ادبیات، فلسفه، سیاست

looking_up

بپر دیگه!

زهرا کاظمی

فریاد زدم: «آقا خواهش می‌کنم. این کار رو نکن! هر چی باعث شدی تو بر اون بالا، فقط فکر می‌کنی اونقدر بزرگه که نتونی فراموشش کنی. ولی باور کن، این‌طور نیست. تو می‌تونی! ولی اگه بپری پایین، با یه حس بن‌بست می‌میری. همین می‌شه آخرین خاطره تو از زندگی! نه خانواده، نه عشق! فقط ناکامی...»
اتگار، نویسنده شناخته شده‌ی اسراییلی‌، به نوشتن داستان‌های عجیب و غریب و مینی‌مال مشهور است. کتاب‌های این نویسنده تاکنون به چهل زبان منتشر شده و خواننده‌های فراوانی در سرتاسر جهان دارد. داستان‌های اتگار اغلب ساده‌اند و درون‌مایه‌ی آن‌ها اتفاقات روزمره‌ی زندگی‌ست. اما او با مهارت از پیش‌پاافتاده‌ترین موضوعات هم داستانی جالب و عجیب و اغلب طنز‌آمیز می‌سازد. زبان ساده اما هوشمندانه‌‌ای که اتگار در نوشتن استفاده می‌کند،‌ به آثارش وجهه‌ی خاصی داده، طوری که خوانندگانی که با کارهای او آشنایند، مطمئن‌اند که هر داستانی که بنویسد، هرچند ساده و بی‌تکلف،‌ ارزش خواندن را دارد.

پ.ت، در حالی‌که برای توپ بازی به پارک می‌رویم، او را می‌بیند و ناگهان می‌گوید:‌«بابایی، نگاه کن!»

سرش را بالا گرفته و با زحمت زیاد سعی می‌کند، چشم‌هایش را به نقطه‌ای بدوزد، ‌که خیلی خیلی بالاتر از صورت من است. پیش از آن که حتی فرصت تصور حضور یک سفینه موجودات، یا یک پیانوی در حال سقوط را داشته باشم، حس می‌کنم  که قرار است اتفاق خیلی بدی بیفتد.

برمی‌گردم تا آن‌چه را پ.ت به آن نگاه می‌کند، ببینم. روبرویم اما یک ساختمان چهار طبقه زشت است با کولرهایی زیادی که نمای آن را شبیه صورتی آبله‌زده کرده است.

خورشید دقیقا از بالای ساختمان در حال تابیدن است و  جلوی دید مرا گرفته.  در حال پیدا کردن یک زاویه بهتر هستم که صدای پ.ت را می شنوم:

«آقاهه می‌خواد بپره!»

حالا می‌توانم یک مرد را ببینم که پیراهن سفیدی به تن دارد و از لبه‌ی بام آن ساختمان زشت به من نگاه می‌کند. پ.ت، بیخ گوشم می‌گوید: «بابایی، اون آقاهه سوپرقهرمانه؟»

به جای جواب دادن به پ.ت، داد زدم: «نکن، آقا! نکن!»

مرد همچنان به من نگاه می‌کرد. دوباره فریاد زدم: «آقا خواهش می‌کنم. این کار رو نکن! هر چی باعث شدی تو بر اون بالا، فقط فکر می‌کنی اونقدر بزرگه که نتونی فراموشش کنی. ولی باور کن، این‌طور نیست. تو می‌تونی! ولی اگه بپری پایین، با یه حس بن‌بست می‌میری. همین می‌شه آخرین خاطره تو از زندگی! نه خانواده، نه عشق! فقط ناکامی. ولی اگر نپری، قسم می‌خورم که هرچی درد داری، همه رو روزی فراموش می‌کنه. چند سال بعد، امروز برات می‌شه یه خاطره عجیب که سر آبجو برای دوستانت تعریف می‌کنی! داستان این‌که یه روز تصمیم گرفتی که از روی پشت بوم بپری پایین و یه نفر داد زد…»

«چی؟!» مرد روی وقتی این را فریاد زد، همزمان به گوشش اشاره کرد. فکر کردم احتمالا به خاطر سر و صدای خیابان نمی‌تواند صدای مرا بشنود. شاید هم مشکل شنوایی دارد. چون من به خوبی شنیدم که گفت: «چی!» پ.ت. دست‌هایش را انداخته بود دور ران‌‌های من، بدون اینکه دست‌هایش به هم برسد. گویی من یک درخت باوباو غول پیکر باشم. او هم داد زد: «آقا، شما سوپرقهرمانید؟ قدرت‌های جادویی دارید؟»

مرد دوباره به گوش‌هایش اشاره کرد. و بعد داد زد: «خسته شدم! بسه دیگه! مگه چقدر می‌تونم تحمل کنم!»

پ.ت هم با لحنی خودمانی و ذوق‌زده گفت:‌ «بپر دیگه! زود باش!»

استرس به سراغم می‌آید؛ از آن نوع که وقتی به این نتیجه می‌رسی که مسئولیت همه چیز باتوست، به سراغت می‌آید. معمولا سر کار خیلی به این نوع استرس دچار می‌شوم. و همچنین با خانواده؛ شبیه همان حسی که وقتی داشتیم به دریاچه کینرت می‌رفتیم، به سراغم آمد: وقتی که سعی کردم ترمز بگیرم اما چرخ‌ها قفل شدند. ماشین شروع کرد به لیز خوردن در امتداد خیابان و من به خود گفتم: «یا از پسش برمیام یا همه چیز تموم میشه.» ولی در نهایت من از پسش برنیامد و لاییت، تنها کسی که کمربندش را نبسته بود،‌ آن روز مرد و من با بچه تنها ماندم. پ.ت آن موقع دو سالش بود و به سختی می‌توانست صحبت کند. اما آمیت، دخترمان تا مدت‌ها می‌پرسید: «مامان کی برمی‌گرده؟ مامان کی‌ برمی‌گرده؟» حتی بعد از تشییع جنازه. آمیت هشت سالش بود. سنی که تازه بچه‌ها معنای مردن را درک می‌کنند. اما آمیت باز هم می‌پرسید که مادرش کی برمی‌گردد. هرچند بدون این سوال مداوم او هم، من می‌دانستم که تقصیر من بود و من هم روزی تصمیم گرفتم که تمام کنم همه چیز را. مثل همین مرد روی بام. اما نکردم. حالا با سیمونا زندگی می‌کنم و پدر خوبی هستم. می‌خواهم همه این‌ها را به مرد روی لبه‌ی بام بگویم. می‌خواهم داد بزنم که می‌دانم چه حسی دارد، اما اگر خودش را مثل یک پیتزا روی پیاده‌رو پخش نکند، این هم می‌گذرد. می‌خواهم به او اطمینان بدهم که حس او را تجربه کرده‌ام. زمانی من هم حس می‌کردم که هیچ کس روی این سیاره‌ی آبی بدبخت‌تر از من نبوده. می‌خواهم به او بگویم که کافی‌ست از پشت بام بیاید پایین و یک هفته به خودش فرصت بدهد. یک ماه! حتی اگر لازم شد یک سال. اما چطور می‌توانم این همه حرف را به مرد کم‌شنوایی که چهارطبقه بالاتر از من روی لبه‌ی بام ایستاده، بگویم؟

پ.ت دست مرا می‌کشد و می‌گوید: «بابایی،‌ آقاهه نمی‌خواد امروز بپره! بیا بریم پارک. هوا داره تاریک می‌شه!»

اما من همان‌جا می‌ایستم و رو به مرد داد می‌زنم: «آقا،‌ مردم همین‌جوری هم مثل مگس دارن تلف می‌شن. نکن این کار رو! خواهش می‌کنم.  نکن!»‌

مرد روی بام، انگار این بار چیزهایی شنیده، چون سرش را تکان می‌دهد و فریاد می‌زند: «تو از کجا فهمیدی؟ تو از کجا فهمیدی که اونی که دوستش دارم مرده؟»

دوست داشتم به او بگویم،‌ همیشه یکی می‌میرد. همیشه. اگر کسی که تو دوستش داری،‌نه، کسی که دیگری دوستش دارد. اما می‌دانم باعث نخواهد شد که آن مرد از تصمیمش منصرف شود. به جای آن می‌گویم: «آقا، اینجا یه بچه با منه،» و به پ.ت اشاره می‌کنم. «نباید همچین چیزی رو ببینه.» اما پ.ت داد می‌زند. «می‌خوام ببینم. من می‌خوام ببینم! زود باش! بپر دیگه. داره تاریک می‌شه!»

ماه دسامبر است و هوا زود تاریک می‌شود. این را هم می دانم که اگر آن مرد پایین ببرد، برای همیشه در ذهن و وجدان من باقی خواهد ماند. یاد ایرنا، روانشناس درمانگاه، می‌افتم با آن نگاهش که انگار می‌گوید «بعد از تو میرم خونه!». می‌گوید: «تو مسئول دیگران نیستی. این رو باید توی کله‌ات فرو کنی.» و من سرم را تکان می‌دانم. می‌دانم که این جلسه دو دقیقه بعد به پایان می‌رسد و ایرنا باید برود دخترش را از مهد کودک بردارد. با آن هم می‌دانم که چیزی عوض نمی‌شود. می‌دانم که این مرد کم شنوا را هم باید تا ابد روی پشتم یدک بکشم. همان‌طور که لاییت و چشم مصنوعی آمیت تا ابد روی شانه‌های من سنگینی خواهد کرد. ناگهان داد می‌زنم. «آقا، دست نگهدار. الان میام بالا باهات حرف می‌زنم.»

مرد می‌گوید: «اون نباشه، من هم نمیتونم ادامه بدم. نمیتونم!»

جواب می‌دهم: «فقط یک دقیقه صبر کن!» و رو به پ.ت می‌گویم: «زود باش، عزیزم! می‌ریم پیش او آقاهه روی پشت بوم!» پ.ت سرش را تکان می‌دهد. مثل وقت‌هایی که تازه می‌خواهد لجبازی را شروع کند. می‌گوید: «خب اگه اون آقاهه بپره که ما از اینجا بهتر می‌تونیم ببینیم.»

می‌گویم: «نمی‌پره! امروز نمی‌خواد بپره. بریم بالا. بابایی باید یه چیز مهمی به اون آقاهه بگه.»

پ.ت اصرار می‌کند: «خب، از اینجا بگو!»

شانه‌اش از دستم در می‌رود و او خودش را روی زمین می‌اندازد. همان کاری که با من و سیمونا توی فروشگاه می‌کند. می‌گویم: «بیا تا روی پشت بام با هم مسابقه بدیم. اگه یه نفس تا اون بالا بدویم و برنده بشیم، پ.ت و بابا بستنی جایزه می‌گیرن!»

پ.ت نق می‌زند: «من بستنی می‌خوام. همین الان!» و بعد توی پیاده شروع می‌کند به چرخیدن دور خودش: «بستنی! همین الان! همین الان!»

من برای این مسخره‌بازی وقت ندارم. از جا بلندش می‌کنم و روش شانه‌ام می‌اندازمش. بچه پیچ و تاب می‌خورد و جیغ می‌زند. اما اهمیتی نمی‌دهم. با سرعت به سمت ورودی ساختمان می‌دوم. در همان‌حال می‌شنوم که مرد روی بام می‌گوید: «چه اتفاقی برای بچه افتاد؟»‌ جواب نمی‌دهم. امیدوارم همین حس کنجکاوی‌اش آن‌قدر او را معطل کند تا من بالای بام برسم. پ.ت سنگین است. بالا رفتن از این همه پله، آن هم در حالی‌که یک بچه‌ی پنج و نیم‌ساله‌ای را روی شانه‌هایت داری که لج کرده و نمی‌خواهد از پله‌ها بالا برود، سخت است.

طبقه سوم از نفس افتادم. زن چاقی که موهایی قرمز داشت و احتمالا جیغ‌های پ.ت را شنیده بود، در آپارتمانش را کمی باز کرد و پرسید که دنبال چه کسی می‌گردم. اما او را هم ندیده می‌گیرم و به راهم به سوی پشت بام ادامه می‌دهم. حتی اگر می‌خواستم جوابش را بدهم، به اندازه کافی هوا توی ریه‌هایم نداشتم. پشت سرم می‌گوید: «آقا، کسی طبقه‌ی بالا زندگی نمی‌کنه. اونجا پشت بومه!»‌ و بعد پ.ت با بغض داد می‌زند: «بستنی! همین الان بستنی می‌خواستم.»

دستم خالی نیست تا در فلزی و رنگ و رفته‌ی پشت بام را باز کنم. پ.ت با تمام نیرو توی بغلم پیچ و تاب می‌خورد. بنابراین، لگدی محکم به در می‌کوبم و وارد می‌شوم.

بام خالی‌ست. مردی که دقیقه‌ای پیش لبه‌‌ی بام ایستاده بود، دیگر آن جا نیست. منتظر نماند. منتظر نماند که بداند چرا بچه داد و فریاد راه انداخته. پ.ت با گریه گفت: «اون آقاهه پریده. تقصیر تو شد که هیچی ندیدیم.» می‌خواهم به لبه‌ی بام نزدیک شوم. اما مقاومت می‌کنم و به خود می‌گویم شاید منصرف شده و برگشته به داخل ساختمان. سعی‌ می‌کنم این را به خودم تلقین کنم. اما باورم نمی‌شود. می‌دانستم که آن مرد در حالتی غیرطبیعی آن پایین روی پیاده افتاده. این را هم می‌دانم که بچه‌ای که در بغل دارم قطعا نباید این صحنه را ببیند. تا همین حالا هم به اندازه کافی تجربه کرده. اما پاهایم مرا به لبه بام می‌برد. نیازی شبیه نیاز به خاراندن یک زخم دارم. و هم‌زمان به این می‌ماند که یک گیلاس دیگر شیواس سفارش بدهی، درحالی که می دانی بیش از حد نوشیده‌ای؛ یا رانندگی کردن وقتی که می دانی خسته‌ای. خیلی خسته.

وقتی به لبه‌ی بام نزدیک شدم، تازه می‌توانم ارتفاع را حس کنم. پ.ت دیگر گریه نمی‌کند و من صدای نفس نفس زدن هردوی‌مان و نیز صدای آژیر آمبولانسی در دوردست را می‌شنوم. توی ذهنم صدایی از من می‌پرسد: «چرا؟ آخر چرا باید اون صحنه رو ببینی؟ فکر می‌کنی چیزی عوض می‌شه؟ حالتو خوب خواهد کرد؟» و بعد صدای نازک زن موقرمز را می‌شنوم که پشت سرم به من دستور می‌ٔدهد: «بذارش زمین!»

پ.ت هم جیغ می‌زند: «بذارم زمین! بذارم زمین!» طبق معمولا در حضور غریبه‌ها پرروتر شده است. زن موقرمز این‌بار با صدایی نرم‌تر می‌گوید: «بچه‌ است. بذارش زمین لطفا!» و بعد گویی هر آن به گریه خواهد افتاد ادامه می‌دهد: «می‌دونم داری رنج می‌بری! می‌دونم همه چیز سخته. من می‌فهمم. درکت می‌کنم. باور کن!» صدایش آن‌قدر محزون است که حتی پ.ت هم از تقلا می‌ایستد و طوری به زن موقرمز نگاه می‌کند که گویی هیپنوتیزم شده. زن همچنان حرف می‌زند: «به من نگاه کن! یه زن چاق! تنها! من هم زمانی یه بچه داشتم. می‌دونی از دست دادن یه بچه چه حسی داره؟ می‌دونی داری چیکار می‌کنی؟»

پ.ت توی بغلم محکم به من می‌چسپد.

زن می‌گوید: «ببین چه بچه‌ی شیرینیه!» و با احتیاط به ما نزدیک می‌شود و با دست‌های کلفتش موهای بچه را نوازش می‌کند. پ.ت. چشم‌های سبز بزرگش را که از لاییت به ارث برده به او می‌دوزد و آهسته می‌گوید: «اینجا یه آقاهه بود. ولی الان پریده. به خاطر بابا نتونستیم ببینیمش.»

صدای آژیر درست توی پیاده‌رو خاموش شد. من یک گام به سمت لبه‌ی بام برداشتم. اما دست‌های عرق‌کرده زن موقرمز شانه‌هایم را چسپید:‌ «این کار رو نکن! خواهش می‌کنم! خواهش می‌کنم.»

***

پ.ت بستنی وانیلی توی یک لیوان پلاستیکی سفارش می‌دهد. من بستنی پسته‌ای قیفی. موقرمز یک معجون شکلاتی. همه میزهای توی بستنی فروشی چسپناکند و من سطح یکی از آن‌ها را برای خودمان تمیز می‌کنم. پ.ت می‌خواهد معجون را مزه کند و زن موقرمز با خوشرویی به او اجازه می‌دهد. اسم او هم لاییت است. یک نام رایج. او درباره لاییت من و تصادف چیزی نمی‌داند. من هم درباره او چیزی نمی‌دانم جز این‌که بچه‌اش را از دست داده. وقتی از ساختمان بیرون آمدیم، دکتر‌ها داشتند جسد آن مرد را توی آمبولانس می‌گذاشتند. خوشبختانه جسد با یک ملحفه پوشیده شده بود؛ یک تصویر جسد کمتر در ذهن من.

بستنی برای من زیادی شیرین است. اما پ.ت و زن موقرمز خوشحال به نظر می‌رسند. پ.ت با یک دست بستنی خودش را گرفته و با دست دیگر می‌خواهد یک بار دیگر  معجون موقرمز را مزه کند. نمی‌دانم چرا این کار را می‌کند. بستنی خودش را که دارد. چرا بسش نیست. دهانم را باز می‌کنم که چیزی به او بگویم اما موقرمز به من اشاره می‌کند که مشکلی نیست و باقی‌مانده لیوان معجونش را به پ.ت می‌دهد.

بچه‌ی او مرده. من من مرده. مرد روی بام مرده.

زن موقرمز نجوا می کند: «خیلی بانمکه!»

و پ.ت با سروصدا سعی می‌کند آخرین قطره‌های معجون را با نی بالا بکشد. واقعا خیلی بانمک است.

.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش