صدای زنی در بلندگوی سالون انتظار میپیچد، «مسافرین محترم! پرواز شماره ۵۴۱ به مقصد هرات با یک ساعت تاخیر انجام میشود.»
سالون انتظار پر میشود از سر و صدای مسافران. صداها در هم پیچیدهاند. نق میزنند و لعن و نفرین میکنند.
مرد جوان عینکش را از چشم میگیرد. کیف چرمی قهوهای را از روی زانویش بلند میکند و پس میگذارد. «نصف شب مردمه دَ میدان میخواین. باز تاخیر تاخیر کده میرَن. ای وطن کی جور شوه.»
مرد پهلویش، دستی به موهای بلندش میکشد و دوباره به موبایلش میبیند. بدون آنکه به سوی او ببیند میگوید، «بیشرفها.»
پیرمردی در ردیف جلو نشسته، از حالت نیمهخیز برمیگردد، دوباره روی چوکی مینشیند. دستی به سرش میکشد. کف دست از عرق تر میشود. روی زانویش میمالد. هر دو دستش را روی صورت میگیرد. ریش سیاه و سفیدش را میخاراند. موبایلش را بیرون میآورد، شمارهای را میگیرد. «الو الو، بچیم مه ناوختتر میرسم… آ، بله، تاخیر، یک ساعت تاخیر…. خیریتی است. بیخی خیریتی. مگم طیاره یک ساعت تاخیر داره… مچم چرا. خو تاخیر داره بچیم. خداحافظ.»
دخترک تا جلو شیشههای سالون میدود. بیرون را میبیند. دو هواپیما در آن سوی شیشهها بر زمین نشستهاند. کنار شیشه، تابلوی نقاشی، یک سرباز ایستاده را نشان میدهد. دستش را کنار صورتش بالا برده و سلامی زده است. دخترک میایستد و نگاه میکند. لبخند میزند و زیر زبان چیزی میگوید. باز میدود طرف دیگر سالون. جیغ میزند، «فرهاد! بیا مره بگیر.گرفته نمیتانی. بدو بدو.» چپلکهای پلاستیکی از پاهایش بزرگتر است. روسری سیاه باریکی دور گردنش پیچیده.
پسرک به ایزاربند خود دست میبرد، شلوار آبیاش را بالا میکشد. پاهایش را میان چپلکهای سیاهش فشار میدهد، ناخنهایش بیرون میزند. پشت سر زن جوان موبایل به دست ایستاده است. میدود طرف دخترک. «فهیمه! مه آمدم، امونجی باش. نروی. به خدا! ایستاد شو!»
دخترک میدود. موهای قهوهایش بر شانههای استخوانیش پخش میشوند. بالا میروند و روی صورتش میافتند، سرش را تکان میدهد. موها را از روی چشمهایش پس میزند. «دیدی! نتانستی بگیری. بیا مره بگیر. نِه»
می دود. از چپن پیرمردی میگیرد. چپن از شانه چپ مرد آویزان میشود. پیرمرد چپن را بالا میکشد و روی شانههایش برابر میکند. «اِی اُشتوکا پدر و مادر ندارن که جِلَوِشانَه بگیره. چقه بیتربیه هستن.»
زن جوان، وسط ردیف سوم صندلیها، نشسته است. کودک را روی پاهایش گذاشت. لکههای شیر خشک روی پیراهن سرخ زن پراکنده شدهاند. پاهای باریک کودک از پارچهای که بر او پیچیده شده بیرون زده است. زن شیشه شیر خشک را بر دهان کودک گرفته است. همزمان خودش را تکان میدهد. کودک جیغ میزند و گریه میکند.
زن صدا میزند، «فهیمه! نمیایی! فرهاد کو؟ بیا اینجی! مردم ره آزار نته! بیا دخترم پیش مه ده چوکی بیشی! صدقِت شوم مادر جان.»
مرد چپنپوش به سوی زن میبیند، «همشیره اولادای ته از بین دست و پای مردم جمع کو. یک ذره ادب یاد بته. نه محرم، نه سر، نه کلان، یک دانه سیاسر، هله بریم طیاره سوار شویم.» رویش را طرف دیگر میکند. هنوز یقه چپن را با دست گرفته است.
دختر و پسر سر جایشان ایستادهاند. به مرد چپنپوش میبینند و به مادرشان. چند قدم از مرد چپنپوش دور میشوند. پسر بر زمین روی دو پا مینشیند، شکم و سینهاش میان دو زانو قرار گرفته و دستهایش را روی سرامیکها گذاشته. نور لامپ سرامیکها را روشن کرده و در کف سالون منعکس میشود. پسر میخندد، «برف پیدا کدِیم. فهیمه مره کَش کو. یخمالک بزنیم. مَره تا پیش شیشه کش کو. باز مه تو ره کش میکنوم.»
دختر روبروی برادرش ایستاده است. هر دو دست برادرش را میگیرد. روی سرامیک میکشد. هر دو میخندند. پسر جیغ میکشد. «کش کووو! تا پیش شیشه. کم مانده.» به نقاشی سرباز ایستاده میرسند. دختر میگوید، «پیش کاکا جان رسیدم. بس اس، نِه؟» هر دو به نقاشی سرباز نگاه میکنند. پسر میگوید، «کالایش پدرم واری اَس.»
زن با کودک در بغلش، خودش را میچرخاند. داد میزند، «فرهاد و فهیمه! بس است به خدا! مردمه دیوانه کدین. بیاین دَ جایتان.»
دختر و پسر از حرکت میایستند. به سوی زن میبینند، و روی زمین. بر میگردند پیش زن. چوکیهای کنار زن خالی نیست. روبرویش میایستند، میان دو ردیف چوکیها. سرهایشان را پایین گرفتهاند. زن از بازوی پسر گرفته، میکشد. «نگفتم که از مه جدا نشین؟ گم میشین ده ای بیروبار. از کجا پیدایتان کنم.»
کودک در بغل زن جیغ میزند. زن دستش را از بازوی پسر رها میکند و شیشه شیر خشک را بر دهان کودک میگذارد. کودک شیشه را در دهان نمیگیرد. گریه میکند. زن هم پستانک شیشه شیر را در دهان کودک فشار میدهد و هم خودش را تکان میدهد. مثل گهواره، چپ و راست.
پسر جلوی پای مادر روی دوپا مینشیند. «مادر مه گشنه شدیم. چیپس میخری بَرِیم؟»
زن شیشه شیر را روی سینه کودک میگذارد. خم میشود. دستش را درون کیف سیاه میکند. صدای شرشر پلاستیکی میآید. زن پلاستیک را باز میکند و تکهای نان خشک بیرون میآورد. «بگیر بچیم. ای ره بخور. باز خانه پدر کلانت که رسیدیم دیگه نان میخوریم. دَ طیاره هم نان میتن. نوشابهم میتن.» کودک نان خشک را میگیرد و به دندان میکشد.
مرد چاق با ریش تراشیده و بروت سیاه میان بینی و لبهای کلفتش، چهار صندلی آن طرفتر نشسته است. کراوات آبیاش با خطهای کت و شلوار سیاهش همرنگ است. بلند میشود میخواهد از میان دو ردیف چوکیها بگذرد. طرف کانتین نزدیک دروازه ورودی سالون نگاه میکند. «همشیره! ببخشین اولادای تَه از راه پس کو تیر شویم.»
دختر میان چوکی مادر و زن چادریپوش پناه گرفته است. زن دست پسر را میگیرد، طرف خودش میکشد. مرد میخواهد بگذرد، پسر خود را عقب میکشد و روی پای مرد چاق میافتد. مرد غرغری زیر لب میکند. پایش را بلند میکند و از بالای سر پسر میگذرد. پسر از زیر پاهای مرد چاق به مادرش میبیند. هر دو حرفی نمیزنند. کودک جیغ میزند و زن پستانک شیشه را در دهانش فرو میکند.
دختر دست کودک را میگیرد. «کی داخل طیاره میریم؟» مادر دست کودک را از دست دختر بیرون میکشد، «هر وقت اعلان کدَن.» دختر میپرسد، از کجا میریم. زن با سر به سوی دیوار شیشهای و دروازه خروجی اشاره میکند، «از اون جِی.» طرف شیشه نگاه میکند. نگاهش روی نقاشی سرباز متوقف میشود. کودک جیغ میزند و زن باز هم پستانک شیشه شیر را در دهانش میگذارد.
دختر و پسر طرف دروازه خروجی میروند. پسر صدا میزند، «مه اول میرم.» دست یکدیگر را میکشند. صدای زن بلند میشود، «پس بیایین پیش مه. کجا میرین؟»
دختر و پسر جلو میز بلند دم دروازه خروجی رسیدهاند. بر نمیگردند. دستشان را از میز گرفتهاند و خود را بالا میکشند تا روی میز را ببینند. قدشان نمیرسد.
صدای زنی از بلندگو در سالون میپیچد، «مسافرین محترم. پرواز شماره ۵۲۴ به مقصد هرات آماده حرکت است. لطفا با در دست داشتن تکتهایتان به دروازه خروجی شماره ۱ مراجعه کنید.»
سر و صدا فضای سالون را پر میکند. چند مسافر نزدیک دروازه به طرف میز هجوم میآورند. مرد و زن جوانی پشت میز ایستادهاند و صدا میزنند، «لطفا به نوبت. بیرو و بار نکنید. همهتان میرین.» مرد قد کوتاه، مخابره بیسیم را در دست چپ و با دست راست دستگیره دروازه را محکم گرفته است. هُل میدهد و دروازه را باز میگذارد. کت و شلوار پوشیده و جلیقه زرد رنگی روی آن.
صورت مرد جوان پشت میز عرق کرده. دو ورق کاغذ را از جیب جلیقه بیرون میکشد. آرم شرکت روی جلیقه و کاغذهای مرد جوان دیده میشود. زن جوان با دست، صورتش را باد میزند.
مرد جوان از پشت میز صدا زد، «اِی بچهها از کی است؟» چند نفری به طرف زن نگاه میکنند. زن خم شده و کیفش را میبندد. صدایش از زیر چوکیها میآید، «از مه است بیادر جان. اِینَه آمدُم». زن سرش را بلند کرده، کودکش را بغل میگیرد. کیف را روی یک شانهاش میاندازد و حرکت میکند. مامور جوان میگوید: «خو بیا اولادایِتَه جمع کو. بُبَر پیش خودت.»
زن ردیف چوکیها را آخر کرده. از وسط صف طرف میز میرود. زن لاغر اندام میان راه ایستاده است. دستش از زیر چادر برقع بیرون میآید. با دو انگشت، چادر را از روی دهنش بالا میگیرد، چادر دور دهان، تر شده است. «بیه دَ نوبت ایستاد شُو. کجا میری؟» زن میایستد. مرد لباس سفید، چادر زن لاغراندام را میکشد: «بانِش بُره. اشتوکهایش امونجی اَس. مرد همرایش نیس.» زن لاغراندام راه را باز میکند. زیر لب غر میزند، «زایدن، جمع کدن هم داره.» زن رویش را بر میگرداند. به طرف خروجی حرکت میکند.
مامور شرکت هوایی به چشمهای زن نگاه میکند، «تکتای خوده بتین.» زن گوشه تکت را از زیر لب و دندان بیرون میکشد. به سوی مامور شرکت دراز میکند. مامور شرکت از گوشه دیگر تکت که خشک است میگیرد طوری که دستش به تری جای دهان زن نخورد.
مامور شرکت میگوید، «اِی خو دو تکت است. شما چهار نفر هستین. ای طفل شیرخوار خو صحیح. ای دو اشتوک چطور دَ یک چوکی جای شون؟ همالی مَیدانَه بَن انداختن.»
زن به سوی مامور جوان نگاه میکند، «اِی ره مَه بغل میکنُم، او هر دو خُرد هستن، دَ یک چوکی جای میشَن.»
مامور جوان تکت را طرف زن دراز میکند، «اجازه نیس. قانون شرکت اجازه نمیتَه. هر طفل بالای دو سال یک چوکی، یک تکت. اولادای تو خو هیچ نباشن پنج-شش ساله هستن.»
زن تکت را نمیگیرد، «بیادر آلی دیگه نمیشه. تا مه تکت بگیرم طیاره میره. از اول میدان تا اینجی رَه جنجال کدیم الّا که راه دادن.»
دختر و پسر آرام گرفتهاند. سرشان را بالا گرفته و از کنار میز مامور جوان و مادرشان را میبینند. پیرزن پشت سری غرغر میکند، «بگذار ما بریم، تو آخر دعوای خوده صاف کو.» زن از جایش تکان نمیخورد. دختر از پیش پای مادرش میگوید، «خاله جان! بان بُریم طیاره سوار شویم. پدرم اَمونجی است.» پیرزن نیشخند میزند، «هه. پدرم!»
تکت هنوز در دست مامور جوان است و به سوی زن دراز کرده است. چند مسافر از مامور جوان میخواهند اجازه دهد زن با کودکانش سوار شود. «آمر صایب بانین سوار شوه، اشتوک داره، مرد همرایش نیس.»
مامور جوان، تکتها را به زن جوان همکارش نشان میدهد، آهسته حرف میزنند. بر میگردد، تکتها را دو نیم میکند و یک نیم را به زن میدهد. زن تکتهای نیمه را باز زیر زندان میگیرد. دندانهایش را محکم گرفتهاند. لبهایش تکان میخورند، «بریم بچایم.»
دختر و پسر پیشتر از او طرف دروازه هواپیما میدوند. مهماندار هواپیما صدا میزند، «آرام، دست مادرتانَه بگیرین بیاین.» زن کودک و کیفش را روی شانههایش انداخته و با شتاب طرف دروازه هواپیما میرود. به دروازه میرسند. مهماندار لبخند میزند، «خوش آمدید. ببخشید، تکتهای تانه ببینم؟»
زن تکتها را از زیر دندان میگیرد و به مهماندار میدهد. مهماندار میگوید: «ردیف بیستوچارم، سمت چپ.» زن تا آخر هواپیما ردیفهای خالی صندلیها را نگاه میکند. راه میافتد. دختر و پسر باز میدوند. زن مهمانداری وسط هواپیما ایستاده است. یکی از ردیفهای آخر هواپیما را نشان میدهد، «سمت چپ دو چوکی از شماست، خواهر!»
پسر و دختر به سوی چوکیها میدوند. پسر طرف راست روی چوکی کنار پنجره مینشیند و دختر طرف چپ کنار پنجره. زن سمت چپ میرود. دخترک روی صندلی کنار پنجره نشسته است. زن میگوید، «بیخی مادر جان، کدِ فرهاد جان پالوی مَه بشینین. دختر التماس میکند، «مه پالوی شیشه میشینم. پهلوی شیشه. آسمانَه میبینُم.»
صدای پسر از طرف دیگر میآید، «کاکا جان مه امینجی میشینُم. آسمانه سیل میکنم.» مرد مسافر دستش را بلند کرده طرف زن مهماندار اشاره میکند، «اِی طفلَکا کلَگی رَ دیوانه کدَن. بیا ای ره ده چوکیش بِشان!»
مهماندار راهش را باز کرده میرسد، «بیا قندم. بیا پالوی مادر جان و خوارکت بشی.» پسر گریه میکند، «مه از اینجی آسمانه می بینم. بانین خوارمام آسمانه ببینه.»
راهرو میان چوکیها پر شده از مسافر. یکی با صدای بلند میگوید، «از برای خدا همیشره جان! همی اولادایتَه جم کو. سالون خو بَن انداخته بودین، حالی ده طیاره هم نمیمانین؟»
زن مهماندار دست پسر را میگیرد، «دَ ای چوکی بشی، پالوی خوارکت، هر دو آسمانه ببینین. خو قندم؟» پسر گریه میکند، «هر دوی ما از یک شیشه دیده نمیتانیم. او از او سُو بببینه مه از ازی سُو.»
زن مهماندار خود را خم میکند، «قندم! دَ آسمان چی رَ میبینین؟» پسر میگوید، «پدر جان مه.» صدای دختر هم از سمت چپ میآید، «مه هم پدر جان مه سیل میکنم.»
زن مهماندار میگوید، «پدر جانت خو حتما دَ وظیفه است. دَ آسمان چی میکنه؟»
زن یک سر شالش را از دور گردن باز میکند و روی صورتش میگیرد، «پدرشان پنج ماه پیش ده هلمند شهید شد. برشان گفتیم دَ آسمان رفته.»