مرد کوتاه قامت ریزاندامی که موهای مشکی پرپشتی داشت گفت: «مطمئنی چیز دیگری ننوشته بود؟»
– همینی که برایت خواندم از دو روز پیش که نامهی شهلا رسیده بود مدام میپرسید، مطمئنی چیز دیگری ننوشته بود و هر بار اصغر میگفت: «نه هرچی بود برات خواندم.»
اصغر خوانده بود که ناصر سخت بیمار است، اگر لیوان آب دستت داری بذار زمین و زود برگرد، نکند پشت گوش بیندازی، این طفل پول نمیخواهد، پدر میخواهد. پسرت ناخوش است، خجالت نمیکشی پنج ساله که رفتی و سراغی از زن و بچهات نمیگیری، این بلایی که به سر دخترم آوردهای بس نبود، اینقدر چشمت دنبال پوله شاید ناخوشیه ناصر یا از آن بدتر هم برایت مهم نباشه، تاکید میکنم اگر شیر مادرت را خوردهای یا پای سفرهی پدرت نشستهای به احترام ریش سفید من و جان این کودک بیا.
نامه از زبان حاج پولاد بود.
– اصغر چیز دیگری ننوشتهاند، مطمئنی؟
– اگر میگویی دروغت میدهم و باور نداری بده یکی دیگه برات بخوانه.
– بخدا باور میکنم اما…
– حرفت را بزن شهسوار
شهسوار گفت: «میدونم یه اتفاقی افتاده، توی نامه هم نوشته، اما تو نمیگویی»
اصغر که نگاهش به نامه بود سر بلند کرد و رو به شهسوار خم شد و گفت: «اگر چیز دیگری نوشته بود حتماً بهت میگفتم ولی خدا میداند همینی بود که خواندم.»
– نه دلم گواهی میده که یک پیشآمدی براشون کرده، از لحن حاج پولاد پیداست که اتفاق بدتر از مریضی ناصر افتاده، بخون اونجا که گفته ناصر پدر میخواد و بعدم گفته بدتر از ناخوشی ناصر چیه؟
اصغر که حالا لحنش آکنده با ترحم بود دلداریش داد و گفت: «چیزی نشده، بچه مریض میشه، شهلا هم زنه و بیتاب دیدنته، میخوان برگردی و سر خونه زندگیت باشی، حقم دارن پنج ساله که نرفتی ایران، دل آدم که گبر نیس، سنگ هم که باشه برای عزیزش تنگ میشه.»
شهسوار همچون اسپند روی آتش بود.
– بالاتر و عزیزتر از بچهام کیه؟ حکماً شهلا یه بلای سرش اومده یا شایدم بچهام مریض نباشه و دور از جونش.
هر دو سی و چند ساله بودند و از بعد انقلاب به قطر آمده بودند، اصغر هر سال ماه رمضان به خانوادهاش سر میزد ولی او نه، پنج سال نرفته بود.
صبح هر دو ساکت روی صندوق تمرهندی در گوشهای از لنج نشسته بودند، ملوانها کیسههای برنج و صندوقهای تمر و چای را به لنج میبردند، دریای آرام او را آشفته میکرد.
رو به اصغر پرسید:
– الان حرکت کنیم کی میرسیم ایران؟
منتظر پاسخ نماند، بلند شد، از پلهی چوبی پایین رفت، اصغر سر برگرداند و دید او روی اسکله است و با خودش حرف میزند و سریع دور میشود.
– آهای شهسوار کجا؟
کر شده بود فقط با سرعت دور میشد، اصغر به سمتش دوید و خودش را به او رساند و شانهاش را گرفت.
– این حرکات چیه؟ مگه بچه شدی؟ سرت انداختی پایین کجا میری؟
– نمیام
– بیا بریم، لنج میره و پول و بارمون هم میبره، بعد کی میخواد جنسامون تو دست ناخدا بیرون بیاره؟ بیا نکن همچین.
شهسوار منگ بود، در خودش شکسته بود، شهسوار مثل کوه استوار، قامت خم کرده بود، اصغر چه میدانست در دل شهسوار چه میگذرد، خودش را تکان داد، از دست اصغر رها شد، بیهیچ کلامی براه افتاد.
– نمیای بندر؟ از چه میترسی؟ نمیگی مردم پشت سرت چه میگن؟ آتش به خانهات بیفته، چرا زن و بچه و آن پیرمرد را دق میدهی؟ گناهشون چیه؟ انصافت کجاس؟ اون بیچارهها چه گناهی کردن که تو دامادشون شدی؟
میخواست با دستان پر برگردد، دوست داشت وقتی برمیگردد سرمایهدار شده باشد و تنه به تنهی ملکالتجار بزند، تا همه بگویند تجارتخانه شهسوار یا توی محله عمارت بسازد و اسمش را بگذارد عمارت شهسوار، مردم بندر بگویند شهسوار دیگه اون جوان چند سال قبل نیست و برو ببین چه شده، تاجر چای و پارچه شده.
سرما و گرما در بیابانهای قطر کار کرده بود، بیل زده بود و فحش شنیده بود، اما همان شهسوار بیهنر بود و اکنون رودرروی اصغر ایستاده بود و قصد برگشت نداشت.
– به خودت و خانوادهات بد نکن، تو دیگه جوان نیستی، الان مرد پختهای شدی، یعنی هنوز خوب و بد تشخیص نمیدی؟ برا زنت نه، دلت برا بچهات هم تنگ نشده؟
پای رفتن نداشت
– نکنه ناصر مرده باشه یا شهلا طوریش شده باشه اصغر؟
– درد مال مرده، اگه خدایی نکرده چیزی هم شده باشه چارهای نیست.
اصغر دوباره دستش را گرفته بود و این بار محکمتر کشیدش، شهسوار سست و بیجان روی زمین نشست، به دریا خیره بود، سرش را روی زانوانش گذاشت، شانههایش سخت بالا پایین میشد، نفسش به زحمتش بیرون میآمد، اصغر دستپاچه شده بود، چند همسفر و ناخدا دورش حلقه زده بودند و با تندی به اصغر میگفتند: «چرا بهش گفتی؟ بندر که میرسیدیم نمنم میگفتی»
– دست خودم نبود از دهنم در رفت، خودش هم بو برده بود که…
لنج روی آب شناور بود و خودش را از اسکله، با یادگارهایش جدا میکرد و میرفت، آفتابسوختگیها، بد زبانیهای عربها، ساخت برجهای بلند که مانندشان را در تهران دیده بود و همسرش که همچو ماه دور بود.
– پشت این دریا مردیه که یک لحظه از فکرش بیرون نمیام، نمیدونم اونم دلش برای من تنگ میشه؟ نکنه اونجا ازدواج کرده باشه و دیگه قصد برگشت نداشته باشه.
اینها را شهلا با خود میگفت، جلوی شهرداری روبه غروب مینشست و منتظر مردش بود، شهسوارش که در غروب گم شده بود، بیست سال بود که رفته بود قطر برای کار، سالهای اول میآمد و میرفت اما پنج سال بود که نیامده بود، فقط پول میفرستاد.
اوایل جنگ بود، جوانهایی که وقت سربازیشان بود را میبردند جبهه، چند باری هم توی محل دنبال شهسوار آمده بودند، هر بار فرار میکرد، از جنگ ترس داشت، میدانست آنجا نکشد کشته میشود، رفقایش هم همه رفته بودند و کشته و زخمی شده بودند، از خون بدش میآمد، جنگ را دو سر باخت میدید و همیشه یاد جملهی حاج اکبر حمومی میافتاد که میگفت: «در جنگ چه ببری چه ببازی مردمت باختهاند.»
⁃ برم جنگ چه کنم؟ حیف جان و جوانیم نیست.
توی قهوهخانه با ناخدا علی قراراشو گذاشت و فردا شبش سوار لنج ماهیگیری او شد و رفت قطر، به شهلا گفته بود جنگ تمام شد برمیگردم اما او را با بچهی توی شکمش رها کرده بود، حاج پولاد نمیدانست و بعدها خبردار شد که دامادش فرار کرده، هر وقت هم میآمد بیشتر دو روز نمیماند، خرجی یک سال را میگذاشت و دوباره میرفت، ناصر پسرش قد میکشید و اما شهسوار بزرگ شدنش را تنها در نامههای شهلا میخواند و نه میدید، شهلا تنها به آرزوی دیدنش و عشق فرزند زندگی میکرد، نزدیک خانهی حاج پولاد خانهای خریده بود.
شب چادر سیاهش را بر تن خستهی دریا کشیده بود و لنج همچنان میرفت، شهسوار در گوشهای روی سینهی لنج چنبره زده بود، خسته بود، یاد روزی افتاده بود که ناصر تازه باسواد شده بود و اولین نامه را برایش نوشته بود، با افتخار نامهاش را به اصغر یار غارش داده بود تا برایش بخواند.
