به امید آنکه صندلى از درِ دوستى وارد شده و جا را برایم بازتر کند، کمی رویش جابهجا میشوم. از این اتوبوس قراضه که تنها چهار چرخ برای چرخیدن دارد، نمیشود انتظار صندلیهای بهتر از این را داشت. همهی مسافران بجز من و راننده، برای متوجه نشدن زمانِ سفرِ نسبتاً طولانی، خوابیدهاند، این را صداىِ خروپفهایى که اتاق اتوبوس را پر کرده، تأیید مىکند. همهجا کاملاً تاریک است. دستم را بالا میبرم و به دنبال چراغِ کوچکِ روى سقف مىگردم. فشارش میدهم تا روشن شود. کیفِ دستیام را باز میکنم و دفتر و خودکارم را درمیآورم. واقعاً نمىدانم چه شد که اینها را با خود همراه کردم؟! چند ساعتِ دیگر به مرز مىرسیم و بعد از آن، فرستادن نامه سختتر میشود. قرار بر نوشتن و تعریف ماجرا نبود ولی الان دلم نمیخواهد بدون این نامه از کشور خارج شوم. میترسم که تقدیر چون قبل، با همان کینهای که نمیدانم از (چه و) سر چه چیزی است، فرصت بازگشت و وصال دوبارهی عزیزانم را در سرنوشتم رقم نزند. وجود قلم و دفتر در کیف، مرا مصممتر میکند به نوشتن نامه. فرصتِ زیادى باقی نمانده و باید تا دیر نشده شروع کنم. با پشتِ آستینِ کاپشنم، بخار را از شیشه که به دلیل اختلاف دماىِ بیرون و داخل اتوبوس، شکل گرفته؛ پاک مىکنم و دلم کمی آرام میگیرد که هنوز در ایران هستیم. دفتر را روى پایم مىگذارم و باز مىکنم. تقریباً خالى است و تنها چند صفحه از آن با نقاشی بچههایِ خواهرم، پر شده. صفحهها را یکىیکى ورق مىزنم تا به برگهی خالى برسم. پیدایش میکنم، دستم را رویش میگذارم (و مانع از بسته شدنش میشوم). نمىدانم از کجا و چه جورى آغاز کنم؟ بىهوا شروع به جویدن پشتِ خودکار مىکنم. عادتِ بد همیشگىام هنگام سردرگمی دوباره گُل میکند. سرِ دوستم، جواد سُر مىخورد و روى شانهام جا خوش مىکند. یادِ گذشته میافتم که وقتی دلم میگرفت، کنارت مىنشستم و سَرَم را روى شانههایت مىگذاشتم. با قربان و صدقه، شروع به نوازش صورتم میکردی. من هم که منتظر چنین فرصتی بودم، با باز شدن سرِ صحبت، گله و شکایتم از زمین و زمان را آغاز میکردم. مىخواستى آرامم کنى، در ظاهر مىتوانستی و پیروز میشدی ولى طوفان برپا شده در دلم هیچوقت رنگ آرامش ندید. اصلاً دلیل سفرم همین طوفان است. شروع مىکنم به نوشتن روی کاغذ…
«مادرِ مهربونم! نوشتن این نامه از سختترین کارهاست. نتونستم و درواقع نخواستم از رفتنم برات بگم. مىدونستم باهام مخالفت مىکنى، ترجیح دادم بدون خداحافظی برم. دلم نیومد بیام ببینمت. مىترسیدم، لرزشِ صدات، پاهام رو شل کنه یا با نگاه مهربونت، جرأت رفتن رو ازم بگیرى. اینطورى خیالم راحت که یه خداحافظی بهت بدهکارم و مجبورم زودتر برگردم. مامان تو دلت بزرگه، مىتونى تحمل کنى که تو خونهى دامادت زندگى کنى ولى غیرت من اجازه نمیده. کاش متوجه بشی که همهى این کارا رو براى تو مىکنم. به این امید میرم که دستِ پر برگردم…»
چند قطره اشک از چشمم سُر مىخورد و روى دفتر نقش مىبندد. با کفِ دست، چشمانم را پاک مىکنم؛ تا بهتر بتوانم ببینم. تعریف برایم سخت است و تعریف آن چیزى که در گلویم مثل استخوان گیر کرده، سختتر. صداىِ خروپفها کمتر شده. از پشتِ سرم صداى پِچپِچ مىشنوم. پیشِ خودم میگویم، حتماً یکى مثل من، با خودش درحال مرور خاطرات است. کمی نمیگذرد که اتوبوس، جلوى یک رستوران نگه مىدارد. به ساعتِ روی دستم نگاه مىکنم. ساعت، نزدیک ۴ صبح است. قطعاً وقتِ صبحانه خوردن نیست و تنها برای دستشویی و استراحتِ راننده، ایستاده است. با صداىِ کلفت راننده، همهی مسافران از خواب بیدار شده و یکىیکى اتوبوس را ترک مىکنند. اکثراً بخاطر توقفِ بیموقع، چهرهای عبوس و درهم کشیده دارند. بیشترشان با من هممسیر هستند و قصد مهاجرت دارند. نمیدانم آنها هم به همین اندازه دلتنگ و ناراحت هستند یا نه؟ دفتر و خودکار را داخل کیف مىگذارم، زیپ کاپشنم را بالا مىکشم و من نیز از اتوبوس خارج میشوم. هوا سردتر از آنی است که انتظارش را داشتم. نیمی از صورتم را زیر پارچهی پشمیِ کلاه پنهان میکنم تا سوزِ سرما کمتر آزارم دهد و با سرعت، وارد رستوران میشوم. رستورانِ کوچک و زهوار در رفتهای است که تنها یک بخاری قدیمی که سر و رویش را دود گرفته، (برای گرما بخشیدن) دارد ولی به نسبت از بیرون گرمتر است. پشتِ میز، روی صندلیِ چوبی، کنار پنجره مینشینم و از مستخدمِ رستوران خواهش مىکنم که زودتر، قبل از حرکت اتوبوس، یک چای برایم بیاورد. هیچ چیزِ جالب و چشمگیری در رستوران برای تماشا وجود ندارد. سَرَم را میچرخانم و از پنجرهی کوچکِ کنارم به بیرون که در تاریکی، چشمانداز خیلی زیبایی ندارد، نگاه میکنم. چشمانم به جاده که میان کوههای سربرافراشته گیر افتاده، خیره میشود. باران ریزی شروع به باریدن کرده و قطراتش با شدت به شیشه اصابت میکنند. توی این حال و هوا، حس دلتنگیام بیشتر از قبل شده است. به این فکر میکنم که چقدر این چند ساعت طول کشید. وجودم پر میشود از استرسِ مسیرِ باقی مانده که نیم بیشترش، بعد از رد کردن مرز است. نگاهم به بیرون و فکر و دلم پیش مادرِ پیرم در خانهی زیرپلهای خواهرم است. پیشِ خودم میگویم، حتماً تا الان متوجه شدهاند و با رسیدن نامه، مطمئنتر خواهند شد. مستخدم خیلى زودتر از بقیه، در یک فنجان و نعلبکى شیشهای، چاییام را مىآورد. به خوشمزگى چایهاى خانمجان نمىرسد. چای را داغُداغ سَر مىکشم تا کمى از سرماىِ بدنم کم شود. بعد از خوردن چای و پیش از بقیهی مسافران، خودم را به اتوبوس میرسانم و اینبار در قسمتِ انتهایی اتوبوس، روی صندلی لَم میدهم. چشمانم را میبندم و تمام خطراتم را مرور میکنم. به درستی و غلطِ کارم فکر میکنم. غوغایی در دلم برپا میشود، بین گفتن و نگفتن. خودم را پایِ میزِ محکامهی وجدانم کشانده بودم و محکوم بودم به اعتراف. از جایم بلند میشوم و دفتر را اینبار به همراه یک پاکت از کیف خارج و شروع به نوشتن و درواقع تمام کردن نامه میکنم.
«حرف برای گفتن زیاده… چیزی که بیشتر از هرچیز دیگه من رو مجبور به نوشتن میکنه، تعریف کاری که کردم. مامان خودم رو به در و دیوار زدم تا پولِ سفرم رو جور کنم ولی باز کم آوردم. فکرم به جایی نمیرسید. دستم رو جلوی دوست و دشمن و همهی اون کسایی که دوست نداشتی بچت جلوشون کوچیک بشه، دراز کردم. هیچکدوم روم رو نگرفتن. کم آورده بودم. یادِ دستبندت افتادم.
همونی که کنار گزاشته بودی تا سرِ عقد، دستِ زنم کنی! خب من فقط میخواستم زودتر از موعد برش دارم. میدونم اگه به خودت میگفتم روم رو زمین نمیانداختی ولی نتونستم ازت بخوام. میخواستی ازم بپرسی که برای چی میخوای و من نمیخواستم بهت دروغ بگم. وقتی اومدم دستبند رو بردارم، دیدم النگوهای آبجی مهین هم کنارش. میترسیدم توی راه، پول کم بیارم. دستبند رو با النگوها یجا برداشتم، میدونستم شوهرش خبردار نمیشه، اصلاً اونا رو گزاشته بود برای روزِ مبادا دیگه! مگه نه؟ خب منم داداششم. مامان، خیالم از شما راحت که من رو میبخشی، چیزی که خیلی ناراحتم کرده، آبجی! یه وقت فکر نکنه طلاهاش رو برداشتم و پولش رو برنمیگردونم. میترسم پیش خودش بگه، داداشم طمع این چندتا النگو رو داشته، اومد تو خونم نمک خورد و نمکدون شکوند.» نامه را تا میکنم و در پاکت قرار میدهم. حالم بدتر از قبل شده. نزدیک ظهر است و اتوبوس دوباره از حرکت ایستاده و کنار جاده خشکش زده است. نگهداشتنهایِ پیدرپی، هم حسِ دلتنگیام را بیشتر کرده و هم سفر را طولانیتر. با خودم فکر میکنم که خانمجان و خواهرم مهین، حتی با خواندنِ نامه و اعترافم به اجبار، باز در مورد من چه فکری میکنند؟ دزد، دزد است، حتی در قامتِ فرزند و یا برادر؛ چه با دلیل و از سرِ اجبار و چه بیعذر؛ بههرحال دزدی کاری زشت است. حتی به سرم میزند که سفرم را نیمه رها کنم و برگردم و امانتها را به صاحبانشان برگردانم و بعد از مدتی، در فرصتی بهتر مهاجرت کنم. وضعِ زندگی مهین آنقدر خوب نیست که بتواند سالها آن طلاها را کنار بگذارد و سراغشان را نگیرد ولی چرا الان این واقعیت برایم حقیقیتر میشود؟ برگشتنم برای پس دادنِ طلاها، میتوانست بهانهی خوبی باشد برای دیدارِ دوبارهی خانمجان و عذرخواهی از مهین. به صندلی تکیه دادهام و به صورتِ جواد که درحال صحبت کردن با خانوادهاش است، نگاه میکنم. تا آن لحظه فکر میکردم که برنداشتن تلفن میتواند به قوی کردن ارادهام کمک کند ولی چیزِ قدرتمندی به نام دلتنگی در من شکل گرفته بود و دائم با آن غولِ پوشالی که من را ترغیب میکرد به رفتن، میجنگید. تا صحبتِ جواد با تلفن تمام میشود، بدونِ هیچ حرفی، تلفن را از دستش میکشم. در دلم میگویم فقط یک تماس. سریع شروع میکنم به گرفتن شماره. سه روز است که صدایِ خانمجان را نشنیدهام، خداخدا میکنم که گوشی را خودش بردارد. اینهمه دلتنگی از من بعید است. تا چند ساعتِ قبل، همچون کسی که در سینهاش بجایِ قلب، یک تکه سنگ خارا به یادگار گذاشته باشند، رفتار میکردم و حالا اینچنین. بعد از صدایِ مکرر بووووق، سهیلا، خواهرزادهام تلفن را برمیدارد. وقتی صدایِ من را میشنود، با گریه پشتِ تلفن، داد میزند: «دااااییی، دااااییی… مامانجون رفت». تقدیر زهر خودش را ریخت و قبل از رسیدن اعترافنامه به دستانِ مادرم، او را به کام مرگ کشاند. بدترین روزِ زندگیام درحالی رقم میخورد که من روی صندلیِ اتوبوس، فرسنگها دورتر از مادرم، هستم. تمام رویاهایِ رنگیام از سفر، برای ساختن زندگی بهتر برای مادرم، فرومیپاشند و رنگ سیاه به خود میگیرند. باید برگردم و اینبار، خودم را برای سفرِ بیبازگشتِ مادرم، آماده کنم.