گرمای شعله قرص الکل جامد حریف برفهای فشرده داخل یغلاوی نمیشد. مهرداد بالاسر یغلاوی ایستاده بود، این پا و آن پا میکرد. امیر تا خرخره تو کیسهخواب چپیده بود و سیگار دود میکرد. ته یغلاوی کمی آب جمع شد. مهرداد آب را به آفتابه خالی کرد و از سنگر بیرون دوید. عباس داشت با فشنگی که با آن برای نامزدش گردنبند درست کرده بود ور میرفت. امیر ته سیگارش را لای درز آجرهای دیوار سنگر خاموش کرد. پاشدم و از سنگر بیرون آمدم. نور کدر خورشید از پس پرده چندلایه ابر تیره زمین پوشیده از برف را روشن کرده بود. پایین تپه یک مینیبوس جلو ایست بازرسی ایست کرده بود. چند تا از بچهها کنار اتاقک بازرسی جمع شده بودند و مسافرها را که از مینیبوس برای بازرسی پیاده کرده بودند تماشا میکردند. پای دیوار آشپزخانه کز کردم. رضا که پای توپها نگهبانی میداد با تفنگ حمایل دستهایش را توی جیبهایش فروکرده بود و دور توپها قدم میزد. برایش دست تکان دادم. رضا دستهایش را از توی جیبهایش درآورد و به مچ دستش اشاره کرد. به ساعتم نگاه کردم و با انگشتهای دو دستم ساعت نه را در هوا نشان دادم. امیر آمد و کنار من پای دیوار قوز کرد. سیگار را گوشه لبم گرفتم و دستهایم را تو جیبهایم فروبردم. نتوانستم جلو خمیازهام را بگیرم. سیگار از گوشه لبم افتاد. امیر خم شد و سیگار را برداشت و گوشه لبش گذاشت. مهرداد از مستراح بیرون آمد. آفتابه را کنار تانکر شیردار گذاشت و سلانهسلانه آمد کنار ما ایستاد. شیر تانکر قندیل بسته بود. گفتم:
– قدم نورسیده مبارک!
– سر شما سلامت. دستبوس است!
امیر با صدای بلند خندید. مهرداد سیگاری آتش زد و دودش را با بخار دهانش غلیظ به هوا فوت کرد. وقتی سروکله عباس پیدا شد گفتم:
– برویم شکار!
چهارنفری ژ-۳ هامان را برداشتیم و از کنار بازرسی بهطرف دره رفتیم.
– … این پیت را نمیتوانید ببرید! والسلام!
– بردار! تازه خدا بهمان بچه داده. با این سرد و سرما، اگر اجازه بدهید فقط این پیت را ببریم.
سعید مأمور بازرسی به مسافر جوان توپید:
– گفتم که ممنوع است. چه یکی چه ده تا!
مسافر جوان با دیدن ما سکوت کرد. زن جوان رنگپریدهای بچه قنداق پیچش را زیر بغل گرفته بود و مأمورها را نگاه میکرد. سعید نیمنگاهی به زن جوان انداخت. مسافر جوان با سماجت کنار پیت ایستاده بود، به ما چشم دوخت. بقیه مسافرها توی برفها این پا آن پا میکردند ولی چشم از سعید برنمیداشتند. نگاه سعید از روی مسافرها پرواز کرد و دوباره روی زن جوان نشست. زن جوان نگاه شرمناکش بین پیت و سعید سرگردان بود. سعید بیهدف دو قدم به سمت پایین جاده برداشت. دستی به چند دانه تار موی روی چانهاش کشید و بدون اینکه به مسافر جوان نگاه کند گفت:
– من کاری نمیتوانم بکنم، برو پیش حاج نصیر.
و اشاره کرد به سنگر حاج نصیر.
از دور چند کلاغ تو برف سیاهی میزدند. پایین دره برف تا زانو میرسید. در آن برف و یخبندان بهجز کلاغ هیچ جانور دیگری دیده نمیشد. عباس روی برفها زانو زد و نشانه گرفت. ماشه را چکاند کلاغها پریدند. گلوله خطا رفته بود. همه با هم شلیک کردیم. گلولهای به یکی از کلاغها خورد. کلاغ توی هوا سکندری خورد، تا نزدیک برفها پایین آمد، کج و راست شد، سرانجام اوج گرفت و از نظر ناپدید شد. چند پر کلاغ روی هوا رقصیدند و روی برفها فرود آمدند.
– بچهها من زدمش.
– تو از دو قدمی فیل را هم نمیزنی.
– میآیی مسابقه بدهیم؟
نوک یک تخته سنگ که از برف بیرون زده بود چند قوطی خالی کنسرو افتاده بود.
– اول من میزنم.
– چرا همیشه تو اول باشی!
– چون من ارشد هستم.
– نه خیر آقا. تو نشانهرویات خوب است. این دفعه آخر از همه.
– حالا اقرار کردی من بهتر میزنم.
– آره بابا.
با تیر اول من دست بر قضا قوطی کنسرو به هوا پرید. عباس همان قوطی را روی هوا زد.
– دستخوش بابا!
– چی خیال کردی؟
– بچهها زودتر برگردیم. نکنه تو این دره غافلگیر بشویم؟
من بی اختیار لبخند زدم. امیر یک خشاب پر جا زد و مرا نگاه کرد.
– چیه میخندی؟
به یال کوه نگاه کردم که در میان ابرها گم شده بود.
– راستی دیشب چه مرگت بود! کاسهای زیر نیم کاسهات بود. راستش را بگو واقعاً چیزی دیده بودی!
– مطمئنم یک سیاهی بالای تپه دیدم.
– تو هم امانش ندادی و بستی به رگبار کالیبر ۵۰٫
– نه بابا شب سردش بوده رفته بود سرپا. دستش را گذاشته روی ماشه و جاپاهای روی برفها را بسته به رگبار.
– آن جناب سروان را بگو تا صبح دیگه خوابش نبرد.
***
تو پاسگاه غوغا بود. جناب سروان تو جیپ نشسته بود و بقیه بچهها تو کامیون بودند. جناب سروان تا چشمش به ما افتاد از جیپ پیاده شد و رو به عباس فریاد زد:
– تا حالا کدام گوری بودید. زود باشید ساکهایتان را بردارید. هرکدامتان تفنگ و دو تا نارنجک هم از سرکار قاسمی بگیرید. تا من و عباس به زاغه برویم مهرداد و امیر هم رفتند بالا ساکها را بیاورند. سربازها تو کامیون نشسته بودند و بیتابی میکردند. دود سفید خامی از لوله اگزوز کامیون بیرون میزد. من و عباس پریدیم بالا. کامیون راه افتاد. امیر و مهرداد دواندوان خودشان را رساندند. عباس دست مهرداد را گرفت و کشید. امیر هم خودش جست زد داخل کامیون. کامیون تو سرازیری روی یخها سر میخورد. صدای صلوات بلند شد. سرکار قاسمی و چهار تا سرباز که در پاسگاه مانده بودند با حسرت دور شدن ما را تماشا میکردند. کامیون بوق زنان وارد جاده خاکی شد و جلو بازرسی ایستاد. یک پیت کنار بازرسی جا مانده بود.
– جناب سروان اقور! پشت به دشمن رو به میهن؟!
جناب سروان سرش را از پنجره بیرون برد، تلخندی زد:
– شما که باشید دیگر نیازی به ما نیست.
– اختیار دارید جناب سروان، ما که نمیدانیم آن ماس ماسکهای روی تپه چطور راه میروند!
– جناب سروان سرش را تکان داد:
– با حاج نصیر هماهنگی شده. خدانگهدار.
جیپ که راه افتاد، کامیون لرزید و از جا کند. دوباره صدای صلوات آمد. سعید هم تو سنگر ایست بازرسی بود. سعید کارگر جوان تولیدی بود و داوطلب برای جنگ به کردستان آمده بود. عباس بهتر او را میشناخت. چند وقتی در یکی از تولیدیهای لالهزار با هم کار کرده بودند. سعید بااکراه دستی برای عباس دست تکان داد. پوتینم را کندم. پر از برف شده بود. جورابم خیس بود. داشتم پنجه پایم را میمالیدم که کامیون ایستاد. مینیبوس جلو ایست بازرسی کمی جلوتر از ما توی برف و یخ گیر کرده بود. بچهها تفنگها را پر کردند. عباس از کامیون پرید و بهطرف جیپ دوید.
– بچهها بپرید پایین. باید هل بدهیم.
همه اسلحه به دست پایین پریدیم. با اشاره جناب سروان که کنار جیپ ایستاده بود و مینیبوس را زیر نظر داشت، چهار نفر از بچهها از تپههای دو طرف جاده بالا رفتند. همان مسافر جوان داشت با دست جلو چرخهای مینیبوس را پاک میکرد. جناب سروان به راننده دستور داد پشت مینیبوس بنشیند. شروع کردیم به هل دادن. چرخها بکسباد کردند و مینیبوس بیشتر در میان برفها تپید. از پشت شیشه مینی چشمم به زن جوان افتاد که هنوز نوزادش را در آغوشش پنهان کرده بود. از نو هل دادیم.
– یک…دو…سه علی! یک …دو…سه علی!
ته مینیبوس روی یخها لغزید و پس از چند بار رقصیدن سرانجام روی جاده به راه افتاد. مینیبوس کنار زد تا مسافرها سوار شوند. ما هم برگشتیم توی کامیون. کامیون مینیبوس را جا گذاشت. دستهایم یخ کرده بودند. تفنگ را لای پا گرفتم و دستهایم را با دستکش در جیبهایم فرو کردم. مینیبوس پشت سرِ ما میآمد.
– غلط نکنم دارند تعقیبمان میکنند.
عباس به مینیبوس نگاه کرد.
– از کی تا حالا چریکها با زن و بچههایشان میروند عملیات.
– شاید این دفعه هوس کرده باشند. پسر، اینها همه ش کلک بود تا ما جلو بیفتیم.
– امیر که ته کامیون تو خودش قوز کرده بود سیگار را از گوشه لبش برداشت و گفت:
– دارند اسکورتمان میکنند.
یکی دوتا از بچهها خندیدند.
– اگر مین تو جاده باشه چی!
– آنوقت جیپ و جناب سروان با هم میروند هوا.
– اینها هم از پشت سر ما را به گلوله میبندند.
زدم به شیشه اتاقک راننده. راننده روزهای آخر خدمتش بود و هر روز انتظار ستون را میکشید که با آن به سنندج برگردد. فرزین برگشت و از پشت شیشه به من نگاه کرد.
– یکجوری جناب سروان را خبر کن. بگو بایستند.
– با جناب سروان چکار داری؟
– بابا این یارو مینیبوس دارد سایه به سایه ما میآید. بیست نفر آدم توی مینیبوس هستند.
امیر گفت: آقا را باش. پسر چرا اینقدر ترسو هستی؟
– پدربیامرز موقع هل دادن مینیبوس مگر ندیدی شوهر آن زن جوان چه جوری ما را نگاه میکرد؟
– کامیون کنار گرفت و ایستاد. مینیبوس هم پشت سرِ ما ایستاد. عباس از کامیون پایین پرید. بچهها مینیبوس را میپاییدند. عباس رفت طرف جیپ و زود برگشت کنار مینیبوس. راننده مینیبوس شیشه طرف خودش را باز کرد. عباس اشاره کرد به مینیبوس که حرکت کند. مینیبوس باز بکسباد کرد اما با یک گاز از جا کنده شد. در جاده تنگ و باریک به زحمت از کنار کامیون گذشت.
کامیون بکسباد کرد اما تپید.
عباس گفت:
– کارمان درآمد.
امیر غرولند کرد:
– تقصیر تو شد. خودت هم برو پایین و هل بده.
عباس اشاره کرد:
– همه پایین!
بچهها همه پایین پریدند. برف سنگ شده بود. جناب سروان به امیر و سیامک گفت:
– شما دو نفر بروید روی تپهها. تو سمت راست. تو هم سمت چپ.
با پوزخندی به امیر نگاه کردم. امیر سرش را تکان داد و گفت:
– نوبت رقص شتر هم میرسد آقا خسرو.
کامیون سنگینتر از مینیبوس بود و به این راحتیها از جا تکان نمیخورد. با سرنیزه یخها را از جلو چرخهای کامیون میکندیم. فرزین گاز داد. دوباره:
یک…. دو… سه! چرخ عقب کامیون بکسباد میکرد و یخ و گل را به سر و رویمان میپاشید. یک تکه یخ گلآلود به دهنم پرید. تف کردم و صورت را با آستینم پاک کردم. بالاخره کامیون با سلام و صلوات راه افتاد و من پریدم روی رکاب. در سمت شاگرد را باز کردم و رفتم بالا. داخل اتاقک جلو گرم بود و از دود اگزوز راحت شدم. روی صندلی نرم نشستم. فرزین با نگاه غضبناکی سراپایم را برانداز کرد. دو نخ سیگار بهمن از جیبم درآوردم و به فرزین تعارف کردم. فرزین یک نخ سیگار لای انگشت گرفت.
– کی به تو اجازه داد بیایی جلو!
– نامردی نکن آن پشت خیلی سرد است.
– زود باش بپر پایین.
– از پنجره بیرون را نگاه کردم.
– چه جوری بپرم پایین.
– همان جوری که پریدی بالا.
بی معرفت مگر سوار کول تو شدم. بگذار سیگارم را دود کنم. جان تو دو ماهه که پشتم گرم نشده. تو که شبها پای توپها نگهبانی نمیدهی که بفهمی سرما یعنی چی! تف روی لب آدم یخ میزند.
– آره ارواح خودت. شما به این می گویید خدمت! اگر مثل و من و عباس یازده ماه تو مریوان بودی چی میگفتی. این خدمت نیست، پادشاهی است.
– تو آنجا چکار میکردی!
– من و عباس کمک دیده بان بودیم. همین جناب سروان هم دیده بان بود. پستمان شبانهروزی بود نه مثل تو که هر شب جیمفنگ هستی.
سیگار خودم و فرزین را آتش زدم.
– آخر من که نمیدانم این توپها به چه درد میخورند که هر شب باید کشیک آنها را بدهیم. معلوم نیست ما را به خاطر توپها آوردهاند یا توپها را به خاطر ما. روی گلولههای توپها نیم متر برف نشسته است.
– بالا غیرتتان عمودی آمدیم کاری نکنید افقی برگردیم. دو هفته بیشتر از خدمتم نمانده است.
– خوش به حالت. راستی تو این مدت هیچ اینجور جاها حمام رفتی؟
فرزین جناب نداد. کلاه خودم را روی زانو گذاشتم و از روی کلاه کشی سرم را خاراندم.
– فکر میکنی حمامهای اینجا درست دروا باشد. نمیدانی حمامهای اینجا دوش دارند یا خزینه!
– فرزین سیگارش را از گوشه لبش برداشت. یک پک محکم زد و ته سیگارش را از لای شیشه بیرون انداخت و دوباره شیشه را کیپ کرد.
– من از کجا بدانم!
– مبادا کمین زده باشند.
– نفوس بد نزن.
از پس آخرین پیچ ناگهان خانههای دهکده پیدا شد. فرزین محکم با کف دست روی بوق فشار آورد. صدای نفیر بوق کامیون در کوچههای خلوت دهکده پیچید و پشت سر مینیبوس و جیپ وارد روستا شدیم. راننده مینیبوس با دستپاچگی وسط میدان ایستاد. چند نفر از روی دیوارها سرک کشیدند. مسافرهای مینیبوس هنوز پیاده نشده بودند. جناب سروان بهطرف ما اشاره کرد.
– بپر پایین ببین چه میگوید.
– من!
– آره تو.
صدای بوق جیپ بلند شد. در را باز کردم و از کامیون پریدم پایین. پایم روی یخها سر خورد و قبل از زمین خوردن با کمک قنداق تفنگ خودم را نگه داشتم. بهطرف جیپ دویدم. جناب سروان شیشه را پایین کشید. به سمت مینیبوس اشاره کرد و گفت:
– بپرس حمام کجاست.
رفتم از راننده مینی بپرسم. مسافرها که هنوز توی مینیبوس مانده بودند با شک نگاهم کردند. دو زن باعجله از کوچه گذشتند و در اولین خانه چپیدند. از راننده پرسیدم:
– حمام کجاست؟
– ته همین کوچه است.
بهطرف جیپ برگشتم. پیشازاین که حرف بزنم جناب سروان گفت:
– یادم آمد برو سوار شو.
کامیون دنبال جیپ از یک کوچه تنگ و باریک گذشت. مردم از روی دیوارها دزدکی سرک میکشیدند و تا چشمشان به ما میخورد خودشان را پشت دیوارها قایم میکردند. مسافرهای مینیبوس باعجله پیاده شدند و در کوچههای دهکده پخش شدند. به میدانچه جلوی حمام رسیدیم. جیپ نیم چرخی زد و پشت به در حمام و رو به میدانچه ایستاد و کامیون هم پشت سر جیپ ترمز کرد. حمامی وحشتزده از در حمام بیرون پرید. بچهها یکباره از داخل کامیون بیرون ریختند و به حمام یورش بردند. جناب سروان از جیپ پیاده شد و فریاد کشید:
– ایست! بهجای خود. بهجای خود!
و بچهها را مثل اسبهای مسابقه جلو در حمام به خط کرد. از سرما داشتم میلرزیدم. حمامی در کنار درِ حمام مات و مبهوت مانده بود.
– عباس صابری، مهرداد فرازمند، خسرو کوچکی! یک قدم جلو. بروید داخل حمام همه جا را خوب بگردید.
حمامی با دهان نیمه باز به دسته خیره شده بود. حمام چند پله پایینتر از کوچه در گودی قرار داشت. حمام سنگی کوچکی بود با فضایی نیمهتاریک که از یک نورگیر کوچک در سقف حمام روشن بود. همه بینه یک وجب بیشتر جا نبود با دو تا کمد شکسته و دربوداغان و یک آینه دق. وسط صحن حمام گرم یک حوض نسبتاً کوچک با دو تا دوش. دستکشم را درآوردم و دستم را به آب حوض زدم.
– جناب سروان هیچکس تو حمام نیست.
– دسته… بهجای خود! بهجز صابری، فرازمند و کوچکی بقیه با نظم بروند داخل. صبر کنید. ده دقیقه بیشتر وقت ندارید. فرزین تو مسئول انتظامات داخل حمام هستی. سر ده دقیقه همه باید جلو در به صف شده باشند. فهمیدی!
صدای غرولند بچهها پراکنده شد. من به عباس و عباس به من نگاه کرد. حمامی تازه خیالش راحت شده بود به جناب سروان نگاه کرد.
– قربان اجازه میدهید بروم داخل. شاید آقایان چیزی لازم داشته باشند.
جناب سروان با اشاره سر به حمامی اجازه داد. امیر مرا نگاه کرد و پوزخند زد.
– فرازمند تو برو بالای پشتبام. کاملاً مواظب همه جهات باش. بغل گنبد نورگیر بایست که به همه طرف احاطه داشته باشی. خسرو کوچکی! تو هم میدان چه جلو حمام و ماشینها را میپایی. مخصوصاً اینطرف را. عباس هم نگهبان سر بینه و جلو در است. فهمیدید؟
– جناب سروان پس ما کی بریم تو آب!
– نترس. دیر نمیشود. برو سر پستت.
مهرداد تفنگش را به من سپرد و جست زد روی پشتبام حمام. تفنگش را بلند کردم و دستش دادم. صدای گنگ بچهها از داخل حمام میزد بیرون. جناب سروان داخل جیپ پای بیسیم نشست. شروع کردم به قدم زدن روی برفهای سنگ شده میدانچه جلو حمام. نرمه بادی دانههای سرگردان برف را از کوه به دهکده میراند. چند کلاغ سیاه سمج از روی تکدرخت دهکده خاموش به من زل زده بودند.
– جان میدهند برای نشانهروی!
کلاه کشی زیر کاسکم را روی گوشهایم کشیدم. بخار از بالای نورگیر حمام تنوره میکشید. دلم برای آب گرم حمام غنج رفت و از فکر آن مورمورم شد. چند تا بچه بدون آنکه نزدیک بشوند از دور ایستاده بودند و مرا تماشا میکردند. یک زن آمد و یکی از بچهها را بغل زد و بقیه بچهها را هم ازآنجا تاراند. روی پاشنه پا بهطرف ساختمان گلی حمام چرخیدم. جناب سروان تو جیپ نشسته بود. کامیون را دور زدم. نزدیک دیوار زیر پای مهرداد ایستادم. مهرداد قنداق تفنگش را نوک پوتینش گذاشت.
– الآن بچهها دارند چکار میکنند؟
– بچهها! حمام را روی سرشان گرفتهاند. باید ببینی.
– امیر را میبینی؟
مهرداد از شکستگی شیشه نورگیر داخل حمام را نگاه کرد.
– اوناهاش! با آن قد درازش رفته تو حوض نشسته. دارد با کلاه آهنی رو خودش آب میریزد. آن هم فرزین است، پسر چقدر سفید است. علی زاده هم دارد پشت قاسم را لیف میکشد. سهرابی رفته زیر دوش و درنمیآید. الآنه که با سیامک دعوایشان بشود.
– اینجوری که دیگر آب گرمی نمیماند!
– بر با جناب سروان صحبت کن. ببین نوبت ما کی میرسد. امیر دیلاق دارد خودش را تو آب گرم خفه میکند ما باید اینجا مثل سگ از سرما بلرزیم.
جناب سروان داشت با بیسیم صحبت میکرد.
– چیه کوچکی؟
– جناب سروان ببخشید. نوبت ما کی میرسد؟
– چند دقیقه دیگر جانشین میفرستم. حالا برو سر پستت.
جناب سروان از جیپ پیاده شد و نفس عمیقی کشید. بخار غلیظی از دهانش بیرون زد. جناب سروان به من نگاه کرد.
– تو چرا هنوز اینجا ایستادی! برو سر پستت. حمام ندیدی؟
برگشتم جلو کامیون ایستادم. میدانچه جلو حمام خالی بود. کلاغها هنوز روی درخت نشسته بودند و تماشا میکردند. کامیون را دور زدم و زیر پای مهرداد ایستادم.
– به جناب سروان گفتی؟
– آره بابا. میگوید صبر کنید.
– اینجوری که اینها آب میریزند گمان نکنم دیگر آب به ما برسد.
ناگهان آهنگ رگبار چند گلوله در خلوتی دهکده ترکید و در کوه طنین انداخت. چند گلوله به سقف گنبد خورد. مهرداد روی پشتبام دراز کشید. خودم را پرت کردم زیر کامیون و بیهدف شروع به تیراندازی کردم. نعش جناب سروان جلو جیپ افتاده بود و خونش روی یخها سرخ میزد. معلوم نبود از کدام طرف حمله شده بود. عباس جلو در حمام موضع گرفته بود و به تیرانداز جواب میداد.
– هی…مهرداد! تیر خوردی؟
– نه!
– بلند شو بچهها را صدا بزن. زود باش.
مهرداد خودش را کشاند پشت گنبد و با قنداق تفنگ کوبید به نورگیر.
– بچهها بپرید بیرون. کمین زدند.
انفجار نعره دردآلود عباس در فضا پیچید. جلو درِ حمام جهنمی به پا شده بود. دو نفر داخل جوی کم عمق نزدیک حمام با تیربار حمام را به گلوله بستند. لاستیکهای عقب کامیون با صدای بلند ترکیدند. گلولهها صفیرکشان از کنارم میگذشتند و پس از برخورد به دیوار سنگی کمانه میزدند. یک نارنجک بهطرف تیربار پرت کردم. درد وحشتناکی در دستم دوید. پنجه خونآلودم را که میسوخت روی یخها گذاشتم. صدای تیربار داخل جوی بریده بود. صدای سوت خمپاره از بالای سرم گذشت و گنبد نورگیر منهدم شد. مهرداد از روی پشتبام پرت شد. سروصورتش غرق خون شده بود. خودم را بهطرف مهرداد سراندم و او را کشیدم زیر کامیون.
– زندهای؟
– آره…
– کجات خورده؟
– همه جا …بدنم.. می…سوزه.
ترکش خمپاره یک طرف بدن مهرداد را آبکش کرده بود.
– بچهها هنوز…اون…تو…هستند؟
– گیر افتادیم. کسی نمیتواند از در بیرون بیاید.
– عباس….! عباس…کجاست؟
– گمانم فاتحهاش خوانده است.
چند نفر نیمخیز بهطرف حمام میدویدند. لوله تفنگ را روی یک تکه سنگ که از زمین بیرون زده بود تکیه دادم. انگشتم ماشه را فشرد. افرادی که بهسوی درِ حمام پیشروی میکردند عقب نشستند. مهرداد از همانجایی که دراز کشیده بود تیر میانداخت.
– بیا اینجا، دید بهتر است. تو اینجا را بپا تا من بروم بالای پشتبام.
– آبکش میشوی…. بهتر است بروی جای… عباس.
سینهخیز خودم را بهطرف درِ حمام کشیدم. خمپارهها جلو درِ حمام فرود میآمدند و یخها را به هوا بلند میکردند. یکی به جیپ خورد و آن را به هوا بلند کرد و به دیوار کوبید. مهاجمها دوباره بهسوی حمام یورش آورده بودند. از پشت پرده دود و یخ که به هوا برخاسته بود نارنجک دوم را بهسوی آنها پرت کردم و خودم را به لاشه در هم کوبیده جیپ رساندم. عباس با دستهای خونآلودش زمین را بغل کرده بود. نارنجکها را از روی فانسقهاش برداشتم و عقب عقب خودم را به در حمام رساندم. مهرداد زیر کامیون سنگر گرفته بود. یکی از نارنجکها را بهطرف مهاجمها که در جوی آب سنگر گرفته بودند، پرت کردم. بچهها لختوعور پشت سر من در داخل حمام پناه گرفته بودند. موج انفجارهای پیاپی چند خمپاره مرا به عقب پرت کرد. سرم به پلهها خورد. خون گرمی روی پیشانیام حس میکردم. با کمک آرنج نیمخیز شدم.
در کنار من فرزین با تن و بدن سفید و چاق روی زمین افتاده بود. صورتش غرق خون بود. پاشنه سرم را به دیوار تکیه دادم. نفسی چاق کردم.
– امیر…امیر کجایی. زندهای! بگو کجایی؟
– این جام بابا!
– از شکل امیر زدم زیر خنده. امیر دراز و لاغر، لخت با یک کلاهخود آهنی داخل حمام سنگر گرفته بود و سوراخ نورگیر را میپایید.
– تو مثل اینکه وضعت خرابه. بیا سوراخ نورگیر را بپا. من میروم جلو.
– خودم را روی کف لیز و خیس حمام عقب کشیدم. گنبد حمام از جا کنده شده بود و دست یک کشته از لبه سقف آویزان بود و خون از نوک انگشتهایش کف حمام میچکید. رضا لب حوض افتاده بود و خون گرمش با آب میرفت. از دَمِ حمام کم کم داشت نفسم بند میآمد.
خون از دستم و سرم میچکید. پای دیوار چندک زدم. تفنگ را لای پایم گرفتم. دستکش تکه پاره را بیرون کشیدم. پنجهام را در آب گرم حوض فرو کردم. همراه با زق زق زخم دستم گرمی رخوتناکی در تنم دوید. تفنگ را رها کردم. دست دیگر و سپس سرم را در آب خونآلود خزینه فروبردم و در سکوت و گرمی دلچسب در زیرآب تا نفسم جا میداد به کف خزینه چسبیدم.
.
[پایان]