ادبیات، فلسفه، سیاست

Foete

فوئته

اشکان شریعت

همین هفتهٔ پیش یک مستند دیده بود که تویش یک نفر مانده بود زیر یخ‌های قطبی، بدبخت مدام می‌کوبید به یخ و هی شنا می‌کرد و پی سوراخ می‌گشت. نبود که نبود. چشم وا کرد و همان‌طور نیم سوز و پرپر کنان باز نگهش داشت، دو شبح کوچک از کنار تنش سر خوردند و قبل از این‌که بچرخد و بگردد پی نور حلقه آوردش بالا.
اشکان شریعت ساکن تهران است. از او رمان «دوربین» توسط نشر بوتیمار به چاپ رسیده که سال نود و چهار به انتخاب هیئت داوران جایزه‌ی ادبی و برنده‌ی رمان متفاوت سال شد. اشکان دانشجوی فوق لیسانس ادبیات نمایشی دانشگاه تربیت مدرس هست و در زمینه‌ی تئاتر هم فعالیت‌ دارد.

چروک‌های قوس کف پایش که هزار شد دستش را یک بند انگشت از میله پایین‌تر آورد و باز کش آمد و انگشت بزرگ پا را تکان تکان داد، آب که کمکی موج خورد زود پس کشیدش. سرد بود، هرچه بخار نمی‌کرد سرد بود، ولرم و گرم نمی‌شناخت، سرد بود غیر قل قل جوش. حلقهٔ دور کمرش را یک هوا بالا داد و دور خال‌های گوشتی بیرون زده از خط مایو را خاراند. عادت داشت اینطور فکر کند؛ جای دست کشیدن به چانه. این پنجمین استخر بود، از چهارتای قبلی بدون این‌که عضوی جز انگشت بزرگ پا خیس شود بیرون زده بود، نصف جلسات آب درمانی. دوباره دستانش را دور میله حلقه کرد و تنش را به سوی دیگر کش داد و چربی‌ها زیر حلقه‌ لرزیدند و تنش لنگر انداخت جلو، پای تکیه گاه را چرخاند که بچرخد و خودش را مثل کوهنوردی که به طناب چنگ می‌زند نگه دارد که دستش سر خورد و بعد شلپ!

همین هفتهٔ پیش یک مستند دیده بود که تویش یک نفر مانده بود زیر یخ‌های قطبی، بدبخت مدام می‌کوبید به یخ و هی شنا می‌کرد و پی سوراخ می‌گشت. نبود که نبود. چشم وا کرد و همان‌طور نیم سوز و پرپر کنان باز نگهش داشت، دو شبح کوچک از کنار تنش سر خوردند و قبل از این‌که بچرخد و بگردد پی نور حلقه آوردش بالا.

هن و هن چشم بسته دستانش را بالاگرفت و افتاد پی میله. لرز افتاده بود به تمام هیکلش. می‌لرزید و قدم برمی‌داشت و آب موج می‌خورد و کوبیده می‌شد به دیواره و باز برمی‌گشت و می‌خورد به ساحل چربی. می‌شکست و پخش و پلا می‌شد. نمی‌دانست میله کجاست، نمی‌دانست دارد دور خودش به شعاع نیم متر می‌چرخد. سرآخر دستش را محکم به صورتش کشید و از لای دم نصف و نیمه و چند تکه‌اش چشم باز کرد. میله را دید و دست‌ها را مثل باله زد توی آب و راه افتاد سمتش. باز یک چیزی از کنار پایش لغزید. دختر بچهٔ چموشی بود با مایو صورتی. عرض را هی و هی زیر آبی می‌رفت و برمی گشت و خودش را می‌مالید به پاهای چاق او که از فشار مایو دور ران ورم کرده بود. مایو را از تنها دختر عموی زنده‌اش گرفته بود، هدیهٔ تولد هفتاد و هشت سالگی. قبل از اولین استخر در خانه پوشیده بودش، همان وقت فهمید کادو خودش کادو بوده، زیادی

 تنگ بود برایش، سایز تنها دختر عموی زنده‌اش بود و زیادی ولنگ و باز، سرخ!

قبل از اینکه به میله برسد توانست همان دم ده تکه را بیرون بدهد. یک لرز کوتاه اما محکم چسبید پشتش، آب گود  شد و معادلات آن تولهٔ مایو صورتی را به هم ریخت. بچه بالا آمد و افتاد به سرفه. نگاهش کرد، هفت هشت ساله بود و ترکه‌ای. زنی با حوله‌ای بر دوش آمد نزدیک دیواره و به بچه گفت که باید تمرکزش را بگذارد روی هوا گیری.

حلقه را چفت کرد وسط دنده‌ها و بعد دو سه قدم برداشت. دکتر گفته بود هشت جلسه، دو نوبت بیست دقیقه‌ای راه رفتن در آب. وسطش یک لیوان آب کرفس و یک قرص کلسیم و ده دقیقه استراحت. حلقه برای این بود که فشار را کمتر کند، نگهش می‌داشت روی آب تا پاهایش بیشتر حرکت کند، کامل، مثل یک حرکت اغراق آمیز اسلوموشن.

بچه نفس گرفت و با سر رفت و دست وا کرد و پاهایش را کوبید روی آب؛ شلپ.

چشمان سوخته‌اش را باز مالید. تار تر. عصبانی رفت سمت میله و خودش را بالا کشید. بعد چهار دست و پا آمد لبه، چشم ریز کرد که صاف‌تر ببیند. عین یک خرس گریزلی بزرگ بود که پی ماهی نزدیک رود نشسته باشد، منتظر آن توله‌ی صورتی برای درسی حسابی. نفس نفس میله نوردی سر جا بود و دهانش باز. لنگ‌های بچه را از آن‌ور دید که رفت توی آب و شمرد.

«یک»

چربی و سینه‌اش مثل آونگ ساعت چپ و راست می‌رفت.

«دو»

کلهٔ بچه را دید.

«سه»

دندان مصنوعی‌اش از میان دهانش سر خورد و افتاد بیرون.

«چهار»

مایو صورتی درست زیر هیکلش بود وقتی دست تکیه گاهش سر خورد و به دنبال دندان مصنوعی‌اش پرت شد توی آب.

یک دقیقه طول کشید تا بچه به سرفه بیفتد و آب از دهانش بپاشد روی صورت مربی زرد شده از ترس و دوباره نفس بکشد.

دندان را کنج استخر گیر انداخت و با پا یکی دو بار از زیر انداختش بالا. دندان اینور و آن ور شد و باز ته چسبید. بچه را یک وری کرده بودند رو به او. تندتر پا زد و دندان بالاتر آمد و چرخ خورد اما نتوانست قاپش بزند. بچه داشت از گیجی در می‌آمد و هیاهوی پشت سرش به ضمه‌های محکم روی «چ» ادا می‌شد که بدانند ماجرا چه بوده. نگاه کرد به بچه که دستش داشت یواش یواش شکل اشاره می‌گرفت، دماغش را محکم چسبید و زد به آب. دست زد، پا زد، کله تکان داد، آب گود شد اما پایین‌ نرفت. ناگهان یادش آمد؛ حلقه!

پا زد و دستانش را دور حلقه گیر داد و کشیدش بالا، حلقه گیر کرد به چربی، کشیدش پایین، پایش بالا نمی‌آمد. کشیدش بالا، تنش را قوس داد، مثل همان بدبختی که سر آخر یک سوراخ توی یخ پیدا کرده بود و می‌خواست تنش را رد کند. نمی‌توانست، بیرون می‌آمد و هی با آن گلنگ یا چیزی مثل آن می‌زد به یخ. گشاد نمی‌شد، مثل حلقه که حالا چفت شده بود دور سینه و بازوهایش مانده بود بالا، بیرون، اگر شکم و پا تو حساب می‌شد. یارو وقتی دیگر هوا توی کپسولش نمانده بود خودش را فرو کرد و مثل مته چرخید. او هم چرخید اما حلقه که یخ نبود، حلقه چرخید با تنش. دست و پا زدنش دیگر صدای شلپ نمی‌داد، شولوپ بود فقط با یک واو اضافه بعد از شین.

«هان؟»

و صدایش گیر کرد توی حباب‌ها. تکان نخورد. دست زد، حلقه از تنش در آمده بود. راست شد و خواست پا بگذارد روی زمین و سر بیرون بیاورد که دید خالی است.

سر و ته بود و میله بالای سرش، رنگش فرق داشت ولی. میله را چسبید.

جیغ

چشم وا کرد، دراز کشیده بود و پاهای تولهٔ مایو صورتی که بالای سرش حوله بر دوش نشسته بود میان چنگش بود. پاها را ول کرد و بچه دوید. چند لحظه بعد همان مربی آمد بالای سرش. یکی دو ضمهٔ محکم افتاد پشت شین شد و یک تشدید روی جیم جان؛ سوالی.

«چی شد مادرجان؟»

تلویزیون را خاموش کرد، توی دفترش در بخش نباید‌ها نوشت:«استخر» و بعد رفت جلو پنجره. چند هفته قبل «پنجرهٔ عقبی» را از تلویزیون دیده بود، بعد وقتی دکتر گفت باید چند وقت حسابی استراحت کند از اسباب بازی فروشی همان اطراف یک دوربین تک چشمی خرید و گذاشتش کنار پنجره. پنجره‌ی آشپزخانه رو به اتاق خواب‌های آپارتمان کناری بود و هر از گاهی می‌توانست خانه‌ای را دید بزند. هیچ چیز دندان گیری اما نصیبش نشده بود. یک پیرزن خیاط نیمه کور که چهل دقیقه طول می‌کشید سوزن نخ کند و هر ده دقیقه شیشه‌ای سیاه را از توی کشو در می‌آورد و مدتی خیره نگاهش می‌کرد، یک زوج که راس ساعت یازده و نیم چراغ اتاق خوابشان را روشن و پرده را کیپ می‌کردند، یک دختر نوجوان که پنهانی سیگار می‌کشید و‌ــ دوباره دوربین را برگرداند روی پیرزن. یک چیزی فرق داشت انگار؛ شیشه روی میز بود. در تمام این مدت هیچ وقت نشده بود شیشه را بگذارد روی میز و هیچ وقت نشده بود بعد از چهل دقیقه پیرزن نتوانسته باشد نخ را از سوزن رد کند.

«نکنه…»

بلند شد و تنش را کش داد و گوشی تلفن را برداشت. دور خال‌های بزرگ گوشتی که تعدادشان مدام بیشتر می‌شد را خاراند. زنگ می‌زد به پلیس و می‌گفت حدس می‌زند که پیرزنی در همسایه‌گی می‌خواهد خودش را بکشد چون یک شیشه‌ی سیاه را گذاشته روی میز؟ صبر می‌کرد که زن شیشه را باز کند و بعد اگر بالا می‌انداختش یا سرمی‌کشیدش زنگ می‌زد به اورژانس؟ تلفن را گذاشت سر جایش. وقتی جوان طبقه بالایی مرد با خودش عهد کرد کسی که اقدام به خودکشی کرد را نجات ندهد؛ جوان را نجات داده بودند، قرص خورده بود. وقتی برگشت خانه سه چهار روز تمام توی تخت بود و مدام این و آن می‌آمدند دیدنش. چند باری وقتی صدای مهمان‌ها وقت خداحافظی توی راهرو بلند شده بود رفته بود گوش چسبانده بود:« خوب باش»، «سخت نگیر»، «به چیزای خوب فکر کن» و… همه‌شان را توی قسمت نباید نوشت؛ کدام احمقی به کسی که خودکشی کرده این مزخرفات را می‌گوید؟ چرا آن‌ها نباید جای آن جوان دخل خودشان را می‌آورند که تعداد بی‌شعور‌ها کمتر شود؟ جوان به محض این‌که توانست روی پاهایش بند شود رفت پشت بام و خودش را پرت کرد پایین اما به همین راحتی نبود، اول کلاه سویی‌شرتش گیر کرد به شاخه، تا مرز خفگی دست و پا زد و بعد که پاره شد افتاد روی سیم برق و سر آخر تقریبا جزغاله با کمر روی میله‌های تیز حفاظ دیوار خانهٔ روبرویی فرود آمد. و سر و ته ماند با سه میلهٔ تیز تویش، اما باز آن‌قدری زنده ماند که وقتی چند نفر دورش جمع شدند و صدای آمبولانس از دور بلند شد بگوید:« خوارتونو….»

سه روز بعد توی بیمارستان مرد.

طبقه‌ها را شمرد و بعد مانتو پوشید و شالش را انداخت روی سرش. هول هولی دکمه آسانسور را فشار داد و منتظر ماند. در که باز شد فکر کرد نکند درست در لحظه‌ای که آن شیشه را سر کشیده یا بالا انداخته سر برسد. آن وقت چه؟ کلید را از توی جیبش درآورد و برگشت دم در خانه اما باز منصرف شد و خودش را تقریبا انداخت توی آسانسور که تکان شدیدی خورد و بعد راه افتاد.

برای آن که چابکی‌اش کم نشود یاد گرفته بود حلقه‌های چربی را با دست بالا بگیرد. اول یکی بود، بعد یکی شد سه تا و یکی دیگر وا شد و باز شد سه تا و در جمع شش تا، حالا دوازده‌تا حلقهٔ چربی ریز داشت و آخری که داشت به بالای زانویش می‌رسید خیال نداشت چندتا بشود. از زیر گرفت و پله‌های ورودی را رفت بالا.

دکتر گفته بود:« تنها راهش عمله. باید اینارو برداریم. اصطلاحا ساکشن کنیم»

همان وقت چربی‌هایش را برداشته بود و زده بود بیرون و قبل از بستن در مطب یک شیشکی بلند برای دکتر کشیده بود.

 دستش را از روی زنگ سوم کشید. نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت، یازده و چهل؛ ده دقیقه بعد از کشیدن پرده. دستش را برد سمت زنگ پنجم و فشار داد، سه بار. چند لحظه بعد مردی بی‌حوصله نفس نفس زنان پرسید:«کیه؟»

«ببخشید من اومدم دیدن دختر عموم طبقه سوم ولی یکم گوشاش سنگینه این‌ک‌ــ»

در باز شد.

روی آسانسور یک برچسب چسبانده بودند که یعنی خراب است. از زیر مانتو خال گوشتی تازه‌ی نزدیک گردن را خاراند و بعد راه افتاد.

باید: وقت‌هایی که آدم دلش می‌خواهد زنگ بزند به کسی و بعد ساکت بماند و او صحبت کند، تنها یک مرد در دنیا وجود دارد که می‌شود این‌کار را با او کرد؛ جیمی استوارت.

بعد اما این‌را از لیست «باید» پاک کرد و توی «نباید» نوشت، همان فردای روزی که استوارت مرد.

طبقه اول که رسید حسابی غرق این فکر بود که اگر جیمی استوارت جای این‌که آن ماجرای قتل را ببیند، دیده بود یک نفر می‌خواهد خودش را بکشد چه می‌کرد. یک بار دیده بود، وقتی کیم نواک توی سرگیجه پرید توی آب، البته آن موقع نواک جن زده بود، نه، همه‌اش کلک بود. به هر حال استوارت برده بودش خانه، لباس‌هایش را خشک کرده بود، ولی حساب آن پیرزن خیاط نیمه کور از کیم نواک سوا بود. یک نفس عمیق کشید، از آن‌هایی که یعنی کاش جایش یک پیرمرد خوشتیپ پولدار توی آن خانه بود و او ناگهان قبل از این‌که پیرمرد آن شیشه را سر بکشد یا بالا برود سر می‌رسید و بعد عاشق هم می‌شدند و بعد‌…

«بخدا مال من نیست، مال دوستمه، داد بهم نگهش دارم بعد یادش رفت بگیره ازم»

صدای دختری جوان بود.

کل هیکلش خیس بود از عرق. عرق درد زانو هم افتاد به تیرهٔ پشتش. دستش دیگر تاب نگه داشتن حلقه‌های چربی را نداشت. ول کرد و چربی‌ها ول شدند و تا زانویش پایین آمدند و تا گردنش بالا رفتند  و مثل آکاردئون به هم خوردند و باز شدند. یکی و دوباره دوازده‌تا و یکی تا نزدیک ران.

 دستش به میله نرسید و بعد تعادش به هم خورد. گرومپ!

یارو زد به یخ.

 نشکافت.

 پا زد و آمد عقب. دوباره زد به یخ.

«نمیشه»

«بذار من امتحان کنم»

«بیا. کپسولت کو؟»

خودش را کوبید به یخ. ترک خورد. یارو دست‌هایش را کوبید به هم.

دوباره. یارو اما ذوق نکرد، از پشت عینک غواصی همین‌طور خیره ماند به او.

«حالت خوبه؟»

دوباره عقب آمد و خودش را کوبید. یخ شکافت و نور ریخت روی سر و صورتش.

«با کی کار داشتی؟»

نور بیشتر شد و جای صورت غواص پیرزن بود که داشت آب می‌پاشید به صورتش.

«صدامو می‌شنوی؟»

گیج و ویج سر تکان داد.

«بیا یه قلپ بخور.»

همان لیوانی که با دست از آن آب می‌پاشید را گرفت سمتش.

«نه نه خوبم»

«چی‌شد؟»

«آسانسور خرابه.»

«هان!»

بلند شدند و پیرزن در خانه‌اش را باز نگه داشت.

«خواستم بیارمت توی خونه ولی خب…»

چربی‌هایش را گرفت بالا و پشت سر پیرزن راه افتاد. تازه یاد آن غریق نجات لاغر استخر افتاد که کشیدش بودش بیرون از آب. خال جدیدی که نزدیک کتف راستش سبز شده بود را خاراند.

«بشین»

روی مبلی که کنارش بود نشست.

«چای چیزی می‌خوری؟»

«نه»

یاد کیم نواک افتاد. یاد استوارت. یاد هیچکاک، یاد گریس کلی. یاد این‌که اصلا چرا آمده!

«البته اگه دم شده باشه می‌خورم. از این تی‌بگی‌ها بدم میاد»

«هان! تازه بلند شده بودم واسه خودم دم کنم.»

«چه عالی!»

چی؟ تازه بلند شده بودی واسه خودت دم کنی؟ ولی یادش به تمام کسانی افتاد که قبل خودکشی لباس خوب می‌پوشیدند و غذای خوب می‌خورند. نمی‌دانست چرا، آدمی که می‌خواهد کلک خودش را بکند که دیگر نیازی به این ادا و اصول‌ها ندارد. می‌رود و کلک خودش را می‌کند. با این وجود ته دلش هر وقت به خودکشی فکر کرده بود خودش را در لباس آبی تیره‌اش دیده بود. لباسی که سال‌ها بود حتی آستینش هم به تنش نمی‌رفت.

