برای پادشاه خبر آوردن که علیاحضرت، لشکر وی به فرماندهی فیلیپ آنتوان موفق به عقب راندن دشمن از مرزها شدهاند و در حال برگشتن به قلعه هستن.
پادشاه با شنیدن این خبر خوشحال شد و دستور داد که: امشب ضیافتی برپا میکنیم تا سربازان چیزی بخورند و بنوشند، همینطور زدن کمی ساز و چنگ میتواند حال هوای جنگ را از آنها دور کند!
طولی نکشید که لشکرهفتهزارنفره از جنگ برگشت و جشن شروع شد، کمی که از جشن گذشت پادشاه از صندلی طلاییاش بلند شد و شروع به صحبت کرد؛ پادشاهی راحتترین کاریست که انجام دادم! در واقع تنها کاریست که انجام دادم..
تمامی افراد در جشن به شوخی پادشاه خندیدن و بعد از قطع شدن صدای خنده جمعیت پادشاه ادامه داد: امشب مینوشیم سلامتی مردانی که شجاعانه برای پادشاه و پادشاهی جنگیدن!
اما قبل از اینکه شراب هارو سر بکشند، یکنفر از بین سربازان بلند شد و چیزی گفت: «سرورم علیاحضرت، من در جایگاهی نیستم که صحبتهای شمارو قطع کنم، پس لطفا بیادبی من رو ببخشید!»
پادشاه جامش رو تکان داد و گفت: «اشکالی نداره مرد جوان راحت باش، این مهمانی برای شماست..»
سرباز به نشانه احترام سرش رو خم کرد و حرفش رو از سر گرفت؛ «سرورم ازتون اجازه میخوام که امشب تنها بنوشیم به افتخار فرمانده آنتوان شجاع، چرا که وجود ما در این جشن، در کنار سرورم علیاحضرت، خانوادمون و مردم بخاطر حضور ایشون در جنگ بود، پادشاه باید میبودن و میدیدن که چطور وقتی در صف اول میتاختن و شمشیر میزدن دشمن مثل موشی ترسو پا به فرار میگذاشت.»
سرباز پوزخندی زد و گفت: «البته که فرار کردن هم از دست فرمانده کار راحتی نیست و ایشان به هر طریقی که بود همرو از تیغ شمشیرشان میگذراندن! الحق که مقام فرماندهی برازنده ایشونه.»
با تمام شدن صحبت های سرباز همگی جامهایشان را بالا بردند و به سلامتی فرمانده نوشیدن، فرمانده هم به نشانه تایید و احترام جامش رو بالا آورد.
پس از پایان جشن، سربازها به سربازخانه و فرمانده به اتاقش برگشت (اتاق فرمانده یک اتاق شصت متریست. در کنار پنجره اتاق که رو به باغ کاخ باز میشد یک تخت خواب قرار داشت، البته باغ به خوبی دیده نمیشد چرا که شاخ و برگهای درخت پیری که روبروی پنجره بود مانع دیده شدن باغ میشد، در سمت راست اتاق یعنی در کنار در ورودی یک میز بود که ازش برای گذاشتن نامهها، مطالعه و یا نوشتن استفاده میکرد، زره و کلاه خودی که ازشون در جنگ استفاده میکرد پایین تخت قرار میگرفت، بطوری که هنگام دراز کشیدن روی تخت، زره و کلاهخود به خوبی دیده میشد و در آخر شمشیری رو که از پدرش برایش به ارث رسیده بود روی یک میخ در کنار همان زره و کلاهخود از بند آویزان شده بود) به کمک یکی از مستخدمین زره رو از تن درآورد و در جای مخصوص خودش گذاشت، روی تخت دراز کشید تا خستگی جنگ از تنش در برود، باز نگهداشتن چشمانش که هر لحظه سنگینتر میشدن کار سخت و دشواری بود.
البته درست قبل از اینکه به خواب فرو بره متوجه چیزی در تاریکی روبروی تخت شد؛ موجودی بزرگ با چشمی درشت و دهنی شلُ افتاده که با همان ریخت زشت و ترسناک بهش خیره شده بود.
ترس تمام وجودش رو گرفت، سریع از جایش بلند شد و از کشو کمد کوچیک کنار تخت شمعی رو در آورد و داخل جاشمعی گذاشت، بلافاصله جعبه گوگردی رو از داخل همان کشور در آورد؛ چوب باریکی رو که روی کمد بود برداشت و در ظرف گوگرد چرخاند و آغشته به گوگرد کرد و فورا آن را با خراشیدن بر سطح افروخته آتیش زد..
شمع رو روشن کرد، اما خبری از آن موجود بزرگ زشت نبود و فقط زره آهنی خودش بود که به چشم میآمد.
با خودش فکر کرد که حتما اشتباه دیده، چرا که ممکن نبود که موجودی به اون بزرگی با این سرعت از اتاق خارج شده باشد، علاوه بر این به خوبی میدانست که موجودات شیطانی وجود ندارن..
با آسوده شدن خیالش شمع رو خاموش کرد و دوباره به تخت برگشت. چشم هایش رو روی هم میبست و فورا دوباره باز میکرد، با تمام تلاشش برای به خواب رفتن باز شکست میخورد، چرا که قادر نبود حواسش رو از تاریکی روبروی تخت پرت کنه و مدام ناخواسته به هیولایی که دیده بود فکر میکرد.
(ترس چیزی عجیبیست، به شدت طمع کار، در واقع برای ترسو شدن ذرهی ترس کافیست! چرا که به محض فهمیدن موضوع چیره گیش شروع به گسترش میکند و طولی نمیکشد سارقی که برای دزدی به اتاق آمده بود تبدیل به یک آدمکش از پیش استخدام شده میشود.)
بعد از چند دقیقه وول خوردن در تخت، همینطور که به پهلو خوابیده بود و به درخت پیر نگاه میکرد، درست در همون لحظه که داشت به خواب میرفت متوجه دویدن چیزی روی میز پشت سرش شد! با خودش فکر کرد که آیا ممکنه همون موجود عجیبی باشد که مردم در موردش صحبت میکنن؛ موجودی به اندازه موش با گوشهای به کشیدگی ساق پا یک انسان و پوزه تقریبا بلند به شکل تمساح که در دو طرفش دندانهای تیزی شبیه به دندان های شیرهای دریایی که در اقیانوس زندگی میکردن داشت.
فورا با دستپاچگی تمام بلند شد و روی لبه تخت نشست، دوباره سراغ کمد کنار تخت رفت؛ وسایل هنوز از دفعه قبل روی کمد بودن، چوب نازک دیگهای رو برداشت و آغشته به گوگرد کرد دوباره سعی کرد با خراشیدن روی سطح افروخته چوب رو آتش بزنه! اما نه تنها چوب آتش نگرفت بلکه بعد از چندبار خراشیدن از وسط نصف شد..
فورا چوب نازک دیگی برداشت و بعد از آغشته کردن به گوگرد شروع به خراشید روی سطح افروخته کرد.
موقع خراشیدن چوب قلبش تند تند میزد به نوعی که انگار علاقهای ندارد در سینهاش بماند و میخواد هرچه زودتر بیرون بیاید..
چند لحظه تمام حواس و نگاهش را جم روشن کردن شمع میکرد و چند لحظه بعد اطرافش را از ترس میپایید؛ همینطور که سعی میکرد این فکر را که چه چیزی روبرویش ایستاده از سرش بیرون کند چوب آتش گرفت و روشن شدن شمع اتاق را روشن کرد، با روشن شدن اتاق و نبودن کسی در اتاق آسوده خیال شد. چیزی روی میز نبود و همه چیز درست سر جای خود با همان چینش همیشگی قرار داشت، البته مطمئن بود که دویدن چیزی را روی میز احساس کرده است. برای راحتتر شدن خیالش چند لحظهای روی لبه تخت نشست و به اطرافش نگاه کرد..
با کشیدن خمیازهی طولانی و مالیدن چشمانش از خستگی با خودش فکر کرد که احتمالا همه از خستگی جنگ باشد. دوباره روی تخت دراز کشید اما اینبار شمع رو روشن گذاشت، چند لحظه بیشتر طول نکشید و همینطور که به سقف خیره بود به خواب رفت..
البته زیاد طول نکشید که با یک صدای بلند و هولناک از خواب پرید؛ روی تخت دراز کشیده بود و با چشمای دُرشت خون شده به سقف خیره شده بود.
چند لحظه رو گیج خواب بود و دلشوره عجیبی داشت. دلیل واقعی از خواب بیدار شدنش رو به یاد نمیاورد و گمان میکرد که بخاطر یک خواب بد بیدار شده باشد! همین لحظه دوباره صدا بلندی در تمام اتاق پیچید؛ صدای رعد برق بود، همان صدای که باعث شده بود تا از خواب بپرد، البته این بار صدا به شدت از دفعه قبل آرامتر بود..
شمع هنوز روشن بود، جاشمعی رو برداشت و از تخت بیرون آمد، نگاه سرسری به تمام اتاق انداخت؛ با همان نگاه اول به پنجره متوجه تنه قطع شده درخت پیر شد، آرام به پنجره نزدیک شد و جاشمعی رو روی لبه پنجره گذاشت، سربازها و خدمتکارها را در حیاط کاخ کنار تنه قطع شده درخت که روی زمین افتاده بود میدید.
همینطور از پنجره سربازها و خدمتکارها را زیر نظر داشت که صدای پا چند نفر را که بنظر به اتاق نزدیک میشدن شنید؛ با خودش خیال کرد که احتمالا سربازهای دشمن باشن، فورا از پنجره کنار اومد تا به سمت شمشیرش که در کنار زره و کلاهخود بود برود، اما هنوز قدم از قدم برنداشته بود که دوباره رعد برق زد و بلافاصله باران شروع به باریدن کرد؛ قطرههای باران شمع رو که روی لبه پنجره بود خاموش کرد و در لحظه اتاق به طور کامل تاریک شد. صدای پاهای دشمن نزدیک نزدیکتر میشد چارهای نداشت باید بقیه مسیر و از حفظ ادامه میداد، بیش از بیست سال تمام بود که در اون اتاق اقامت داشت اما باز این حال پیدا کردن مسیر در تاریکی کار دشواری بود.
همینطور که به هوا چنگ میزد بلاخره دستش به دیوار رسید، با لمس کردن دیوار شروع به هل دادن دستش روی دیوار کرد؛ بدونه لحظهای مکث دستشو روی بخشی از دیوار میگذاشت و بلافاصله برای گذاشتن روی بخش دیگه برمیداشت..
از اینکه محل شمشیرو پیدا نمیکرد کلافه شده بود و عصبانیتر به این خاطر که حتی با داشتن چشم قادر به دیدن جایی نبود! البته وقتی با دست شمشیر و لمس کرد فورا احساس خوشحالی و پیروزی جای احساس ها منفی رو گرفت..
به محض پیدا کردن شمشیر از غلاف درش آورد و در حالت آماده باش به حمله ایستاده که چهارمین رعد برق برای چند لحظه اتاق رو روشن کرد؛ در اون روشنایی لحظهای چیزی که به چشمش اومده بود بخشی از زیر تخت بود؛ آیا موجودی که در زیر تخت دیده بود همان وفل بود!
موجودی به شکل سفره ماهی اما با پای به شکل وزغ، موجودی که در زیر زمین زندگی میکرد و تنها بعد از نیمه شب برای مکیدن خونی که در نوک انگشت پاها بود به روی زمین میومد..
شمشیرش رو که بی هدف بالا داشت به سمت تاریکی زیر تخت گرفت، البته با باز شدن در اتاق فورا شمشیرش رو به سمت در چرخوند..
در تاریکی جلوی در دو نفر به سختی دیده میشدن. بلند فریاد زد: «کی اونجاست؟»
قبل از اینکه جوابی بشنود نفر سومی با فانوس در چارچوب در قرار گرفت و هویت دو نفر دیگر را فاش کرد؛ نگهبان های خود قصر بودن: «قربان رعد و برق درخت پیر رو..» حرفشان را قطع کرد و گفت: «میدونم، خودم دیدم، کسی آسیب دیده؟»
یکی از سربازها صداش رو صاف کرد و گفت: «نه قربان، کسی آسیب ندیده و ما فقط جهت اطلاع..»
برای بار دوم حرف سربازا رو قطع کرد و بدون گفتن حرف اضافهای مرخصشون کرد..
به جاخالی سربازها که حالا رفته بودن زل زده بود و هیولا زیر تخت رو به کلی فراموش کرده بود. همینطور در تاریکی در سکوتی که در تمام اتاق پخش بود ایستاده بود و تلاش میکرد به یاد بیاورد که شمع رو آخرین بار کجا گذاشته است؛ یک شمع دیگه هم در اتاق بود، درست روی میز کنار در ورودی قرار داشت، البته اون بخش از اتاق تاریکترین بخش اتاق بود و جرات رفتن به آنجا را نداشت، البته شاید با دانستن اینکه چه چیزی در تاریکی انتظارش را میکشد کمی از ترسش کم میکرد.
حتی به اینکه شاید بهتر باشد که به یکی از سربازها بگوید تا برایش شمع بیارند فکر کرده بود، اما به این موضوع هم که چقدر مسخره و خندهدار است که متوجه ترس او از تاریکی بشوند هم فکر کرده بود؛ بی شک نظرشان در مورد فرمانده شجاعشان عوض میشد..
همینطور که در وسط اتاق در تاریکی مطلق ایستاده بود و به این فکر میکرد که چیزهای در تاریکی اطرافش در حال حرکت هستن مدام چیزی رو زیر لب تکرار میکرد: «چیزی برای ترسیدن وجود نداره، در تاریکی چیزی برای ترسیدن وجود نداره..»