ساعت را که نگاه میکنم عقربه به دور عدد چهار دائم در حال چرخش است. نمیدانم چقدر اما مطمئنم بیشتر از یک هفته است که به دور خودش در حال چرخیدن است. یک هفته است که هر شب به بهانهی خوابیدن به اتاقم میآیم اما انقدر جابجا میشوم که تمام بدنم درد میگیرد. به ساعت که نگاهی میاندازم، طبق معمول ساعت چهار و من بیدارم. صدای عقربههای ساعت برای من تبدیل به یک ملودی شدهاند اما نه یک ملودی گوشنواز و لطیف بلکه یک مارش عزا. هر شب این گروه سه نفره عقربه چنان برای من مینوازند که من چارهی جز نخوابیدن پیدا نمیکنم و میشوم تنها شنوندهی این سه نوازنده تا وقتی که مجبور بشوم از جایم بلند شوم و بروم سراغ کار و زندگی.
میدانم چه مرگم است که هر شب مثل دیوانه فقط به خودم میپیچم و نمیتوانم آرام بگیرم. در طول روز هم وضعم شبیه شبها است منتها کسی دقت نمیکند، فکر میکنند آدم پر جنب و جوشی هستم. در این یک هفته آرام و قرار ندارم، دائم میخواهم راه بروم و کسی هم با من حرف نزند چون حرف که میزنند من هم مجبور میشوم همکلام بشوم و بعدش تا انتها پا به پای حرفهای بیاهمیتشان بایستم و آخرش هم هیچی به هیچی. چون نمیتوانم بگویم چه بلایی به سرم آمده، مجبورم فقط دروغ تحویل بدهم.
اینقدر داستانهای الکی سرهم بندی کردم که خودم از داستان سراییهایم حالم بهم میخورد. احساس میکنم متوجه هستند که مشغول که چرت و پرت گویی هستم اما به رویم نمیآورند. کاش همه اینطوری بودند که به رویم نمیآوردند و میگذاشتند به درد خودم بمیرم ولی یکی مثل مامان و بابا ول کن من و ماجرای پنهانی نیستند و نخواهند شد.
از روز اول سین جیم کردنها شروع شد که چرا اینطوری هستی؟ چرا حرف نمیزنی؟ چرا دائم سرت درد میکند؟ چرا زود میخوابی؟،چرا شبها چراغ اتاقت روشن است؟ من فقط نگاه میکنم که ببینم کِی خسته میشوند. میدانم حرف که بزنم آخرش میرسد به دعوا و بحث و نصیحت.
حالم بهم میخورد از این روند تکراری بحثهای خانوادگی ما. مخصوصا در این مورد، چون نمیخواهم به کسی نگاه کنم و بگویم دوست دخترم، کسی که میخواستم یک عمر با او باشم، دختری که من تشویقش کردم برای خواندن فوق لیسانس، دختری که بخاطر من در این شهر خراب شده ماند و درس خواند و کار کرد، در اتوبوس لعنتی دانشگاه بود. نمیتوانم بگویم اتوبوسی که من یک هفته است بخاطرش خودم را به در و دیوار میزنم همان کابوسی است که همکلاسیهایم و تمام زندگی و آینده و رویاهایم در آن سوخت.
نمیتوانم بگویم که یک هفته است خانوادهاش در به در دنبال من هستند که ببینند من چه کسی هستم، کجا هستم، چرا دخترشان شب قبل از حادثه بخاطر من با هم خانهاش صحبت کرده بود و زارزار گریه کرده. من که میدانم برای چه بوده ولی چه بگویم. جرئتش را ندارم آفتابی شوم. این گوشی بیصاحب من دائم زنگ میخورد و پیامهایی از شمارههای ناشناس برایم ارسال میشود که آقا جوابی بدهید، آقا ناسلامتی شما دوستش بودی، خب لعنتی خودت را نشان بده. میدانم خیلی نامردم، میدانم خیلی ترسو هستم. همیشه بهم میگفت که ترسو هستم، توان روبرو شدن با حقیقت را ندارم. بهش میگفتم بستگی دارد چه حقیقتی باشد، اخم میکرد و میگفت برای تو چه فرقی دارد ، تو در هر شرایطی ترسو هستی. از حرفش بدم میآمد اما چون از زبان او میشنیدم نمیتوانستم ناراحت بشوم. راست میگفت اگر ترسو نبودم جواب یکی از این تلفنها را میدادم و میگفتم که من دوستش بودم، من با با دختر شما بودم، من دعوا را شروع کردم. من سرش داد کشیدم. من گفتم اگر هم دیگر را نبینیم بهتر است. ولی من فلک زده، من بد اقبال از کجا باید میدانستم دقیقا آن صبح کذایی قرار است مسافر آن اتوبوس باشد.
از روز واقعه فقط چیزی که مثل خوره به جانم افتاده و مشغول خوردن تمام وجودم است، اینکه کاش مثل هر روزی که باید میرفت دانشگاه، خودم میرساندمش. همیشه که خودم میرفتم دنبالش این قدر گرم صحبت میشدیم که دیر به دانشگاه میرسید. بخاطر همین مجبور بود آژانس بگیرد تا از این سر کوه میرفت آن سر کوه. ولی من بخاطر یک حرف بچگانه لج کردم و دنبالش نرفتم. مامان همیشه میگوید خیلی آدم لجبازی هستم، این قدر که گاهی خودم با خودم لج میکنم و دست به یک کار غیرعقلانی میزنم. مثل همین الان که یک عذابوجدان منطقی گریبانم را گرفته و میدانم تا سالها عین یک بختک به جانم میافتد. آن شب خودم با خودم لج کردم، بهم گفت چقدر خوبه که از هیچی ناراحت یا عصبانی نمیشی، در لحظه نمیدانست اتفاقا یکی از بد عنقترین و گوشت تلخترین آدمهای روزگار هستم اما فقط با او حالم خوب است و نمیتوانم ادم بداخلاقی بشوم. بعد گفت ولی بعضی وقتا باید عصبانی شد، در شهر ما عصبانی شدن یعنی غیرت داشتن، بعضی وقتها دوست دارم تو روی من غیرت داشته باشی و بخاطر رفتار یا اخلاقی عصبانی بشوی ولی خیلی بیبخاری. هر کاری که میکنم تا شاید تحریک شوی و به طرف عصبانی شدن بروی، میبینم که نه فایده ندارد باز همان آدم معمولی هستی، این حرفش خیلی به من برخورد. چون یاد دعواهایی افتادم که در خونه با خانواده دارم که آخرش پدرم با یک جمله که تو خیلی بیبخاری به بحث و دعواها خاتمه میدهد. حالا رو به رویم نشسته و میگوید غیرت نداری.
برای اولینبار در تمام این سالها بود که از دستش ناراحت شدم و حرفش من را رنجاند. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، در چشمانش نگاه کردم و گفتم خب مردم شهر تو اشتباه فهمیدند. اگه یکی مثل من بخاطر هر کار بچگانهی تو ناراحت نمیشود دلیل بر این نیست که بیبخار یا بیغیرت هستم. به این دلیل است که مطمئنم کار یا رفتارت هم خیلی بچگانه بود هم غیر منطقی. دلیل ندارد برای یک کار غیر منطقی خودم را ناراحت کنم. من خودم را بیشتر از هر کسی دوست دارم و بیشتر از هر کسی برای خودم احترام قائلم. داشتم بهش اینطوری میگفتم در حالی که خودم میدانستم خیلی وقتها به راحتی از کوره در میروم ولی میخواستم به او بفهمانم که حرفش چقدر برخورنده بود. نمیدانم حرفم را فهمید یا خودش را به نفهمی زد، چون گفت تو که راست میگویی کارهای من منطق و عقل ندارد و کسی که عاقل است فقط تو هستی. بالاخره تو بچه تهران هستی و حرف تو برو دارد. تو میتوانی به ما بچهی شهرستان نگاه تحقیرانه داشته باشی که فکر و رفتار ما را مسخره کنی. گفتم من کِی مسخره کردم؟ گفت خودت را شبیه کسی نکن که متوجه نمیشوی، تمام جملهات تحقیر بود و تحقیر. گفتم کاش این بحث را تمام کنیم. من اشتباه کردم، تو هم قبول کن اشتباه کردی. گفت قبول دارم که واقعا اشتباه کردم و این سالها نفهمیدم نگاهت به من و شهری که از آن آمدم چه طوری است. من قبول دارم که اشتباه کردم از روز اول با تو راه اومدم. همانهایی که سر هیچ و پوچ دعوا راه میاندازند شرف دارند به یکی مثل تو که کاری جز این نداری دختر مردم را سوار ماشینت کنی. داغ کردم. میدانستم صورتم گُر گرفته و قرمز شده.
دیگه نفهمیدم چی گفتم یا چی باید میگفتم فقط صدای خودم را میشنیدم که با داد و بیداد بلندبلند میگفتم آخه احمق، دختر مردم که تویی فقط. آخه من جز تو کی را سوار ماشین کردم؟ تو این قدر نفهم هستی که متوجه نمیشوی قرار است شوهر تو شوم. نمیدانی که منتظر تمام شدن درس و دانشگاه تو هستم. من چقدر دیوانه هستم که دلم برای تو میسوخت و برایت کار پیدا کردم. تو لیاقت نداری. گفت میخوام پیاده شم. گفتم فکر کردی جلویت را میگیرم که نه تو رو خدا پیاده نشو من اشتباه کردم. هه… کور خوندی. خبر نداری اگه من سر لج بیفتم به چه آدم مزخرفی تبدیل میشم. از ماشین پیاده شد ولی قبل از اینکه برود، در ماشین را باز کرد و گفت تا الان که بیست و پنج سالم هستش خیلی ظلم دیدم، خیلی بدبختی کشیدم، خیلی حرف شنیدم ولی از هیچکس متنفر نشدم. نمیتوانستم متنفر بشم ولی الان کاری که کردی تا آخر عمر با هر دلیل سادهای میتونم از همه متنفر بشم. البته اگه آخر عمری برایم معنی داشته باشد. در ماشین را محکم بست و رفت. من هم حرکت کردم سمت خونه.
بهم ریخته بودم ولی نمیتوانستم خودم را بشکنم و بهش زنگ بزنم. با خودم میگفتم چند بار من کوتاه بیام. چند بار من ندید بگیرم و باز با روی خوش به طرفش بروم. پس فردا وقتی رابطهی ما جدی بشه این منتکشی برایش تبدیل به یک عادت میشود که هر کاری انجام بدهد یا هر چی بگوید من نباید واکنشی از خودم بروز بدهم. پدر و مادرم حال بدم را فهمیدند و طبق معمول سوال و جواب شروع شد. من نمیدونم چرا ما نباید برای حال بد پدر و مادر کنجکاو بشیم یا سوال پیچشون کنیم. ولی ما مثل کیسه بوکس همیشه در اختیار باشیم و جواب بدهیم. گفتم سر کار یک خورده درگیری و بگو و مگو هست فکرم مشغوله. این را که گفتم بحث داغ نصیحت و وصیت شروع شد که تو باید صبور باشی، تو باید آرام باشی. تو چرا درگیر میشوی. شاید تو را اخراج کردهاند، اگه اجازه میدادم ادامه بدهند به ژانر وحشت میرسیدیم که همین روزها من را به قتل میرسانند بخاطر اینکه سر کار بگو مگو داشتم. در حالی که خودم از یک طرف میدانستم که الکی گفتم و از یک طرف حرفها و نصیحتهایشان را متوجه نمیشدم. به یاد دارم وقتی خودشان از سر کار میآمدند با چه افتخار و غروری از کتککاری و بحثهایی که مسببش خودشان بودند حرف میزدند ولی حالا که نوبت من شده بود من باید تبدیل میشدم به یک آدم تو سری خور که نباید هیچ اعتراضی داشته باشه. نمیدانم این والدین چرا وقتی سنشون بالا میره ترسو میشن. یادمه که من هم ترسو هستم ولی من طبیعی هستش که بترسم چون خیلی چیزها را تجربه نکردم، از خیلی اتفاقات و مسیرها خبر ندارم. پس فکر میکنم واکنشم طبیعی و نرمال باشد.
با هزار خواهش و تمنا توانستم راضیشان کنم که خسته هستم و به سمت اتاقم بروم. نمیدانستم این راضی کردن چقدر در مقابل توضیح فاجعه شب بعد یک اتفاق ساده و پیش پا افتاده بود. عین مار چنبره زده بودم روی گوشی و منتظر یک خبر ازش بود. میدانستم شبها زود میخوابد، همین که ساعت از دوازده گذشت ناامید شدم اما ته دلم خداخدا میکردم همین الان یک صدایی از طرف گوشیام بشنوم و ببینم خودش است. بین خواب و بیداری با خودم کلنجار میرفتم که فردا صبح بروم دنبالش یا نه. یک بار به این نتیجه میرسیدم که بروم و ماجرای امشب را از دلش دربیاورم ، یک بار به خودم نهیب میزدم که نه این دفعه کوتاه بیا نیستم. نمیدانم کِی خوابم برد ولی از صدای ویبرهی گوشی از خواب پریدم. فکر نمیکردم ساعت گوشی باشه ولی بود. روی صفحه را نگاه کردم دیدم که هیچ خبری ازش نیست.
سوار ماشین که شدم به ساعتم نگاه کردم دیدم خیلی زوده از الان برم سر کار، کاش برم دنبالش با هم میرفتیم صبحونهی میخوردیم بعد هر کدوم میرفتیم دنبال کار و زندگی. همین که خواستم بهش زنگ بزنم، از سر کارم زنگ زدند خواستم جواب ندم ولی نمیشد. گفتم الو، گفت کجایی، گفتم دارم راه میفتم. گفت سریعتر، با تعجب گفتم چرا سریعتر من نهایتش بیست دقیقهی دیگه سر کارم، چه خبره اول صبحی؟ گفت خبری نیست دیشب آخرین نفر شما رفتی و کلیدها را با خودت بردی حالا یا به عمد یا به سهو، حوصلهی کلکل نداشتم گفتم خب. گفت مهندس مهمون دارند اول صبح، شما لطف کن سریعتر بیا که همه پشت در معطلیم. یعنی اگه جربزه داشتم اگه جرئت داشتم نمیرفتم تا یکی دو ساعت دیگه. چی میخواست بشه. اخراجم میکردند دیگه. از این بالاتر نبود ولی آخ که دلم خنک میشد. گفتم باشه الان خودم را میرسونم. از جواب دادن خودم لجم گرفته بود. ولی چارهای نداشتم.
وقتی رسیدم همه اخمو و عصبانی جوری به من نگاه میکردند انگار قتل کردم، بابا چهارتا کلید بود دیگه. خواستم بگم آخه آقای به اصطلاح مهندس، رییس این دم و دستگاه به این بزرگی شما خودت یکی از کلیدها نداری که بقیه را آواره نکنی، ولی نگفتم. نمیدونم این نگفتنها و جرئت نکردنها تاثیرات حرفهای دیشب پدر و مادرم بود یا اینکه واقعا یک آدم بیجربزهی هستم که الان دارم به حرفاشون میرسم و قبول میکنم. یکی از روزهایی بود که اصلا نمیتونستم حواسم را جمع کنم. یادمم افتاده بود که بخاطر زنگ تلفن و کار فوری این لعنتیها، کلا فراموشش کردم و نرفتم دنبالش.
ساعت را که نگاه میکردم میدانستم الان رفته دانشگاه و سر کلاس هستش. با خودم میگفتم اشکال نداره بعد از ظهر دوساعت مرخصی میگیرم و میروم دنبالش، اینطوری بهتره و بیشتر با هم هستیم. همین که این فکر از ذهنم عبور کرد دیدم گوشیام زنگ میخورد. همزمان که زنگ میخورد بلافاصله از هر برنامهی برایم پیام میرسید. نمیدانستم به کی جواب بدم ولی شماره ناشناس بود. جواب دادم، صدای یک دختر بود گفت شما دوستش هستی؟ گفتم بله، گفت میدونید الان کجاست؟ صدای دختر برایم آشنا بود ولی نمیدانستم کیست. حدس میزدم باید هم خونهاش باشد، گفتم الان باید دانشگاه باشه تا ظهر پشت سر هم کلاس دارد. گفتم چرا مثل پلیسها ازم سوال میپرسید؟ گفت اخبار ندیدید؟ نمیتوانستم حرف بزنم، فکرم به جایی قد نمیداد، تنها کاری که کردم تلفن را قطع کردم و رفتم سراغ پیامها و اخبار. واژگونی مرگبار اتوبوس دانشگاه….
تنها چیزی که جلوی چشمم آمد قیافهاش در همان لحظهی بود که بهم گفت البته اگه آخر عمری برایم معنی داشته باشد و رفت. صدای همهمه و حرفای بقیه را میشنیدم که همه از فاجعه و دانشگاه حرف میزدند. همه ناراحت و طفلکی گویان به حال خانوادهها و بچهها دل میسوزاندند ولی هیچ کسی خبر نداشت که چرا من مثل یک مجسمه روی صندلی پشت میزم نشستم و نه میتوانم حرف بزنم نه میتوانم واکنشی نشان بدهم نه حتی میتوانم از جایم بلند بشوم. به همان شمارهی ناشناس زنگ زدم، همین که گفت الو، گفتم مطمئن هستی توی همان اتوبوس بوده؟ گفت با هم رفتیم دانشگاه، من دیرم شده بود، گفتم با آژانس میرم ولی اون گفت من حالا زوده برم سرم سرکلاس، حوصلهی نشستن سر کلاس هم ندارم با اتوبوس برم حداقل دیرتر میرسم تا با این حرکت لاکپشتی برسه اون بالا استاد نصف حرفایش را هم زده، گفتم هر جور راحتی، من سوار آژانس شدم، سریعتر حرکت کرد ولی اون با اتوبوس فکستنی تا دو ساعت دیگه هم نمیرسید، نزدیکای کتابخونه بودم که صدای عجیبی شنیدم و همه مات و مبهوت وسط جاده موندند، همه از ماشین پیاده شدند، ناخودآگاه تلفن را قطع کردم. ناخودآگاه انگار کنترلم دست خودم نبود از جایم بلند شدم و کیف و کُتم را برداشتم و از شرکت زدم بیرون. میدانستم در همان لحظه همه هاج و واج نگاهم میکردند ولی دهنم باز نمیشد که بگم کجا میروم یا چرا میروم.
سوار ماشین شدم و حرکت کردم. به خودم که آمدم دیدم دم در دانشگاه در یک ترافیک عجیب و غریب گیر کردم. نه راه پس داشتم نه راه پیش. همان وسط ماشین را ول کردم و راه افتادم، رسیدم به در ورودی دیدم کیپ تا کیپ پلیس ایستاده و اجازه نمیدهند کسی وارد شود. هر صدای آزار دهنده، دلخراشی که میتوانستی در آن لحظه تصور کنی شنیده میشد. دیدید یک موقعهای در خواب هر کاری که میکنید صدایت از ته گلویت در نمیآید. هر چقدر تلاش میکنی تا شاید حنجرهات صدایی تولید کند ولی نمیتوانی، آخرش هم با یک حس سراسر ترس و دلهره از خواب میپری. من دقیقا در آن موقعیت بودم، صدا نداشتم تلاش میکردم که صدایم دربیاید ولی نمیشد فقط فرقی داشتم اینکه از خواب نپریدم درست وسط یک ماجرای واقعی بودم و خودم را سراسر مقصر میدانستم. با فشار و اجبار پلیس به طرف ماشین برگشتم. صدای داد و بیداد و بد و بیراه رانندهها را میشنیدم که به خودم و به ماشینم ناسزا میگفتند. مثل یک ربات سوار ماشین شدم، راه افتادم. توانستم یک جای خلوت گیر بیاورم. نگهداشتم. گوشی لعنتی ول کن نبود از هر طرف زنگ میزدند. من نمیدونم زمانی که با هم بودیم از کسی جز همین هم خانهاش صحبت نمیکرد ولی الان همه شمارهی من را داشتند و مرتب به من زنگ میزدند. از اون طرف شرکت و مهندس هم ول کن نبودند. وسط این بدبختی و بیچارگی تنها کسی که بهم زنگ نزده بودم مادرم بود که دقیقا هم زنگ زد.
همه را ریجکت کردم، تنها کاری که کردم رفتم داخل دفتر تلفن گوشی، بخش مورد علاقهها، اولین شماره، شمارهی خودش بود. گفتم اینها الکی شلوغش میکنند هنوز که خبری نشده که خبر داشته باشند کی در اتوبوس بوده، الان بهش زنگ میزنم جواب میده میگه پشیمون شدم نرفتم سر کلاس. وسط راه پیاده شدم. میگه مگه تو قهر نبودی چه عجب یاد ما افتادی. شماره را گرفتم. از موقعی که یادم میاد از دو تا جمله یا دو تا صدا متنفر بودم یکی اینکه شمارهی مورد نظردر دسترس نمیباشد، یکی شماره مورد نظر خاموش میباشد. نمیدانم چرا ولی انگار به این دو صدا حساسیت داشتم، همین که میشنیدم از عالم و آدم و شمارهی مورد نظر متنفر میشدم. صدای لعنتی را شنیدم شماره مورد نظر خاموش میباشد، گفتم خاموشه دیگه این که دلیل نمیشود در اتوبوس بوده باشد. گوشی همه خاموش میشود. یک جایی هستش الان یا شاید شارژ ندارد یا میخواهد خودش را بیشتر برای من مورد توجه قرار بدهد، من میشناسمش. میدانستم که به خودم دلداریهای الکی میدهم.
میدانستم همهی حرفهایم دل خوش کنک هستند، میدانستم اگر همین حرفها را به یک بچه میزدم بهم میخندید ولی انگار راضی شده بودم. انگار میخواستم باور کنم، به سمت خونه رفتم. چقدر خوششانس بودم که وقتی رسیدم دیدم کسی خونه نیست و یک نامه گذاشتند برای من که چند بار زنگ زدیم ما رفتیم خونهی مادرجان شب میاییم. حوصلهی خوندن بقیهاش را نداشتم همین که نبودند یعنی واسه چند ساعت میتوانم خودم باشم.
همون طوری روی مبل ولو شدم. چراغ چشمک زن تلفن روی مخم بود، واسه همین از روی مبل بلند شدم و رفتم طرف اتاقم. با همان وضع و سر و شکل ولو شدم روی تخت. نه میتوانستم به طرف گوشی بروم و ببینم چه خبره، نه میتوانستم به طرف تلویزیون بروم و ببینم الان همهی شبکهها راجع بهش حرف میزنند. چشمهایم را بستم، صدایش در گوشم بود که بهم میگفت، دیدی ترسو هستی، دیدی جرئت نکردی جلوتر بیایی. دیدی نخواستی من را ببینی. با صدای باز شدن در از خواب پریدم. ساعت از یک هم گذشته بود. نمیتوانستم از جایم بلند بشوم. چسبیده بودم به تخت. پیرهنم خیس عرق بود ولی توان نداشتم که لباسم را عوض کنم. همینطوری روی زمین دست میکشیدم تا گوشیام را پیدا کنم، از روی زمین بلندش کردم. بین حجم زیادی از پیام و زنگ و عکس فقط رفتم سراغ پیام شماره ناشناس یعنی هم خونهاش. ویس فرستاده بود که توی اتوبوس بوده، یک سری را پیدا کردند باید یکی برود پزشکی قانونی برای شناسایی. خانوادهاش فردا صبح میرسند یکی باید امشب برود. دو ساعت پیش این خبر را فراستاده بود. مطمئن که شدم پدر و مادرم خوابند، از جایم بلند شدم با همان پیرهن عرق کرده از اتاق آمدم بیرون و رفتم سمت در خروجی. صدای مادرم را شنیدم که گفت کجا میروی ولی در را بستم و زدم بیرون.
به همان شماره زنگ زدم.، با حالت طلبکارانهی گفت کجایید شما؟ در به در دنبال شما هستیم. منتظر بودیم الان به آب و آتیش بزنید ولی انگار تنها کسی که ناراحت نشد شما بودید، چرا تلفن را قطع میکنید؟ از پشت کوه که نیامدید من دارم حرف میزنم یهو شما… دیدم اگه اجازه بدم این همین طوری ادامه بده نه من تحملش را ندارم نه این دختر میفهمد که چه میگوید. فقط پشت سر هم رگباری حرف میزند و من را متهم میکند. گفتم من بیرونم کجا باید بیام؟ گفت آدرس که دارید بیایید به همان آدرس. گفتم نمیام. شما آدرس جایی را که باید بریم را بگید، بیایید همان جا. منتظر جوابش نماندم و مثل یک آدم از پشت کوه آمده که از روابط اجتماعی هیچی سرش نمیشود تلفن را قطع کردم. میدانستم دلش را ندارم که بروم به سمت همان مسیر همیشگی. میدانستم دلش را ندارم که بروم آنجا و نبینمش که مثل همیشه با اخم تکیه داده به درخت و به ساعتش نگاه میکند و وقتی من میرسم جوری رفتار میکند که اصلا متوجه من نشده، در حالی بخاطر دیر رسیدن حرص میخورد. نمیدانم سرنوشتم چه میشود یا تقدیرم به کجا کشیده میشود ولی این را مطمئنم که تا دنیا دنیاست این مسیر همیشگی عاشقانه را نمیروم و نخواهم رفت. تا دنیا دنیاست از کنار خانهای چسبیده به یک درخت عبور نخواهم کرد و تا دنیا دنیاست نگاه آخرش را فراموش نخواهم کرد.
