گوشه بالکن، زیر پوستر دمیس روسس، مرد کچل پرهیبتی نشسته بود که کسی نمیشناختش. داشت زیتون میخورد و هستههایش را با دهان شوت میکرد به سمت سطلهای زباله توی حیاط.
صاحب رمانیایی کافه به کسانی که دور میز نزدیک در نشسته بودند، میگفت: «توی کافه من دربارهی هر چیزی بخواید میتونید حرف بزنید، الا سیاست. غیبت کنید، درباره ورزش حرف بزنید، حتی درباره سکس، اگه خوشتان میآید. ولی بحث سیاسی نکنید لطفاً. اشتهای همه خراب میشود.»
میگویند وقتی این کافه تازه باز شده بود، هنوز بریتانیاییها اینجا بودند. چند تا رویژنیست بنگوریون را «کوتوله» گفتند و بعد دعوایی شد که حتی یک میز سالم توی کافه باقی نماند.
دیویدوف آهسته گفت: «حرف سکس اشتهای منو بند میاره. تازه کسی اینجا که نمیاد غذا بخوره.» اما همه به صاحب کافه احترام داشتند و شروع کردن به حرف زدن در مورد پشهها که همه را میگزید، الا زنِ میتزنماخر؛ انگار میترسیدند به او نزدیک شوند.
مرد کچل توی بالکن سرفهی بلندی کرد و وقتی که نگاهها به سمت او چرخید، گفت: «همه احزاب دروغگو و حقهبازند. باور کنید!» این را باصدایی بلند گفت که همه بشنوند: «مثلاً همین احزاب مذهبی. تمام مملکت رو به گُه میکشند و بعد به ریشمون میخندند.»
سکوتی سنگین بر کافه حاکم شد و از پشت پیشخوان صدای شکستن فنجانی به گوش رسید. دیویدوف خندید و گفت: «رمانیایی باز یه فنجان دیگه شکست.»
مرد کچل روزنامهی خود را مثل مدرکی که درستی حرفهایش را ثابت میکند، در هوا تکان داد و با همان لحن نفسکشطلبانه ادامه داد: «اجازه بده، آقا! درست میگم یا نه؟ توی روزنامه امروز نوشتن که یه میلیون دلار دادن به یک یشیوا که اصلاً وجود خارجی نداره. میدونید، روی کاغذ وجود داشته که پولش رو بگیرن. در حالیکه بقیه مردم جونشون درمیاد تا یه لقمه پیدا کنند، بعد مجبورن توی خیمه زندگی کنن…»
میتزنماخر با همان طرز گفتاری که یادگار دوران کارش در وزارت کشور بود، گفت: «آقای محترم، یکی از قوانین نانوشته این محل این است که هیچ گونه بحث سیاسی…»
دیویدوف حرفش را قطع کرد: «ول کن، میتزی. بذار آقا حرفش رو بزنه.» و بعد دستش را روی شانه میتزی گذاشت و لبخندی موذیانه به لب آورد.
مرد کچل دستش را به علامت تشکر به سمت دیویدوف تکان داد، زیتون دیگری به دهان انداخت و هستهاش از بالکن توی حیاط تف کرد: «تازه تنها احزاب مذهبی نیست که. همهشون یه قماشند. چیزی که ما داریم یه دولت فاسده…»
صاحب رمانیایی کافه از پشت پیشخوان آمد بیرون و به سمت مرد کچل رفت. صورتش سرخ و پرعرق بود و بازوهای لاغرش پشمالوتر از همیشه به نظر میرسید. مرد کچل ادامه داد: «باور کن، دست من اگر بود، تمام صد و شصت عضو کنیست رو میکشتم.»
دیویدوف که داشت تحریکش میکرد، گفت: «ولی کنیست صد و بیست عضو داره.»
کچل با نیشخند گفت: «خب، اول چهل تاشون میکشتیم. میذاشتیم دوباره انتخابات بشه و بعد همهی صدوبیست تاشون رو از دم سر به نیست میکردیم.»
صاحب کافه با صدایی که از خشم میلرزید، گفت: «آقا، شما همین الان بفرمایید از کافه من برید بیرون!» ریش نتراشیده صاحب کافه، صورت درازش را حالا تیرهتر نشان میداد.
کچل زیتون دیگری به دهان انداخت و گفت: «تو چته، پیرمرد؟ از سیاست حرف میزنیم که بزنیم. مگه چیه؟ تو این مملکت زندگی میکنیم. حق نداریم یه کلمه از سیاست بگیم؟»
رمانیایی دسته صندلی مقابل مرد کچل را گرفت و کمی به جلو خم شد و با لحنی قاطع گفت: «آقای محترم، من از شما خواستم که همین الان از کافه من برید بیرون!» وقتی این را میگفت قطرات عرق از ابروهای پرپشتش روی گونههایش میریخت.
میتزنماخر در حالی که از جایش بلند میشد و گفت: «جای بسیار تاسف است که اینطور…»
اما دیویدوف دستش را گرفت و دوباره او را سر جایش نشان داد: «ول کن! میتزی. بشین بستنیتو بخور تا یخ نکرده!»
کچل هستهی زیتونی را که خورده بود، شوت کرد به سمت صاحب کافه که به پیشبندش برخورد کرد، و بعد گفت:« مشکل این مملکت آدمهایی مثل توئه. شماها عادت کردین که هر بلایی سرتون میاد، ساکت باشید. اگه سیسال پیش یه کاری میکردین، الان یه مشت گانگستر توی کنیست نمینشستند.»
دستهی صندلی زیر فشار دست رمانیایی شکست، اما او همچنان ایستاده بود و خُرخُر عجیبی از دهانش به گوش میرسید. کچل ادامه داد:«این دزدیها خیلی وقت پیش شروع شد. هر کی یک تاریخ خونده باشه میدونه که بن گوریون…»
دیویدوف بلند گفت: «اوه، اوه!» و این را طوری گفت که گویا هشدار میداد.
اما دیر شده بود. رمانیایی غرشی کرد و به سمت کچل خیز برداشت و در یک چشم بهم زدن، تکهی بزرگی از گلوی او را با دندانّهای نیشمانندش کند. دیویدوف با خنده بلندی گفت: «باور کن، از عید پسح دو سال تا حالا من اینقدر عصبانی ندیده بودمش. اون روز هم یکی داشت درباره تحریمها بحث میکرد.»
میتزنماخر به دیویدوف گفت: «خجالت هم خوب چیزیه!» و بعد رفت به رمانیایی کمک کند که روی کف کافه نشسته و صورتش را توی پیشبند خونیاش پنهان کرده بود و زوزه میکشید: «نمیدونم یه دفعه چی شد. واقعاً تبدیل به یه خونآشام شدم. هرچی هست، مال ترانسلوانیاست. چند سال اونجا زندگی کردم. اونجا هم همش درباره سیاست حرف میزدن…» و بعد شروع کرد به گریه کردن.
میتزنماخر سعی کرد دلداریاش بدهد. دستی به موهایش کشید و گفت: «حالا عیبی نداره. آروم باش،» و بعد رو کرد به دیویدوف که داشت با بقیه حرف میزد: «پاشو این بدبخت رو ببر توی حیاط، دفنش کن.» و به جسد خونآلود مرد کچل اشاره کرد.
دیویدوف سعی کرد بهانه بیاورد: «من تا حالا قهوهمو تموم نکردم. بده یکی دیگه دفنش کنه.»
میتزنماخر چشم غرهای به او رفت و بیل را دستش داد.
دیویدوف از جایش بلند شد: «باشه! باشه. فقط نمیخوام پیراهن لاکوستهام خونی بشه. هفته پیش خریدمش.» این را گفت و آستینهایش را بالا زد.