ادبیات، فلسفه، سیاست

احسان رضائی

سه نامه سرگردان

سلام خان­ داداش. نمی‌خوام بگم که چرا واسه مردن خان­ باجی نیومدی؟ می‌دونم؛ رفتن واسه دیدن یه آدم مرده چه فایده‌ای داره؟ واسه فاتحه فرستادن هم حتما نباید رفت سر قبرش!…« نمی‌خوام بگم که چرا واسه عروسیم نیومدی؟ می‌دونم که این‌ها همه تشریفاتن… مهم اینه که تو همیشه خان داداشم بودی! نمی‌خوام بگم که چرا به آقا سر نمی‌زنی؟ همه­‌ی اینها فدای سرت! اصلا به درک که آقا همین امروز و فردا ممکنه سرش رو بذاره زمین!… از این چیزها نمی‌خوام بگم… چند روز پیش، اتفاقی تو بانک خانمت رو دیدم. اولش منو نشناخت. بهم گفت که اون‌جایی. گفت آخرین خبری که ازت داره، اینه که یه مقدار تیرآهن و آجر خالی کردی که یه خونه بسازی. گفت که همین‌ها رو هم پسرت بهش گفته. گفت که پسرت هم دیگه نمیاد اونجا… نپرسیدم چرا؟… فقط نگران شدم که چِلّه­‌ی زمستونی و توی اون آلونک، وسط بَرِّ بیابونِ اون دهات کوره و دست تنها، چکار می‌کنی؟ چکار می‌خوای بکنی؟ باورکن اگه وقت داشتم حتما می‌اومدم پیشت، ولی خوب خودت که می‌دونی؛ مردها که زن میگیرن، تا یه مدت دوست‌های جون­ جونیشون رو هم فراموش می‌کنن، یعنی نه اینکه فراموش کرده­ باشم، به خدا نمی‌رسم، نمی‌رسونم، گه­ گیجه گرفتم… باورکن تنها دلخوشیم شده وقتی که سرم رو روی بالش بذارم و زنم خر و پفش بلند شه و به خاطرات بچگیمون فکرکنم… نامه رو دادم به راننده‌­ی اتوبوس »دهات؛ خانمت گفت که اونجا همه می‌شناسنت… شب عید می‌رم خونه­‌ی آقا… گفته بود که عید امسال، بساط عرق و تریاکش رو جمع می‌کنه و آماده می‌شه برای رفتن… منتظرتم.