ادبیات، فلسفه، سیاست

برچسپ‌ها: اشکان شریعت

Leiter_06
هرمز داشت توی گرمای خون غوطه می‌خورد. پاهایش را باز کرد. داهیر دمش را تکان داد و جابجا شد. تنش سنگین شد. سایه‌ی چیزی را دید. انگار سایه‌ی تیره انعکاس تار مردمکش بود، لکه‌ی سیاهی که توی صلبیه غوطه می‌خورد.
انگار افتاده بود میان زانوان عروس مرگ. دورش را حریر سفید نازکی پوشانده بود. با کیسه‌ای در دست میان مه می‌دوید و هر از گاهی که صدای تیر می‌آمد روی زانوهایش چمباتمه می‌زد
انگشتانش را از هم باز کرد و بعد یکی یکی از کوچکترین انگشت دست چپ بست و زیر لب شمرد:« هفدهم، هجدهم، نوزدهم، بیستم، بیست و یکم...» بعد دوباره خم شد و زیر چهارمی را هم امضا کرد.
وقتی پدربزرگم را از دست دادم تقریبا چهارده ساله بودم، تعطیلات عید تمام شده بود، صبح زود بود و برای رفتن به مدرسه آماده می‌ ­شدم، تلفن زنگ خورد و بعد تا چند ساعت بعد همه چیز به سوالی کوتاه از سوی پدر خلاصه شد که از نجوای گنگ پشت تلفن پرسید: «تموم شد؟»
اولین ضربه. تنها اولین ضربه. دومی دیگر مثل اولی نیست. فقط اولی است که با باقی‌شان فرق دارد. انگار باقی ضربه‌ها تنها برای انکار اولی است. اولی تمام تُردی‌ ترکیب استخوان‌ها را به هم می‌ریزد؛
چرت خانه را صدای شیون عمه‌ خانم پاره کرد. سر ظهر نیمه‌ي تابستان بود. پدر لمیده سرش را گرفته بود عقب و در آستانه‌ي در نشسته بود و خیس از عرق دکمه‌های پیراهن خوابش را بر روی زیرپوش نخ‌نمایش باز گذاشته بود که باد گرمای بیابان را بردارد و عبورش دهد از موهای تنک و خیس پوشال مانند سینه‌اش و یک هوا خنک شود. مادر تازه از حمام بیرون آمده بود و داشت گیسو‌های سیاه بلندش را خشک می‌کرد و سرمه مي‌کشید زیر چشم.
من هیچ‌کدام‌شان نیستم، منی که تو می‌شناسی وجود ندارد، منی که تو می‌خواهی هیچ‌وقت وجود نداشته و تویی که من می‌خواستم حالا با تبری میان پیشانی‌ گوشه‌ی اتاق افتاده. تو مرا اشتباه گرفتی، مسئله دقیقا از همین‌جا شروع می‌شود؛ هیچ‌وقت، در هیچ‌ خاطره‌ای، در هیچ روزی، تو از اتاقت بیرون نیامده‌ای و این را همان باید همان روزی می‌فهمیدی که نوشتی:
انسان با توسل به افسانه‌سرایی جهان پیرامون خود را وجهی منطقی می‌داده. اما آیا اکنون دوران انسان اساطیری سرآمده؟ آیا انسان بدون قصه‌هایی که در جان تخیل جمعی پدید آمده، می‌تواند زنده بماند و مهم‌تر از آن، آیا مادر زمین بدون قصه‌های انسان‌ها محکوم به نابودی نیست؟
فریبا ن. چهل و نه ساله نه دیگر تپق می‌زد، نه من و من می‌کرد و نه به مجری اجازه‌ی حرف زدن می‌داد. او در حالیکه که با مانتوی مشکی بلند پولک‌دوزی شده، کفش‌های پاشنه بلند ورنی قرمز، با صورتی به شدت رنگ و رو رفته و بدون آرایش در معروف‌ترین برنامه‌ی تلویزیونی آن سال حضور یافت، نقاط جدیدی را از داستان گم شدن فرزند سه ماهه‌اش عرفان بازگو کرد.
همین هفتهٔ پیش یک مستند دیده بود که تویش یک نفر مانده بود زیر یخ‌های قطبی، بدبخت مدام می‌کوبید به یخ و هی شنا می‌کرد و پی سوراخ می‌گشت. نبود که نبود. چشم وا کرد و همان‌طور نیم سوز و پرپر کنان باز نگهش داشت، دو شبح کوچک از کنار تنش سر خوردند و قبل از این‌که بچرخد و بگردد پی نور حلقه آوردش بالا.