یک هفتهی تمام وقت و بیوقت باران میبارید، زمین خیس بود و آسمان تاریک. باران تمام فصل چیزی نبود که مردم این ورها با آن اخت باشند و به آسانی سر سازگاری با آن پیدا کنند. برای همین مردم شهر چه نقها که نمیزدند و صد البته عدهای هم بودند که خدا را شکر میکردند.
پرده پنجرهی مشرف به کوچه را کنار زد، پسرهای محله با مهارتی خاص مشغول بستن چادر برزنتی بزرگی در کوچه بودند. برای کوچه سقف موقتی میساختند. در این چند سال، مصیبت چیزی عجینشده در محله شده بود، هر کدام از آنها بی سر و صدا با هر حرکت خود ادای تاسفی برای خانوادهی مصیبتزده میکردند. صندلیها را آوردند و همه را جلوی خانههای همسایهها چیدند. در چهرهشان میتوانستی ببینی که چقدر از این روز بیزارند، پدرشان بعد از سالهای طولانی تحمل درد در روزی مرد که باران چون سنگریزههایی به سر و رویشان میبارید و مسجد محله برای برگزاری مراسم سوگواری خالی نبود. گاهی سختها سختتر میشود و تو فقط منتظری آن روز، آن دم، آن دوران به سر آید. اما گاهی به سر نمیآید، گاهی آن روز، روز و شب بیدار تمام عمرت میشود و برای همیشه صدای جیر جیر تکرارش میچپد تُنگ هر تیکتاک ساعتت.
همان صبح که مادرش از خانه بیرون زد به او گفته بود که عزای همسایه، عزای ما هم هست و از او خواست که قرارش را با دوستش کنسل کند و بیرون نرود. تا اذان عصر منتظر شد. آخرهای مراسم بود که کولهاش را برداشت. تمام روز را به این فکر میکرد که چرا مردی که ده سال است دارد از سرطان رنج میکشد و هر روز جان میکَنَد امروز باید بمیرد؟ چرا این باران لعنتی بند نمیآید؟ چرا این همه مرد چون زنجیرهای متصلِ گرهخوردهای دمِ درِ خانه را گرفتهاند؟
خود را جلوی درِ خانه یافت. از پلهها پایین آمد. داشتند صندلیها را جمع میکردند. سرش را پایین انداخت و راه افتاد و این شب بود که از چهار سو به سویش میدَوید. تند تند راه میرفت. همه جا بوی مرگ میداد؛ بوی قبر.
باران که خیسِ خیسش کرد تازه یادش افتاد که چترش را نیاورده. کلاه کاپشنش را سر کرد. اتوبوس در ایستگاه منتظر بود، بیمعطلی سوار شد و خود را از بساط مصیبت محله دور کرد. ایستاده کیفش را باز کرد. انگار میخواست از حضور چیزی مطمئن شود. چشمانش به لباس خواب توری قرمز رنگ افتاد، سراپایش شرم شد. با خودش فکر میکرد که چطور میتواند در چنین روزی برای اولین بار این لباس را بپوشد؟ زیپ کیفش را بست، به صندلی تکیه داد و بیرونِ سراپا خیس را دید میزد. یازدهمین ایستگاه پیاده شد. با خودش فکر کرد که به اندازهی کافی دور شدهاست. چندبار به پیام قول داده بود که بیاید اینجا، در یکی مانده به آخرِ کوچه پنجم، اما هر بار بهانهای تراشیده بود. نمیخواست، اما پیام را نمیدانست چکار کند. همین آخرین بار گفته بود لابد به او اعتماد ندارد و یا دوستش ندارد. هزاران بار از دوست داشتنش برای پیام گفته بود اما معنی دوست داشتن برای ما آدمها همانند هزارها واژهی دیگر تعریف خاص خودمان را دارد. امروز آخرین روزِ اثبات این اعتماد، این عشق بود. زنگ زد. در باز شد. وقتی از پلهها بالا رفت به نظرش شب، قبل از او آنجا رسیده و بساط تاریکی را پهن کرده بود. مدام صدای شیون دخترهای همسایه در گوشش بود وقتی که جنازهی پدرشان روی شانههای برادرانشان با صدای «لا اله الا الله» برای همیشه میرفت. پیام جلوی در واحد ۳ ایستاده بود.
پیام گفت: «زهرا بالاخره آمدی؟»
زهرا گفت: «سلام»
دستان زهرا را گرفت و سرش را روی سینهی مردانهاش گذاشت. پیام کیف زهرا را باز کرد و دستان او را به سوی اتاق کشید. اتاقی که میشناختش و قرار بود جایی میان دالان ذهنش برای همیشه جا خوش کند، کنار امروز که با صدای شیون آسمان و زمین شروع شد. چه چیز میتوانست امروز را از خاطر زهرا پاک کند؟ زهرایی که ملتمسانه بر دامن واژهی فراموشی چنگ میزد و فرایش میخواند؛ چون مومنی که عاجزانه طلب بخشش کند و امید گشایش دارد.
در آغوش پیام، این حس دوست داشتن بود که جان میگرفت و چیزی دیگر میمُرد، میرفت. مادرش انگار همه جای آن اتاق دستپاچه و دلنگران در پی بساط غم داشت بر خود میلولید. احساس میکرد پیام را بیشتر دوست دارد، اما نمیدانست چرا همانقدر هم باور داشت که شاید پیام بی نهایتِ عشق نیست. از آینه کنار تخت خود را با لباس توری قرمز دید، چشمانش را بست. زهرا در آغوش پیام میلرزید و سکوت اتاق او را در خود میپیچید.
پیام گفت: «زهرای من، دوستت دارم». زهرا گریست و خود را بیشتر میان آغوشش جا کرد. از جا برخاست و تمام اتاق چون تصویری در ذهنش قاب شد.
زهرا گفت: «دیرم شده باید بروم»
انگار صدای پیام را نمیشنید که میگفت: «بیشتر بمان. زنگ بزن بگو دیرتر برمیگردی»
زهرا خداحافظی کرد و از خانه بیرون زد. بیرون تاریک بود و باران هنوز میبارید؛ اما بیجانتر. دوست داشت همانجا زیر باران بنشیند و حسش را با ضربههای باران مرور کند. دوست داشت آن لحظات را بشکافد و احساسی درست را از درونش بیرون بکشد؛ بفهمدش. اما فقط به سوی ایستگاه اتوبوس میدوید. سوار اتوبوس شد و روی صندلیِ خیس از چترهای مردم نشست. تنها یازده ایستگاه فاصله با رو در رو شدن با زنی از جنس خود داشت که انگار دیگر متعلق به او نبود. مسیر کوتاه میشد و در ندانستنی بزرگ جان میداد. رنگ به رویش نمانده بود و از سرما میلرزید. داخل اتوبوس خلوت بود. چند نفر خسته از سر کار به خانههایشان بازمیگشتند. زهرا از جایش بلند شد و میله اتوبوس را گرفت. انگشتان پاهایش را در کفش جمع میکرد و به زمین میفشرد. از اتوبوس پیاده شد و سمت خانه دوید. سرِ کوچه که رسید، خودش را جمع کرد. چادر برزنتی هنوز سر جایش بود. از صبح انگار همه غمِ نبودن دیگری را باور کرده بودند. صدای استکانهای چای میآمد؛ زندگی کنار مرگ، تصویر بودن و سکوت میان آن کوچه تاریک بود. وقتی کسی میمیرد، مردمِ محله مهربانتر میشوند. انگار دارند برای روزی مهربانی میکنند که خودشان نیستند؛ برای روزی که دستشان از این دنیا کوتاه است.
دمِ درِ خانه همسایه رفت و آمد بود. سرش را پایین انداخت تا مجبور به سلام دادن نشود. کلید را از جیب کوله درآورد و در را باز کرد. مادرش خانه نبود. سریع لباسهایش را عوض کرد، روی مبل نشست. مادرش سر رسید. همین که زهرا را دید، گفت: «دختر چرا حرف گوش نمیدهی؟ آخر امروز چه روز بیرونزدن از خانه بود؟ روزی که مصیبت پشتِ در خانه است را فقط باید با ذکر أعوذ بالله سر کرد.»
سرشلوقتر از آن بود که بحث را ادامه دهد. روی اجاق چیزی داشت میجوشید. زهرا ساکت بود و رنگپریده. مادرش از یکشبه پیرشدن آدمها میگفت؛ از اینکه طیبه خانم همان شب که فهمید شوهر بیچارهاش سرطان گرفته پیر شده. برای زهرا تعریف میکرد که دختر نوجوان همسایه صبح دیده چگونه عزرائیل جان پدرش را گرفته و از صبح چون مردهای بیحال روی تخت افتاده و دارد برایش سوپ درست میکند و زیر لب فاتحهای خواند.
مادرش گفت: «یک کاسه سوپ بریز و بخور دختر»
مادرش با ظرفی از سوپ از خانه خارج شد و زهرا بیجان روی مبل دراز کشید.