ادبیات، فلسفه، سیاست

hands

 دست

بنفشه میرزایی

خانم منشی زیرچشمی به مریض­ها نگاه کرد. یکی­ از آنها به حالتی عصبی با پایش روی سنگ کف ضرب گرفته­بود و نگاه خشمگینش را از زنی که وسط اتاق انتظار قدم رو میرفت برنمی­داشت.

خانم منشی زیرچشمی به مریض‌ها نگاه کرد. یکی‌ از آنها به حالتی عصبی با پایش روی سنگ کف ضرب گرفته‌بود و نگاه خشمگینش را از زنی که وسط اتاق انتظار قدم رو میرفت برنمی‌داشت. قبلا هم از این صحنه‌ها دیده بود و می‌دانست که ممکن است پایان ناخوشایندی داشته باشد.

مثلا کاملا محتمل است که صبر مریض منتظر تمام شود و بی مقدمه بنا کند به داد و بیداد یا حتی مثل فنری به طرف زن بجهد و هلش بدهد یا یقه‌اش را بگیرد. خانم منشی به خودش که آمد دید خودش هم دارد پایش را تندتند تکان می‌دهد. در آن مطب آدم‌ها معمولا یا کلافه بودند یا آرام و بی‌حس و گاهی هم به طرز عجیبی خوشحال. اما معمولا در خودشان غرق بودند و حواسشان به نوبت و شماره نبود.

البته همیشه خطر یک همراه که مثل عقاب همه چیز را بپاید وجود داشت. به هر حال تصمیم گرفت مرد کلافه را بی نوبت بفرستد داخل. اما بعد فکر کرد که زن قدم زننده است که ممکن است ضامن این نارنجک‌های نشسته بر صندلی را بکشد. پس او هرچه زودتر شرش را بکند بهتر است.

زن لحظه‌ای از قدم زدن دست کشید و مقابل خانم منشی ایستاد. اما حواسش به او نبود و خانم منشی برای اولین بار متوجه دست متورم زن شد. زن احتمالا از شدت درد با دست سالمش آن را نگه داشته بود. انگشتانش مثل دستکش لاستیکی پر از هوا، سیخ مانده بود و روی مچش ساعتی، بازوی متورم را از پنجه‌ی متورم جدا می‌کرد. پوست دست بنفش شده بود. صحنه‌ی رقت‌انگیزی بود.

خانم منشی با خود فکر کرد که به او مربوط نمی‌شود ولی آنجا که اورژانس نیست. مطب روانپزشک است. و خب اگر کسی با دست ورم کرده به جای اورژانس نزد روانپزشک می‌آید و تازه در آن وضعیت، ساعتش را هم باز نمی‌کند طوری که پوست کبود دستش نزدیک است از هم بدرد و ساعت را هم بدراند حتما جای درستی آمده است.

منشی دهان باز مانده‌اش را بست و مسیر نگاه خیره‌اش را از دست زن تغییر داد. و تا در اتاق دکتر باز شد با اشاره‌ای که سعی می‌کرد تا حد ممکن نامحسوس باشد او را داخل اتاق فرستاد. خوشبختانه زن اشاره را به موقع گرفت و به طرف اتاق پزشک چرخید.

منشی، زن را که دست متورمش را مانند نوزادی بغل کرده‌ بود تماشا کرد که با قدم‌های محتاط و آرام وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. دکتر با نگاه پرسشگری نگاهش کرد و اشاره کرد بنشیند. زن نخست من من کرد انگار که نمی‌دانست از کجا شروع کند.

گفت من دیوانه نیستم دکتر. ابروهای دکتر هشتی بالا رفت، لب باز کرد که بگوید تصورش اشتباه است که هرکه به روانپزشک مراجعه می‌کند دیوانه است اما در نهایت به لبخندی بسنده کرد و در عوض به دست او نگاه کرد. زن ادامه داد:«خب چند شب پیش در خواب با مردی دعوایم شد. مردک دستم را بدجور پیچاند.» دکتر برای اینکه مطمئن شود اشتباه نشنیده تکرار کرد:«در خواب دستتان را پیچاند و در بیداری دستتان ورم کرد؟» زن که به وضوح معذب شده بود دوباره تاکید کرد که دیوانه نیست و همیشه سعی کرده آدم عاقلی باشد. دکتر گفت:«از خوابتان بگویید. سر چی دعوایتان شد؟»

– سر ساعتم.

– پس دزد بود؟

– نه. یعنی ساعتم را بهش فروخته ‌بودم ولی پشیمان شده‌ بودم.

– جالب است. همین ساعتتان؟

و به ساعت مچی زن که بر اثر تورم در گوشتش فرو رفته بود اشاره کرد. زن به ساعت روی مچش که هنوز مانند نوزاد خفته‌ای در آغوش گرفته بود نگاه کرد و به تایید سر تکان داد. ادامه داد:

– خب من هلش دادم و او هم دستم را پیچاند. هیچ نمی‌دانم چرا ساعتم را فروخته ‌بودم. یعنی یادم نمی‌آید. می‌دانید که. در خواب جزییات زیاد معلوم نمی‌شود یا یاد آدم نمی‌ماند.

دکتر که انگار حواسش پرت شده بود گفت: «چرا بازش نمی‌کنید؟»

– باز نمی‌شود دکتر. مشکل همینجاست. مچم را که فشار داد ساعت قفل شد.

و با شرمندگی با لحن توجیه کننده‌ای گفت: «یعنی ظاهرا قفل شده. چون صبح دستم درد می‌کرد و هرچه کردم باز نشد.»

دکتر گیج شده بود. پرسید که آیا مرد در خواب را می‌شناخته و زن گفت که نمی‌شناخته است. دکتر که ظاهرا نمی‌توانست درباره‌ی سلامت عقلی زن تصمیم بگیرد با لحنی دوستانه و شمرده گفت:

«خب. حالا به نظر من بهترین کار این است که اینجا با کمک هم ساعت را باز کنیم.» و به بدنش در جهت او حرکتی داد.

زن بدنش را عقب کشید. وحشتزده گفت: «نه. دستش نزنید. فایده ندارد. باز نمی‌شود.» و از همان دور بی آنکه صورتش تغییر کند بند ساعت را به سختی کمی بالا کشید. دکتر دید که پوست دستش به بند ساعت چسبیده و از گوشت جدا شده است. سکوتی برقرار شد. دکتر سردرگم شده‌ بود. عاقبت پرسید: «می‌خواهید من چه کنم؟»

زن گفت:«من را از شر این خلاص کنید.»

و به دستش اشاره کرد. قیافه‌ی دکتر ناگهان جدی شد. تا آن لحظه به نظر می‌رسید حرف‌های زن را چندان جدی نگرفته و در مجموع دارد وقت می‌کشد. دستش را دراز کرد. گفت:« دستتان را ببینم.» زن که با دستش در آغوش از جا بلند شد و دستش را روی میز بین‌شان گذاشت. و به عقب برگشت و روی صندلی نشست. دست متورم روی میز بر جای ماند.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش