کوچه پسکوچههای دهات را سکوتی فرا گرفته و صدای مهیبی بر رویش سوار است. قلی سرش را به در و دیوار خانه میکوبد و گوشش با صدای غریب در هم میآمیزد.
مردان دهات در خانه کدخدا دور هم جمع شدند. ریشسفیدها در وسط مجلس در سکویی بالاتر از سطح زمین به شکل دایرهای که معلوم است، کدخدا بساط تریاکش را در آنجا پهن میکند، نشستهاند و جوانان گرد تا گردشان را فراگرفتند، جوانان معمولا حرف نمیزنند. کدخدا مردم را جمع کرده تا درباره نوسازی ضریح امامزادهای تصمیمگیری کنند.
کدخدا لبانش را با چایی و نباتِ روبهرویشتر میکند. جلو همه پیران یک چایی و نبات است. مسئله را بیان می کند که ضریح نشانی از قدمت و دینداری مردم است، بنایش خراب شده و نیاز به بازسازی دارد.
حاج علیقلی می گوید: نمیشه تا تابستون صبر کنیم؟چند وقت دیگه برف میاد.
کدخدا: صبر در این واقعه اشتباهاس. نمیبینی مردم چیا میگن. همین دیروز دو نفر دیگه صدا رو شنیدن و همین الان سرتو بیرون کنی، صداش گوشت را کر میکنه بس که دلخراشه.
محمد پسری نوجوان از میون جمع داد میزند: صداش گوش گلهها رو هم کر کرده.
حاج علیقلی: خب کسی رفته ببینه چه خبره؟
کدخدا: ما مردها که بازوی این دهاتیم و سرکشی رو از قدیم، زنها انجام میدادن.
حاج علیقلی:خب کسی رفته؟
محمد: دیروز ماهخاتون رو فرستادیم ولی برنگشت.
حاج علیقلی:طفلک پیرزن. بیچاره قلی، پسرش.
کدخدا: خب با این وضع، فکر کنم همه موافق ترمیم بناییم.
پسر مش قربون که در فرنگ تحصیل کرده به بیان کدخدا اعتراض میکند و میگوید: هزینه ساخت بنایی جدید خرج زیادی روی دست مردم خواهد گذاشت و ما مردم دهات این پول رو نداریم و در آخر هم اگر دست به چنین اقدامی بزنیم باید دامهامون رو بفروشیم.
همهمه بالا میگیرد، مش قربون پسرش را نگاه میکند.کدخدا مردم را ساکت میکند.
رضا که خادم امامزاده است بلند میشود و رو به پسر مش قربون میگوید، مردم زیارت رو از دامهاشون بیشتر دوست دارند. ما همیشه کنار هم بودیم و این سری هم میتونیم کاری کنیم تا زیارتمون پابرجا باشه.
پسر مش قربون میخواهد حرف بزند که پدرش او را ساکت می کند و او هم به رسم ادب خویشتنداری میکند. رضا هم مینشیند.
کدخدا آراء مردم را میگیرد، همه غیر از پسر مش قربون راضی میشوند که بنای امامزاده را ترمیم کنند. جلسه تمام شده و مردم به شکل گلهای در حال بیرون رفتنند. پسر مش قربون به بالای سکو می رود و تموم استکانها را می اندازد. فریاد می زند، ولی یه چند وقت دیگه زمستونه و مردم تلف میشن. صدای بیرون شدت گرفته مردم به داخل میان و زیر سکو می ایستند.
یکی از میان جمع داد میزند گدایی میکنیم ، یکی دیگر میگوید می رویم دهاتهای کناری دزدی.
پسر مش قربون می گوید، ولی خونههاتون سقفی نخواهند داشت که زیر برف سالم بمونید و بخواید برید دزدی و گدایی. مردم اعتراض میکنند.
کدخدا مردم را ساکت میکند و رو به پسر مش قربون میگوید، مثل اینکه یادت رفته یه امام زادهای هم هست. اگه امروز بنایش ترمیم نشه، معلوم نیست چند صبای دیگه چی به سرمون میاد. ما مگه از جونمون سیر شدیم.
مش قربون سرخ شده و می خواهد پسرش را با خود ببرد ولی او خودش را از دستان پدرش رها میکند، مش قربون از عصبانیت سرخ میشود و کنار مردم میایستد.
پسر مش قربون میگوید، مریضی و مرگ و میر همینجوری که نمیاد. والا پول ترمیم بنا خیلی بیشتر از اون چیزیه که فکرش رو میکنید.
دهاتیها به او کم محلی میکنند و میخواهند بروند که قلی با صورت خونی و دشنهای در دست وارد میشود و به کدخدا هجوم می برد. جوانان دهات میگیرنش و به بیرون میبرند.
پسر مش قربون چند لحظه مات و مبهوت مانده و بعد مردم را به باد توهین می گیرد. کدخدا عصبانی شده و میگوید، شیطان درونش رسوخ کرده. یکی در میان جمع فریاد میزند ببندینش و فلکش کنید و بعد از این دهات پرتش کنید بیرون. همه متفقالقول میشوند و این کار را میکنند. چوب را دست پدرش میدهند. مش قربون دستانش میلرزد، ولی به جلو میرود و از ضربات پیاپی مش قربون، پسرش از حال میرود. او را در چند کیلومتری بیرون دهات رها میکنند و روز بعد جنازهاش زیر تیغ آفتاب میدرخشد. مثل اینکه کنار قلی است. زنی به بالای سر هر دوشان میآید و آنها را نیمهشب، وقتی مردم از صدای امامزاده در هراسند و به خود می پیچند، به داخل ضریح می برد. داخل مقبره میشوند و به شکل پلکانی به حمامی می رسند که بزی مشغول کشیدن تریاک است. ماهخاتون کمی شیر بز بهشان میدهد و آنها جانی دوباره میگیرند. با دیدن هیبت بز میخندند، لباسها را در آورده و عریان به کنار بز میآیند.
قلی میگوید:ماهخاتون چه رنگ و رویی گرفتی.
ماهخاتون از لذت رعشه میرود.
زمستان از راه میرسد و عده کثیر مردم از قحطی تلف شدهاند و بنای امامزاده نصفونیمه رها شده.صدای غریب هنوز شبها به گوش میرسد.کدخدا بر بوم خانهاش ایستاده و مشعلی در دست دارد. صدای مهیب تبدیل به صدای خندههای ماهخاتون میشود. خانهها خراب شده و مردم به دور خانه کدخدا جمع شدند، مردم از درد و ترس و گرسنگی زار میزنند. کدخدا در را باز نمیکند.