پایان یک روز گرم و کسلکنندۀ تابستان بود، روزی که شلاق داغ آفتاب تحملناپذیر شده بود. گرمای تابستان کابل بسیار خاین است. زمین از خشکی میترکد و علوفه از گرمی آتش میگیرد و این گرمای جانسوز است که حال آدم را بهم میزند، خصوصا اگر چند ساعتی را در زیر آفتاب بگذارنی. آفتاب آن روز دل رحم نداشت و نعرهکنان در پشت کوههای سر به فلک غروب میکرد. روشنی روز جایش را برای تاریکی شب میداد. باد شدید میوزید و بیرقهای رنگارنگ که بالای قبرها نصب شده بود را به جهش درآورده بود. بیرق سه رنگ کشور و بیرقهای سبز.
تعدادی از افرادی که برخی جوان و برخی دیگر میانسال و موسفید بودند، در دامنهی کوه که قبرستان قریه است؛ جمع شده بودند تا حمدالله را به خاک بسپارند. در دست چهار-پنج جوان بیل بود و با تمام توان بر گور خاک میریختند.
وزش شدید باد، ریگ و خاک را به چشم و صورت افراد گلولهوار میپاشید و سبب ریز و ریزتر شدن چشمها شده بود. وزیدن باد گاهی آهستهتر میشد و برای لحظهای آرام میگرفت و دست و دستار از بینی و چشمها پایان میآمد و لحظهای نگذشته دوباره جان تازه میگرفت و شدیدتر از قبل میوزید. در این میان چند نفر که لباس نظامی بر تن داشتند، بیشتر از دیگران در تیررس گلولههای خاک و ریگ بودند. این نظامیان که بجز دستانشان چیزی برای پوشاندن چشمها و صورت شان نداشتند، بیشتر از دیگران طعمۀ خاک و ریگ بودند.
حمدالله بیاعتنا، آرام در گور خوابیده بود و هر بیل خاک که بالای او میریختند بر ضخامت دیوار میان زندگان و مردگان میافزود. او، احتمالاً پا به نیمۀ دیگر حضور خویش گذاشته بود، حضورِ غیاب، نیمۀ هولناکِ حضور، حضور در کامِ دهندریدۀ میقات اشباح، حضور در جادۀ لغزنده و هبوط در حفره که ظاهراً حضور در آرامش مطلق است و این تنها گزینه پیشرو نبود، بلکه احتمال هر پیشآمد دردناک و غیر قابل تحمل دیگر نیز ممکن است، یا هم رهایی ابدی، رهایی از گُهِ روزگار سگی، رهایی از خندق خون و پناه بردن به پهلوی سرد و شکافتۀ زمین.
ظاهراً جسد خونآلود او را زیر خاک میکردند ولی او پیشتر از این به خاک پیوسته بود. حمدالله سپاهی گمنامی بود که حتی نامش را نمیدانست که چه کسی برای او انتخاب کرده. شاید نامش تنفرآمیزترین و مضحکترین چیز در نظرش میآمد، ولی حالا او مرده بود و هیچ حسی نسبت به این اسم نداشت. حمدالله مرد افسانوی در زندگی حقیقی بود. سرگذشت زندگی او به مراتب مأیوسکنندهتر از مرگ او بود. گاهی او به این میاندیشید که: «آیا آنچه در مورد من میگویند حقیقت دارد؟» پذیرش سرنوشت شوم او برای خودش هم دشوار بود.
همه آشنایان حمدالله از زندگی او روایتهای متفاوت دارند. موسفیدی میگوید که او یک مرد خدا بود. دیگری میگوید او یک قهرمان بود و دیگری او را مرد شجاع و دست و دل بازی میداند که در زندگی خود تا حالا ندیده است. در میان تمام روایتها، تنها جاهد است که میداند حمدالله کی بود:
«ساعت، یک شب را نشان میداد و حلیمه از دو روز قبل درد زایمان داشت و چشم به راه نخستین فرزندش بود که جنسیت آن را هم نمیدانست، ولی همیشه بعد از نماز دعا میکرد که خداوند فرزند صالح و تندرست نصیباش کند. دختر و پسر بودن آن اصلاً برایش مهم نبود و شوهرش فرید هم چنین میپنداشت که هر دو جنس از یک گوهرند و تحفه گرانبهای خدا اند».
