بپر دیگه!
فریاد زدم: «آقا خواهش میکنم. این کار رو نکن! هر چی باعث شدی تو بر اون بالا، فقط فکر میکنی اونقدر بزرگه که نتونی فراموشش کنی. ولی باور کن، اینطور نیست. تو میتونی! ولی اگه بپری پایین، با یه حس بنبست میمیری. همین میشه آخرین خاطره تو از زندگی! نه خانواده، نه عشق! فقط ناکامی. ولی اگر نپری، قسم میخورم که هرچی درد داری، همه رو روزی فراموش میکنه. چند سال بعد، امروز برات میشه یه خاطره عجیب که سر آبجو برای دوستانت تعریف میکنی! داستان اینکه یه روز تصمیم گرفتی که از روی پشت بوم بپری پایین و یه نفر داد زد…»