سنجاق مویاش امروز از پیشم شکست. چنان غمگین شدم که گویا دلم شکسته باشد، نه آن سنجاق. بار آخر یک سال پیش دیده بودمش. وقتی خبر شدم در همین شهری که من آمدهام او هم زندگی میکند، از میان سنگ سراغش را پیدا کردم و برایش زنگ زدم. صدایم را شنید و برای لحظهای خاموش ماند. آخر، سکوت را شکستم.
– میتوانیم یک بار ببینیم؟
– آره. اما نمیتوانم زیاد دیر بمانم.
بالاخره صدایش را بعد از هشت سال میشنیدم. چقدر حالم سرشار از تناقض بود. هم اندوهگین بودم و هم شاد. یادم آمد بعضی شبها آن قدر دلتنگش بودم که میگفتم ای کاش امکان داشته باشد پنچ دقیقه ببینمش و در بدلش اگر پنج سال از عمرم هم کم شود، این معامله را قبول دارم.
– درسته؟؟
صدایش از خیالات گذشته بیرونم کرد. گفتم باشه.
آدرس جایی که قرار بود ببینیم را داد.
– چقدر دنبالت گشتم و چقدر دلم برایت تنگ شده بود.
سخنم تمام شده بود که متوجه شدم تماس را قطع کرده. به یاد آن روزها افتادم که بر سر خداحافظی جنگ میکردیم و نمیخواستیم با یکدیگر خداحافظی کنیم.
میز بیرونی انتخاب کردیم. قهوهها آمد. صدای مرغهای دریایی و تلاطم دریا بیشتر به غم دلم میانباشت. موهایش را باز کرد و سر سخن منم باز شد.
– هیچ تغییر نکردی. هنوز هم مقبولی. خصوصاَ با موهای باز.
خبر داشتم که دروغ میگویم. او هم مثل من، وقت لبخندزدن گِرد چشمانش چین و چروکهایی نمایان میشد.
– تو هم که هنوز شیرینزبانی.
لبخندی زد. متوجه شدم نه تنها چند تار ریش من سفید شده، بلکه بعضی از رشتههای سفید لای گیسوان او هم دیده میشود.
– به راستی که حق با فروغ است: «زمان طلا نیست. الکول است. ثانیه ثانیه میسوزاند و میرود در عمق وجودت. مست ِمست که شدی، چشمهایت را باز میکنی و میبینی عمرت گذشته و تو ماندی و خماری از دست رفتن یک عمر.»
آهی کشید:
– آره واقعاَ که چنین است. این روزها دخترم هشت ساله میشود. اصلاََ باورم نمی شود؛ انگار دیروز بود.
متعجب شدم.
– تو دختر داری؟
– آره. یک دخترک شاد و شوخ. قشنگ است دخترم.
هردو لختی سکوت کردیم. صدای مرغان دریایی دوباره بلند شد و موهایش با نبض ملایم باد رقصید.
– آن شب، بامیان یادت است؟
چشمانش را به سوی دریا دوخته بود. فقط لبانش را محکم فشرد و سرش را به علامهای تایید تکان داد.
– مثل امروز، همین قسم یک روز سرد بود ولی تو به من میگفتی که آغوشت گرم است. بار اول بود هم دیگر را بوسیدیم، حتی بوسیدن را هم یاد نداشتیم….
حرفم را برید:
– علی، هر منظوری داری برایت بگویم که من دیگر متاهلم. حالا شوهر دارم و یک دختر. حالا آن دختر نوجوان نیستم دیگر.
میان حرفش پریدم:
– اگر دوستم داری و فراموشم نکردهای، چرا از نو آغاز نکنیم؟
– دوباره آغاز نکنیم؟
پوزخندی زد و حرفش را از سر گرفت:
– انگار تو دلیل جدا شدن ما هیج یادت نمانده. چه چیزی تغییر کرده؟ آن شب وقتی پدرم فهمید من از طرف مکتب به بامیان نرفتهام بلکه فقط با تو بامیان آمدهام، قیامت برپا کرد. برایم گفت فاحشه، دختر بیسر و پا. این همه را تحمل کردم اما صحنهٔ که پدرم از قلب خود گرفت و به زمین افتاد را هنوز نتوانستهام فراموش کنم. وقتی هم که کاکایم را خواست تا مرا برای پسرش بگیرد از گریههای مادرم، از تهدید کردن برادرانم که میگفتند هردوی ما را خواهند کشت و از طعنههای تلخ پدرم که میگفت آبرویش را بردهام، خسته شده بودم. مگر چه کرده بودم بهجز عاشق شدن؟ کاکایم هم با چه طعنههایی که مرا عروس خود ساخت. میگفت خدا کند دختر، رویش را سیاه نکرده باشد.
حرفهایش که تمام شد از جایش ایستاد. بغض سنگینی در گلویش نشسته بود. بعد لحظهای دوباره با صدای آرام ادامه داد:
– من هم نتوانستم فراموشت کنم اما بعضی وقتها شرایط روزگار، آدم را به گرفتن تصمیمی مجبور میکند که خلاف میل باطنی آدم است. مدتها است به این فکر نمیکنم که واقعاَ کی مقصر آن شرایط و آن تصمیم من بود. حالا فقط برای دخترم زندگی میکنم. نمیتوانم با تو آغاز کنم. دخترم پدرش را دوست دارد. اگر از هم جدا شویم زندگی دخترم خراب میشود. بعضی چیزها فقط خیال است، تو هم خیال بپندارشان.
و بدون خداحافظی رفت.
اگر همین جملات آخرش را نمیگفت، میخواستم گریه کنم پیشش. التماس کنم، شاید هم روی دست و پایش میافتادم که زندگی را از سر بگیریم اما شاید بعضی چیزها فقط خیال است و اگر خیال بماند قشنگتر است.
سنجاق مویاش را فراموش کرده بود. از روی میز گرفتمش. عمیق بویش کردم. چقدر گیسوانش خوشبو بود.
جیغ مرغهای دریایی بلند شد..