درد زایمان او شدید شده بود و برای فرید چندینبار عذر کرده بود که او را نزد قابله ببرد. یک روز قبل، بعد از چندینساعت انتظار در میان انبوهی از مریضان و محیط کثیف بیمارستان، حلیمه موفق شده بود که برای چند دقیقه با قابله مقابل شود و قابله سراسیمه او را معاینه کرده بود و شانه بالا انداخته و با اطمینان گفته بود که هنوز برای زایمان وقت زیاد دارد و زیاد مزاحمش نشود. وقتی زنان دیگر این حرف را از زبان قابله شنیدند، سر و صدا راه انداخته بودند و به خشوی حلمیه گفته بودند که: «عروست نازدانگی میکنه، حیف جانتان نکده که شلاق طالبا ره خورده تا اینجه میآیین.»
در دو ساعت گذشته درد حلیمه شدیدتر شده بود و فرید هم، هر لحظه بیقرارتر میشد که فرزندش را سالم و صحتمند در آغوش بگیرد و دلش بیشتر از قبل میتپید و نگرانتر میشد که مبادا بلایی بر سر زن و فرزندش فرود آید. هر احتمال ناخوش برایش غیر قابل تحمل بود و حتی نمیتوانست یک لحظه فکر ناجوری را به خاطرش راه بدهد.
فرید با عجله موتر والگای جاهد را که شبانه در حویلی خانهشان ایستاده میکرد، بیرون میکشد و مادر و خانمش را سوار موتر میکند و با عجله به سوی بیمارستان حرکت میکنند.
سرِ شهر در گریبان سکوت و تاریکی فرو رفته بود. ویرانتر و بیچارهتر از ساکنانش. تنها صدای عوعو سگان گرسنه شنیده میشد که بالای کثافات بر سر استخوان، یک دیگر را دندان میگرفتند و میغُریدند. جادههای شهر ناهموار و خاکی بودند و تکانهای ناشی از آن حلیمه را بیشتر اذیت میکرد، ولی او دندان روی جگر گذاشته صدایش را نمیکشید.
فرمانده ملا عاشقالله یک شب خراب را سپری میکرد، او یکی از سر دستههای طالبان بود که مقام بالایی در امارت اسلامی داشت. ملا عاشق چهار زن داشت و فکر میکرد که تمامشان نازا و عقیم هستند و هر چهارشان جیرهخواران اضافیاند. یکی از زنان او میانهسال بود که در حدود سی سال سن داشت و سه زن دیگرش جوان و نوجوان بودند که آنها را در فاصلههای کمتر از یک سال نکاح کرده بود. سر شب زنهایش درگیر شده بودند و خُلق ملا را تنگ کرده بودند و ملا هم به حساب همهیشان رسیده بود و تا اندازهای که نمیرند لت و کوبشان کرده بود و خشمگین از خانه با افراد مسلح زیر دستش بیرون شده بود. تنها امید و دلخوشی ملا، دختر شانزده سالهای است که چشم بر او سرخ کرده و قرار بود که به زودی او را به زور یا به رضا نکاح کند.
فرمانده از همان کلهخرابهای معتاد به چرس بود که در دزدی هم مهارت فوقالعاده داشت. وقتی میبیند که موتر والگا به سرعت به سویشان میآید تصمیم میگیرد که راننده را یک گوشمالی بدهد. فرید متوجه اشارۀ ایست ملا نمیشود و به راه خود ادامه میدهد این سرکشی راننده به مثابۀ آهن گداختهای بر مغز ملا فرو میریزد. فرمانده با تمام توان فریاد میزند و با خشم بر افرادش فرمان شلیک میدهد.
افراد گوش به فرمان هم بدون معطلکردن، موتر را به گلوله میبندند تا زمانی که موتر از جاده منحرف میشود و با تصادف به سنگهای کنار جاده میایستد. فرمانده با خشم به طرف موتر میرود تا به حساب راننده جداگانه برسد و همین که چشماش به داخل موتر میافتد، میبیند که همه سرنشینان غرق در خون و از حال رفتهاند. بر میگردد و به افرادش میگوید که ساحه را ترک کنند.
با طلوع آفتاب از مادر مرده، فرزند زندهای تولد میشود که از همان لحظۀ اول که پا به جهان نهاد، از داشتن پدر و مادر محروم شده بود و حتا برای مدت نامعلومی بینام بود. در آغوش بیگانگان آرام میگرفت و از هر پستانی شیر میمکید. فرید مرده بود و اشتیاق در آغوشگرفتن فرزندش را با خود به گور برده بود و حلیمه سر تا پای وجودش غرق در خون با تمام آرزوهایش به خواب ابدی رفته بود و آغوش سردش بجز بوی خون چیزی نداشت.
بعدها نام این پسرک حمدالله شد و تنها مهربانی بیکران جاهد بود که برایش خوشآیند بود. جاهد دوست پدرش بود و او بود که پدر و مادر و مادرکلانش را به بیمارستان برده بود. ولی هر سهشان در همان روز احتمالاً قبل از رسیدن به بیمارستان یا در بیمارستان مرده بودند.
ملا عاشقالله هیچ وقت به خاطر جنایتی که انجام داده بود خود را سرزنش نکرده بود و حتا چند روز بعد از آن حادثه، فراموش کرد که چه جنایتی کرده است. شناخت و روابط صمیمی که با مقامات بلندپایه داشت مانع محاکمه و مجازات او شد و هیچ وقت کسی از او حساب نپرسید.
زمانی که حملات هوایی نظامیان امریکایی بر خاک افغانستان شروع شد بیشتر فرماندهان طالبان کشته شدند و یک تعداد هم موفق به فرار شدند. ملا عاشق از شروع این حملات پا به فرار گذاشته بود و این بار بخت یاریاش نکرد و چند شب پس از شروع این حملات ملا عاشق با چند فرد مسلح خود که در دل تاریکی شب در حال گریز به پاکستان بودند، مورد حملۀ هوایی قرار میگیرند و تکههای بدنشان با تکههای آهن موتر سطح همسانی از گوشت و آهن میسازد؛ سطحی که بسیار شبیه سطح خیالی انتقام است و همه به اصطلاح شهید میشوند.
کلاغ وحشت و غراب شوم این دورهٔ سیاه (طالبان) از آسمان ننگ و شرف مردم ناپدید شده بود و انگار آسمان نیلی بغض ششسالهاش را فرو میریخت و غنچههای پژمرده و نحیف را قدم به قدم به سوی بهار دانش میکشید. دختران و پسران از رفتن به مکتب شاد بودند و آموزگاران خسته و افسرده، امیدی در دلشان جوانه میزد. روزنهٔ امید بر دختران و پسران باز شده بود. گویی در زمین خشک بعد سالها باران رحمت فرود میآید و از هر گوشهای گلی میشگفد. صبر و تحمل مردم این سرزمین و مبارزهشان با تاریکی به پیروزی رسیده بود، صفحۀ جدید زندگی را باز میکردند.
حمدالله پسرک باهوشی بود که عموی کلانش از او سرپرستی کرده بود. او یکسال پس از سقوط طالبان به مکتب رفته بود. بعدها که بزرگ میشود و مکتب را به پایان میرساند داخل تعلیمات نظامی میشود و در صف سربازان شجاع و دلیر اردوی ملی کشور میرزمد. با وجود سن و سال کمی که داشت افتخارات زیادی را در جبهۀ جنگ بدست آورده بود. چندین مدال شجاعت داشت و جای چند زخم عمیق بر صورت و بدن. حمدالله زمانی که از مرگ پدر و مادر و مادربزرگش خبر شده بود تنفر شدیدی نسبت به زندگی خود احساس میکرد و از همه بدبختیهای خود عذاب میکشید.
هر چند حمدالله تقصیری نداشت، ولی بعد از دانستن چگونگی مرگ مادر و پدرش هر سال روز تولدش برایش یادآور مرگ مادر و پدرش بود که هرگز آنها را ندیده بود و هیچ وقتی از مهر آنها برخوردار نشده بود.
بیست و سه سال قبل از امروز پدر و مادر حمدالله را به خاک سپرده بودند و امروز همان پسری که قرار بود با مادرش دفن شود، را زیر خاک میکردند. حمدالله با شجاعت در جبهۀ جنوب غربی کشور جنگیده بود و مانند هزاران سرباز دلیر این خاک جان خود را فدای سرزمین خود کرد. او اولین سرباز کشته شده نیست و آخرین جانباخته هم نخواهد بود. در هر لحظهای که میگذرد جنگ از ما قربانی میگیرد. ما هزاران حمدالله داریم که داستانشان ناگفته و نانوشته مانده و هزاران مادر و پدری که داغ فرزند بر دلشان باقی مانده و درد جانکاهی که هیچگاهی فراموششان نمیشود.
حمدالله زیر خاک شده بود و دفتر زندگیاش برای همیشه بسته شده بود. نام او در لیست کشتهشدهگان جای گرفته بود و جسدش در زیر خاک. حمدالله پسر بیست و سه سالهای بود که با هر قطرهی خوناش درخت وطن را آبیاری کرد. سنگ سیاه بینام را بالای قبرش گذاشتند و بیرق سه رنگ «سیاه، سرخ و سبز» کشور را نشاندند. او از درد زندگی رها شد و جای او را در جبهۀ جنگ جوان دیگری گرفته بود و هنوز معلوم نیست که تا چه زمانی دوام خواهد آورد…