 شالش را انداخت روی دستهٔ مبل و بلند شد، رفت سمت اولین عکسی که روی دیوار قاب شده بود. عکس یک دختر بچه بود با لباسی سفید و کوتاه که مثل فلامینگو یک پایش را گرفته بود بالا و دستانش را گشوده بود، آرایش غلیظ داشت و دهانش از فرط گشودگی لبخند دیگر دهان نبود، پوزه بود. این را هم از فیلم‌ها یاد گرفته بود، وقتی یک کارآگاه می‌رفت خانه‌ی کسی که از او سوال بپرسد شروع می‌کرد به تماشای تابلو‌ها. بهترین بهانه برای فضولی. عکس دیگری نبود. دور خودش چرخید و چشمش به شیشه افتاد که هنوز کنار یک لباس نیمه کاره روی میز بود.

«نوه‌مه»

در کلیشه‌ای ترین شکل ممکن!

یک هوم گفت و چای‌اش را گرفت، حوصله نداشت که بحث نوه ادامه پیدا کند.

«اسمشو کلاس باله نوشتن، خیلی دوست داره. همه‌ش داره تمرین می‌کنه. فردا چیز داره، چیز… ا…. مسابقه»

«آهان»

«وایسا توی گوشیم فیلمش هست»

چرا آدم‌ها فیلم زر زر کردن بچه یا نوه‌شان را نشان آدم می‌دهند و انتظار دارند آدم به قدر خودشان ذوق کند. این را جزو نباید‌ها نوشته بود هرچند که نمی‌دانست اصلا نوه‌ای دارد یا نه.

«نوه نداری؟»

«نمی‌دونم.»

پیرزن سکوت کرد، از آن‌هایی که یعنی توضیح بده.

«دخترم با یه لندهوری رفت خارج»

اگه هنوز نمی‌فهمی که نمی‌خوام درباره‌ش حرف بزنم چرا کلک خودتو نمی‌کنی؟

«ازش خبری ندارم. رابطه‌م خوب نبوده هیچ وقت»

«آهان! ایناهاش»

گوشی را گرفت و فیلم را تماشا کرد. بچه‌ مدام این‌ور و آن‌ور می‌رفت و روی پایش می‌چرخید. باز دست برد سمت خال گوشتی. خوشش آمد، بچه چند بار دیگر چرخید و بعد یک نفر دیگر آمد. پیرزن از صداها فهمید که قسمت نوه‌اش تمام شده، بلند شد گوشی را بگیرد، نتوانست.

سفت چسبیده بودش، زن جوان زیباتر می‌رقصید، مثل… مثل چی؟ چه کسی اولین بار اینطور سبک رقصیده که گویی حیوانی افسانه‌ای است غوطه‌ور میان سکوت اقیانوس؟ چرخیده روی پایش و تنش را قوس داده، چابک دویده و بعد دوباره به ریتم گرانش زمین تن داده؟ چه کسی اینطور زمین را فهمیده؟

پیرزن تقریبا داشت می‌کشیدش. سر آخر توانست گوشی‌اش را از میان دستان خشک شده‌ی‌ زن غریبه بیرون بکشد. قبل از این که پیرزن بپرسد اصلا کیست و چرا آمده و با کدام واحد کار داشته گفت: «خیلی خوشگله»

«هوم؟»

«نوه‌ت… خیلی خوشگله.»

مانتو و شالش را پرت کرد روی میز آشپزخانه. یک‌راست رفت سمت پنجره و دوربینش را برداشت. پیرزن برگشته بود پشت میز و دیگر خبری از شیشه‌ نبود. قرص‌هایش را با یک لیوان آب بالا انداخت و دراز کشید روی تخت. تمام فکرش حرکات زن جوان بود، حرکت اندام‌ها توی لباس سیاه و آن کش و قوس‌ها. غلت زد. خوابش نمی‌برد، هیجانی عجیب افتاده بود توی بدنش، انگار مغزش مدام تصاویر را مخابره می‌کرد و سرآخر بی‌تاب بلند شد. چربی‌هایش را بالا گرفت و ایستاد بر نوک پنجه.

« یک دو سه»

یک پایش را کمی بالا آورد و سعی کرد روی همان پایی که مانده بود زمین بچرخد. نیم دوری زد و تلو تلو خورد و حلقه‌های چربی از دستانش رها شد و چهار دست و پا افتاد، بعد همانطوری رفت سمت کمد دیواری و پی گن گشت، یک سالی می‌شد که نپوشیده بودش.

چربی‌هایش را توی گن جا داد و دوباره ایستاد. دستانش را باز کرد و پایش را بالا کشید و کف پا را قوس داد، آن طور که آب استخر را امتحان می‌کرد. روی همان پا جهید و جست زد. گرومپ! روی پای دیگر ایستاد. یکی دو قدم این‌ور و آن ور رفت و دوباره ایستاد، روی پنجه؛ چرخید. بیشتر از نیم دور بدون تلو. کمرش را قوس داد و صاف شد. دستانش را برد بالا، تعظیم کوتاهی کرد و سرش پر شد از صدای تماشاچی‌ها و بعد یک سوت ممتد.

سیاهی قرنیه‌اش ترکید و پخش شد. صدای خراشیدن آمد. کسی داشت ناخن می‌کشید انگار، بعد از توی تاریکی دید چیزی مثل چراغ چشمک می‌زند، قرمز، سفید، چرخان. غواص بود که داشت پاهایش را تکان می‌داد، کمرش گیر کرده بود توی یخ، از توی عینکش نور می‌پاشید و از دهانش…

به هوش که آمد آفتاب افتاده بود روی تنش. از روی زمین بلند شد و دستش را گرفت به کمر. مایو و حوله‌اش را از روی بند رخت انداخت توی ساک ورزشی و بعد یک لقمه نان و پنیر گرفت برای راه؛ باید یک استخر دیگر پیدا می‌کرد. تمام بدنش درد می‌کرد. توی آسانسور تکیه داد به شیشه و کم کم شب قبل یادش آمد، پیرزن، زن جوان، باله…از در خانه که بیرون آمد نگاهش افتاد به آمبولانسی که مقابل در ساختمان کناری پارک کرده بود، یاد خوابش افتاد؛ تند چربی‌هایش را گرفت بالا و دوید، در خانه نیمه باز بود.

شیشهٔ تیره خالی افتاده بود کف آشپزخانه. چند نفری با لباس سفید دور جنازهٔ پیرزن را گرفته بودند و کسی داشت یادداشت برمی‌داشت. به محض ورود به یکی گفته بود همسایه‌ است و پیرزن را می‌شناخته، زیاد نه اما… کسی چیز دیگری از او نپرسیده بود. دختر جوان طبقه دوم داشت توضیح می‌داد که آمده لباسش را بگیرد، در زده و کسی در را برایش باز نکرده اما از داخل خانه صدای چیزی می‌آمده مثل تلویزیون که مدام تکرار می‌شده و همین نگرانش کرده. معلوم بود این چندمین نفری است که دارد برایش توضیح می‌دهد، بی‌حوصله بود و سیگار می‌خواست.

«شماره تماسی از خانواده‌ش دارید؟»

دستانش را پشتش پنهان کرد.

«بله»

«بگید یادداشت کنم»

«فکر کنم بهتر باشه برم توی راهرو خودم بهشون بگم. بعد گوشی رو می‌دهم بهتون»

بیرون آمد، چند لحظه توی راهرو ایستاد و بعد پله‌ها را پایین رفت.

در را پشت سرش بست و زنجیر محافظ را انداخت،‌ از توی چشمی نگاه کرد و بعد گوشی موبایل پیرزن را از توی جیبش در آورد. این اولین بار بود که چیزی را کش می‌رفت. دکمه‌ای را زد و صفحه روشن شد. دوباره از توی چشمی نگاه کرد. میانهٔ خوبی با موبایل نداشت، نیازی هم نبود یکی داشته باشد، به کارش نمی‌آمد، استرس می‌گرفت جای آرامش، انگار می‌ترسید اشتباهی کند و یک اتفاق مهم در جهان بیفتد. به نوشته‌ها نگاه کرد و بعد دستش را سراند روی عکس قفل، قفل تکان خورد و تا دستش را تکان داد قفل گشوده شد و تصویر حرکت نیمه‌کارهٔ نوهٔ پیرزن افتاد روی صفحه. دوباره انگشت اشارهٔ میخ شده‌اش را زد و دخترک راه افتاد، چرخ زد، این پا و آن پا کرد و بلند شد و نمایشش را تمام کرد، تشویقش کردند و رفت و زن جوان آمد برای آن حرکات جادویی. گوشی را تکیه داد به کوسن روی مبل و رفت پرده‌ها را کیپ کرد، انگشتش را زد به صفحه و خودش چند قدم عقب آمد. منتظر ماند دختر بچه برود. گن را تا بالای شکم کشید بالا و نفسش را حبس کرد.

پای راست خم، نود درجه، قوس کف کیپ بر برآمدگی زانو، پای چپ بر پنجه، راست، صاف، خیره به جایی روی زمین. جهشی کوتاه و بعد پای راست مثل کمانی گشوده چرخ خورد و سیخ چرخید و رفت عقب. سپس جفت، یکی جلوی آن یکی و باز جهش و دایره‌های نامرئی بر زمین و زمان. آب دهانش را قورت داد و پای چپش را برد بر پنجه. تعادلش به هم خورد. دوباره سعی کرد. اینبار پای راست رسید تا ساق. دوباره. پای راست رسید تا فرو رفتگی پایین زانو. دوباره. پای راست چسبید و صاف ایستاد. چشمش را از یک تکه خرده نان افتاده روی زمین بر نمی‌داشت که تعادلش حفظ شود. بعد رفت روی پنجه. نشد. دوباره. رفت روی پنجه و پای کیپ در آمد. از نو. نفس عمیق کشید و کف پا را گذاشت بر برآمدگی و رفت روی پنجه و راست ماند. نمی‌توانست جمب بخورد. ماند. بعد آرام آرام پا را کشید و بالا آوردش. پنداری با پا به همان خرده نان اشاره می‌کرد. دایره‌ای نیمه کاره کشید و یک جست زد. گرومپ. دوباره جست زد. گرومپ. چرخید. لوستر از سقف افتاد و خاکشیر شد اما او باز چرخید و جست زد. ظرف‌های توی بوفه پایین ریخت و در چندمین چرخش دستش سوخت و او ربعی به آن نیم دایره‌اش اضافه کرد و باز جهشی کوتاه کرد و بر پنجه ایستاد. روی زمین پر بود از خرده شیشه و هوا پر از خاک.

نفس عمیق کشید.

تکه شیشه‌ای بزرگ رفته بود توی بازوی راستش. گوشی به لرزشی کوتاه صدا داد و کج شد. ترسید نکند آن تصویر برود. شیشه را تند بیرون کشید و زود رفت و برداشتش. یک پاکت نامهٔ زرد روی صفحه آمده بود. عصبانی انگشتش را زد، جوری که بخواهی یک نفر را تنبیه کنی. صفحه رفت و بعد خطوطی ظاهر شدند.

مامان زنگ زدم جواب ندادی من شارژم داره تموم می‌شه، آدرسو برات می‌فرستم، تا سه خودتو برسون.

موسیقی که آغاز شد بچه‌ها را قطار کردند پشت هم. همه‌شان بر پنجه آمدند و بعد چرخ زدند روی به تماشاچی‌ها. دستانشان را گشودند و حرکات پاهایشان تند شد. چند دقیقهٔ بعد همه‌اش همین بود. دست بر زیر چانه تماشا کرد. حوصله‌اش سر رفته بود. نوه‌ی پیرزن را همان اول کار شناخت. همه‌شان با پوزه‌های گشوده داشتند جست و خیر می‌کردند و شلنگ تخته می‌انداختند. بی‌تاب بود زودتر بقیه بیایند. منتظر حضور زن جوان بود.

«بقیه کی میان؟»

«بله؟»

«بقیه. بعد این بچه‌ها اونا میان؟»

«کیا؟ بعدش تموم می‌شه دیگه. آهان، نه امسال قرار شده به همه جایزه بدن. می‌ریم حیاط پشتی شیرین و اینا می‌خوریم تا جایزه‌شونو بدم. پولشم که خودمون دادیم. مسخره بازی»

«یعنی فقط همین بچه‌هان؟ بعد تموم؟»

صدای تشویق جماعت بلند شد. پنجاه شصت نفری می‌شدند. بچه‌ها تعظیم کردند و همانطور پشت سر هم

رفتند. جمعیت بلند شدند و وسایلشان را برداشتند. دلش می‌خواست داد بزند. عصبانی رفت و وسط سالن ایستاد. یکی دو نفر نگاهش کردند.

«پذیرایی حیاط پشتیه»

نفس عمیق کشید. دکمه‌های مانتو را باز کرد و کفش‌هایش را در آورد.

سکوت

جمعیت ناگهان مات ایستادند و خیره شدند به پیرزن چاقی که لباس شب آبی و سفیدی بر تن داشت با چند چای پارگی رویش و تکه های زندهٔ چربی که تلاش داشتند از لای این پارگی‌ها شره کنند بیرون.

بر پنجه‌ی پای چپ ایستاد و دنبال چیزی روی زمین می‌گشت. چند علامت کوچک پیدا کرد، نفسش را حبس کرد و پای راست را نود درجه بالا کشید و گودی را انداخت روی برآمدگی. چفت. چربی‌ها لرزیدند و یک جای دیگر لباس‌ هم جر رفت. توی دلش تا چهار شمرد و بعد پا را صاف کرد و جهید. صدای پارگی دوباره بلند شد و تکه‌ای چربی بیرون افتاد. همانطور که داشت برای حرکت بعد آماده می‌شد چربی را توی لباس جا کرد و دوباره چرخ زد. حالا لحظهٔ سکون بود برای آخرین حرکت، چرخیدن و جهیدن و دایرهٔ کامل. چشمانش را بست و آماده شد. یک… دو…. سه…. چ…

کسی بلند زد زیر خنده. بعد یکی دیگر. بعد کل جمعیت. چشمش را که باز کرد کسی روی پایش بند نبود. جمعیت داشت دست می‌زد و ریسه می‌رفت. صدای جمعیت توی سرش چند برابر شد. آب دهانش را به سختی قورت داد. صدای خنده بیشتر شد. تنش لنگر انداخت و تلو خورد. باز جمعیت ترکید. چشم چرخاند. گوش‌هایش کیپ شد و چشمانش پرپر افتاد. دندان فشار داد روی هم. چشم بست و نفسش را بیرون داد و درز کنارهٔ لباس جر رفت. شلیک خنده باز بلند شد و از میان گوش بسته خودش را جا داد توی خلوت جمجمه. دستی نامرئی خرخره‌اش را چسبیده بود و فشار می‌داد. خواست برود اما تنش تکان نمی‌خورد. جمعیت آرام آرام به حرکت افتاد. دو سه نفر بیرون رفتند و بعد چند نفر دیگر که میانشان زنی ترکه‌ای باد انداخته بود توی لپ‌هایش و مثل گوریل این‌ور و آن ور می‌رفت و باقی ریسه میرفتند. صدا برگشت و نفس جا آمد. از روی زمین کفش پاشنه بلندش را برداشت و رفت سمت همان زن ترکه‌ای، ایستاد، لبخند زد و بعد پاشنه‌ را محکم کوبید روی صورتش.  لحظه‌ای بعد در سکوت و حیرت جمعیت خون از چشمان دختر بیرون ‌زد. پاشنه فرو رفته بود تویش.

تکیه داد به دیوارهٔ اتاقک. باند خون آلود را از روی زخم برداشت. زخمش هنوز باز بود و باند دیگر تاب مکیدن نداشت. بغضش را خورد و نفسش را بیرون داد. نمی‌دانست چطور بیرون آمده، نمی‌دانست چطور فرار کرده و هیچ کس از جمعیت جلویش را نگرفته. فقط دویده بود و خودش را رسانده بود به استخر. سرش را میان دست گرفت و بدنش را تکان داد. همه‌چیز به کابوس می‌مانست که اگر نفسش را بیشتر نگه می‌داشت می‌توانست دوباره کف زمین خانه‌اش بیدار شود و نرود بیرون، بماند خانه و بردن جسد پیرزن همسایه‌ را از توی پنجره تماشا کند. نرود بیرون و جسد غواص لای یخ‌ها تا ابد تازه بماند. صورتش را جمع کرد و دستش را روی زخم باز فشار داد و نفسش را توی خرخره‌اش چرخاند و از لای دندان‌ فرستاد بیرون.

گرومپ!

گرومپ!

گرومپ!

گرومپ!

 با همان لباس جریده ایستاد لبه. صدای سوت کشدار غریق نجات بلند شد. خون قطره قطره از زخم باز روی بازوی راست می‌چکید توی آب و محو می‌شد.

نفسش را حبس کرد و پرید.

شلپ!

شلوپ!

شلپ!

شولوپ!

زیر پایش خالی بود، دستانش را باز کرد و پاهایش را آرام تکان داد. چشمانش را گشود و تنش را چرخاند. نیم دایره‌ای با پایش کشید و تنش را قوس داد، نود درجه، کیپ، نیم و خیزشی به عمق. دورش تا چشم کار می‌کرد آب بود و آب. به پشت چرخید و دستش را تاب داد که دست نبود دیگر، باله بود. گذاشت تنش برود به تاریکی. باله‌هایش را تاب داد و افتاد به پهلو، دایره‌ای کشید که بزرگ شد و رفت بالا. نگاه کرد به بالای سرش، باله‌هایش را گشود و خودش را پرت کرد بیرون، پرواز کنان میان زمین و هوا چرخ زد و دوباره افتاد توی آب. باله‌ها را جفت تنش نگه داشت و غوطه خورد. چشمانش را بست؛ رقصش تمام شده بود.

مایو سرخ را که تن دختر بچه کرد حوله  را مچاله انداخت توی ساک پارچه‌ای. خودش از آب خوشش نمی‌آمد. از همان وقتی که آمده بودند یک بار فقط تا ساق پایش را فرو کرده بود توی آب. هم سرد بود هم شنیده بود کوسه دارد. آن طرف ساحل جمعیت دور وال گوژپشت غول پیکری که افتاده بود روی ساحل جمع شده بودند. شنیده بود نهنگ‌ها خودشان را می‌اندازند روی ساحل. دست بچه را محکم گرفت و راه افتاد. تابحال حیوانی به آن بزرگی ندیده بود. جمعیت را شکافت و جلوتر رفت. آن‌جا میان جمعیتی که مرعوب عظمتش بودند، وال بزرگ با پوستی سفید و آبی و هزاران خال گوشتی روی تن و زخمی عمیق روی بالهٔ راستش مرده بود.

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش