نمیدانم آدمیزاد بود، جن بود، پری بود… آنطور که با آن چشمهاش زل زده بود توی چشمهام… چه رنگی بود چشمهاش؟ رنگ داشت اصلاً؟ ها، داشت. مگر میشود چشم بدون رنگ؟ ولی یک رنگ عجیبی داشت. یک رنگ خوبِ ملایمِ وحشیِ کشندهی عشقی داشت… چه میگویم من؟ خُل شدهام دارم دریوری میبافم.
اما نه. حالم خوب است. قبراقم. عینهو ورزای مست زور و بنیه توی عضلاتم هست. اگر نبود که از آن مهلکه جان سالم در نمیبردم… ولی ولکن نیست. خیالش از کلّهام در نمیرود لاکردار. نمی-شود که فکرش را نکنم. همین تا میآیم یک ذرّه پلک روی هم بگذارم میآید پیش چشمم. میآید میایستد روبهروم در خیال و یکریز نگاهم میکند. همین فقط نگاهم میکند. نه میخندد، نه اخم میکند. میگویم: «ها؟ چه از جانم میخواهی ضعیفه؟ ولم کن برو. من مرد جنگم. مرد عیّاشی نیستم. اینجا هم جبهه است. کاباره نیست. برو گورت را گم کن وگرنه…»
موسا میگوید وهمی شدهام. میگوید بیابان است و هزار و یک شعبده. همین که یک شب تا صبح توش سرگردان بشوی، مشاعرت قیقاج میرود. یعنی دارم خُل میشوم؟ یعنی همهی آن چیزهایی که دیدهام، همهی آن صداهایی که شنیدهام، حتا همهی آن بوهایی که بوییدهام توهم بوده؟ نه. محال است آن چشمهای رنگِ لعابِ کوزههای هزارساله دروغی باشد. دروغ نیست آن بوی سدر کوهی که انگار از حریر موهاش میتراوید. هر چه هم موسا و بقیه دستم بیندازند و مسخرهام کنند، باز میگویم خیالات نبوده. میدانم که نبوده. حرف مفت نمیزنم به مولا. تا حالا هزار بار از سر تا ته ماجرا را برای خودم مرور کردهام؛ هزار بار. هر دفعه اما از دفعهی قبل گیجتر شدهام. مثل گورکنی شدهام که نقب میزند زیر زمین پیچدرپیچ میرود تا دورِ دور. بعد وقتی میخواهد برگردد شاهکارش را وارسی کند، توی نقبها گم میشود. گم شدهام من. باید یک بار دیگر برگردم از اول همه چیز را مرور کنم. همه چیز را مو به مو…
هوای شیریرنگِ صبح زودِ شیراز را بوییدیم و سوار اتوبوسها شدیم. هر چهل نفر چپیدیم توی یک اتوبوس. تنگ هم نشستیم و چشم دوختیم به چشم هم. آن بیرون ملّت هوارکشان صلوات میفرستادند و اسفند دود میکردند. آنهایی که برای بدرقهی عزیزی آمده بودند، تا پای اتوبوسها میآمدند، اشکی می-ریختند و بعد میرفتند. بقیه امّا شانهبهشانه دورتا دور میدان ایستاده بودند به تماشا. اینجا و آنجا پلاکاردهای زرد و سبز و سفید توی دست مردم به چشم میآمد که رویشان نوشته بود: «رزمندهی دلاور، خدانگهدار تو»، «با نیروی ایمان دنیا را فتح میکنیم»، «جنگ جنگ تا پیروزی»… از بلندگوهایی که انگار همهجا بودند نوحهی آهنگران پخش میشد.
عمداً پیچ وُلوم بلندگوها را تا ته چرخانده بودند که صدای آسمانی مرد حق برسد به گوش همهی دنیا. برسد به گوش همهی آن طاغوتیهای بیپدر و مادر که آنوقت صبح توی لحافهای پرقوشان لمیده بودند و عین خیالشان هم نبود که جوانهای دستهگل مردم دارند میروند جبهه، می روند جلوی توپ و تفنگ عراقی های نامرد تا از آب و خاک دفاع کنند. اینها را همان پیرمردی که ریش بلند داشت و لباس خاکی پوشیده بود و بعداً کمی که گذشت فهمیدیم اسماش سیداحمد است، می-گفت. سیداحمد از توی کولهپشتیاش یک دسته سربند سرخ درآورد و آمد تکبهتک بست به پیشانیمان. گفت: «حالا دیگه امامحسینی شدین. بزنید به قلب عراقیها. از هیچی هم باکتون نباشه.» بعد همه با هم سهبار صلوات فرستادیم و هر مرتبه هم از مرتبهی قبل بلندتر طوری که شیشههای اتوبوس بلرزد.
کمی بعد اتوبوس راه افتاد و مردم دویدند و دست تکان دادند و ما هم دست تکان دادیم. بعد دیگر راه بود و گرمای شرجی و بوی عرق بدنها که هنوز هیچی نشده داشت خفهمان میکرد.
هر چه پیشتر میرفتیم چهرهها عبوستر میشد و پلکها خمارتر.
به گردنهی کولیکُش که رسیدیم اتوبوس تکان سختی خورد و کم مانده بود برویم ته درّه. راننده از توی آینه نگاهمان کرد و غرّید: «سرباز که نباید از این چیزها بترسه…» پسرک سیاهسوختهای که بغل دستم نشسته بود گفت: «من که دلم میخوا همیجا بیفتم توی درّه و خلاص. بهتر از اینه که خمپارهی عراقیها تیکهپارهم کنه.» زل توی چشمهاش گفتم: «میترسی؟»
«معلومه که میترسم عامو. خود تو نمیترسی؟»
«نه. شهادت افتخاره. ترس نداره که.»
چپچپ نگاهم کرد گفت: «اینا همهش شِر و وِره عامو…» آمدم جوابش بدهم که از تهِ اتوبوس صدای آواز بلند شد. همه سر چرخانده بودند تا صاحب صدا را ببینند. سیداحمد از جلوی اتوبوس گفت: «بخوان بابا. بخوان که خوب میخوانی.» چشمهام را بستم و سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی. آفتاب از شیشهی اتوبوس مایل روی صورتم میتابید. گرما پوست صورتم را مورمور میکرد…
چشم که گشودم دمدمای غروب بود و رسیده بودیم کرمانشاه. از اتوبوس پیاده شدیم و رفتیم سمت ایستگاه صلواتی که لب جاده بر پا شده بود. سیداحمد داد زد: «برادرا متفرق نشن. مقصدمون اینجا نیست. باید زودتر راهی بشیم.»
پسرک سیاهسوخته کناری نشسته بود و سیگار میکشید. بالاسرش ایستادم گفتم: «اسمت چیه؟» بدون اینکه نگاهم کند گفت: «موسا جاوید.»
گفتم: «نترس… اگه گولهی خمپاره اومد بهش میگم اول بیاد بخوره تو فرق سر من.»
موسا سر بلند کرد و خندید. سیگارش که تمام شد گفت: «میگن تو جبهه هیچی مث یه رفیق شش دانگ به کار آدم نمیآد. رفیق شش دانگم میشی؟»
دستش را که برای دست دادن دراز شده بود، گرفتم گفتم: «معلومه کاکو. اصلاً جبهه همهی قشنگیش همین رفاقتهاس. تازه اونجا میتونیم کلّی رفیق دیگه هم پیدا کنیم. اگه عدّهمون زیاد بشه عکس دستهجمعی هم میاندازیم…»
هوا تاریک شده بود که باز سوار اتوبوسها شدیم و راه افتادیم.
سربازها حالا یخشان باز شده بود انگار. هر چند نفر یکجای اتوبوس گرد هم آمده بودند و بگوبخند میکردند.
موسا گفت: «راستی تو اسمت چیه؟»
«فرهاد نعمتی.»
«بچّه کجایی فرهاد؟»
«آباده. بلدی کجاست؟»
موسا خندید. سفیدی دندانهاش در تاریکروشنای اتوبوس برق زد: «معلومه عامو… نصف عمر من تو جادهها گذشته.» بعد از پدرش گفت که رانندهی تریلی بوده و یک شب برفی که از گردنهای صعبالعبور میگذشته، رفته ته درّه: «البته جنازهش پیدا نشد. چه معلوم؟ شاید وسطهای راه از ماشین پریده پایین. بعد سرش به سنگی صخرهای جایی خورده و حافظهش پریده…»
یک ساعتی جادههای کوهستانی پیچدرپیچ را آمدیم تا رسیدیم به جایی که سیداحمد میگفت اسمش ماهیدشت است.
«برادرا خوب گوشهاتون رو وا کنید. از این اتوبوس که پیاده شدین دیگه رسماً پا گذاشتین به میدون جنگ. بعضیها اولین گلولهی توپ که بیاد شهید میشن، خوشا به سعادتشون. بعضی هم میمونن. اونایی که میمونن باید مردونه بجنگن تا پیش شهدا سرافکنده نباشن. حالا یه صلوات محمدیپسند بفرست و پیاده شو. آماشالله…»
بیرونِ اتوبوس تاریکی هجوم میآورد. هرکی هرکی بود. اتوبوسها پشت سر هم ردیف شده بودند و سربازها مثل دانههای تسبیحی که نخاش پاره شده، ول شده بودند همهجا. موسا را بین جمعیت پیدا کردم و رفتم سراغاش. تو چشمهام زل زد گفت: «من شنیدم گولهی توپ که زمین بخوره هزار تیکه میشه. هر تیکه برا گرفتن جون یه آدم کافیه.» ته چشمهاش ترس بود.
گفتم: «غمت نباشه. مردن که درد نداره…» دستم را گرفت و کشیدم توی تاریکی. بریدهبریده گفت: «بیا در بریم. میندازیم از همین بیابون میریم. بالاخره از یه سمتی درمیآیم خو.»
«اگه تو شکم عراقیها دراومدیم چی؟ باهامون کاری میکنن که روزی صد بار آرزوی مردن کنیم.»
موسا در ششوبش پاسخ بود که ناگهان صدای مهیبی به هوا رفت. آتشِ رگبار هوایی سیاهی آسمان را شکافت و باعث شد سر و صدای سربازها کور شود. مردی اسلحهبهدست از سمت ساختمانی که دورتر در تاریکی محو بود، هوارزنان پیش میآمد.
«بشمار سه به خط شو… یالله…یک… دو…»
همگی دویدیم سمتی که مرد اسلحهبهدست ایستاده بود. پشت سر هم صف کشیدیم و خبردار ایستادیم. از هیچکس صدا درنمیآمد. مرد اسلحهبهدست «از جلو نظام» گفت و همگی دست راست را کشیدیم سمت شانهی نفر جلویی. بعد مرد اسلحهبهدست «خبردار» گفت و همگی دستها را انداختیم.
«بسم ربالشهدا و الصدیقین. اینجانب سروان مجید آزوغ فرماندهی گروهان یکم گردان سلمان فارسی، ورود شما سربازان دلاور را خیرمقدم میگویم…»
حرفهای فرمانده که تمام شد نفری یک قوطی کنسرو تن ماهی دستمان دادند و بعد به همراه افسروظیفهای که ارشد گروهان بود، راهیمان کردند سمت آسایشگاه.
«امشب آخرین شب راحتیتونه. تا میتونید لذت ببرید.»
آسایشگاه یک سالن دراز بود با یک ردیف تخت دوطبقه. افسروظیفه فریاد زد: «تخت به اندازهی کافی نیست. اونهایی که تخت گیرشون نمیآد باید کف زمین بخوابن.» سربازها هجوم بردند سمت تخت-ها و در یک چشم به هم زدن همه را اشغال کردند. نصف بیشتر باید کفخواب میشدند. من و موسا هم جزوشان بودیم. افسروظیفه گفت: «زودتر بکپید. چهار صبح بیدارباشه.»
چراغها که خاموش شد چند نفری هنوز داشتند گپ و گو میکردند. کمی بعد آنها هم خاموش شدند و فقط بوها ماندند. بوی خاک نمزده، بوی نفسها، بوی ترشیدگی پوتینهایی که اینجا و آنجا رها شده بود…
«فرهاد، بیداری؟»
غلتیدم سمت موسا: «ها…» سفیدیِ چشمهاش در تاریکی میدرخشید: «میگم اگه یه دفعه موشک بیاد بخوره اینجا چی میشه؟»
«چی باید بشه؟ همهمون شهید میشیم.»
«یعنی یه نفر هم زنده نمیمونه؟»
«نه. گمون نکنم.»
موسا غلتید رو به سقف: «ئی طوری که خیلی ظلمه…»
جوابش ندادم. کمی بعد صدای خُروپفش به هوا رفت. یک نفر دیگر هم ته سالن خروپف میکرد. خروپف موسا عمیقتر بود…
با صدای کوبیده شدن درِ آهنی آسایشگاه از خواب پریدیم. «بیدارباش… بشمار سه جلوی آسایشگاه به خط شین… یالله…»
سربازها به اکراه با فحش و دریوری تک به تک بیدار میشدند و لباس میپوشیدند. افسروظیفه لابه-لای تختها راه میرفت و یکریز وِر میزد: «اینجا میدون جنگه… خونهی خاله نیست که همینطور راحت گرفتین خوابیدن… یالله بیدار شین…»
در ده ردیف دوازدهتایی جلوی آسایشگاه به خط شدیم. سرمای دم صبح سوزنده بود. سربازها قوزکرده توی کاسهی دست ها میکردند و درجا میجنبیدند. کمی که گذشت سر و کلّهی فرمانده پیدا شد. افسروظیفه با صدای بلند ایست کشید و خبردار داد. فرمانده «آزادباش» گفت و آمد جلوی صف ایستاد. «از قرار معلوم دیشب حملهی سختی به نیروهای ما شده. برای همین امروز نصف شماها رو میفرستیم خط برای پاکسازی. اونایی که اسمشون رو میخونم بمونن، بقیه برگردن آسایشگاه.»
فرمانده از جیب اُوِرکت کاغذی درآورد و شروع کرد به خواندن اسامی. موسا سر در گوشم گفت: «اگه شانس منه که الان اسمم رو میخونه.» سربازی دیلاقی که اینطرفتر ایستاده بود گفت: «پارتی مارتی داری؟» موسا هنّهای پراند: «پارتیم کجا بوده عامو؟» سرباز دیلاق سر تکان داد: «پس حتمنی میری خط. فقط اونایی که پارتی دارن خط نمیرن.»
فرمانده اول اسم مرا خواند و بعد به فاصلهی چند نفر اسم موسا را. نفرات که تکمیل شد آنها که هنوز توی صف ایستاده بودند نفس راحتی کشیدند و پیروزمندانه چشم دوختند به ما. افسروظیفه از نو از جلو نظام و خبردار گفت و همراه باقیماندهها روانهی آسایشگاه شد.
بادی سمج وزیدن گرفته بود که ماشین آیفا آمد و همگی پشتاش سوار شدیم. فرمانده گفت: «از اینجا میرید دم اسلحهخونه. اسلحههاتون رو تحویل میگیرید و راه میافتین به امان خدا. بدی و خوبی هم از ما دیدین تو این یه شب، حلال کنید.»
ماشین که راه افتاد موسا گفت: «باید همون دیشب در میرفتیم کاکو. حالا یه راست میبرنمون به کام عزرائیل.»
سرباز ریزجثهای که روبهرومان نشسته بود گفت: «اتفاقاً خیلی هم خوب شد. چی بود اون آسایشگاه بوگندو؟» یک نفر که صدای دوبَر داشت از آن جلو گفت: «بوگندو، ها؟ بذار برسیم خط اونوقت موقع پاکسازی بهت میگم بوگندو چیه.»
یک نفر دیگر گفت: «اصلاً مگه خط چیچی داره که پاکسازی بخواد؟»
همان که صدای دوبَر داشت جواب داد: «جنازه عزیزجان. جنازه داره. باید راه بیفتی توی بیابان جنازه جمع کنی و توی گونی به دوش بکشی. آی حال میده…»
در راه از چند شهر گذشتیم. خمپاره آسفالت خیابانها را شخم زده بود و خانههای نیمهویران، انگار که اجسادی رو به فساد، اینجا و آنجا رها شده بودند. آنها که هنوز از خانه زندگیشان دلکنده نشده بودند آمده بودند لب جادهها و رو به هر ماشینی که میگذشت هوارِ کمک میکشیدند. حاشیهی راهها پر بود از زخمیها و مریضهایی که به خاطر آوار شدن بیمارستانها سرگردان شده بودند؛ با این حال نه نای سر پا ماندن داشتند نه دلِ بر خاک خفتن…
سرباز ریزجثه برزنت درپوش را کنار زده بود و بیرون را نگاه میکرد: «نگاه کن صدامِ مادرقحبه چه به روز این مردم آورده.»
کسی گفت: «جنگ همینه برادر… یکی اونا میزنن، یکی ما میزنیم. خاطرجمع باش حالا عراقیهای مرزنشین هم همینقدر دلشون از ما خونه.»
سرباز ریزجثه برگشت خشمی نگاهش کرد: «مگه ما این جنگ رو شروع کردیم؟ ما فقط داریم از خاکمون دفاع می-کنیم.»
همان قبلی جواب داد: «جنگ جنگه… حالا تو اسمش رو هر چه میخوای بذار.»
سرباز ریزجثه گُرگرفته رفت به سمتش: «تو طرف کی هستی اصلاً؟ ها؟ نکنه ستون پنجمی؟»
دو-سه نفر که فقط نظارهگر بودند، میانجیگری کردند: «ای بابا… بس کنید سر جدّتون… همین مونده حالا شماها روی هم اسلحه بکشید.»
سرباز ریزجثه لاالهالّاالله گفت و سر جا نشست. سکوت شد. تنها صدا دامبدامب افتادن چرخهای آیفا در چالهچولههای راه بود…
نزدیکای ظهر، وقتی خاک و آفتاب از درز درپوش برزنتی به داخل خزید، به مقصد رسیدیم. یک دسته از سربازهای قدیمی پیشاپیش آمده بودند استقبالمان. صورتهاشان آفتابسوخته بود و خاک و خُل سراپاشان را گرفته بود: «خوشآمدید آشخورها…»، «مگه اومدی مهمونی با این سر و وضع؟»، «اذیتش نکن. حالا دو روز اینجا بمونه درست میشه».
همراه موسا پا کشیدیم سمتی که انگار چادر فرماندهی بود. موسا گفت: «فرهاد، جان خودم اینجا دیگه تهِ خطه. نگاهِ این سنگرا بکن چقدر خمپارهخورش چاقه.» جوانک ریشویی که بهش میآمد فرمانده باشد، از چادر بیرون آمد و یکراست آمد طرف ما: «نیروهای جدید شماهایین؟»
با تتهپته گفتم: «بله جناب سروان.»
جوانک نگاهنگاه کرد گفت: «اینجا ارتش نیست. سروان و سرگرد هم نداریم. همهمون رزمندهایم.» بعد چند قدم رفت آنطرفتر و هوار کشید: «نیروهای تازهنفس بیان اینطرف… آماشالله برادر… بیا ببینم.»
همگی پیش روی جوانک ریشو گرد آمدیم. جوانک دستها را پشت کمر زد و قدمزنان رفت و آمد کرد: «برادرا ببخشید اگه اسباب پذیراییمون مهیا نیست.» چند نفری خندیدند. سربازهای قدیمی مزهپرانی کردند. جوانک ریشو با اشارهی دست ساکتشان کرد و حرفهایش را از سر گرفت: «به اینجا میگن تنگ کورک. شاید اسمش رو شنیده باشید. اما به قول قدیمیا شنیدن کی بود مانند دیدن؟ ولی غمتون نباشه. دو سه روز که بمونید عادت میکنید.»
یکی از قدیمیها هوار زد: «البت اگه دووم بیارید.»
فرمانده غرید: «توی دلشون رو خالی نکن همین اول کاری محمود».
«داشتم میگفتم. اینجا سه وعده در روز سهمیهی آتش داریم. صبحونه، ناهار، شام.»
محمود داد زد: «ماست و سالاد هم هست.»
فرمانده بیتوجه به محمود ادامه داد: «صدای سوت خمپاره رو که شنیدی هر جا که هستی باید بخوابی زمین. بعد با دستها سرت رو بپوشونی تا اگه ترکش اومد خورشت قیمه نشی خداینکرده. فعلاً در همین حد بدونید کافیه. حالا هم دهتا دهتا برید داخل اون سنگرهای اونطرفی مستقر بشید. یاعلی…»
سنگرها اتاقکهای سیمانی تاریک بودند به عرض یک متر و درازای ده متر. روی زانو که میایستادی سرت میگرفت به سقفاش. برای همین باید در همه حال خمیده میبودی. هر نفر یکمتر در یکمتر فضا داشت برای زندگی. باید مراقب میبودی گوشهی پتو یا قنداق اسلحه یا کولهی انفرادیات محدودهی نفر بغل دستی را اشغال نکند. وگرنه جنگی میشد آنسرش ناپیدا. وسایل را میشد روی هم تلنبار کرد که برای دیگران زحمت درست نکند، ولی بوها را نمیشد. هر سنگر بوی مخصوص خودش را داشت. یکی بوی پا میداد و یکی بوی سبزی گندیده و آن یکی بوی تخممرغ آبپز.
سنگر ما مخلوطی از همهی این بوها را داشت به علاوهی بویی که مثل بوی موی پرزیده بود و همان شب اول کشف کردم که این بوی موساست… تازه هوا تاریک شده بود که جیرهی شام و سیگار را توزیع کردند. با موسا و یک سرباز شمالی که اسمش داوود بود و از قدیمیها بود نشسته بودیم دور هم.
داوود گفت بچّهی سوادکوه است و آنجا یک جای سرسبزی است که سگاش میارزد به جهنم خشک و بیآب و علفی مثل اینجا. موسا قوطی کنسرو لوبیا را باز کرد و با دست شروع کرد به خوردن. داوود خندید: «آروم بخور به دلت بشینه خب.»
موسا زیرچشمی نگاهش کرد: «ئی طوری بیشتر به دلم میشینه کاکو. یه وقت دیدی همی وعدهی آخر بود.» گفتم: «پس کی پاکسازی رو شروع میکنیم؟»
داوود در حالی که نان تسمهای را توی کنسرو میخیساند گفت: «پاکسازی در کار نیست. عملیاته. شماها رو آوردن پشتیبانی عملیات.» موسا با آستین اُورکت پک و پوزش را پاک کرد: «یعنی لازم نی بریم تو بیابون جنازه جمع کنیم؟» داوود تکهنان خیسخورده را چپاند توی دهانش: «نچ. عوضش شبونه باید اسلحه ورداری بزنی به شکم عراقیها.» گفتم: «همین امشب؟» داوود ابرو بالا انداخت: «زمانش معلوم نیس. هروقت باشه حاجی خبر میکنه.»
داوود هنوز لقمهاش را قورت نداده بود که نهیب توپخانهی دشمن بلند شد و پشتبندش سوت خمپاره و هوارِ «بخوابید زمین»ِ نیروهای خودی. درازکشِ خاک شدیم. دوتا از بالای سرمان رد شد و سومی عدل آمد خورد وسط سنگرهای سیمانی. ترکش و خاک و سیمان به هوا رفت. کمی بعد سه-چهار نفر برانکارد بهدست دویدند به طرف محل اصابت. قراضهی خمپاره میان میلگردهای سقف سنگر گیر مانده بود. واویلای تنهای آلوده به خاک و خون را از دهانهی تمبیدهی سنگر بیرون کشیدند و بردند به طرف چادر بهداری…
با فریاد فرمانده که بچّهها را متفرق میکرد به خود آمدیم: «پراکنده بشید. اگه دوباره خمپاره بیاد…» سر که چرخاندم موسا را دیدم که هنوز روی خاک افتاده بود. رفتم بالاسرش: «وخی دیگه. تموم شد.» موسا سر بلند کرد و نالید: «نگفتم همی امشب جونمون رو میگیرن. بفرما. اجل ما هم تو راهه.» کنارش که نشستم بوی موی پرزیده پیچید توی دماغم. گفتم: «این وعدهی شام بود. دیگه رفت تا فردا صبح وعدهی صبحونه.»
صبح روز بعد باز هم خمپاره زدند. اما هیچکدام اصابت نکرد. فیرهی عبورشان از بالاسرمان را می-شنیدم و بعد هوفهی فرو رفتنشان در خاک تپههای آنور دشت را. موسا بلند شد داد زد: «ئی چه وضعیه؟ چرا فقط اونا میزنن؟ ما هم بهشون خمپاره بزنیم خو.»
فرمانده بیسیمچی را فراخوانده بود تا آمار خسارات جبهههای دیگر را بگیرد. موسا باز گفت: «مگه ما گوشت قربونی هسیم همیطور بشینیم زیر آتیش اونا؟ خو یه کاری باید بکنیم.» فرمانده در حالی که گوشی را توی دست نگه داشته بود گفت: «ما تو موضع کمین هستیم. نمیتونیم حمله کنیم. محل استقرارمون لو میره.»
موسا-کفری- چند قدم رفت به سمتش: «کدوم کمین؟ دلتون خوشه. همیجور که دست بذاریم روی دست همگی نفله میشیم.» فرمانده بیتوجه به موسا داشت با کسی که آور خط بود گفتوگو میکرد. یکی از سربازهای قدیمی گفت: «انقدر که تو جوش میزنی، عراقیها هم نکشنت خودت سکته میکنی میمیری.» موسا غرید: «تو چی میگی اصن؟» بعد باز رو به فرمانده هوار کشید: «همیجور نشستین اینجا مرگ بیاد ورداره ببردمون؟ ها؟» فرمانده گوشی را دست بیسیم-چی داد و بلند شد آمد سمت موسا: «چرا انقدر بیتابی میکنی برادر من؟ صبور باش…» هنوز حرفش تمام نشده بود که موسا حملهور شد به طرفش. دو-سه نفر دویدند و موسا را نگه داشتند. موسا کف به دهان آورده نالید: «همهمون میمیریم… چرا حالیتون نی؟ چرا هیشکی حالیش نی؟ ای خدا…»
به دستور فرمانده موسا را توی یکی از سنگرها بازداشت کردند. بیست و چهار ساعت بعد وقتی از توی سنگر بیرون آمد دیگر نشانی از ترس نداشت. گفتم: «انگار حسابی دلیر شدیها.» لب و لوچه در هم کشید گفت: «نه عامو… فقط قبولش کردم.» نگفت چه چیزی را قبول کرده، من هم نپرسیدم.
عصر همان روز شایعه پیچید عملیات است. داوود گفت حاجی را دیده که توی سنگرش دعای توسل میخوانده و میگریسته: «هر وقت یه کار بزرگ در پیشه حاجی دعای توسل میخونه.» دم غروب وقتی لندکروزهای خمپارهانداز آمدند و به ردیف پشت خاکریز جنوبی مستقر شدند، فهمیدیم حدس داوود درست بوده.
آن شب شام چلوکباب دادند. بعد شام هم یک نفر آمد نوحه خواند. پر سوز و گداز هم خواند طوری که آدم جگرش ریشریش میشد و دلش میخواست همان آن و دم، بدون اذن و اجازه، اسلحه بردارد و بدود توی تاریکی سمت عراقیها همهشان را ببندد به گوله. بعد هم از آن طرف پیشروی کند برود تا کربلا و آزادش کند از چنگال عراقیها…
فرمانده گفت: «آی برادرا، امشب همون شبیه که براش لحظهشماری میکردین. آی آقاموسا، دیگه بیتابی نکن. امشب برو بزن همهشون رو قلع و قمع کن… اما مبادا توپ و تفنگشون ترس به دلتون بندازه. مبادا پیش امام حسین شرمنده بشید. شک نکنید امشب آقا امام زمان توی جمعتون حاضر میشه. پس طوری بجنگید که آقا حظ کنه از جنگیدنتون… لاحول و لاقوت الّا بالله العلی العظیم…»
نمیدانم چقدر از نیمهشب گذشته بود که بیسیم خِرخِر صدا کرد و کسی که آنور خط بود فرمان شروع عملیات داد. خمپارهاندازها آتش گشودند و منوراندازها شلیک کردند. دشت یکپارچه نور شد. از خاکریز مشرف به عراقیها بالا کشیدیم و ول شدیم توی بیابان؛ همه فریادکش و غرّنده… چیزی نگذشت که آتشباران دشمن هم شروع شد. رد نور آسمان را میشکافت و میآمد سمتمان. هولانههول گلنگدن کشیدم و شلیک کردم. کدام سو مهم نبود. عراقیهای مادرقحبه همهجا بودند. همهجا را بستم به رگبار. خروشان و نعرهکشان هی رفتم و هی تیر انداختم. ایستادم خشاب عوض کردم و باز رفتم. رفتن مهم بود. همه داشتیم میرفتیم فقط. میرفتیم و تیر میانداختیم…
به خودم که آمدم توی یک گودال بودم. نفهمیدم چطور افتادهام آن تو. دورادور مهیب آتش به گوش میرسید… خواستم از گودال بیرون بیایم که متوجه جراحت در مچ پایم شدم. ناچار همانجا نشستم. نمی-دانم یک ساعت یا بیشتر گذشته بود که صدای پا از بالای سر به گوشم خورد. صدا چندبار رفت و آمد کرد و بعد ایستاد. داد زدم: «های… من اینجا گیر افتادم.»
کسی آمد بالاسر گودال و سر کشید به داخل. گفتم: «کمکم کن بیام بالا برادر.» ثانیهای بعد سر طنابی پیش چشمم آویزان شد. ژ-۳ را حمایل کردم و طناب را گرفتم آمدم بالا. همهجا غرق در ظلمات بود. شبح کسی که نجاتم داده بود آنسوتر ایستاده بود و جُم نمیخورد. گفتم: «انگاری خیلی دور شدهام. ها؟» چراغقوهام را درآوردم و روشناش کردم. زنی در یونیفورم عراقی پیش رویم ظاهر شد. سیاهی کلت توی دستش دراز شده بود به سمتم.
گفتم: «تو که میخواستی بکشی واسه چی از توی اون چاه نجاتم دادی؟ همونجا تیر میزدی خلاصم میکردی.» ژ-۳ را از روی کول انداختم زمین. زن چند قدم جلو آمد. یا نه. من چند قدم به سویش رفتم. گفتم: «تو با این چشمها چطور میتونی آدم بکشی؟» نه. خیالات نبود. واقعی بود. حتم دارم که بود. آنطور که زل توی چشمهام نگاه میکرد نمیتوانست نباشد… باد وزید و موهاش پخش هوا شد. سیاهی در سیاهی. گفتم: «میخوای بکشی بکش. باکی نیست.»
یکدفعه از توی تاریکی کسی هوار کشید و به عربی چیزی گفت. زن چند قدم پس رفت. دوتا مرد هیکلی نمیدانم از کجا آمدند ایستادند کنارش. یکی از مردها کلتاش را درآورد و سمتم نشانه گرفت. خواستم التماسش بکنم. اما گفتم گور پدرش. صد سال سیاه هم التماس این بدبعثی نمیکنم. هوار زدم: «گور پدر تو و صدام هم کرده.» مرد چیزی نشخوار کرد و ضامن اسلحه را خلاص کرد. چشم بستم که نبینم. صدا بلند شد. رگباری و ارّهوار. عراقیها پخش زمین شدند…
بعد دیگر تاریکی بود و بود تا وقتی چشم باز کردم دیدم عقب لندکروز خوابیدهام.
«حالت خوبه اخوی؟ نه، بلند نشو. دراز بکش. خون زیادی ازت رفته.»
موسا میگوید: «عامو صدقهسریِ تو فرمانده به من هم مرخصی داد. گفت برو بیمارستان رفیقت رو هواداری کن.»
نور ملایم از پنجره تو میتابد. خیرهی نور میگویم: «به خدا عقلم سرجاشه. باور کن دریوری نمی-گم. اونجا یه زن بود مثل ماه شبچارده. حظ میکردی وقتی نگات میکرد…»
«ببین عامو فرهاد، غیر تو و اون دوتا نرهغول هیچکی دیگه توی اون بیابون وحشی نبوده. تو تیر خورده بودی. اون دوتا هم به خیال اینکه مُردی واستاده بودن بالاسرت. بعد یهو بچّهها سر رسیدن…»