روبرتو کالاسو نویسندهٔ شهیر ایتالیایی در هشتاد سالگی از میان ما رفت. به نوشتۀ خودش: «حیاتی که خدایان را به آن دعوت نکنند، ارزش زیستن ندارد. چون گرچه آرامتر است، اما داستانی در آن نیست». او خدایان را دوباره به ادبیات برگرداند و افسانههای بزرگ یونانی، ودایی، مصری و دیگر را بازگو کرد؛ و برای این کار یکی از بلندپروازانهترین و استثناییترین پروژههای ادبی دوران مدرن را دست گرفت: مجموعهای از کتابها که با «ویرانههای کاش» (۱۹۸۳) شروع شد و با «کتابِ اعظم» که امسال قرار است منتشر شود به پایان رسید.
شاهکارهایش او را به مردی فراتر از زمان تبدیل کرد ــ او هم مثل افرادی چون بیلی هالیدی و والتر بنیامین متوجه این واقعیت شد که خونریزیْ پایهگذارِ تمدن ما بوده است. خودش گفته: «جامعهای نیست که با خشونت شروع نشده باشد. و این، به یکی از مضامینی که من همواره در باب آن نوشتهام، یعنی قربانیکردن ربط دارد. اگر تاریخ را از ابتدا تاریخ بنگرید، میبینید که همواره با شکار پیوند دارد، و شکارگریْ بخشِ بزرگی از تاریخ بشر بوده است. شکارگری وقتی شروع شد که انسانهایی که میلیونها سال طعمهٔ شکارچیان بودند، خودشان به شکارچی بدل شدند».
تجاوز جنسی، آدمربایی، قتل، و بالاتر از همه، قربانیکردن (با ریختنِ خون)، بارها و بارها در داستانهای او ظاهر شدهاند. «ازدواج کادموس و هارمونی» (۱۹۸۸)، با زئوس شروع میشود که خود را به گاوی تبدیل میکند تا یوروپه را از ساحل بدزدد. در کتابِ «کا» (۱۹۹۶)، پراجاپاتی از دهانِ خود اگنی را به دنیا میآورد، و بعد اگنی دهانش را باز میکند تا پراجاپاتی را بخورد، چون در آن مرحله از تکاملِ کائنات، هنوز چیزی برای خوردن پیدا نمیشد. در «شکارچیِ ملکوتی» (۲۰۱۶)، از بدنِ مینوس، عقربها و مارها و هزارپاها بیرون میریزد، تا اینکه پروکریسِ مهربان با ریشهٔ گیاهی که از خونِ سیاهِ یک غولِ مرده رشد کرده، او را درمان میکند.
کالاسو اصرار داشت که اینها صرفا افسانههای غریب نیستند، بلکه تمثیلاتی حیاتی از هویتِ گذشته و حال ما هستند. او در «ازدواج کادموس و هارمونی» نوشته است: «ما در انباری از اشیاء زندگی میکنیم که قالبهای سازندهٔ خود را گم کردهاند». حرفهٔ ادبی او به یک معنا سفری بود برای یافتنِ این قالبها و تشریح اشیائی که ما را را احاطه کردهاند.
او نگران بود که مدرنیته، توحشی که پایهگذارش بوده را فراموش کند. سال ۱۹۹۹، در مصاحبهای برای گاردین به من گفت: «منظورم این است که امروزه هم به اندازهٔ هندوستانِ زمانِ وداها که شش قرن پیش از میلاد بود، مِیلی شدید به قربانیکردن وجود دارد، اما به شیوهای انجام میشود که دیگر به چشم نمیآید. مثلا وقتی جنگ جهانی اول را مطالعه میکنید، همهاش دربارهٔ فداکردن است. همه جا دور و برِ ما یادبودهایی برای قربانیهای جنگ وجود دارد، ولی نمیدانیم که در جامعهای قربانیطلب زندگی میکنیم».
جان بانْویل نویسندهٔ ایرلندی دربارهٔ او گفت که کالاسو «نسبت به خشونتِ جامعهٔ مدرن و نحوهٔ فراموشیِ جنایت از طرف ما، شدیدا هشیار است». مقصودِ کالاسو در بسیاری از کُتبش این بود که کشتار، خصوصا کشتارِ آیینی یا قربانیکردن، ویژگیِ طبیعیِ حیات بشر است که از دوران باستان تا به حال به بقای خود ادامه داده ولی ما در عصر مدرن، آن را وارونه نشان میدهیم یا مخفی میکنیم.
او متولد فلورانس بود. به گفتهٔ خودش، از فامیلی پر از دانشگاهی و عالم و ناشر میآمد. پدربزرگِ مادریاش، ارنستو کودینیولا، استاد فلسفهٔ دانشگاه فلورانس بود. مادرش، ملیزندا، استاد ادبیات بود و روی ترجمههای فردریش هولدرلین از آثارِ پیندار شاعر یونانی کار کرده بود. پدرش فرانچسکو، استاد تاریخ حقوق بود، که عمدتا روی متون سدههای ۱۶م تا ۱۸م کار میکرد، و برای همین خانهٔ آنها پر بود از کتابهای نفیس بزرگ.
برای همین شاید به نظر آید که روبرتو دوران کودکیِ آرامی داشت. اما اینطور نبود ــ خصوصا در دوران جنگ جهانی دوم. دورانِ پرماجرایی برای او و خانوادهاش بود. پدرش یک ضدفاشیستِ شناختهشده بود که بازداشت و به مرگ محکوم شد؛ خانوادهٔ او پنهان شدند. پدرش آزاد شد اما مجبور شد خود را مخفی میکرد. در ۱۹۴۴ روبرتو فقط سهساله بود که به او گفتند: «اگر اِسمت را پرسیدند، بگو روبرتو فاکینی».
او خیلی زود به بلوغ رسید. در ۱۲سالگی مشغول نوشتن بود و با انزو تورولا مترجم و استاد دانشگاه پادووا رفیق شد. در ۱۹۵۴ خانوادهاش به رُم کوچ کردند و آنجا ادبیات انگلیسی خواند، و پایاننامهٔ دکترای خود را درباره نظریهٔ هیروگلیفِ سر توماس براون نوشت.
در ۱۹۶۳، در انتشاراتِ آدلفی ادیتیونی بهعنوان ادیتور مشغولِ کار شد؛ این انتشارات که تازه تاسیس شده بود، با ترجمهٔ ایتالیاییِ نوشتجاتِ نیچه کار خود را آغاز کرده بود. انتشاراتِ آدلفی خیلی زود بابتِ سنتشکنیِ فکری معروف شد. از ۱۹۶۸، بعد از اینکه روبرتو به سردبیری رسید، مولفانی که انتشاراتِ آدلفی کارشان را منتشر میکرد، بیشتر معرفِ ذائقهٔ شخصیِ او بودند؛ ازجمله ژرژ سیمنون، خورخه لوئیس بورخِس، بروس چتوین و میلان کوندرا، و همچنین نویسندگان استرالیاییِ غفلتشدهای مثل توماس برنارد، اینگهبورگ باخمان، آرتور اشنیتزلر و جوزف راث.
کالاسو از این لذت میبُرد که عمدتا با نشرِ کتابهای دشوار، بتواند سلیقهٔ ادبیِ مردم را ارتقاء دهد. انتظار میرفت ترجمهٔ خودِ او از گزیدههای کارل کراوس، فقط ۲۰ عدد فروش کند؛ اما تا چاپِ بیستم هم پیش رفت. او همچنین «هفت درس کوتاه فیزیک» از کارلو رووِلی را منتشر کرد که ۳۰۰هزار نسخه فروش کرد. خودش در این باره گفت، «این نه فقط در ایتالیا، که در هر جای دیگر حیرتآور است. کتابیست که نویسندهای گمنام نوشته، آن هم در بابِ فیزیک که موضوعِ آسانی نیست، و فقط به نیروی خودش توانسته جمعیتی انبوه را جلب کند. خب این نشانهٔ خوبیست».
کالاسو کارِ انتشارات را با نویسندگیِ خودش متوازن میکرد. «سعی میکنم صبحها دفتر نروم، برای همین کارِ انتشاراتْ عصرها خیلی متمرکز است. وقتی بیدار میشوم، شروع میکنم به نوشتن؛ همیشه با قلم خودنویس مینویسم». از جوهرِ فیروزه و کاغذ آبی گرانقیمت و خیلی نازکی استفاده میکرد.
در ۱۹۷۴ اولین رمانش را منتشر کرد، «احمقِ نانجیب»، که دربارهٔ دنیل پال شرِبر، بیمارِ پارانویاییِ زیگموند فروید بود. در ۱۹۷۸، نگارش مجموعه کُتبی را شروع که بعدا زندگیاش را تحتالشعاع قرار داد، خصوصا با « ویرانههای کاش». کالاسو مجموعه آثارِ استادانهای را خلق کرد که شامل کُتبی دربارهٔ بودلر، تیهپولو و کافکا میشود، و همچنین کتابی به اسم «عصر غیرقابل توصیف» (۲۰۱۷) که نشان میدهد ما در قرن ۲۱م در دنیایی از مفاهیمِ لاینحل و وحشتِ مداوم زندگی میکنیم؛ کتابِ آخر هم بازسازیِ حماسیِ کُتب عهد عتیق است.
البته خودش قصد نداشت چنین مجموعهای خلق کند: «در نظر داشتم سه کتاب دربارهٔ کائنات بنویسم ــ با استفاده از مفاهیم و تصاویری تقریبا شبیهِ شخصیتهای انسانی. ولی کلا به مسیر دیگری رفتم». آثار او ماهیتِ دایرهالمعارفی داشت، و برای همین بود که سونیل کیلنانی سال ۱۹۹۸ در نیویورک ریوو او بوکز نوشت: «کالاسو هم مثل پروست دلش میخواهد آثاری خلق کند که از ادبیات فراتر میرود: مثل اُپرا از دیدِ واگنر یا ادبیات از دیدِ مالارمه، که در ”کتاب“ خلاصه میشد، و نمادی از خلاقیت کائنات بود. در یک کلام، اثری که هر آنچه هست را در خودش دارد».
افرادی چون سلمان رشدی، ایتالو کالوینو، جوزف برادسکی، گور ویدال و سیمون شامه جزوِ تحسینکنندگان او بودند. اما حتی تیم پارکس مترجم قدیمیِ او هم نگران انگیزههای کالاسو بود. پارکس در لاندن ریویو آو بوکس نوشت: «مشخص است که اینجا پای جنون و ارزش و غرور در میان است». و منتقدانش هم ممکن بود بیرحم باشند، مثلِ منتقدِ دیلیتلگراف که «کا» را تماما چرند و شایستهٔ پارهپورهکردن دانسته بود.
کالاسو مقالاتی هم منتشر میکرد، از جمله «ادبیات و خدایان» (۲۰۰۱)، که بر اساس درسگفتارهای او در آکسفورد در ۲۰۰۰ بود و دربارهٔ زوال و احیای تمثالهای بتپرستی در هنر غرب است. این مضمونی همیشگی در کار او بود. بهقول بانویل: «در دورانی که همه دهانبستهاند، کالاسو با قدرت از موضعِ یک متفکر کهنه سخن میگوید. چیزی که او از ما میخواهد، استفاده از ادبیات برای احضار خدایان از تبعید است».