نامه اول
«سلام خان داداش. نمیخوام بگم که چرا واسه مردن خان باجی نیومدی؟ میدونم رفتن واسه دیدن یه آدم مرده چه فایدهای داره؟ واسه فاتحه فرستادن هم حتما نباید رفت سر قبرش! نمیخوام بگم که چرا واسه عروسیم نیومدی؟ میدونم که اینها همه تشریفاتن… مهم اینه که تو همیشه خان داداشم بودی! نمیخوام بگم که چرا به آقا سر نمیزنی؟ همهی اینها فدای سرت! اصلا به درک که آقا همین امروز و فردا ممکنه سرش رو بذاره زمین!… از این چیزها نمیخوام بگم… چند روز پیش، اتفاقی تو بانک خانمت رو دیدم. اولش منو نشناخت. بهم گفت که اونجایی. گفت آخرین خبری که ازت داره، اینه که یه مقدار تیرآهن و آجر خالی کردی که یه خونه بسازی. گفت که همینها رو هم پسرت بهش گفته. گفت که پسرت هم دیگه نمیاد اونجا… نپرسیدم چرا؟… فقط نگران شدم که چِلّهی زمستونی و توی اون آلونک، وسط بَرِّ بیابونِ اون دهات کوره و دست تنها، چکار میکنی؟ چکار میخوای بکنی؟ باورکن اگه وقت داشتم حتما میاومدم پیشت، ولی خوب خودت که میدونی؛ مردها که زن میگیرن، تا یه مدت دوستهای جون جونیشون رو هم فراموش میکنن، یعنی نه اینکه فراموش کرده باشم، به خدا نمیرسم، نمیرسونم، گه گیجه گرفتم… باورکن تنها دلخوشیم شده وقتی که سرم رو روی بالش بذارم و زنم خر و پفش بلند شه و به خاطرات بچگیمون فکرکنم… نامه رو دادم به رانندهی اتوبوس دهات؛ خانمت گفت که اونجا همه میشناسنت… شب عید میرم خونهی آقا… گفته بود که عید امسال، بساط عرق و تریاکش رو جمع میکنه و آماده میشه برای رفتن… منتظرتم.»
نامه دوم
«سلام خان داداش. اتفاق خاصی نیفتاده؛ فقط خیلی بیشتر از اونوقتها طول کشید تا هِنّ و هِنِّ سنگینِ آقا بپیچه تو حیاط و درو واکنه. اونقدر طول کشید که گفتم حتماً بلایی سرش اومده؛ آخه چراغهای خونه هم خاموش بود. گوشتهای قپقپش شده عین این کشمشهای آویزون از سقف. عین اون وقتها، یه کاسه روحیِ آب جوش و همون آینهی بیقابِ کج و کوله رو میذاره جلوش، یه پاشو جمع میکنه و یه پاشو باز، و با همون تیغ دسته فلزیه صورتش رو اصلاح میکنه. حتی پاهامو که تو دستشویی شستم، بازم گفت که اول ریدم تو دمپایی؟ ولی خوب بعد، همونجور که اخماش مثل برج زهرمار تو هم بود، یواش یواش نیشش واشد. هنوزم دندون مصنوعیشو جا میذاره رو میز چوبی اتاقش؛ کنار عکسهای زورخونهش. سر راه یه مرغ گرفتم که واسش سوپ بار بذارم. ریه هم که دیگه واسش نمونده. باز جای شکرش باقیه که من وقتی رسیدم که از ظرف خلط و منقل خبری نبود! ولی خوب عوضش بالهای مرغه رو به سیخ کشید و زد تنگ ماست و خیار و عرق دست سازش. کلهش گرم شده بود و به هر دری میزد. میگفت تو کشتارگاه، با یه تیغ تیز، یه خط کوچیک مینداختن رو گلوی مرغها. یاد اون مرغه افتادم که واسه شفای خان باجی سر برید. بوی مرغه حالمو هم خورده کرد. تو نبودی. خود خان باجی پرهای مرغه رو کند. نمیدونست که یه روز شیمی درمانی میکنه و دریغ از یه تار مو… ولی خودمونیم؛ رسمش نبود که هنوز از راه نرسیده، بتوپی به آقا که کلسترولش واسهش بده و کلی حرفهای کلفت و قلنبه سلنبه بار آقا کنی!… ولی دود و دم و دِقّ و سِق آقا به کنار؛ همون قلیون جهیزیهش کار خان باجی رو ساخت… نور به قبرش بباره… اگه سرِ کچلِ مرغه رو نگرفته بود بالا و اونطوری نخندیده بود، کتک سیری خورده بودیم. طفلی چطور میخندید و نفسش پس میرفت!؟ با اون لثههای بی دندون همه رو میخندوند. حتی آقا هم با همون غرولند زیرزیرکی که معلوم نبود داره به کی فحش میده، رفت تو اتاقش. میل بارفیکسه هنوزم تو چارچوبِ درِ اتاقشه. میگم یادته اونبار که همه سوار تابه شدیم و یهو تابه با میل بارفیکسش کند؟ همچین با کون خوردم زمین که قشنگ حس کردم که مخم تکون خورد! یادته کیا بودن؟… حالا که دارم برات مینویسم خیلی ساکته. فقط صدای زنگ همون ساعت پاندولیه هست. اونوقتها اونقدر شلوغ بود که فقط وقتی یهو خان باجی شروع میکرد با زنگهاش شمردن، صداشو میشنیدیم. نمیدونم واسه چی اینکارو میکرد و فحشهای آقا رو واسه خودش میخرید؟ ولی بی انصافیه که بذاریم رو حساب چِلّیش، چون کلا حواسش به همه جا بود. تو اون شبایی که خونه میشد مثل بازار شام؛ صدا به صدا نمیرسید و سگ صاحب شو نمیشناخت، اگه یکی از بچه خوردهها میخواست بدون شال و کلاه، بدوه تو حیاط پیِ کره خربازیش، خان باجی مچش رو میگرفت. سهره هه چه چهچههای میزد تو اون خرتوخری!؟ آقا سهرههه رو تا همین چندوقت پیشم داشته؛ گفت که کلاغ اومده نشسته رو قفسش و اونقدر نوک زده به کله ش که… سماوره رو بگو! مثل قهوهخونه شاه عباس میجوشید. تا وقتی که آقا، آخرین مهمون ناخوندشو از پای منقلِ توی دکونش بدرقه کنه، همه تو کفِ آبگوشتِ دوغدارِ خانباجی با اون کشکهای دست سابش، نمیدونم چند سری چایی خورده بودن و مستراح رفته بودن؟ سماور مردی بود. ولی الآن دیگه فقط واسه بساطِ تکنفریِ منقلِ آقا قلقل میکنه. آخرین باری که مردونه جوشید هم تو نبودی. از سر قبرها برگشته بودیم… بعد از اینکه لوتیها حسابی آقا رو پای منقلش دلداری دادن و رفتن، دیدم و بیشتر اوقات دیدم که آقا، همونجوری که لمه داده روی بالشش؛ زل زده به گل سیاه و سفید وسط قالی. فقط من بودم و آقا، و هرازگاهی صدای ساعت پاندولی… از اون موقع تا همین الان که دارم برات مینویسم، خونه همین شکلیه؛ مثل یه قبرستون که صدای بادم توش نمیپیچه. حتی صدای خروپف آقا هم نمیاد دیگه! از بس که شبها به خان باجی میگفتی که بیدارش کن روی شونهش بخوابه و مثل خرس خرناس نکشه، منم یاد گرفته بودم. انگار خودشم یادگرفته!؟ امشب که نیومدی، ولی آقا امشب گفت یه سری خرده اثاث داری و همین روزها میای که ببریشون. نامه رو میذارم رو تخت اونوقتهای خودت. بدبخت هنوز داره از دستت قیزقیز میکنه. نترس، آقا هم که زانو نداره بیاد تو اتاق. شمارهم رو هم گذاشتم… منتظرتم!»
نامه سوم
«سلام خان داداش. فردای اون شب، شماره خونه آقا افتاد رو گوشیم. پیش خودم گفتم آقا سواد نداره که؟! فقط بلده اسم خودشو بخونه و خرچنگ قورباغه هم بنویسش. تازه چشمشم که تو دکون با تیشه زده بود توش، آب آورده. اینارو نمیگم که دلتو بسوزونم. پزشکی قانونی گفت شب که روی شونهش خوابیده بوده، قلبش گرفته. سکتهی قلبی، سکتهی مغزی، چه میدونم!؟ کل خونه بوی توالتی رو میداد که رفته و آب نریخته بود. الان دارم از سر خاک برات مینویسم. کسی نبود سر مراسم؛ غیر از چندتا همسایه. خودت میدونی که همهی همدوره ای هاش زیر خاکن. نامه رو میذارم زیر این سنگ. شاید وقتی میای سر قبر خانباجی ببینیش اگه این باد و بارون بذاره!؟ ولی مهم نیست؛ میدونم که به زودی همو میبینیم. منتظرتم..»