به سمت آدرسی که برایم فرستادند، در حرکت بودم. میدانستم قرار است چه روندی را طی کنم یا چه کار کنم و آخرش به کجا برسم. درسته که هیچوقت پایم به این مسیر نرسیده ولی شکر خدا از بس در فیلم و سریال ایرانی شخصیتهای داستان به سمت پزشک قانونی رفتند که هر ایرانی کاملا خبر دارد برای تشخیص هویت یک متوفی باید به کجا مراجعه کند. رسیدم. هم خانهاش را نمیشناختم، ندیده بودمش، همون اطراف مثل بچههای گمشده چشم میچرخاندم شاید که بشناسم، صدایم کرد. برگشتم دیدم با لباس سرتاسر مشکی، با چشمهای ورم کرده و سرخ و حالتی نزار که نمیتونست روی پایش بایستد با چند نفر دیگر مات و مبهوت من شده بودند. فهمیدم بقیه همکلاسیهایش بودند و تقریبا همه از وجود من باخبر بودند در صورتی که من هیچ کدامشان را نمیشناختم.
به سمتشان رفتم و گفتم چی کار باید بکنم؟ صدای یکی را شنیدم که با لحن کنایهآمیزی گفت: نکرده لباسش را عوض کند با پیرهن رنگی پاشده اومده دم پزشک قانونی. نگاهی به خودم انداختم، دیدم با پیراهن صورتی عرق کرده و چروک روبروی این بچهها وایستادم که اگه بگم بیشتر نه ولی به اندازهی خانوادهاش برایش زار میزنند. معذب شدم، یک لحظه فکر کردم که ای کاش لباسم را قبل از رفتن عوض میکردم ولی یادم آمد که من از صبح نمیخواهم چیزی را باور کنم. من از صبح منتظر یک خبر از طرف خودش هستم پس برای چی لباس سیاه به تن کنم. اینها نباید به پیشواز میرفتند. اینها نباید زود به نبودنش عادت میکردند. داشتم چرت و پرت میگفتم اما این تنها راهی بود که میتوانستم خودم را سر پا نگهدارم. بهم گفتند که چون اینجا شلوغ و درهم و برهم است باید افراد نزدیک همه برای تشخیص بیایند. ما جز شما کسی را نمیشناختیم یعنی راستش جز شما هم کسی را اینجا نداشت بخاطر همین به شما گفتم. گفتم خب خانوادهاش فردا میرسند دیگه من چی کار کنم؟ یکی گفت بابا عجب بیبخاریه این. نفهمیدم چی شد که به طرفش حمله کردم و با مشت به سمت صورتش هجوم بردم. هیچی نمیفهمیدم فقط حس کردم من را به طرفی میکشانند.
همه چی که آرام شد، گوشهای از خیابان نشسته بودم. احساس میکردم اون حجم از فشار از صبح با کتککاری یه خورده خالی شده، دور و برم کسی نبود. با خودم میگفتم باید الان من را میدیدی که بهم میگفتی من هیچوقت عصبانی نمیشم، باید بودی و میدیدی. دوستش با یک بطری آب به سراغم آمد. گفت همه ناراحت هستیم، اگه شما یک نفر را از دست دادی ما چند نفر را. چند نفر از بچهها که در دوره لیسانس و فوق لیسانس با هم بودیم را از دست دادیم. همه داریم دیوانه میشویم. هیچ کاری هم از دستمان بر نمیآید. گفتم کِی برم؟ گفت بزار حالت جا بیاد. جایی که میخواهی بروی خیلی شرایط درستی ندارد که تو بخواهی با این اوضاع و احوال به سمتش بروی ، کمی صبر کن. از سردی هوا چیزی متوجه نمیشدم اما انگار سرم داشت خنک میشد یک جور رهایی. نمیتوانستم فکرم را جمع کنم، فکرم هزار راه و مسیر بود که روی هر چیزی بیشتر از دو ثانیه نمیتوانستم تمرکز کنم. در همین حال و احوال بودم که گوشیم زنگ خورد میدانستم مامانم ول کن من نخواهد بود. گفتم بله؟ گفت کجایی تو پسر نصفه شبی؟ گفتم یک امشب دست از سر من بردار، چند ساعت پی من نگردید، خواهش میکنم ازت. گفت آخه نمیشه. گفتم چی نمیشه مادر من؟ از من گذشته این نگرانیها، نمیگم برای همیشه، میگم همین چند ساعت بزارید به حال خودم باشم. خداحافظ.
بلند شدم، به طرف بچهها رفتم. از من خوششان نمیآمد مخصوصا با این دعوا و مرافعهای که راه انداختم. اما دخترها انگار مهربانتر بودند، حالم را میپرسیدند. گفتم من میخواهم بروم داخل، شما همینجا منتظر میمانید؟ یکی گفت ما صبر میکنیم تا شما برگردید. انگار نگاهم یا حالت چهرهام سوالی بود چون بدون اینکه چیزی بگم همان دختر ادامه داد از ته دل منتظر این هستیم که بیرون بیایید و بگید خودش نیست، بگید اشتباه شده. بدون اینکه حرفی بزنم به طرف در اصلی حرکت کردم. همیشه به محکم بودن بدن و درشت بودن استخوانبندی معروف بودم. همیشه اگه قصد چشم زدن من را میداشتند، میگفتند توپ تکانش نمیدهد. هیچ وقت نشده که بخاطر یک درد بدنی ناله کنم یا غر بزنم. همیشه بهم میگفتند مثل این پسرهای لوس نیستی که با باد بهاری یا سرمای پاییزی تا یک ماه در خانه بخوابی یا دائم از درد ناله کنی. ولی وقتی داشتم به طرف در میرفتم انگار تمام چشم خوردن ها، تمام دردهای نهفتهی بدنم یک جا جمع شده بود و خودش را به رخم میکشید. زانوهایم توان ایستادن یا حرکت کردن را نداشتند، دستم شروع به لرزیدن کرد. دو بار تعادلم را از دست دادم اما دستم را به دیوار گرفتم تا بتوانم راه بروم. مثل این عروسکهایی که به نخ آویزان هستند و باید یکی تکانشان بدهد، راه میرفتم. با خودم میگفتم الان را هم باید میدیدی که نمیتوانم تعادلم را نگه دارم. با هر جان کندنی که بود خودم را به طرف نگهبانی رساندم.
اگر در یک محیط آرامی میبودیم حتما صدای نفسهای من که ناشی از ترس و استرس بود را میشنیدی ولی خوشبختانه در جایی وارد شده بودم که از حجم شلوغی و همهمه صدای هیچکس واضح شنیده نمیشد چه برسد به شنیدن صدای نفسهای من. جیغ و داد و فریاد تبدیل شده بود به یک ریتم. با هر بدبختی بود توانستم با نگهبان هم کلام بشوم. گفتم برای پیدا کردن گمشدهام آمدم. گفت مُرده؟ گفتم گمشده، هنوز مطمئن نیستیم که. گفت مُرده که اومدی اینجا. گمشده بود میرفتی بیمارستان یا ادارهی پلیس. در خودم میدیدم که لت و پارش کنم. داشتم تصور میکردم که برای زدنش از کجا شروع کنم که یهو پرسید حالا زن بوده یا مرد؟ گفتم خانوم بود. نسبتت؟ نسبتم؟ چیه باهاش؟ گفت حالت خوش نیست مثل اینکه، برادرشی؟ شوهرشی؟ پسرشی؟ بالاخره باید یکی از اینا باشی دیگه. با خودم گفتم خوب شد نزدمش وگرنه کی من را حالی میکرد که هیچ نسبتی باهاش ندارم. گفت معلومه فقط میشناختی. برو بگو باید فقط خانواده بیاد، ته دلم راضی بودم که اجازه ندادند من وارد قسمت اسمشو نبر بشم. ته دلم شاد بودم که این بار از دوش من برداشته شد. میدونی یکی از مزیتهای من این هستش که پوکرفیس هستم، صورتم چیزی را نشان نمیدهد، به خاطر همین این راضی بودن و فرار از این ترس و دلهره فقط در باطن من در جوش و خروش داشت.
به محض بیرون آمدن من، دوستانش به سمت من آمدند. ترس را در صورتشان میدیدم که جرئت پرسیدن نداشتند. قبل از اینکه چیزی بگن، گفتم فقط خانواده باید تشخیص دهد. یکی از پسرها زیر لبی گفت مگه این نامزدش نبود؟ قضیه را از من جدیتر گرفته بود. من به یک رابطهی دوستی نگاه میکردم تا تمام شدن درسش، ولی اون من را به عنوان نامزد معرفی کرده بود. نخواستم دروغش را رسوا کنم، گفتم نامزد بودیم عقد نکرده بودیم. یکی از دخترها گفت، خب پس کاری از ما برنمیاد تا فردا صبح که خانوادهها برسند.از من جدا شدند ولی میتوانستم حرکت و رفتار تکتکشان را ببینم که انگار یک دلهره یا ترس همراهیشان میکرد بود که نمیشد از هم خداحافظی کنند. به سراغشان رفتم و گفتم کلا سه ساعت تا صبح مونده، من همین جا میمانم دل رفتن ندارم. شما هم اگه میخواهید بمانید تا فردا. پسره که از دستم شاکی بود گفت، تکلیف روشنه اون مُرده، شما نامزدش نبودی، خانوادهاش در راهند، ما هم چند نفر از بهترین رفیقهایمان را از دست دادیم. هیچ نکتهی مبهمی باقی نمیماند. با اینکه ازش خوشم نمیآمد و میتوانستم دوباره بهش حملهور بشوم ولی حرفهایش منطقی بود. ماندن هیچکدام از ما دردی را دوا نمیکرد، جز کلی فکر و خیال و برای من عذابِ وجدان. هم خانهاش به من گفت ولی من مادر و برادرش را میشناسم به نظر شما دیگه به سراغ این قضیه نیا. همه چیز را فراموش کن، انگار همه چیز از ماجرای دعوا تمام شد. اینطوری هم به نفع خودته هم خون دوبارهی ریخته نمیشه. حالا هم برو.
بعد از رفتن بقیه کلی سوال در ذهنم فوران کرد، چرا خون دوباره باید ریخته شود؟، چرا نباید از نبودنش مطمئن شوم؟ چرا به مراسمش نروم؟ ولی نه دل پرسیدنش را داشتم نه کسی بود که جوابم را بدهد. در ماشین نشستم و تا خود صبح همانجا ماندم. تا خود صبح فقط آدمایی را میدیدیم که با چه حس و حالهایی وارد پزشک قانونی میشدند و با چه صورت و قیافهای خارج میشدند. دنبال خانوادهاش بودم، هیچ کدامشان را نمیشناختم. هیچوقت عکسشان را ندیده بودم، هیچ راجع به آنها نه سوالی پرسیده بودم و نه کنجکاو شده بودم شاید خودش برایم مهم بود ولی اون همه چیز را راجع به من میدانست شاید واسه همین خیلی جدی دنبال این رابطه بود. چرا الان یادم افتاد؟ چرا الان برایم مهم شدند؟ راست میگفت نباید دنبالش را بگیرم. نباید به سراغشان بروم. باید فراموش کنم. چه راحت دارم بهش فکر میکنم که بروم، جوری بروم که از اولش هم نبودم، رفتم. ولی نه به سمت نه خانه نه شرکت. راه افتادم.
این ماجراها را برای اولینبار گفتم. در این سالها جرئت فکر کردن بهش را نداشتم. از همان صبح کذایی که مطمئن شدم باید گم و گور بشوم، خودم و او و تمام اتفاقات را فراموش کردم. نمیگم آسان بود، نه اصلا. با بدبختی و تقلا توانستم. نمیشد. هر کاری که میکردم نمیشد. به هر چیزی که بر میخوردم، به یادش میافتادم. فغان از بو و عطر که امانم را بریده بود. تا سالها به هر مسیری میرفتم، با هر کسی آشنا میشدم، وارد هر محیطی که میشدم آن عطر لعنتی به سراغم میآمد. هر آدمی بو و طعم خاصی دارد و همین باعث ماندگاری و ثبت اون آدم در ذهن و احساسات میشود. امکان ندارد یک بوی آشنا به مشامت بخورد و بعد یاد کلی اتفاق و خاطره نیفتی. فرقی هم نمیکند چند سال گذشته باشد یا چند هزار کیلومتر دور شده باشی، همین که گیرت بیاورد تو را با خودش میبرد. بالاخره فراموشش کردم ولی نه با تمام جزییات. نه. اسمش، موهای مشکی بلند و لختش، بوی عطرش، صدای بلند خندههایش، لب گزیدنهایش موقع عصبانیت، عرق کردن دستهایش موقع هول شدن، همه را در گوشهی از ذهنم حبس کردهام.، یعنی خودم خواستم. همه را بردم به گوشهای از ذهنم، اتمام حجت کردم که وقت و بیوقت خِرَم را نگیرند. قول گرفتم که اگه نیاز داشتم به کمکم بیایند. بعدش درِ گوشه را چارقفله کردم و زندگیام را ادامه دادم. چرا اینها را برای تو میگویم. تو که اصلا به او شباهتی نداری، تو که اصلا من را یاد او نمیدازی، تو که سالها بعد از او آمدی، تو که هیچ نشانی از او با خودت نیاوردی پس چرا بعد سالها دارم با تو درد و دل میکنم؟
از اتوبوس متنفرم، از هر اتوبوس زرد رنگی متنفرم، از رنگ زرد و با تمام متعلقاتش متنفرم، از دانشگاه بدم میآید. با دانشجو خوب نیستم. هر وقت میشنوم فلانی دانشجو شده است یک حس تنفر توامان با دلسوزی به سراغم میآید. یکی را بهم معرفی کرده بودند که کارمند دانشگاه بود که باهاش آشنا شوم بلکه فرجی شود در دنیای مجردی من. ندیدمش، گفتم کارمند نمیخواهم. یکی را میخواهم که دانشگاه نرفته باشد که فقط بهونهی آورده باشم. با یکی از همکارهایم تازه رفیق شده بودیم. چند بار با ماشین خودم او را رسانده بودم. یک روز بر حسب یک اتفاق گفت مسیرم به شما نزدیکه، من میرسونمت. ماشینش زرد رنگ بود همانجا سفسسطههای غیرمنطقی و خندهداری را ردیف کردم که به هر بهانهی سوار ماشین نشوم. میدانستم که مزخرف میگفتم ولی باید میگفتم. از اون روز به بعد رفاقت ما تبدیل شد به یک سلام و علیک.
بعد از مدتی مامان و بابا تصمیم گرفتند خونه و محله را عوض کنند، منم که نه حوصله گشتن و دیدن خانه را داشتم و البته نظر من را هم نخواستند. فقط صدایشان را آخرهای شب که راجع به خونههایی که دیده بودند با هم صحبت میکردند. خلاصه یکی از همان خانهها تایید شد و بالاخره از من هم خواستند خانه را ببینم. اگه بگم خانه کجا بود، اگه بگم مسیر خانه کجا بود شما ندیده و نشناخته به من حق میدادید، شما از راه دور بهم هشدار میدادید که طرف آن خانه نروم، آره درسته خونه در همان کوچه کذایی کنار یک درخت کذایی بود. خونه جایی بود که من مدتها سعی کرده بودم فراموشش کنم و به لطف مامان و بابا همه چیز برایم تداعی شد. تا اول کوچه رفتم، ماشین را خاموش کردم و نیم ساعتی صبر کردم. بعدش زنگ زدم به مامان و گفتم مبارکه. خونهی خوبیه ولی من میخواهم جدا زندگی کنم. انگار متوجه حرف من نشده بود چون اصلا صحبت نکرد فقط گفت بعدا راجع بهش فکر میکنیم. بعد از کلی جر و بجث و صحبت و نصیحت بالاخره توانستم حرف خودم را به کرسی بنشانم و به جایی بروم که هیج نشانه و نمادی، هیچ یادی ازش برایم تکرار نشود. روز اسبابکشی مامان و بابا جوری برنامهریزی کردم و خودم را به مریضی زدم که تا چند روز از جایم بلند نشدم. الان هم هر چند وقت یک بار مامان زنگ میزند که چرا به ما سر نمیزنی، چرا نمیخواهی خانه را ببینی و هر بار با یک بهانه عجیب و غریب دست به سرشان میکنم. مامان از وجود تو خبر دارد. میدانم که از همه چیز خبر دارد. به خاطر همین اصرار دارد تو هم با من باشی. اما خدا شکر که همهی ماجرا را برای تو توضیح دادم و دیگه نیازی نیست تو هم دست به سر کنم.
از اون روز شوم خیلی وقته که گذشته اما نمیدونم چرا حال من خوب نمیشه. تو خوبی ها، تو بینظیری، هر کسی جای تو بود و این همه آه و نالهی من را میشنید از فقدان یکی دیگه، تا الان ولم کرده بود و و رفته بود ولی تو از جات تکون نمیخوری، میدانم قدر نشناسی هستش ولی بعضی وقتها یه جوری هستی، انگاری هیچ حسی نداری و همین که من مذکرم برات مهمه دیگه هر چی که بوده و هست برات دو زار ارزش نداره. چی بگم. اگه نباشی پاک دیوانه میشم اگرهم باشی باز پاک دیوانه میشم. مشکل از خود من هستش وگرنه اطرافیانم گناهی ندارند. میدانم داری خودت را به آب و آتش میزنی تا از من بشنوی که بیا با هم ازدواج کنیم، ولی بزار اینجا بهت بگم من نمیتونم ازدواج کنم، اصلا ربطی به تو نداره، اتفاقا من کلی هم ازت خوشم میاد. وقتی هستی حالم خوبه. نه ربطی به اون مسائل هم ندارد من با کسی نبودم که چیزی بهم سرایت کند ولی حوصلهی مسئولیت ندارم. فکر میکردم آدم مسئولیت پذیری هستم ولی دیدم وقتی بلایی سر یکی میاد چون هیچ نسبتی با من ندارد و هیچکی خِر من را نمیگیرد و بعد یک مدت منم مثل اون آدم فراموش میشوم،
دیدم چه بهتر. اونی که بُرد میکنه من هستم. تمام اتفاقات خوب با من میافته آخرش هم هیچکی پیگیر من نمیشه. از اون به بعد حوصلهی مسئولیت داشتن را ندارم. حوصلهی اینکه نگران کسی بشوم، دلم برایش بلرزد، غصهاش را بخورم یا اینکه در هول و ولا باشم که نکند آب در دلش تکان بخورد را ندارم. دیدم چه بهتر که همین مسیر را در پیش بگیرم. بخاطر همین دلم نمیخواد مادرم تو را ببیند. چون میدانم سرانجامی ندارد، بقیه را هم آلاخون والاخون میکنم. همین. کل حرفم همین بود، که پابند من نشی. نه اینکه من تحفهی خاصی باشم و بگم من خیلی طرفدار دارم. نه من هیچ گهی نیستم، خودم میدونم چه آدم رذل و پلید و ترسو و بدردنخوری هستم. من میدونم فقط دارم با ادعای تو خالی و الکی خودم را بزرگ نشون میدم. ولی تو که با من زندگی کردی حتما متوجه شدی که انگار یک طبل تو خالی هستم. از بیرون دل میبرم و از داخل زَهره. همچین آدمی نمیتونه با کسی سر کنه. حتما الان میگی پس چطور با تو سر کردم. میدونی چرا به خودم میگم رذل؟ بخاطر همین فکرهایی که میاد تو سرم.
با خودم میگم چند صباحی را با تو میگذرونم تا دور بشم از اون حال و هوا، هر وقت هم خسته شدم میگم جمع کنی بری. نه تو دستت به کسی و چیزی میرسه برای شکایت کردن و التماس کردن و جبران کردن نه من محدودیتی برای انجام دادن این رفتار میبینم. پس با خیال راحت میگم جوری بری که هیچ اثری ازت باقی نمونه. به همین راحتی. تو ازدواج از این خبرها نیست. تا خِرخِره تو گل گیر میکنی و دست و پات بسته میشه. منم دلم میخواست فقط با یک نفر دست و پام بسته میشد حالا که نیست. آخ که چقدر باید بگذره تا من بتونم فراموش کنم؟ چقدر باید در ذهنم مقایسه کنم و خودم را با اون وارد دعوا کنم و خودم را بازنده کنم و از طرف اون به خودم بد و بیراه بگم تا کمی فقط کمی از این داغ کم بشه برام؟ چقدر باید بگذره تا رنگ این عذاب برایم کمرنگ تر بشه؟
شاید اگه شب قبل از حادثه با هم اون طوری خداحافظی نمیکردیم الان منم مثل باقی دوستاش به نبودنش عادت کرده بودم فارغ از هرگونه عذاب وجدان. بریدهام دیگه. هر بار با خودم اتمام حجت میکنم که بسه، عزاداریهایم را کردم، تاوان همه چیز را پس دادم، به هر دری زدم که فراموشش کنم ولی انگاری یک نیروی محیرالعقولی، یک زور عجیب و غریبی از بیرون، نمیدونم شاید از داخل، نمیدونم از قلبم شاید هم از مغزم داره بهم فشاره میاره و مانع از این فراموشی میشه.
از سادهترین راهها تا سختترین راهها را برای پاک کردن تمام خاطرات و حرفها و اتفاقاتی که بین ما دو نفر میافتاد، استفاده کردم اما همه موقتی کارگشا بودند. موقتی فراموشش کردم و به خودم میگفتم این یکی جواب داد، بالاخره توانستم اما بعد از مدتی باز تبدیل میشم به همان آدم قبلی با عذاب وجدان و سیاهی و بدبختی که فقط امیدم به خوابیدن و خواب دیدن است که البته اگه خوابم ببره. یادمه یکی از اتفاقات خندهدار بین ما دیدن فیلم و سریالهای الکی و ادا درآوردن دیالوگهایی بود که نه سر داشت نه ته. یکی از این دیالوگها که همیشه آدمهای خسته بهم میگفتن این بود دوست دارم بخوابم، یه خواب عمیق که هیچ وقت بیدار نشم بعدشم جفتمون پقی میزدیم زیر خنده و میگفتیم یعنی چی خب، یهو بگو دوست دارم بمیرم، این ادا و اطوار چیه. الان خودم شدم دقیقا شبیه همون آدمها با کوهی از عذاب وجدان که بیداری اذیتم میکنه. بیداری باعث میشه فقط به گذشته فکر کنم و خودم را سرزنش کنم. ولی اگه میشد که بخوابم حتی برای چند ساعت از همه چیز دور میشدم. پس چرا روانشناسها همیشه مینویسند که اگر با فکر یکی بخوابی اون آدم حتما میاد به خوابت، کو پس؟، چند وقته که وضع من همین شده جز اون نمیتونم به کسی فکر کنم. ولی نه خبری از رویا هست نه خبری از کابوس.
تو هم همین طور نشستی و داری گوش میدی که، چرا هیچ واکنشی نشون نمیدی؟ بخندی، نیشخند بزنی، داد و فریاد بکشی، عصبانی بشی، به طرفم حمله ور بشی، دلداری بدی، بری، نمیدونم یه کاری بکن که لااقل بفهمم تو هم زندهای. من اگه جای تو بودم همین الان اسباب و اثاثیهام را جمع میکردم و میرفتم. از خدام نیست، ولی خب بدم هم نمیاد. دیگه تکراری شدی. دلم میخواد تمام این حرفها را به یک آدم جدید بگم تا ببینم واکنش اون چه طوریه. تو دیگه همه چیز را راجع به من میدونی دیگه سِر شدی و منم عادی شدم برات. شایدهم داری واکنش نشون میدی اما دیگه به چشم من نمیاد. دلم آدم جدید میخواد. باید تمام این اتفاقات را برای آدم جدید تعریف کنم، چارهای ندارم. باید اینقدر این مسیر را دایره وار تکرار کنم تا بالاخره یکی پیدا بشه و بگه من بیگناهم…