ادبیات، فلسفه، سیاست

Cleopatra

مُدلِ مِصری تالی

امین اطمینان

خاله الهه روی صندلی دایره‌ای قرمز، از خستگی کُندیِ کار، هی سرش را تکان‌تکان می‌داده طوری‌که میدانِ دیدِ چشم‌های ضعیف‌شده‌ی آقاموسای طوماری که پنجاه را رد کرده است و در مرز شصت است را، تیره و تنگ و تار می‌کرده.

شوهرخاله‌ی کوچکم آقاموسای طوماری، بعد از سی‌وپنج سالِ آزگارِ روزگار، دوباره شانه و قیچی و ماشینِ اصلاح به ‌دست گرفته بود، چون خاله الهه موهایش را شپش و موخوره برداشته بود و کرونا و تعطیل شدن گروه‌های شغلی و صنفی پرخطرِ سطح دو و سه و چهار، مجال نمی‌داد برود آرایشگاه. آقاموسای طوماری دوباره خاله الهه را با آن موهای هنوزاهنوز بلند و پُر‌پُشت و اَفشان، نشانده بود روی صندلی پلاستیکی گِردالیِ قرمزی وسط اتاق، یکی از اتاق‌های خانه‌ی استیجاری‌شان، یک‌ روفرشی سفید چهارگوش انداخته بود که موهای خاله الهه پخش‌وپلا نشود. دو تا روپوش آبی هم کرده بود تن خودش و خاله. تصور کردم اگر کسی از بالاسرشان نزدیک‌های سقفِ به زردی نشسته، با پهبادهای کوچک فیلمبرداری، تصویربرداری می‌کرد، مثل این بود که دو نفر، یا دو پرنده‌ی آبی، روی پرچم ژاپن در حال کارِ آرایش کردن و کارِ آرایش شدن و کارِ کارستان آرایش‌گری و زیبایی و مشاطگی باشند. روی یک تکه از زمین و خاک ژاپن. مثل یک‌جور رقص روایی و آیینی یا پرفورمنس آرامِ شرقی. آقاموسای طوماری آن خرمن بی‌انتها را کوتاه می‌کرده و آه می‌کشیده و کوتاهی‌ها را اصلاح می‌کرده و منظم می‌کرده و نیمه‌خم بوده و دور می‌شده و نزدیک می‌شده و دورادور می‌کرده و چشم می‌چرخانده توی موهای خاله الهه تا آخرینِ موخوره‌ها و شپش‌ها را ببیند و بجورد و انگار از روی خاک وطنش بتاراندشان و باز هم کوتاهی‌ها و بلندی‌ها را یکسان کند و نظریه‌ی خودش را می‌گفته «الهه، ایی شپش و موخوره، شپش و موخوره‌ی آرایشگاه نیست الهه. اشتباه نکن. آرایشگاه و انستیتوی زیبایی پوست و مو، هر چقدرم که کوچیک و محلی باشه، همچین دسته‌گلی به آب نمی‌ده الهه» آخر خاله الهه اعتقاد داشته این شپش و موخوره از اثرات آخرین باری است که رفته آرایشگاه، چند روز قبل، بعد از بازشدن مشاغل پرخطر از جمله آرایشگاه‌ها که به خاطر کرونا ماه‌ها بسته بوده‌اند. رفته آرایشگاه و گرفتار شده. خاله الهه هی سرش را تکان می‌داده و خودش را توی آینه نگاه می‌کرده و می‌گفته «دسته‌گل به آب دادن روی سرم آقاموسا. دسته‌گل…» انگار راه نجات در دست‌های آقاموسا باشد هی به آقاموسا نگاه می‌کرده. آب که می‌گفتند، یاد آب‌های اقیانوس آرام افتادم که آقاموسای طوماری چندباری از رویش رد شده بوده سالهای دهه‌ی شصت. می‌رفته و می‌آمده. برای کار و از پی کار. آقاموسا گفته «می‌گفت دسته‌گل روی سرم به آب دادن آقاموسا…دسته‌گل» اینها را، این قصه‌ها را، بعد از محفل آرایش‌شان، داشتیم از خود خاله الهه و آقاموسای طوماری در جمع مَجازی خانواده، در کانالی تلگرامی می‌خواندیم و می‌شنیدیم. در نیمچه‌قرنطینه‌مان، گاهی متن می‌خواندیم و گاهی وُیس می‌شنیدیم.

