از بیرون اتاق، صدای دویدن میآمد. چند ثانیه بعد، درب اتاق کوفته و بلافاصله باز شد. نوجوان ۱۲-۱۳ ساله، نفسنفس میزد. دستش را به نشانهی اجازه بالا برد. معلم که پشت میز لمیده بود، بعد از آن که با نگاهی دشنام بار، سرتاپای نوجوان را از نظر گذراند، با حرکت سر، به او اجازه داد. قطرات آب، از ژاکت نوجوان، روی زمین کلاس، چکه میکرد. یک کاغذ برداشت و رفت نشست روی یکی از صندلیها و مشغول نوشتن شد. معلم، هنوز هم همان طور نگاهش میکرد. انگار موجود منزجر کنندهای دیده باشد.
ساعتی گذشت. برگهها را از گوشهی سمت راست کلاس شروع کرد جمع کردن. مدیر نشسته بود پشت میز معلم. بچهها برخی با هزار التماس کاغذها را تسلیم میکردند. وقت میخواستند اما حریف ابروهای گره کردۀ معلم خود نمیشدند. رسید به نفر جلوی سمت چپ کلاس. همان نوجوانی که دیرآمده بود.
«کاغذت رو بده»
«آقا تو رو خدا، ما دیر اومدیم یکم دیگه وقت بدید.»
«گفتم کاغذتو بده، میخواستی دیر نیای»
«آقا تو رو قرآن»
آمد که برگه را بردارد، نوجوان خودش را انداخت روی برگه.
چروکی روی صورتش افتاد که نشان میداد دندان هایش را چطور روی هم سایید.
با کف دست، محکم زد پشت سرِ نوجوان.
مدیر که لم داده بود، تکانی به خود داد. رو به نوجوان گفت:
« اشرفی! یالا بده برگتو»
اشرفی که بغض گلویش را گرفته بود، همچنان روی برگه خوابیده بود.
«آغا تو رو قرآن»
ضربهی دیگری از راه رسید. پشت آن ضربهای محکم تر.
صدای نالهی نوجوان درآمد.
مدیر که ماتش برده بود، از جا جهید و همان طور که معلم را صدا میزد به سویش روانه شد
«افشین! افشین چی کار میکنی؟»
تا برسد، معلم یک ضربهی محکم تر نیز به سر اشرفی بی نوا زد.
دیگر صدای گریهی نوجوان بلند شده بود.
دست بر روی دو دست، معلم گذاشت و او را به سمت دیگری برد.
«افشین جان چی کار میکنی؟ خب …»
حرفش را برید.
« نمیبینی نکبت، برگه رو نمیده»
انگار انتظار میکشید، این کلمه را آشکارا نثار اشرفی کند.
« خب برگه شو نگیر! این که از هر چیزی براش بدتره»
همین طور که افشین را میبرد بیرون،
با علامت دست به اشرفی اشاره کرد که فعلا بنویسد.
رفتند بیرون.
به اندازهی کافی از کلاس فاصله گرفتند.
از در سالن رفتند بیرون و وارد حیاط مدرسه شدند.
باران قطع شده بود و بوی خاک آمیخته به باران، اولین بویی بود که به مشام میرسید.
« بشین اینجا ، من برگهها رو جمع میکنم، نمیخواد تو امروز اصلا معلوم نیست چته.»
توی سالن، سرایدار را دید و به او گفت برای افشین چایی ببرد.
سرایدار آشغالها را گذاشت بیرون و آمد برود داخل سالن که افشین صدایش زد.
« سیگار داری؟»
«آره»
«بده.»
سیگار را گرفت. فندک زد و برایش روشن کرد.
رفت تو.
چند لحظه بعد با یک سینی کوچک و یک استکان چای آمد دم درب سالن. همان جا که افشین نشسته بود.
«چایی بدم؟»
«چرا سینی رو نمیاری نزدیک خودم وردارم؟»
« گفتم عصبانی هستی، میزنی زیر سینی، لیوان میوفته میشکنه سه ساعت باید جمع کنم؟»
افشین سکوت کرد.
بعد زد زیر خنده :« خیلی فیلم میبینی ها»
سرایدار همین طور که داشت میخندید گفت:« نه والا .. شما رو دیدم … گرفتی بدبخت رو …»
«ول کن بابا .. اصن نفهمیدم چی شد. چایی و بده. نمیشکنم لیوانشو.» خندید.
سرایدار سینی را در دست چپش گرفته بود.
«آقا معلم شما چرا زن نمیگیری؟»
« تو چه رویی داریا !»
« چرا زن نمیگیری؟»
« به تو چه! عه ! یه چایی دادی به ماها …»
«نه برای خودت میگم»
«زر نزن»
خندیدند.
سرایدار داشت میرفت تو که یکی دو نخ دیگر ازش سیگار گرفت.
بعد پاشد توی حیاط، قدم زد.