بعد از چند سال که در قطر بود هر چند مدت کارش را عوض میکرد، نجاری، باغبانی، ماشینشوری و تا هوا گرم میشد ول میکرد، هوای دوحه از بندر هم گرمتر بود، هر چه از عمرش میگذشت شرمندهتر میشد و روی برگشتنش کمتر، شهلا چشم به راهش بود، ناصر پدر میخواست.
– پدرجان امروز، روز اول مهر است و من رفتهام کلاس اول دبیرستان، مادرم میگوید هر چقدر کار کردی بس است بیا، بندر پیشرفت کرده، بزرگ شده، کار فراوان است.
اگر یک جا مانده بود تا حالا استادکار شده بود، نرفتنش بهتر از رفتنش بود، میدانست اگر به بندر برگردد و بگوید هیچ یاد نگرفتهام ابوذر ریشخندش میکرد، ابوذر همسایهی حاج پولاد بود و خاطرخواه شهلا، حالا که دیگه به جایی نرسیده بود، میرفت چه میگفت؟
– همهی اهل بندر خوب بودند، من بد بودم که برای وطنم نجنگیدم، فرار کردم، باید میماندم و از وطنم دفاع میکردم.
آن همه سال جان کنده بود، و هیچ، تنها دوستش اصغر بود و تنها با او دمخور بود.
– عمرمان تلف شد، روزگارمان سوخت.
شهسوار گفت: « تا بندر خیلی مانده؟» اصغر کام محکمی از سیگارش گرفت و در حالی که دود را مثل دودکش لنج بیرون میداد جواب داد: «فردا تا ظهر میرسیم، اگر دریا همیجور باشه»
بیاد پسرش افتاد، زخم کهنهاش سر باز میکرد، همان سه هفته قبل که نامهی حاج پولاد به دستش رسیده بود باید میرفت، نوشته بود ناصر را بردهاند بیمارستان تو هم بیا، اما او نرفته بود، روی رفتن نداشت مانده بود که چه کند، اگر میرفت ناصر حالش بهتر میشد؟ میدانست که حاج پولاد تر و خشکش میکند.
– دختر بیچارهام را با دست خودم توی چاه انداختم، کاش داده بودمش به ابوذر، هم همسایه بود و هم مرد زندگی، خدا لعنتت کنه شهسوار، بر پدر نداشتهات لعنت.
از دور بندر با همهی بغض و نفرت به شهسوار نگاه میکرد، ناخدا گفت رسیدیم، پول و بارش را به اصغر سپرد و گفت من میرم توی قهوهخانه مینشیم، در راه انگار همهی چشمها به او دوخته شده بودند و شماتتش میکردند، روی کرسی کوتاه قهوهخانه نشست، دود قلیان و مردانی که همچو ماهی در آن دود غلیظ غوطهور بودند ، بوی املت و پیاز در سراسر قهوهخانه پیچیده بود، پیرمردی که چای میداد جلو آمد و استکان کمر باریکی را جلویش گذاشت، جوان سبیل از بناگوش در رفتهای پرسید: «توی قطر روزی چند به کارگر میدن؟» شهسوار گفت: «به پول ما روزی دویست، سیصد هزار تومان، اگر مهندس باشی یا تخصص داشته باشی روزی یکملیونم میدن»
– روزی یه ملیون، خوب چرا برگشتی؟ چوب توی سرت خورده بود؟
– خو زندگی همش پول نیست، خانوادهام اینجان.
– خانوادهات هم میبردی، بهشون سر میزدی، روزی سیصد هزار تومان، اگر جای تو بودم صد سال سیا نمیآمدم.
– پاسپورت اونجا دارم هر وقت بخوام میرم.
خانهی حاج پولاد نزدیک بود، بارش را اصغر میآورد، بلند شد و راه افتاد، از کوچهها میگذشت، همهی خانهها را خراب کرده بودند و جایشان آپارتمان ساخته بودند، مغازهها مدرن شده بودند، از دور ابوذر را دید، کوچهاش را عوض کرد، نمیخواست چشمتویچشم بشوند و شاید نیش بخورد، دلش نمیخواست دست خالی برود خانه، شاید اگر گردنبند و انگشتر یا پارچهای آورده بود جلوی حاج پولاد بهتر بود، همسایهها چه؟
میدانست حاج پولاد تعارف ندارد و برای خنک کردن آتش دلش هم که شده ریچار بارش خواهد کرد، کاش با شهلا ازدواج نکرده بود و از بندر رفته بود، حاج پولاد تنها مرد محل بود که به شهسوار هیچی ندار اعتماد کرده بود، نه پدری، نه مادری، شاید علت برنگشتنش بیریشهای بود، رود بیکسی همه چیز را با خود برده بود، راهش را کج کرد، دوباره به اسکله رفت میخواست سوار لنج آمادهی حرکت شود، آفتاب در دریا فرو میرفت و مرغدریایی که صاف در آب فرو میرفت، بی هیچ دستاوردی دوباره به آسمان برمیگشت، هنوز دو دل بود.
⁃ این لنج کی حرکت میکنه؟ مقصدش کجان؟
مردی گفت ماهیگیریه، بعد صید میره قطر ماهی بفروشه.
شهسوار به یاد ناصر افتاد، بیاد شهلا، پایش سست شد، از گمرک بیرون آمد، دلش آشوب بود.
– حتماً شهلا فهمیده بود که برگشته، شاید تا الان اصغر بارم را به خانهی حاج پولاد برده، کاش نیامده بودم، نکنه دیوانه شده باشم، نکنه روی دریا، آن موقع که ته سیگارم را انداختم به آب از اهل اونا دیوانهام کرده باشه.
پیاده به سمت قبرستان رفت، شب سیاه بود و قبرستان تاریک، تنها چند قبر که صاحبدار بودند چراغی رویشان روشن بود، میترسید کسی ببیندش، بشناسدش، چه میگفتند؟ بدوبیراه بهش میگفتند؟ نمیگفتند سر مادرت بتراشن این چند سال کجا بودی، حالا یاد زن و بچهات افتادی.
مردی جلو آمد، پیرمرد نحیفی بود که ریش انبوه و بلندی داشت، رنگ رخش همچو مردگان سفید بود و لباسش غرق خاک، در یک دستش عصا و به دست دیگرش قرآن جلد سبزی بود که همچو خود پیرمرد سن و سالش نا معلوم بود، یک پایش میشلید، گوی تازه از گور برخاسته باشد، شهسوار میشناختش، امرالله بود قبرها را میشست و قرآن میخواند، شهسوار دستش را گرفت و تا اتاقک امامزادهی کوچک داخل قبرستان بردش، سخت راه میرفت.
– تو کی هستی، ندیدمت، اسم و رسمت چیه؟
شهسوار پرسید: «قبر ناصر نوهی حاج پولاد کجان؟»
امرالله گفت: «بچهی شهلا و شهسوار»
شهسوار گفت: «بله شهسوار»
امرالله گفت: «شهسوار بی پدر، زن و بچهاش ول کرد و رفت دنبال دلش، بخاطر اینکه از وطنش دفاع نکنه از ناموسشم دفاع نکرد و فرار کرد، بیغیرت.»
خدا کنه شهسوار مرده باشه، کسی ازش خبرم نداره، نمیدونم میدنه یا نه
– بچهاش که مرده کجا خوابیده؟
⁃ بچهی حاج پولاد کنار اون درخت خوابیده، میگه بچهی شهسوار! شهسوار چه داشت که بچه داشته باشه، بیغیرت.
شهسوار کنار قبر نشست، اشک میریخت، ایکاش مانده بود، از وطنش دفاع کرده بود، از ناموسش، از شهلایش، از ناصرش که سال اول دانشگاه بود و میخواست دکتر بشود.
گورکن سر برآورد و گفت: «تو از کجا آمدهای، چرا اینقدر شیون میکنی؟»
بشکهی آبی دستش داد، اشک همچو رود از چشمانش جاری بود و شانههایش مدام میلرزید، حالا دیگر صدای هقهقش سکوت قبرستان را شکسته بود خاک بر سر میریخت.
گورگن گفت: «تو چکارهی ناصر هستی؟»
– هیچکاره
شهسوار گفت: عامو تو شهسوار را میشناختی؟
– نه زیاد، هیچکسم نداشت، نه مادر نه پدر، کاش خودشم نبود، دختر حاج پولاد بدبخت کرد، شهلا را سیاهبخت کرد.
شهسوار از کنار دیوار خانهی حاج پولاد گذشت چند گام آن سوتر صدای گریهی آشنایی را شندید، زنی کنار در خانه، روی کرسی نشسته بود، از گوشهی روسری گیس سفیدی پیدا بود، عینک سیاه بزرگی به چشم داشت و با عصای سفیدش در تاریکی شب بی نور چراغ بدنبال چیزی در روی زمین میگشت.
– شهسوار برو، اینجا دیگه جای توی نیست، کسی دنبالت نمیگرده، برو که دیگه برنگردی.