خاله الهه روی صندلی دایره‌ای قرمز، از خستگی کُندیِ کار، هی سرش را تکان‌تکان می‌داده طوری‌که میدانِ دیدِ چشم‌های ضعیف‌شده‌ی آقاموسای طوماری که پنجاه را رد کرده است و در مرز شصت است را، تیره و تنگ و تار می‌کرده. آقاموسای طوماری اولِ کار و وقتِ گرم کردن پنجه‌ها و انگشت‌های دستش و قیچیِ آزمایشی زدن گفته «دوباره رسیدیم به مُدل مصریِ کلئوپاترا، از اینجور فارا به مدل مصری کلئوپاترا، وسط ایی کرونای چینی. ای الهه.» و به خیالاتی فرو رفته و دم گوش خاله الهه به شوخی گفته «ایی پسره‌ی چُغوکِ فضول‌باشی کُجایِه؟ بَرخط نیست. به خط نیست. نمی‌بینومش هیچ‌وقت. یادش خوش. امییییین.» و این‌ور و آن‌ور اتاق را به مزاح می‌پاییده تا دوباره سر و کله‌ی من پیدا نشود یکهو مثل آن سالها. امین من بودم که چهل‌و‌سه‌ سالم شده بود و همچنان مجرد بودم و در پچ‌پچ‌های فامیلی، نفرین‌شده به حساب می‌آمدم چون در بچگی‌ام همیشه از سرِ کنجکاوی موی دماغ زوج‌های جوان دور‌وبرم بودم و سوال‌پچیشان می‌کردم. دایی‌ها و زن‌دایی‌های تازه ازدواج‌کرده. عمه‌ها و شوهرعمه‌های تازه‌ ازدواج‌کرده. خاله‌ها و شوهرخاله‌های تازه ازدواج‌کرده…یادم می‌آید نه‌سالگیم را. شفاف. آقاموسا از سفر کاری شش‌ماهه‌ی ژاپن برگشته بود و آماده‌ی سفر کاری شش‌ماهه‌ی دیگری به ژاپن می‌شد و می‌خواست موهای رنگِ شبقِ خاله الهه را که تا پایین کمرش می‌رسید به نشانه‌ی تجدید عهد و پیمان یا برای رفع دلتنگی با خودش ببرد.

‌پرسیده بودم «اونجا چَپَکیه آقاموسا؟ موی زنارو مردا کوتاه می‌کنن، موی مَردارو زنا؟!» آقاموسا وسط کوتاه کردن موهای خاله الهه جواب ‌داده بود «نه. مردا فقط وَردست وایمیستن. من چشمی یاد گرفتم چه‌جور کوتاه کنم. چشمی مدلا دستم اومد.»

کنجکاویم تحریک ‌شده بود و زبانم پا پس نمی‌کشید. اضافه ‌کرده بودم «پس ینی برا مَردام زنا وَردست وایمیستن؟!» و قبل از اینکه آقاموسا جواب دیگری را از آستینش بیاورد بیرون، خاله الهه چشم‌غره‌هاش به من روی صندلی قرمز دایره‌ای شروع ‌شده بود.

تصور می‌کنم خاله الهه از سر تکان دادن برای روزها و سالهای رفته دست برداشته و بر نظریه‌‌اش تاکید کرده. ولی آقاموسای طوماری همچنان اعتقاد داشته این شپش و موخوره را باید ابعادش را و نفوذش را، جای دیگری جُست. «گفتوم بهش ایی شپش و موخوره، شپش و موخوره‌ی پیروزانه الهه. هی رفتی تو آلونِ مرغا، که تخمِ ‌مرغارو برداری برای مادرت سوری‌خانوم» خاله الهه تا آلونک مرغ‌های خانه‌ی کوچکشان در شهر کوچکشان پیروزان را شنیده و مامان‌سوری‌اش را شنیده، چشم‌هاش گشاد شده. یادش افتاده. سفر کوتاهشان را از مشهد به مقصد پیروزان در وضعیت نارنجی متمایل به قرمز، برای احوالپرسی از مادرش. مادر پیرش. مادر پیر شوهرمرده‌اش. مادربزرگ من. اشک به چشم‌هاش نشسته و دو به‌ شک شده که کدام بوده؟ این بوده یا آن بوده؟ آقاموسا بی‌هوا، شاید مثل همان قدیم‌ها بدون اینکه مخاطب خاصی داشته باشد، اضافه کرده «چرا توی ژاپن نه؟ چرا توی کره‌ی ‌جنوبی نه؟ از من بپرس.» خاله الهه منظورش را فهمیده، یاد آن حرف‌های سالها قبلش هم افتاده لابد «…الان ژاپنیا به فرهنگ و تمدن خاور دور علاقه‌مند شدن. اینکه می‌گم خاور دور قضیه داره. از توی ژاپن، ایران و مصر و عراق و اینجاها می‌شه خاور دور. اونجا خاورِ نزدیکه. خاورِ دور ماییم.» حالا می‌دانم از نظر آقاموسا خاور دور، یا همان عقب‌افتادگی و عقب‌ماندگی در قاموس فکریش، اینجاها بوده و چی بوده. خاله بی‌قرار شده لحظه‌ای و ای‌کُنان گفته «ول کن آقاموسا. از این حرفای سیاسی نزن. خوشم نمیاد.» بعد فکر کرده حتی اگر حرف آقاموسای طوماری درست باشد، باز نباید وسط این همه کرونا می‌رفته آرایشگاه فعلا. حتا اگر فعالیت شغل‌های پرخطر دسته دوم و سوم و چهارم را هم بلامانع اعلام کرده‌اند. بعد آهی کشیده و یادش افتاده می‌خواسته موهایش را هم رنگ کند این آخرین بارِ آرایشگاه رفتنش، که وقت‌ها پر بوده، نشده. مجال نیافته. فقط ماسکش را پایین کشیده، به نوشیدن یک فنجان قهوه و دیدن چندتا ژورنال و دادن چندتا نظر روی رنگ موها و مدل موهای زیرِ رنگ و زیرِ قیچیِ دیگران و اصلاح ساده‌ی صورت خودش رضا داده. و بعد هم ناغافل در عرض چند روز، رنگ‌ها جابجا شده دوباره. رنگ‌ها جابجا می‌شده. سفیدی در کار نبوده. و زرد جایش را می‌داده به نارنجی، نارنجی جایش را می‌داده به قرمز. قرمز جایش را می‌داده به قرمز تیره. قرمز تیره جایش را می‌داده به سیاهی. و گاهی آبی، آبی لاجوردی. شاید آبی آسمانی. در هر صورت آبی‌ای، آبی کم‌رمقی جای همه‌ی اینها را می‌گرفته. خودکی نشان می‌داده و باز رنگ‌پریده و هراسان جایش را می‌داده به زرد و نارنجی و قرمز و قرمز تیره و سیاه کرونایی. و سفیدی هم هیچ‌جوره در کار نبوده.

خاله الهه سرخ و سفید شده و رویش نشده به آقاموسای طوماری بگوید بعد از آن جَرُّوبحثِ وسطِ آرایش‌گری و آرایش‌شَوی، ولی آقاموسا از کنار صورتش، تا ته چشم‌هایش را خوانده. گفته «الهه. گذشته از حرفای سیاسی، رنگ موی قهوه‌ای هست. تازه گرفتم. گفتم شاید بخوای رنگی کنی.» خاله الهه گونه‌هایش از خنده یک لحظه بالا نشسته و آقاموسا ادامه داده «ایی یک چیزیه که آویزه‌ی گوشمه از دوره‌ی کار در انستیتوی آرایشگری و زیبایی خانم تاکاهورا در توکیو. رنگ‌ها همیشه در دسترس.» خاله الهه لبخند عمیقی زده و آقاموسا رنگ را رو کرده و بعد از یک شستشوی سرپایی موهای خاله الهه، شروع کرده به رنگ کردن موها. دوباره تصور می‌کنم از آن بالا نگاه که می‌کردی احتمالا مثل یک تکه از خاک ژاپن بوده که در آسمان، به سلامت، از روی آب اقیانوس آرام گذشته باشد و آمده باشد افتاده باشد روی یک تکه از خاک ایران. زنی در روپوش آبی اصلاح نشسته بوده روی یک صندلی پلاستیکی دایره‌ای قرمز وسط اتاق و مردی در روپوش آبی اصلاح، روی روفرشی سفیدی، ریز، پا می‌جنبانده و موهای بلند افشانی را با شانه و قیچی و ماشین اصلاح خرمن‌کوب می‌کرده و این‌ور و آن‌ورِ سر را از شپش و موخوره خالی می‌کرده و اصلاح می‌کرده تا برای رنگ کردن موهای مدلِ مصری شده، با رنگ قهوه‌ای، قهوه‌ای‌ که مثل خاکی تروتازه و شفاف به نظر می‌رسیده یقینا، آماده‌اش کند.  

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش