ادبیات، فلسفه، سیاست

falling_

نفر پنجم

سبحان الله والحمدالله و... چند بار شد؟ سه بار یا دوبار؟ دوباره. از آن آدمهایی هم نیستم که سلام بدهم و تمام کنم. نه، من باور خود را دارم و همانگونه تمام میکنم و دوباره آغاز میکنم. دعای دست. به این پندار بودم که شاید من بتوانم به این همه رنج پایان دهم.
آصف جاهد متولد ۱۳۶۱ روزنامه‌نگار افغان است. او سال‌ها با رسانه‌های داخلی کار کرده و گهگاهی داستان می‌نویسد.

 …الحمدالله الرب العالمین الرحمن الرحیم صراط الذین انعمت… نه، نشد. دوباره.

…سبحان ربی العظیم…  نه، اینهم نشد. دعای دست ماند. دوباره. … کفواً احد. دعای قنوت. رکوع، سجده و سپس تشهد. در این‌زمان یادم از آن کسی آمد که با او بد برخورد کردم. چقدر سخت بود. هنوز هم آزارم میدهد. خیلی آزارم میدهد. تمام شد. دعای برخاستن. سبحان الله والحمدالله و… چند بار شد؟ سه بار یا دوبار؟ دوباره. از آن آدمهایی هم نیستم که سلام بدهم و تمام کنم. نه، من باور خود را دارم و همانگونه تمام میکنم و دوباره آغاز میکنم. دعای دست. به این پندار بودم که شاید من بتوانم به این همه رنج پایان دهم. من میتوانستم. آیا خدا دعای‌ام می‌پذیرد؟ نمیدانستم، وقتی دارم به درگاه او سپاس می‌گزارم و از او میخواهم من‌ را از رنجِ دوزخ نجات دهد. رکوع، سجده، تشهد، رکعت بعدی و بعدی. این از ظهر. حالا عصر! نخست، دوم، سوم و چهارم. این هم تمام شد. جای نماز را برداشتم و سر جایش گذاشتم.

پذیرفته شد؟ نمیدانم. خود خدا بهتر میداند. اما نمازی نشد که به درد بخورد. دوباره؟ نه، خدا می‌پذیرد؛ احتیاجی به بازخوانی ندارد. خداوند بزرگ و بخشنده و مهربان است.کمکم کن! همیشه اینرا از خدا خواسته‌ام و میخواهم.

از اتاق بیرون آمدم. افکارم آشفته بود. به چیز خاصی نمی‌اندیشیدم. در حقیقت برای من خاص وجود ندارد. صدای گپ می‌آمد. درباره داد-و-ستد بود گمان کنم.  یا حرف دیگری می‌زدند؟ من را به داد-و-ستد چه؟ هیچ‌زمانی از این‌ کار خوشم نیامده. پول چه ارزشی دارد زمانی که نمی‌تواند دوای دردها باشد. این  فکر را کنار گذاشتم.

دوباره در خاموشیِ خانه شریک شدم. نگاهم به گوشه‌یی دوخته شد. آیینه! بلند شدم و خودم را در آیینه برانداز کردم. چشمهایم گود شده بودند. سیاهی عجیبی در اطراف چشمهایم دیده میشد. خیلی جوش میزنم. بیش از حد چرتی هستم. گوشه‌یی دیگر چند جلد کتاب پاره بود. هیچوقت نخوانده بودم. وقت نداشتم که بخوانم. البته دارم خودم را بازی می‌دهم؛ زمان بسیار داشتم، خوشم نمی‌آمد بخوانم. نه، تنبلی باعث می‌شد تا کتاب نخوانم. فکرهای پراکنده هم یکی دیگر از دلایل این بود.

به گوشه‌ی دیگر نگاه کردم. کامپیوتر بود. هیچ‌زمانی از آن استفاده درستی نکردم. از جای برخاستم تا کامپیوتر را روشن کنم ولی، خُب، برق نبود. این‌هم  از شانس من! میخواستم نگاهی به چیزهایی که در آن داشتم بیندازم.

روی چوکی کامپیوترم نشستم.سکوت بسیار خوبی بود. هیچ صدایی شنیده نمیشد. تنها گاهی صدای موتورسوارانی که به شدت می‌راندند را می‌شنیدم. اینها هم دیوانه‌اند. اگر همین جا تصادف کنند و بمیرند، مادرشان میگوید: «پسرم بچه‌ی خوبی بود او آهسته میرفت.» حالا یکی نیست به او بگوید که مادر عزیز  زمانی‌که بچه‌ی شما تصادف کرد  شماکجا بودید؟ شاید هم کسی جرائت نکند چنین چیزی بپرسد. به‌هرروی اینها همه از یک تیپ هستند. خودخواه و مغرور. فکر می‌کنند هیچوقت نمی‌میرند. کمی هم آدم باید به مرگ فکر کند.

اتاق من پنجره‌یی نداشت. همیشه آرزو داشتم که اتاقی داشته باشم و این اتاق پنجره‌یی بسوی فضایی سبز داشته باشد. حیف که نیست. کاری هم نمی‌شود کرد. همین اتاق هم از سرم زیاد است. مانند گور است. از این حیث از این اتاق خوشم می‌آید. اتاقی مانند گور! گور؟! چقدر جالب است این واژه. از آن خوشم میآید. مرا به فکر مرگ و زندگی می‌اندازد. زندگی که پُر شده از تحفه‌های ناپسند.

چند وقتی می‌شد که بیکار بودم. کاری هم نداشتم. کار بخصوصی، نه، ولی دستشویی پاک می‌کردم. پول خوبی به من می‌دادند. لذت نداشت. پر از چَتَلی بود و از این کار بدم می‌آمد. برای امرار معاش خوب بود.

برق آمد. خوب شد که آمد. نگاهی به شبکه بیندازم ببینم خبرهای تازه چیست؟ در این جهان چه میگذرد. چیز خاصی نداشت. مثل همیشه بُکش‌بُکش و بزن‌بزن. دیگر خبری نمانده. به بایگانیهای خودم مراجعه کردم. چند قطعه عکس بود. من هرگز از عکس خوشم نیامده است. اینها را هم از روی ناچاری گرفتم. ناچاری که نه، ولی خوشم میآمد. حالا بدم میآید.

 اینرا در یک باغ گرفتم، اینرا در یک فروشگاه مواد غذایی، این یکی را در مسجد گرفتم و این را هم در یک گورستان. اینجا حتی گورستانها هم صفا دارد. دوربین  خوبی داشتم. عکسهای زیادی گرفته بودم. اما این چند قطعه را نگهداشتم. گاهی که بسیار بیکار می‌شدم، که البته همیشه بیکار بودم، با پردازش عکسها خود را مصروف می‌کردم. سرگرمی خوبی بود؛ فروشگاه به‌جای مسجد، مسجد به‌جای گورستان، باغ در گورستان و گورستان در فروشگاه. تکرار شده بود. همه را به‌گونه‌یی با هم درآمیخته بودم. از اینکار هم از بس تکرار شده بود خسته شده بودم.

باز هم امتحان کردم. فقط برای این بود که می‌خواستم ببینم ذهن من تا چه اندازه خلاق است. آیا هنوز هم مانند گذشته‌هاست؟ آغاز کردم. همه چیز به یادم بود. یادم نرفته بود. آه، حالا یادم آمد. گوشی همراهم را به همسایه داده بودم.

– خیلی ببخشید! هستی؟ خداداد! هستی؟؟

– بله‌ بله، آمدم.

– لطفا گوشی‌ام را بده.

– ببخش! فراموشم شده بود برایت بیاورم. یک لحظه!

دوباره اتاق آمدم. پول باقی‌مانده در حساب تلفن همراهم وارسی کردم. نامرد سه دالر حرف زده بود. ولی به من چه که با کی گپ زده بود. این اخلاق من نیست. به موهایم دستی کشیدم و به این فکر کردم که چرا امروز بچه‌‌های دیگر نیامده بودند. شاید کار داشتند. هر کسی میداند چه کند. امروز صبح که به اداره کاریابی رفته بودم فقط چند تایی از بچه‌ها را دیدم.

 ساعت کامپیوتر را نگاه نمودم.  چیزی به اذان مغرب و خفتن نمانده بود. بلند شدم رفتم دستِ نماز گرفتم. همانگونه منتظر نشسته بودم تا اذان بدهد. برنامه‌ی کامپیوترم خبر می کرد که کی وقت اذان و نماز است. وقتی صدای اذان از کامپیوترم بلند شد، کمی دیگر هم صبر کردم بو بعد نماز خواندم. این دیگر برای من عادت شده بود. خودم می‌دانستم چه‌وقت، زمانِ نماز است. احتیاجی به کامپیوتر نداشتم و به‌ همین دلیل  بسیار روشن‌اش نمیکردم. با افکار پراکنده‌ای مشغول بودم. گاهی به پول فکر می‌کردم. گاهی به بیکاری. گاهی به این فکر می‌کردم که کجا بروم و هیچ‌وقت هم به هیچ نتیجه‌یی نمی‌رسیدم. گاهی هم به موضوعات جنسی فکر می‌کردم. درست نمی‌دانستم که به چه فکر می‌کنم.

وقت خوردن شده بود. چیزی نداشتم، فقط کمی سبزی با ماست. غذایی که همیشه می‌خوردم. به‌ویژه شبها. بسیار دوست داشتم. از گوشت بیزار بودم. مگر حیوانات بیچاره مانند ما جان ندارند که جان آنها را می‌گیریم و سپس گوشت آنها را می‌خوریم؟ از دید من‌ کار خوبی نبود، به همین دلیل هم از گوشت خودردن پرهیز می‌کردم. احتیاجی به آن نداشتم.

دوباره سراغ کامپیوتر رفتم. عکس‌ها را باری دیگر جا-به-جا کردم. مانند همیشه تکراری بود. زمان بسیاری می‌برد. روزهای نخست خیلی خوب بود؛ چون نیمی از روز را در بر می‌گرفت؛ ولی حالا خیلی زمان نمی‌برد. شاید یک یا دو ساعت. به ساعت نگاه کردم. نُه شب بود. با خودم فکر کردم: «این عکسها را که جا-به-جا کنم دو ساعت طول میکشد، آنوقت میشود ساعت یازده و می‌خوابم.»  طوری عکسها را جا-به-جا کردم که اینبار سه ساعت زمان برد. خوش بودم از اینکه زمان زیادی برد.

کمی خسته شدم. گاهی که افکارم در زمان جا-به-جایی عکسها پراکنده می‌شد، اشتباه میکردم و این باعث عصبانیتم می‌گردید. سرم فشار می‌آمد و بیشتر من را خسته می‌کرد. از این‌هم خوش بودم چون من را خوب خسته کرده بود و با آرامش می‌توانستم بخوابم.

شب بدترین زمان زندگی‌ام بود.. تنهای تنها بدون اینکه برنامه‌یی داشته باشم. از این پهلو به آن پهلو می‌کردم. به آسانی خوابم نمی‌برد.

صدای همسایه‌ام را شنیدم. خداداد را میگویم. زنباره بود. از اینکار او هم خوشم و هم بدم می‌آمد. خوشم از این می‌آمد که دست‌کم جسارت این‌کار را داشت و بدم از این می‌آمد که حسودیم میشد. گاهی صدای ناله‌های عشقبازی‌شان مرا کلافه می‌کرد. خیلی داغ می‌شدم. تصمیم می‌گرفتم که من هم از فردا آغاز کنم. یا بروم و در اتاق خداداد را بزنم و از او خواهش کنم که من را هم در این‌ کار شریک کند. اما کجا بود آنهمه جسارت. من و این کارها؟

امشب هم یکی از همان شبها بود. صدای خنده‌ی زنَک را می‌شنیدم که از  کنار در اتاقم با خداداد رد میشد و آهسته صحبت می‌کرد. دیوار به دیوار بود. همان جایی که تختخواب من بود از خداداد هم بود. اما با این فرق که این تختخوابِ خداداد گاهی دونفره می‌شد ولی از من هرگز دونفره نشده بود. زیاد با خداداد رفت-و-آمد نداشتم. چند باری با هم این‌سو و آن‌سو رفتیم اما هیچ لذتی نبردم. به نظرم فکرهای مزخرفی داشت. البته فقط به نظر من! خود او فکر میکرد که فکرهایش عالی‌ست.

کوشش کردم بخوابم. نمی‌شد. صداهای اتاق خداداد نمی‌گذاشت. کار هر شب من بود تا اینگونه زجر بکشم. چاره‌یی نبود. خو گرفته بودم. تنها خودم را به تختخواب می‌مالیدم. کار دیگری نمی‌کردم. اینکار خیلی آزارم می‌داد. هر بار با یکی بودم. در تصور و خیال به‌خواب میرفتم و صبح با شرمندگی از کار شب گذشته بیدار می‌شدم.چرا امشب خوابم نمی‌برد؟ وضعیتم که تفاوتی با شب‌های دیگر نداشت.

بلند شدم و روی تختم نشستم. ناله‌های آن دو تا پس از چند دقیقه تمام شد. شاید همه چیز جهان به پایان رسیده باشد و آسوده خوابیده بودند. در تاریکی نگاهی به اطراف کردم. چیزی ندیدم. برایم جالب بود. در تاریکی بسیار خوب می‌توانستم همه چیز را تشخیص دهم. کتابهای پاره و کهنه، کامپیوتر و دروازه حمام و دستشویی. فکر کنم یکی دو ساعت دیگری هم بیدار بودم سپس کم‌کم چشمهایم سنگین شد. آسوده خوابیدم. بسیار آسوده. در تمام عمرم تا این اندازه آسوده نخوابیده بودم.

بامداد، زود بلند شدم برای نماز. وضوء گرفتم و نماز خواندم. این‌ نماز را هم مانند بقیه، دو سه باری خواندم. نمیدانم، شاید هم بیشتر یا کمتر.

در را باز کردم میخواستم بیرون شوم که خانم زیبای اتاق رو-به-‌رویی را دیدم. سلام کرد. من‌هم مانند همیشه با سر پایین به او بامداد خوش گفتم. هر روز بامداد او را می‌دیدم. عادت داشتم صبح، پس از نماز می‌رفتم پشت بام. به نظرم جای خوبی بود. هوای تازه تنفس می‌کردم. گاهی هم که از اتاق بیرون می‌شدم، می‌دیدم که خانم همسایه رو-به-رویی کلید را در قفل انداخته و نمیتواند در را باز کند. در اتاقش مشکل داشت؛ سخت باز میشد.

گاهی خودم را تند داخل اتاق می‌انداختم و چشم‌براه می‌ماندم تا در را باز کند. اما گاهی هم گیر می‌افتادم باصدای دلنشینش از من یاری می‌خواست. وقتی من را «آقا» صدا می‌کرد، تنم می‌لرزید. چه شبها که به‌یاد او نخوابیده بودم. اندام  تکیده و قدبلندش دیوانه‌ام می کرد. گاهی هم  او را هنگامی‌که از پله‌ها بالا می‌آمد می‌دیدم. بسیار زیبا بود. نمی‌دانستم چه‌کار میکند؛ ولی خوش برخورد بود. حس عجیبی نسبت به او داشتم. دوباره آن حس زنده شد. دوست داشتم برای یکبار هم که شده فراتر از سلام و علیک، او را به اتاقم دعوت کنم یا این که با او به اتاقش بروم. نه، من اینکار را هرگز نمی‌کردم. نمی‌خواستم آلوده بشوم. آلوده؟ صفت جالبی بود.

نزدیک پله‌ها ایستادم. خانم همسایه دید من نگاه می‌کنم، ازمن کمک خواست. بی‌اراده به‌ سوی او رفتم. وقتی می‌خواستم کلید را بگیرم دستم به دستان ظریف و نرمش خورد. تنم به لرزه افتاد. کمی فشار دادم در باز شد. سپاس‌گزاری کرد و من را دعوت به چای نمود. بدون اینکه تعارفی کنم وارد شدم. نمی‌دانستم چه شده، چقدر جسارت کرده بودم. وارد اتاق زن تنهایی شده بودم.

یک لحظه می‌خواستم برگردم؛ ولی دیر شده بود. با تُن زنانه و ظریف خود مرا دعوت به نشستن کرد. اتاق قشنگی داشت. خیلی بهتر از اتاق من بود. در جایی عکس مرد و دختر کوچولویی دیده میشد. گمان کنم همسر و فرزندش بود. در گوشه‌ی دیگر کامپیوتری دیده میشد. معلوم بود از کامپیوتر من جدیدتر است.  سلیقه‌ی خاص او در چیدن وسایل منزل مرا به وجد آورده بود. زن رفت اتاق دیگری. مدتی طول کشید تا برگشت. لباس خود را عوض کرده بود و لباس  راحتی سفیدرنگی پوشیده بود.

هنگامیکه نگاهم را به زیر می‌انداختم چشمم به سینه‌های برجسته او افتاد. همانگونه با سربزیری به پرسشهای او پاسخ می‌گفتم. در مورد کلید در و اینکه چه‌کار می‌کند و من چه‌کار می‌کنم و اینگونه چیزها می‌پرسید. ولی من تنها به فکرسینه‌های برجسته‌ی او بودم. چرا این فکر رهایم نمی‌کرد. باید می‌رفتم. بلند شدم، با عجله گفتم که من باید بروم. خانم همسایه نگاه تعجب‌آمیزی به من کرد و گفت: «مثل اینکه حال شما خوب نیست.»

گفتم: «بلی، کمی سرم درد می‌کند.»

– جایی میروید که همراهیتان کنم؟

– نه، نه سپاسگزارم. باید بروم.

– کجا می‌روید؟

– میروم پشت بام.

– پشت بام؟

– ها، برای هوا خوری می‌روم.

نگاه تعجب‌آمیزش روی من سنگینی می‌کرد. با عجله خداحافظی کردم و از اتاقش برآمدم. اما قبل از آن باری دیگر نگاهی به سینه‌های برجسته او انداختم.

زود خودم را به پله‌ها رساندم. نگاه او را که از پشت مرا تعقیب می‌کرد به‌خوبی احساس می‌کردم. زمانیکه به پیچ پله‌ها رسیدم نفس راحتی کشیدم و دمی ایستادم. هنوز دودل بودم. می‌خواستم برگردم و ازش پوزش بخواهم یا شاید هم می‌خواستم او را به شام دعوت کنم و یک ماست و سبزی خوب به او بدهم. اما هیچ کدام این کارها را نکردم. از پله‌ها بالارفتم به سمت پشت بام.

یادم نیست چند طبقه را طی کردم. چند پله‌یی مانده بود به  آخر که نفسم بند آمد. دمی درنگ کردم و به این فکر کردم که برای چه پشت بام می‌روم؟ سپس یادم آمد که می‌خواهم هوا بخورم. در این هنگام صدای دو نفر از طبقه پایینی شنیده شد. مثل اینکه زن و شوهر بودند. با هم می‌خندیدند و حرف می‌زدند.  کم‌کم صدای آنها محو شد. کمی احساس حسادت کردم. دوست داشتم من‌ هم همسری داشتم و با او حرف می‌زدم و می‌خندیدم.

پله‌های مانده به پشت بام را آهسته‌آهسته طی کردم. هوای خوبی بود. مانند هر روز بامداد. ولی امروز کمی دیر شده بود. آفتاب کم‌کم بیرون می‌آمد. سر-و-صداهای موترها هم شنیده می‌شد؛ ولی از فاصله بسیار دور.

به لبه بام رفتم. جای همیشه‌گی‌ام. درختانی را که در دوردستها با هم درآمیخته بودند، تماشا کردم. نگاهی هم به پایین انداختم، مانند همیشه. سرکی باریک که رفت-و-آمد موتر کم بود. بیشتر مسکونی بود و مردم طبقه متوسط زندگی می‌کردند. به‌سوی دیگر بام رفتم. سرکی پهن‌تر و کمی شلوغ‌تر. آن‌سوی دیگرِ بام هم باغ زیبایی دیده می‌شد. همان باغی که یک روز آنجا عکس گرفتم. نقطه‌یی که من برای گرفتن عکس  انتخاب کرده بودم به‌خوبی از این فاصله دیده می‌شد. در ورودی آپارتمان و باغ رو-به-روی هم قرار داشت و میان آنها سرکی باریک بود.

زندگی هم در این باغ لذت داشت. من یک روز در آنجا زندگی کردم. چقدر بد! کاش بیشتر می‌ماندم. البته نمیشد. دلپذیری این باغ مانند دلپذیری دمی بود که با زنی بخوابم. این را تصور کردم. اینگونه زندگی کردن برایم عادت شده بود. فکر کردن در مورد همسری که ندارم، هنوز هم آزارم میداد. هر روز صبح هنگام نگاه کردن به این باغ؛ لذت، با خشم و نفرت همراه می‌شد.

یک لحظه چشمهایم را بستم. به این فکر کردم که همین لحظه من کجا ایستاده‌ام؟ روی بام جهان! خُب، چه‌کار میکنم؟ درست نمی‌دانم. حتی فکر کردن زمان بسیاری می‌برد. آرام خود را همانگونه چشم بسته به روی تیغه دیوار کشیدم. کار هر روز من بود. لذت میبردم.

ایستادم. کمی خودم را خم کردم. این‌ کارم نو بود. از آن لذت بردم. هوای تندی صورتم را آزار می‌داد. فکر کردم حالا از طبقه بیست و پنجم عبور می‌کنم. می‌رسم به طبقه‌های پایین‌تر. احساس کردم که نزدیک پنجره همسایه بالایی خود هستم. او هم تنها بود؛ ولی احمق‌تر و عصبی‌تر از من. یکروز با او دعوا کردم. یادم نیست سر چی بود؛ اما این‌را می‌دانم که خیلی مهم نبود. از او همان جا معذرت خواستم.

پایین‌تر آمدم.گمانم این‌جا دیوار بدون پنجره اتاق خودم بود. وقتی  به پنجره اتاق کناری نگاهی انداختم، خداداد را دیدم که ایستاده بود و با آن زنک که دیشب آورده بود حال می‌کرد. این زن خانم همسایه‌ی اتاق رو-به-رویی را یادم آورد و سینه‌های برجستهاش را.  کاش بیشتر می‌ماندم.

یک طبقه پایین‌تر اتاق کسی بود که چند روز پیش مرده بود. می‌گفتند خود را از پشت بام انداخته بود پایین. نفر چهارم بود که این‌کار را می‌کرد. نمی‌دانم چرا این‌کار را کرده بود. آنگونه‌یی که من شنیده بودم چند روزی می‌شد که تنها شده بود. از زنش طلاق گرفته بود. خُب، اینکه فکر نمی‌کنم مسئله‌ی مهمی باشد. من همه‌ی زندگی‌ام را تنها بوده‌ام. تحمل هم گونه‌های مختلفی دارد. شاید زیاد صبر نداشته است. یا شاید هم زنش به او خیانت کرده باشد! نه، اینکار بعید به نظر می‌رسد حتمن خود او به زنش خیانت کرده بود. این واقع‌بینانه‌تر است. حالا من چرا به این چیزها فکر می‌کنم. یادم آمد که دو روز پیش خداداد به من گفته بود که زن این مرد خیانت کرده بود و او هم جدا شده بود. دیروز بود که خداداد وقتی آمد تلفن همراهم را قرض بگیردگفت که نه، زن این مرد به او خیانت کرده بود. آشکار هم نشد که کدام مورد درست است. ولی آنگونه که می‌گویند مردها بیشتر خیانت می‌کنند. نمی‌دانم شاید هم زن‌ها بیشتر خیانت کنند. 

هوای تازه چه لذتی دارد. چشمم به موتر همسایه طبقه‌ی اول افتاد. خیلی موتر خود را دوست داشت. هفته‌ی گذشته شب آدینه بود، به خانه می‌آمدم. می‌خواستم ببینم که سر و صورتم مرتب است یا نه. دلیل خاصی هم برای این‌کار نداشتم. فقط می‌خواستم نگاه کنم. یک لحظه خوشم آمد که اینکار را انجام دهم. به همین دلیل آیینه‌ی راهنمای او را به طرف خود کشیدم که ناگهان دیدم صاحبش با سر-و-صدا خود را از سالن آپارتمان بیرون انداخت و یک جنجالِ بزرگ شد. کمی همدیگر را دست آخر کتک کاری هم کردیم. زیاد عمیق نبود.اخرش هم از او پوزش خواستم…

***

… صدای وحشتناکی بلند شد. مانند اینکه بمبی منفجر شده باشد. همه همسایه‌ها بیرون ریختند. صبح زود بود. بسیاری از خواب بیدار شدند. می‌شنیدم که می گفتند: «چی شده؟  باز چی شده؟»

بعد صدای یکی دیگر از همسایه‌ها را شنیدم که می گفت: «مُرد به‌گمانم!»

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش