70411

تاسیان

آرش ربانی

آفتاب کم‌رمق اما مداوم اسفندماه حالا دیگر چند روزی می‌شد که تمامی نداشت و خودش را روی تمام روستا پهن کرده بود و تمام سعی‌اش را می‌کرد تا بتواند برف‌های خشک و یخ‌بسته‌ی این چند ماه را آب، و خانه‌های نحیف و کوچک را از زیر بارِ آن خالی کند.

آفتاب کم‌رمق اما مداوم اسفندماه حالا دیگر چند روزی می‌شد که تمامی نداشت و خودش را روی تمام روستا پهن کرده بود و تمام سعی‌اش را می‌کرد تا بتواند برف‌های خشک و یخ‌بسته‌ی این چند ماه را آب، و خانه‌های نحیف و کوچک را از زیر بارِ آن خالی کند. خانه‌هایی که هرچند در این سال‌های اخیر دیگر شباهتی به آن خانه‌های کاهگلی با سقف‌های چوبی و دیوار‌های تا نصف و نیمه گچ و ساروج شده‌شان نداشتند و بیشتر به آپارتمان‌های خشک و شق و رق ایستاده‌ی شهری پهلو می‌زدند، اما هنوز در قیاس با کوه‌های سر به فلک کشیده‌ و متحدی که دست در دست هم چشم از آن‌ها بر نمی‌داشتند و سایه‌هایشان را رویشان ‌انداخته بودند، کوچک و مضحک به نظر می‌رسیدند. روستا، که در شیب ملایم تپه‌ای کوچک و سفید کمی کج شده بود و پایان‌اش به جاده‌ی نسبتاً خلوتی می‌رسید که گذرِ گاه به گاه ماشینی سکوت دور و وهمناک ناشی از سایه‌های کوه‌ها را می‌شکست، زمستان سختی را از سر گذرانده بود.

از پشت پنجره‌ی کوچک و سرمازده‌ی خانه‌ی پیر کنار جاده، که هنوز بوی کاهگلش زیر دلت می‌زد و سقف‌های چوبیِ سیاه‌شده‌اش زیرِ بارِ آن همه برف گهگداری ناله می‌کردند، چهره‌ی کبود و زمختِ مردی دیده می‌شد که نخ آخر سیگارش را بر لب می‌گذاشت. رحمت در حالی که دود سیگارش تمام صورت خط و خش‌دار و نکره‌ و قوز از سر رد شده‌اش را پوشانده بود، نگاهی به آسمان، که حالا دیگر به هر زحمتی آبی بود و یکدست، انداخت.

ابرها، که دیگر مثل این چند هفته‌ی اخیر در هم گره خورده نبودند، در گوشه‌ی دنجی از آسمان آرام گرفته بودند و به او دهن کجی می‌کردند و خورشید، که پیش‌تر از این‌ها انتظارش را می‌کشید، شیشه‌ی کثیف و گرفته‌ی پنجره را نشانش ‌می‌داد که با دود سیگار پوشانده شده بود و چشمش را می‌زد.

آفتاب که چشمش را زد، به ناچار چشمانِ کشیده‌ی خسته و یخ بسته‌اش را باز کرد. برف تمام آن صورت درشت و زمخت را پر کرده بود و در لابه‌لای ریش‌های بلند و پرپشتِ سیاه و سفیدش خانه کرده بود. هوای خنک از لای پره‌های بینی پهن و سفید و یخ زده‌اش وارد سرش شد تا نفس گرفته‌اش باز شود. به سختی نفس می‌کشید و هوا با صدای زوزه مانندی از سینه‌اش کنده می‌شد. با دست سنگین و کتف در رفته‌اش برف‌های خشک شده‌ی روی صورتش را پاک کرد و خودش را به زحمت از دلِ زمینِ سرد کَند. از سرما تمام هیکلش می‌لرزید و قوزش بیش‌تر از هر زمان دیگری بر پشتش سنگینی می‌کرد. برف با سماجت به انگشتان سیاه شده و درشتش چسبیده بود تا سرما را به عمق جانش فرو کند. یک لنگ از پوتین مندرسش از پای بلند و درشتش که تا زانو در برف فرو رفته بود درآمده و گم و گور شده بود. ترس و برف و سرما چهره‌ی خشنِ سرمازده و ریش و سیبیل‌های یخ بسته‌اش را مضحک کرده بود. با چشمان وحشت زده‌اش نگاهی به اطراف انداخت اما به جز سفیدیِ دلهره‌آوری، چیزی به نظرش نمی‌آمد. سعی کرد توده‌ برف‌های سنگین و فربه‌ی اطرافش را پس بزند تا شاید پیدایش کند اما هیچ اثری از هیچ چیز و هیچ کسی نبود و فقط صدای نفس‌هایش را می‌شنید که آرام آرام گرمش می‌کردند.

همانطور که آفتاب آرام آرام گرمش می‌کند و شیشه‌ی کثیف پنجره را نشانش می‌دهد و چشمش را می‌زند، نگاهش را به شیر آب حوض کوچک حیاط هدایت می‌کند که حالا دیگر دوباره چکه کردن‌هایش را از سر گرفته است و تمام آن کنفی که اول زمستانی دورش پیچیده بود را خیس می‌کند.

طره موی بژِ خیس و یخ‌زده‌ی زن را در میان انگشتان زمخت و درشتش و ناخن‌هایی که کثافت زیر آن‌ها را سیاه کرده بود گرفت و سپس پشت دست پینه بسته‌ی سردش را روی صورت زیبا اما سرد زن و ابروهای یخ بسته‌اش کشید و به چشمان براقش زل زد.

– خوبی؟… اذیت که نشدی؟… حسابی سنگین شده این لامصب… این لکنته‌ی منم که راه نمی‌ره خب… ولی در عوض اینجا سایه‌ش سنگین‌تره…

صدایش ناموزون بود و وهمناک.

– دیگه نمی‌دونم چکار کنم… منظورم اینه که اگر این آفتاب بخواد همینطور بتابه کاریش نمی‌شه کرد… نگاه کن… می‌بینی؟

و گوشه‌ای از شیشه‌ی ترک‌خورده‌ی جلوی ماشین را با انگشتِ زمختش نشان می‌داد که برف‌هایش کامل آب شده بود و آسمانِ آبی را قاب گرفته بود.

– می‌بینی؟… اینطور می‌شه!

و نگاه یخ‌زده‌ی زن همراهی‌اش کرد.

– بخدا دیگه نمی‌دونم چکار کنم.

و سرش را به زیر انداخت و چشمان ناامیدش به شیشه‌ی خرد شده و داشبورد شکسته‌ی ماشین زل زد و دنبال چاره‌ای می‌گشت. سیگاری بر لب گذاشت تا آتش بزند اما نگاه سرد زن او را از این کار باز داشت.

– خب می‌گی چکار کنم؟! ها؟!

و سیگارش را آتش نزده از لبش برداشت و به آرامی دستان سرد و کوچک و لاک‌زده‌ی زن را در دستان بزرگ و ناهنجارش گرفت و با لبخند مضحکی که صورت نخراشیده و نتراشیده‌اش را مضحک‌تر می‌کرد نگاهی به صورت رنگ و رو رفته‌ی زن انداخت.

– آره که آوردمش!

و از جیبِ کاپشنِ لند هورش حلقه‌ی زن را در آورد و روبروی چهره‌ی آرام گرفته‌ و یخ‌بسته‌اش گرفت.

– برا خودم پیدا نکردم هنو… آخه می‌بینی که.

و دست بزرگ و انگشتان قطورش را جلوی صورت زن گرفت و دوباره خنده، تمام صورتش را پر کرد و دندان‌های زرد و درشت و ناموزونش چهره‌اش را کریه‌تر کرد.

– برا این دستا گیر نمی‌آد.

و ناگهان لبخندش جای خود را به ابروهای گره کرده و درشتی داد و چشمان ریز و عصبانی‌اش لکه‌ی نوری را قاب گرفت که روی شانه‌ی چپ زن جا خوش کرده بود. به سرعت در یخ‌بسته و از جا در آمده‌ی ماشین را که میل به باز شدن نداشت را باز کرد از ماشین پیاده شد و پس از چند لحظه لکه‌ی نور جایش را به تاریکی داد.

اتاق تاریک و گرفته است. پک دوم را که به سیگار می‌زند بوی نا تمام سرش را پر می‌کند و دلش را آشوب. از پنجره نگاهی به بیرون می‌اندازد و کوچه‌ی گِلی و برف‌زده‌ای را می‌بیند که در زیر نور آفتاب برق می‌زند تا خشک شود. با کف دست راست پهنش کتف از جا در رفته‌اش را می‌مالند و چهره‌ی خط و خش‌دارش گهگاه از درد جمع می‌شود. چشمانش که به گودال کوچک آبی زل زده است، چکمه‌ی کبود و پاره و از خودبی‌خود شده‌ای را می‌بیند که همانطور که خودش را روی زمین می‌کشد، آب گودال را، که سعی می‌کرد در برابر آن همه آفتاب مقاومت کند، روی تکه برف‌های یخ بسته‌ی اطراف پخش می‌کند. نگاهش از آن چکمه و طرز راه رفتن به شلوارِ گِلی و کاپشن پاره‌ و سر بزرگ و ریش‌های نامرتب و صورت کوسه‌ای طاهر می‌رسد که کلاه زوار در رفته‌ی مشکی‌ای را روی سر بزرگ مثلثی شکلش تا روی ابروهای باریکش پایین کشیده تا چهره‌اش را با آن دماغ کوچک و گرفته‌ی سرخش مضحک‌تر از همیشه کند. او را دید که همانطور پای شلش را روی زمین می‌کشد و به سمت قهوخانه‌ی نسبتاً تعطیل و خاموش جلیل می‌رود، دستش را توی منقل خاموش و خیس کنار قهوه‌خانه می‌کند و زغال‌های خیس و چسبیده را در دستان لاغر و سردش می‌فشارد و سپس صورتش را سیاه می‌کند و آن را به درد و دیوار قهوه‌خانه می‌پاشد و می‌خندد. قلوه سنگ‌های ریزی سر بزرگ و مثلثی‌اش را نشانه می‌گیرند و جلیل با فحش و چهره‌ی خواب‌زده از قهوه‌خانه بیرون می‌زند.

– د برو تخم سگ حرومی…

و طاهر همانطور با خنده و لخ‌لخ‌کنان از آنجا دور می‌شود و جلیل فحش‌هایش را ادامه می‌دهد.

– گوه می‌زنه به این‌جا همش.

رحمت پک دیگری به سیگارش می‌زند و از پنجره‌ی کثیفش جلیل را می‌بیند که با بی‌حوصلگی روی یکی از صندلی‌های ناموزون و رنگ و رو رفته‌ی جلوی قهوه‌خانه‌اش می‌نشیند و به فرش‌ها و گلیم‌های نصف و نیمه و مندرس تخت‌هایش که از سرمای دیشب در امان نبودند، زل می‌زند تا دوباره خوابش ببرد. رحمت همانطور که به جلیل ‌ــ‌ که داشت چرت می‌زد ‌ــ‌ زل زده است، گوش‌های نگرانش را به صدای خش‌دار گوینده‌‌ی اخبار می‌دهد تا وضعیت هوا را اعلام کند اما احساس سنگینی از دلش جوانه می‌زند و تا گلویش بالا می‌آید تا نفس‌کشیدن را برایش سخت ‌کند و به یکباره آن حس جایش را به صورت رنگ و رو رفته و مُرده‌ی زنی می‌دهد که در گوشه‌ای از جاده‌ای فرعی، تنها و ساکت و در میان ماشینی مچاله‌شده با شیشه‌ای ترک خورده و شکسته، به هیکل درشت او، که آن روز کُنده‌ای را بر پشتِ قوز کرده و برف‌زده‌اش گرفته بود، زل زده است.

در آن روزی که آسمان روستا چند روزی می‌شد که دانه‌های بی‌نهایت و درشت برفش را به تن و بدن رحمت و زمین و جاده می‌ریخت، چشمانِ سردِ رحمت به چشمان یخ‌زده‌ی زنی دوخته شد که او را با آن قد بلند و هیکل چهارشانه و پوتین‌های ضخیمِ تا نیمه در برف فرو رفته و کاپشن بلند زوار در رفته و ریش‌های بلند یخ بسته‌اش، دید می‌زد. رحمت نگاهی به ماشین تا نیمه دفن شده در برف انداخت و تکانی به او داد و با دستانی سرد و چشمانی لرزان برف و یخ روی شیشه‌ را پاک کرد و سپس سر و ابروهای پر پشتش را به شیشه شکسته و یخ‌بسته‌ی ماشین چسباند تا آنچه ابتدا دیده بود را باور کند و باور کرد و سرش پر از صورت گرد و سفید زنی شد که با چشمان زیبا اما بدون هر گونه خواهشی به او زل زده بود. لکه‌ی خون قرمز یخ‌بسته‌ی تیره‌ای که از زیر شال و کلاه زن بیرون زده و تا روی شقیقه‌اش آمده بود، همان‌جا یخ‌زده و ابروها و موهای رنگ‌ شده‌اش با سفیدی برف و یخ ترکیب شده و چشمان بی‌روحش را، که با ناامیدی انتظار می‌کشیدند را وهمناک‌تر کرده بود. نفس‌های گرم رحمت شیشه‌ی برف‌زده‌ی ماشین را گرم می‌کرد و مرگ را، که مدتی آنجا چنبره زده بود، لحظه‌ای دور کرد و دست قوی اما لرزانش را روی در چسبیده و خواب رفته‌ی ماشین گذاشت.

دستش را به لبه‌ی پنجره می‌رساند و سعی می‌کند پنجره را باز کند. یخ، که پنجره را به خودش چسبانده است، درد را به بازو و کتف و دندان‌های رحمت می‌ریزد که روی هم فشار می‌آوردند. پنجره با صدای خش‌داری باز می‌شود و تکه‌های یخ چسبیده به آن به پایین می‌افتند و برف‌های زیر رف پنجره را سوراخ می‌کنند. هوای سرد خستگی را همچون دود سیگار از چشمان تاریکش دور می‌کند. وانت درب و داغان برف‌زده‌اش، از نفس افتاده و جلوی در، روبروی قهوه‌خانه آرام گرفته است. برف‌های کش آمده و شل و وارفته‌ی روی وانت، رنگ و روی پریده‌ و سبز رنگ آن را به چشم می‌آورند و چشمانِ خواب‌زده‌ی رحمت در حالی طناب پوسیده و سرمازده‌ی قرمز رنگ عقب وانت را، که در لابه‌لای کُنده‌های نصف و نیمه و برف‌های یخ بسته جا خوش کرده است، قاب می‌گیرند که می‌دانند دیگر به دردش نمی‌خورند.

– این به دردت می‌خوره؟

مش رجب این را گفت و نگاهی به هیکل نسناس رحمت انداخت و طناب را به دست‌ها و انگشتان درشت او که دراز شده بود سپرد و ادامه داد:

– خوب آفتابی شده این چند روز.

رحمت همانطور که کلفتی طناب را بررسی می‌کرد ابروهای پرپشتش را بالا انداخت و با صدایی بم گفت:

– آره.

و گوش سپرد به مرد میانسال پر حرفِ لاغر اندام و قد کوتاهی که همیشه‌ی خدا او را در دکان مش رجب بیکار و علاف می‌دید.

– آره… دیگه داشت زحمت می‌شد این برف به جا رحمت! … اون دسمالتو بده.

مش رجب دستی به سبیل‌های سفیدش کشید و دستمال چرک مرده‌ی روی پیشخوانش را به سمت مرد میانسال پرت کرد.

– آره بابا پدر همه‌رو در آورده بود… کم خونه خراب نشد زیر این برف… یکیش خونه‌ی دامادم که الان سربار ما شدن.

مرد میانسال که با دستمال برف و گِل چسبیده به گوشه‌ی کفشش را تمیز می‌کرد، جواب داد:

– خونه‌ی خودم این اواخر آخ و اوخش در اومده بود… بس که از سقفش صدا می‌اومد خواب برا ما نذاشته بود…

و بعد نگاهی به رحمت کرد و گفت:

– تو چی… تو که همش تو کوه و کمری چی؟

رحمت در حالی که طناب را تا می‌زد نگاهی به صورت کشیده و ریش‌های نامرتب مرد انداخت و گفت:

– من؟ هیچی…

مش رجب نگاهی به ریش‌های بلند و کثیف رحمت کرد و کلاه سبزش را از سر برداشت و خاکش را تکاند و گفت:

– می‌دونین برف زیاد مردو خونه نشین می‌کنه. مرد که خونه نشین شد فکر و خیال می‌زنه به سرش.

مرد میانسال که هنوز چشم از رحمت برنداشته بود، گفت:

– آره… مخصوصاً اگه عزب باشه.

و بعد چشمکی به مش رجب زد و هر دو خندیدند.

رحمت نگاه سردی به مرد میانسال انداخت و بعد رو کرد به مش رجب و با صدایی که از بین دندان‌های نامیزانش بیرون می‌آمد، گفت:

– همین خوبه… می‌برمش.

و از مغازه‌ی سرد و فرتوت مش رجب بیرون زد. در مغازه که با سر و صدا بسته شد، مرد و مش رجب نگاهی بهم انداختند. مرد گفت:

– چش بود؟

– نمی‌دونم…اخلاق آدم نداره که!

و هر دو به وانت شورولت سبز رنگ لکنته‌ی مدل ۸۰ رحمت خیره شدند که دود سورمه‌ای رنگش به آرامی تمام سرمای هوا را می‌خورد و چاله‌های برف گرفته‌ی جلوی دکان را به زحمت رد می‌کرد و کوچک کوچک‌تر می‌شد.

صدای بوق ممتد کامیونی نگاه رحمت را از طناب پوسیده و خسته‌ی عقب وانت به جاده‌ی باریک و کشیده‌ای می‌برد که هنوز خیس است و سیاهی‌اش در زیر آفتابِ بی‌رمق اما لجباز اسفندماه دو چندان می‌شود. پک عمیقی به سیگار نصفه‌اش می‌زند و آن روز شلوغ در ذهنش تصویر می‌شود که با همین وانت درب و داغان اما برف گرفته در شلوغی همین جاده‌ی کشیده‌ی سیاه منتظر چشمان سرد زن بود.

آن روز برف می‌آمد. نه آنقدر شدید که دل رحمت خوش باشد اما آنقدر بود که جاده و دامنه‌ی کوه را پر از آدم کند. آسمان گرفته بود و بغض سفیدش را همه جا می‌شد دید. همه جا سفید بود به جز جاده و سینه‌کش کوه. جاده خطی سیاه بود پر از ماشین‌ها و سینه‌کش کوه نقطه‌هایی سیاه پر از آدم‌ها. قهوه‌خانه‌ شلوغ بود و سر جلیل گرم. دود سفید قلیان سرمای بیرون را بیشتر نمود می‌داد و بخارِ استکان‌هایِ کوچکِ عرق‌کرده‌ی چای طاقت سرمای بیرون را نداشتند. رحمت که از قهوه‌خانه جلیل زد بیرون و در میان انبوهی از ماشین‌ها پشت فرمان لرزان وانتش نشست که خیس از برف و سرما در جای خود می‌لرزید، با چشمانی نگران به تیوپ‌های بسته شده به روی سقف ماشین‌ها زل زده بود و تمام فکرش این بود که شاید این شلوغی کار دستش بدهد. ماشین و زن را در انتهای جاده‌ای خلوت که در پشت بلندترین کوه آن منطقه گم می‌شد، برده و حسابی با برف پوشانده بود اما باز هم این جمعیت او را نگران می‌کرد و تا وقتی که از جاده و سینه‌کش کوه دور نشد و دیگر هیچ آدمی به چشمش نیامد، آرام نگرفت.

به ماشین زن که رسید دیگر فقط سکوت بود که با او حرف می‌زد. تنها صدایی که می‌آمد صدای نفس‌های گرم خودش بود و صدای له‌شدن برف‌های صاف و صیقلی زیر پوتین بزرگ و تا نیمه در برف فرو رفته‌اش. در ماشین را به زحمت باز کرد و هیکل درشتش را درون ماشین جای داد. صورت مهربان اما بی‌روح زن او را شرم‌زده کرد.

– می‌دونستم اینجا کسی پیدات نمی‌کنه… اینجا رو فقط خودم بلدم… اصلاً کسی جرأت نمی‌کنه تو این برف بیاد اینجا.

و اینبار سعی کرد به چشمان مات زن دقیق شود و با شرمی که چهره‌ی زمختش را مضحک‌ می‌کرد گفت:

– خوشگل شدی!

و صبر کرد جواب خاموش زن را بشنود. آینه‌ی یخ بسته‌ی ماشین را به سمت زن کج کرد.

– می‌بینی؟… من…

و حرفش را خورد و به آرامی کلاه و روسری زن را از سرش در ‌‌آورد و به موهای خرمایی رنگ و یخ‌بسته‌ی زن دست کشید و رویش را از شرم سرخ کرد. وقتی سرما گرمای دستانش را بلعید، شرم جای خودش را به آتش نهیبی داد که مدت‌ها خاکسترش در وجودش دفن شده بود. آتشی که حالا دیگر تنها مرز باریک بین تنِ او و تنِ زن بود. صورت کریه و زشتش را نزدیک صورت سرد و کبود زن کرد و او را بوسید و دستان درشت و زمختش را در بغل زن فرو کرد و او را به سمت خود کشید و خواست چیزی در گوش زن بگوید که صدای افتادن تکه برفی از روی ماشین و نور خورشید، حرفش را به سکوتی غیر منتظره تبدیل کرد. دوباره آتشش خاموش شده بود.

سکوت هرچند لحظه توسط ماشینی شکسته می‌شود و بعد جایش را به صدای تک ضربه‌های مداومی می‌دهد که از خانه‌ی پیر و چروکیده‌ی کناری می‌آمد. صدا را که دنبال می‌کند به پشت بام بی‌بی زینب می‌رسد که لکه‌های سرخی آن را پوشانده است. کامی از سیگارش می‌گیرد و از لابه‌لای دودهایی که از میان لب‌های کبودش به آرامی بیرون می‌آمدند، فرش‌های قرمز و لاکی رنگ و قدیمی‌ای را می‌بیند که سرتاسر پشت‌بام را پوشانده‌اند و در اثر ضربه‌های بی‌بی زینب تکان می‌خورند. جلیل که از چرتِ قیلوله‌اش فارغ شده بود، بی‌حوصله سیگاری برای خودش آتش ‌می‌زند و به قندیل‌های ریز و درشت آویزان از سر در قهوه‌خانه خیره می‌شود که آهسته آب می‌شوند و جلوی در را خیس می‌کنند. طاهر با چهره‌ای سیاه شده، به آرامی از پشت او به منقل خاموش نزدیک می‌شود. رحمت پک عمیق دیگری به سیگار از نیمه رد شده‌اش می‌زند تا شاید گلوی گرفته‌اش باز شود. بافت خاکستری گل و گشاد و از رنگ و رو افتاده‌اش، با خط‌های مارپیچی که درشت رویش بافته شده بود، چهره‌ی دمغش را غیرقابل تحمل‌تر می‌کند. کبودی بالای ابروی چپش درد را به چشمان ریز و سرخش می‌ریزند که به برف‌های کثیف و وارفته‌ی حیاط خیره شده‌اند. برف‌هایی که همانطور شل و ول نگاهش می‌کنند و به ریشش می‌خندند. دستی به صورتش می‌کشد و ریش‌های بلند سیاه و سفیدش را در بین انگشتان بزرگ و زبرش حس می‌کند و دوباره هوای اتاق برایش دلگیر می‌شود و راه گلویش را می‌بندد. نگاهی به دست درشت و انگشتان لرزان پهنش می‌اندزد و احساس می‌کند چیزی در گلویش جابه‌جا می‌شود.

صدایی موهوم در سرش می‌پیچد:

– برا این دستا گیر نمی‌آد.

…و ناگهان لبخندش جای خود را به ابروهای گره کرده و درشتی داد و چشمان ریز و عصبانی‌اش لکه‌ی نوری را قاب گرفت که روی شانه‌ی چپ زن جا خوش کرده بود…

رحمت تکه‌ی آفتاب‌زده‌ی ماشین را که با برف پر کرد نگاهی به خورشید انداخت که به هر زحمتی از ستیغ کوه یخ‌بسته و مه‌گرفته خود را رها کرده بود و به درختان خواب‌رفته و سرمازده می‌تابید. زمین روشن بود و بازتاب نور روی برف‌ها چشم را می‌زد. قطره‌ی درشت عرق روی پیشانی رحمت که از زیر کلاهش حرکت کرده بود، از روی شقیقه‌اش سُر خورد و در لابه‌لای ریش‌های پرپشتش گم شد. چشمان کلافه‌اش به همه طرف چرخید تا شاید جایی را پیدا کند که دست آفتاب به آن‌جا نرسد اما تنها سایه‌ی نصف و نیمه‌ی آن اطراف همان‌جایی بود که ماشین را پنهان کرده بود. یعنی زیر تخت سنگ بزرگی که به سر یک تپه چسبیده بود و برفِ رویش، که حسابی آن را پوشانده بود، چکه می‌کرد. قندیل‌های ریزودرشت آویزان از تخته‌سنگ هرچند دقیقه با صدای آرامی در عمق برفِ انباشته‌شده روی ماشین سقوط می‌کردند و سوراخ‌های ریزودرشتی را روی آن درست کرده بودند. صدای نفس‌های سنگین رحمت و خرد شدن قندیل‌ها عرق روی پیشانی‌اش را بیشتر می‌کرد تا ابروهای درشتش بیش‌ازپیش در هم گره بخورد. دستش را حایل چشمانش کرد و به ستیغ کوهی که سعی می‌کرد خورشید را بگیرد نگاه کرد. پوتین‌های لند هورش که تا نیمه در برف‌ فرو رفته بودند، کمی به سمت کوه حرکت کردند و سپس متوقف شدند. با صدایی که فقط خودش می‌شنید گفت:

– باید ببرمش اونجا… آره… اینجا دووم نمی‌آره.

کلاغی از روی شاخه‌ی خواب رفته درخت بالا‌ی سر ماشین پرید و تکه‌ای برف را روی کلاه رحمت انداخت. رحمت نگاهی به آسمان آبی یکدست انداخت و دسته‌ای از پرندگان، که با سر و صدا از بالای سرش گذشتند، را دید. دوباره نگاه نگرانی به ستیغ کوه مه‌گرفته انداخت و این بار چشمان ریزش توده‌ برف عظیمی را دید که به سرعت به سمتش می‌آمد. رحمت زن را بر شانه و قوزش گذاشت و سعی کرد به سرعت از آن‌جا دور شود. صدای نفس‌های سنگینش که حالا تندتر شده بود تنها صدایی بودند که بعد از صدای مهیب بهمن پشت سرش می‌شنید. پاهای بلندش را که تا نیمه در برف فرو می‌رفت را به زحمت از شر برف‌ها خلاص می‌کرد. سر زن روی قوزش آرام گرفته بود و پاهای یخ‌بسته‌اش در میان بازوهای کلفت رحمت قرار گرفته بود تا از کولش نیوفتد اما وقتی صدا درست در پشت سرش صدایش کرد دیگر نفهمید چطور زن را از چنگش در آورد.

دود را که بیرون می‌دهد، چشمان بسته‌اش را باز می‌کند و جلیل را می‌بیند که سینی چای را جلوی مرد غریبه‌ای می‌گذارد. به صورت خسته و خواب‌زده‌ی مرد، که برای خودش سیگاری روشن می‌کرد، خیره می‌شود. مرد به کوه مه‌گرفته و سرد آن طرف جاده زل زده است و گوش‌های بی‌خیالش به حرف‌های جلیل است که دارد چیزی را توضیح می‌دهد. مرد به تأیید سری به جلیل تکان می‌دهد و در حالی که کام عمیقی از سیگارش می‌گیرد، ناخداگاه سرش به سمت پنجره می‌چرخد و به چشمان و چهره‌ی کبود و عبوس رحمت زل می‌زند. رحمت پک آخر را به سیگارش می‌زند و آن را در بین برف‌های شل و وارفته‌ی حیاط، که دیگر نفس‌های آخرشان را می‌کشیدند، می‌اندازد و در تاریکی اتاق گم می‌شود. پنجره را می‌بندد تا صدای تک ضربه‌های بی‌بی زینب را خفه کند، اما پاکت تمام شده و مچاله‌ی سیگارش که آرام آرام جلوی چشمان غمزده‌اش، می‌رقصد و باز می‌شود از تک ضربه‌های پیرزن، که حالا کمی دورتر شده است، قدرت بیشتری دارد. دوباره بوی نا در تمام تنش می‌پیچد و سرش را منگ می‌کند. جایی در دلش خالی‌ست که به آسانی پر نمی‌شود و دارد خفه‌اش می‌کند. تلویزیون را که خاموش می‌کند، تکه‌ی بزرگی از برف که انگار در مقابل گرمای آفتاب تسلیم شده بود از جلوی پنجره به پایین می‌‌افتد.

 

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر