چراغهای سالن خاموش میشوند. بعد از همهی این سالها هنوز در لحظه پیش از شروع فیلم پر از هیجانم. درست شبیه به یک لحظه پیش از سالِ تحویل. عرق کرده ، عینک ته استکانیام را روی بینی جابه جا میکنم. غمی موهوم ته دلم موج میزند. از ۱۵ سالگی بارها بیاجازهی زری خانم آمدهام سینما. همیشه لم میدهم روی صندلیهای گرم و نرم و تا آخر فیلم با همین حس دوگانهی غم و شادی در کلنجارم. تمام وقت هراسم لو رفتن دروغ هایی است که به زری خانم میگفتم. حالا که نیست بیشتر. انگار از آن بالا من را میبیند. حالا میداند همه ۱۵ سال گذشته را دروغ گفتهام. زری خانم دلش میخواست من پزشک شوم .درسخوان هم بودم و از وقتی یادم میآمد من را آقای دکتر صدا میزد. پدرم روحانی معتبری بود . آرزوی او این بود که من هم بروم حوزه و بشوم شبیه خودش و پدر بزرگم و پدر پدربزرگم . توی خانه خیلی وقتها از درسهای طلبگی پایه اول چیزهایی را به من یاد میداد .احکام و عقائد و نحو مقدماتی .
خودم اما تا بخواهید خیالباف بودم. کوچک که بودم دلم میخواست میوه فروش باشم اما بعدها از عنوان کردنش در جمع خجالت کشیدم. نمیتوانستم برای همه توضیح بدهم که بپربپر کردن روی صندوقهای پر از میوهی خوشرنگ چه کیفی دارد.کمی بعد معلم ریاضیام کشف کرد که حل مسئله برایم تفریح است. خودم هم فکر کردم میتوانم ریاضیدان بزرگی شوم.اما حل مسئله بعد از مدتی جذابیتش را از دست داد. به نظرم همهشان شبیه هم بودند. تا وقتی که کاشان بودیم همه چیز خوب پیش میرفت . من، سر به راه و عاقل گاهی پای منبر پدر درس حوزه میخواندم و گاهی به دکتر گفتنهای مادر لبخند میزدم. شبها هم پیش از خواب مشغول خیالبافیهای خودم بودم. یک روز خلبانی بودم در ارتش، یک روز پلیسی در دایرهی جنایی، یک روز مخترعی در زیرزمینی نمور، یک روز رفتگری در خیابانهای شهر مشغول جارو کشیدن برگهای پاییزی.
چهره سارا هم وقت تماشای فیلم میآید جلوی چشمهایم. با آن موهای سیاه پر کلاغی و شور زندگی در چشمهایش. هر چقدر هم گذشته باشد از آن سالها کمرنگ نمیشود خاطرهی سارا. کلاس چهارم بودم. تابستان بود و پدرم شد مسئول سازمان تبلیغات اسلامی تهران . خانهای گرفت در طبقه چهارم یک آپارتمان . در هر طبقه سه واحد کنار هم . همیشه صدای خنده از بیرون میآمد، بر عکس خانهی ما که ساکت بود. لابه لای خواندن و نوشتنهای بیوقفه، حواسم میرفت پی صداهای شاد خانهی بغلی. صدای زن همسایه که چاق و خوش اخلاق بود و میخواند:«سلطان قلبم تو هستی تو هستی…» و من همهاش مرد لاغر و اخموی خانهی کناری را تصویر میکردم با تاجی بر سر و شنلی بر دوش. مرد را یکی دوباری در راه پله دیده بودم و اتفاقا با من دست هم داده بود. مادرم هیچ دل خوشی ازشان نداشت. به نظر او زن همسایه «لاابالی بود»، «پی یللی تللی بود»، «دنبال معصیت بود».
به نظر من اما او زیباترین زن جهان بود. یک دختر هم داشت که هم کلاس من بود. شاد، با موهای سیاه و چشمهای براق که همیشه با دفتر و کتاب ریاضیاش میآمد توی راه پله و میخواست مسئلهها را برایش حل کنم. یک روز عصر ماه رمضان را خوب به خاطر دارم. من روزه بودم و کله گنجشکی هم نبود؛ چون عصر شده بود و من هنوز چیزی نخورده بودم. مادرم رفته بود جلسهی ختم قرآن مسجد روبرو. در زدند. چهار یا پنج بار پشت سر هم. در را باز کردم. سرم پایین بود ، برای همین اول پایین موهای بلند پرکلاغیاش را دیدم. همیشه میخندید و آن روز هم خندید. دو تا لیوان بستنی دستش بود. گفتم مادرم نیست و بستنی هم نمیخورم چون روزه هستم. دوباره خندید که «تو؟ فسقلی! واسه چی روزه میگیری؟» بعد چند ثانیه نگاهم کرد و یکهو دستم را گرفت و کشید برد سمت خانه خودشان: «پس بیا با هم کارتون بینیم تا مامانت بیاد.»
انگار فلج شده بودم. رفتم توی خانه. زن همسایه با سرخترین پیراهنی که تا آن روز دیده بودم و سفیدترین پوستی که میشد تصور کرد و با شیرینترین لبخند جهان از آشپزخانه بیرون آمد. یک دستگاه سیاه روی تلویزیون رنگی ناسیونال کنار اتاق بود که بعدها پدرم گفت ممنوعهی بزرگی است. زن همسایه فیلم را در دستگاه گذاشت و با همان لبهای خندانش ما را دعوت به نشستن کرد و آوازخوان رفت توی آشپزخانه. من نشستم روی یکی از مبلهای بزرگ و جادار و کرمرنگشان، یک دستم را گذاشتم روی دسته پهن مبل و دست دیگرم را بلاتکلیف گذاشتم روی پای راستم. سارا آمد و مثل یک گربهی طناز نشست روی دسته مبل بغلی. هنوز خجالت و دلشورهام را در آن لحظهها به خاطر دارم و البته قصهی سیندرلا و برف و گاری و موهای بلندش را که آنقدر رویایی بودند که من را تا ابد گرفتار کنند. نفهمیدم وقتی شاهزاده خواست سیندرلای قصه را ببوسد، کی رسید. وقتی آمدم به خودم که لب سارا روی لبهایم بود و صدای زری خانم توی گوشم که:«پاشو بریم خونه، ببینم».
از دل یک رویای تمام رنگی بیرون آمده بودم. سیندرلا داشت چرخ میزد و میرقصید . دلم میخواست هزار بار دیگر آن تصویرها را ببینم. زری خانم مچم را وقتی توی رویا غرق شده بودم گرفت و دعوایم کرد. سارا کمتر خودش را آفتابی میکرد. فقط گاهی که در راه پله میدیدمش میخندید و چشمک میزد. من بلد نبودم چشمک بزنم و هیچ وقت یاد نگرفتم،اما او مادرزاد بلد بود. خودش میگفت وقتی به دنیا آمده به مادرش چشمک زده است؛ من هم باورش کرده بودم.
.
[پایان]