تاریک است. خیلی تاریک. تاریکِ تاریکِ تاریک. صدایِ باد که آرام و موذی است، با صدایِ دریا درهم رفته است. همهچیز و همهجا فقط آب است و آب. گاهی، صدایِ پرندهای خوابآلود از دوردست میآید… لختی بعد، صدایِ جاشوهایی که نِیمه[۱] میخوانند و روشناییِ زردرنگِ فانوسهایِ یک پاره لنجِ (جهاز) زواردرفته پدیدار میشود. لنج بر آبِ آرام شناور است.
اتاقکِ ناخدا مُشرف بر عرشه و دریاست. سوزنِ گرامافونِ کنار دیوارِ اتاقک گیر کرده است. تکهای از یک آهنگِ عربی به طرزی گوشخراشی عقب جلو میشود. عروسکِ کوچکی در لباسِ عروس، رویِ میلهی وسطِ گرامافون قرار دارد. صفحه که میچرخد، عروسک هم میچرخد و در اثر گردش، بادی زیر دامنِ گشاد و کوتاهِ لباسِ عروسک میافتد و لباسِ عروس بلند میشود، به طوری که پاهایِ عروسک تا نزدیکِ ران لخت دیده میشود.
رویِ برآمدگیِ شیشهی مشرف بر عرشه، مجسمههایِ کوچکِ چوبی از خدایانِ هندویی، بودایی و موسی و سلیمان برتخت، در کنار هم چیده شدهاند. لنج، کژ و مژ میشود. ناخدا عبدولِ هفتادساله، دشداشهی سفیدی پوشیده و سنگینیِ تنش را رویِ اهرمِ سکان انداخته، حواسش نیست و قلیان میکِشَد. صورتش در تاریکی و روشنِ نورِ کمرنگِ فانوس، زمینی نیست. با چشمانِ درشتِ بر آمده به عرشه و آدم چشم دوخته است. آدم را رویِ عرشه میخواند و شَپ[۲] میزند. لاغر است و سبزه.
تاریکی، مرزِ دریا و آسمان را محو کرده است. فانوسها بر رویِ دیرکهایِ لنج آویزان هستند و سوسو میزنند. پنجشش جاشویِ پابرهنه با پیراهنهایِ پارهپوره، سیاه و بدهیکل، لبهی لنج خمشدهاند و طنابها و بُلتِ[۳] تورِ ماهیگیری را به پایین سُر میدهند. آدم، سرپرستِ جاشوها، لَنگُوته[۴] بسته و بالاتنهاش لخت است. لنگی را شبیه عمامهی آخوندها به دورِ سر پیچیده. موهایِ سروصورتش وِزوِزی و نتراشیده است و موهایِ پیچپیچِ سینهاش مثل پشم گوسفند است. بالایِ سرِ جاشوها ایستاده، بلند نِیمه میخواند و جاشوها جوابش را بلندتر میدهند:
«هِلهما هِلِل یو هِل یوسا/ هِلهما هِلِل یو هِل یوسا / سیا سیا مالِ خودْمون/ هِلهما هِلِل یو هِل یوسا/ جهازْ جهازِ جَرمنن/ هِلهما هِلِل یو هِل یوسا/ … سرتاسرش همش خَنِ/ هِلهما هِلِل یو هِل یوسا/ ماییم سیاه و پاپَتی/ هِلهما هِلِل یو هِل یوسا/ اجنِبی خونت خراب/ هِلهما هِلِل یو هِل یوسا /عَلَم زدنِ بالایِ دکل/ هِلهما هِلِل یو هِل یوسا/ جهاز اومد نفعِ دُزا / هِلهما هِلِل یو هِل یوسا...»
جاشوها، پس از لختی، طنابها را بالا میکِشَند. طنابها به تندی و بدونِ کوچکترین زحمتی بالا میآیند. یعنی اینکه هیچ چیزی درونِ تور نیست. تور بالا میآید و کمی بالاتر از کشتی میایستد. هیچچیز صید نشده است. جاشوها گردن میکِشند به سمتِ آدم. آدم، گردن کج میکند و دو دستش را به نشانهی ندانستن باز میکند و زیرلب واگویه میکند:
ـ «یا محمد رسولالله! دریا بامون بد شده!»
پس از هر کلام، لبهایِ خشکشدهاش را به زبان، تَر میکند و میلیسد. گردن میکِشد سمت اتاقکِ ناخدا. تندپا و قدمکوتاه میرود سمتِ اتاقک و در را پس میراند.
ـ «ناخدا! سِیل کِردی؟ بوسَلَمِه…»
لحظهای فیتیلهی فانوس پایین میآید و صورتهایشان در سایه روشنِ گنگی ناپیدا میشود. ناخدا، تن میپیچاند و عصبانی، با چشمهایِ گشاد به آدم میپَرَد و نهیبش میزند. صدایش خَش دارد:
ـ «آدم! تو نَ آدمی کاکاسگ! بِشکَنم گردنتو بندازُم جلویِ کوسه، گردنْخُرد؟!»
آدم کُپ میکند. با ترسِ یک روباه، نگاهش میافتد کفِ لنج. پکر از ندانمکاری داخل میشود و در را میبندد و بیخیال به در تکیه میدهد.
ـ «مو چییُم والا[۵].»
ـ «مو یه بار سیت نگُفُم روو دِریا از بوسَلَمِه نگو، کاکاسگ؟!»
ـ «ها گفتی ناخدا، اما خو چاره چِنن[۶]؟ با اِمشو، هشتادوچار روزِ که ماهی نگرفیم خو. دِریا خُش[۷] شده نَ!»
ناخدا گردن راست میکند سمتِ دریا. پُک چارواداری میزند. دودِ غلیظ، لایِ سبیلِ بزرگ ناخدا گیر میکند و کُند بیرون میزند. در فکر میماند:
ـ «ئی دِنیا، هِفتاد سال یهبار ورق ئیخوره. بُوام سیم گُف[۸]، اوروز که مو دنیا اومدم،یه پَریِ دِریا، وختِ عروسی با بوسَلَمه مُرده بید. اونم تو هَمی دِریا. از او وَخ کسی نَبید عروسی بشه…»
آدم، گیج به ناخدا نگاه میکند.
ـ «ناخدا! بوسلمه رو خودت دیدی؟»
ـ «نُچ! برپدرِ کاکاسگش لهنَت!»
یکهو، بُراق و بُرا گردن میکشد به آدم:
ـ «تو مگه نه مسلمونی آدم؟»
آدم تیز و بران سر میتکاند:
ـ «ها هَم آدمم هَم مسلمون.»
ـ «پَ سی چه زن نمیسونی تو؟»
ساقهی گردن آدم کِش میآید. چشمانش بِلبِل میکند:
ـ «ناخدا! تو اِمروو چی خوردی؟ چاشت یا نجسی؟!»
ـ «کِسِ خوبی سیت دارم کاکاسگ!»
لک سفیدِ چشمانِ آدم بیقرار میشود. خندهای زیرِ پوستِ صورتش میدَوَد.
ـ «دختروو کینِ؟[۹]»
ناخدا خرکی خندید:
ـ «اِی جَلَب!»
آدم دستپاچه و هول میآید پشتِ ناخدا:
ـ «بُگو ناخدا! ها چِنِ؟ اسمش چِنِ؟»
چشمان ناخدا برق زد:
ـ «چومبه.»[۱۰]
آبِ یخ رویِ آتش. ساقهی گردنِ آدم راست میشود. سرخ میشود و دلخور میرود سمتِ در.
ـ «خُیانِ[۱۱] خوش نیاد ناخدا سَر به سَرِ مو بذاری تو ئی شبِ تاس[۱۲]…»
ناخدا بال آدم را میگیرد. چشمهایش را مثلِ دو گلمیخ در چشمهایِ او مینشاند.
ـ «بوسَلَمه خون میخاد. علاجش خونِ، خونِ تازه عروس. تا قُربونی نِدیم سیش، راحتمون نیذاره. ماهی،نه ماهی کاکاسگ!»
ـ «ینی مو برم چومبهی زارگرفته[۱۳] رو به زنی گیرُم؟ مو نه خودُم مَردَم؟! پَ نَگِه چومبم مَرده؟!»
ناخدا پوستِ پیشانی و ابروهایش را جمع میکند؛پلکهایش را هَم میآورد:
ـ «خوب گوش بگیر بینم چی میگُم کاکاسگ! تو عقلت به ئیچیا نیرسه! بوسلومه که نیدونه. یه عروسِ تازه میخاد، ما چیزی که میخاد، میدیم سیش. نیتونُم که دخترِ سالم بِدُم سیش. چومبه خو مجنونه، کله نداره، تا ابد دیوونن. مو دونم و تو که ایی عروس، عروس نی. تیاتره. ئیچیزیِ که باید بین من و تو بمونهها… سیلِ ای جا کن! چِنه پَ؟! تازه عروسِ تونو قربونی کنیم برا بوسلمه. حواست این جانِه؟ بُگو چشم کاکاسگ!»
پیشانیِ آدم گره میخورد به جایی دور. دمی در خود آرام میگیرد. کمکم از نقشهی ناخدا سر در میآورد. دو زاریاش کج است. نرمخندهای میآید توی صورتش.
***
دستِ آدم، روبندِ نوعروسش را پَس میزند. چومبه مردی است چهل ساله، عقبمانده، لال و سیاهپوست در لباسِ سپیدِ عروس. گونههایِ تیزِ به چانه کشیده، گردنی کشیده و بازویی دراز. بینی صاف و کمی خمیده به پیش: مِنقاروار. لبخندِ زشتش مثل بزک، پیوسته، روی صورتش است. دندانهایِ چرک و درشتش جلو زده است. چشمِ چپولش را به آدم تابانده. لبهایِ کلفت و داغمهبستهاش را جمع میکند و ناغافل تُف میپَراند تویِ صورتِ آدم. خرناس میکشد. خرکی میخندد. ناخدا با ظرف غذا از پلهی چوبیِ خَن[۱۴] پایین میآید و بالایِ سرشان میایستد. نرمیِ نور فانوس رویِ صورتهایشان. آدم با کونهی دستش تف را پاک میکند. ناخدا، چومبه را نهیب میزند:
ـ «های چومبه! امشو، شوِ عروسیته کاکاسگ! برنجوش بخور! شومِ عروسیه نه.»
چومبه،ظرف را از دستِ ناخدا میقاپد و مثل قحطیزدگان، با انگشتانِ سیاهش لقمهپشتِلقمه در چالِ دهانش فرو میکند. ناخدا رو میکند به آدم:
ـ «بَزَکش کن تا یی کاکاسیاها نَفَمنِ! اقَلَکَم ریشش بتراش!»
چومبه، لختی دست از خوردن میکِشَد و تفِ آبدارِ دیگری نثارِ آدم میکند.آدم، زیرچشمی نگاهنگاهش میکند:
ـ «تا حالا زنبور مُرده نیشُم نزده بود که زَدُم!»
***
روی عرشه، یکی از جاشوها بر جفتی[۱۵] میدمد و دیگری دمام میزند. بقیهی جاشوها با دستانِ بزرگشان شَپ میزنند و میخندند. آدم و چومبه در لباسِ عروس و روبند ایستادهاند و ناخدا روبرویشان. چومبه در جا میجنبد به حالِ رقص. ناخدا مدام زیرچشمی اینوَر و آنوَر را دید میزند. جنبش ریزی در بافتِ عصبهایِ آدم. ناخدا دستش را هوا میبَرَد و به سرعت پایین میآورد.این اشاره به جاشوهاست که یعنی بس است. ساززنها دست میکِشند. چومبه همچنان درجا میرقصد. خندهای تقلبی میآید رویِ لب ناخدا و صیغه را میخواند:
ـ «زَوَّجتُ مُوکِّلِی چومبهَ، مُوَکَّلی آدم فِی المُدَّۀِ المَعلُومَ… قَبِلتُ التَّزویرِ لِمُوَکِّلی آدم، کاکاسگ!»
ناخدا دستش را هوا میبَرَد و به سرعت پایین میآورد.این اشاره به جاشوهاست که یعنی بِزنید. جفتیزن و دمامزن دوباره شروع میکنند. بقیه شپ میزنند. ناخدا هم میزند. دستِ آدم یواش یواش دستِ لاکزدهی چومبه را میگیرد. آدم همچنان خندهی بیعاری به دهان دارد و از زیرِ ابروها به چومبه نگاه میکند. چومبه تف آبداری را میپراند. تف، کِش میآید روی روبند. یکهو ناخدا دستش را هوا میبَرَد؛ به طوری که آدم پس میکِشَد از ترسِ سیلی. دستِ ناخدا به سرعت پایین میآید. این اشاره یعنی بَس! ساززنها دست میکِشند. ناخدا، سر و شانه بر میگرداند رو به یکی از جاشوها:
ـ «کاکاسگ!»
جاشو گردن چرخاند و به دور و بَر نگاه میکند:
ـ «با مونی؟»
ـ «ها… دُملُقمه[۱۶] رو بیار سی مو!»
چالهی دهان جاشو از تعجب باز میشود:
ـ «ما خو بَمبَک نگرفیم!»
ناخدا کفری میشود:
ـ «به تونِ کاکاسگ میگُم بیاررش!»
دستِ جاشو، کاردِ بزرگ و تیزی را جلو گرفته و میآید. چومبه کنارِ لنج نشسته و گردنِ درازش را رویِ لبه گرفته است. ناخدا بالایِ سرش. قصاب و گوسفند؛ قربانیکننده و قربانی. چومبه همچنان میخندد. جاشو کاردِ دولقمه را به دستِ ناخدا میدهد. ناخدا کارد را ورانداز میکند. نگاه او به چومبه. خندهای زیرِ پوستِ ناخدا میآید. خم میشود. آدم نگران گردن میکشد تا دقیقتر ببیند. ناخدا، مچِ دستِ چومبه را رویِ لبهی لنج میگذارد طوری که دریا خونی شود. نگاهِ چومبه میکند. چومبه دوباره تف میپراند رویِ روبند. ناخدا یکی از انگشتانِ چومبه را قطع میکند. نعرهی چومبه. خون و انگشت با هم میریزند تویِ آب.
***
لنج روی دریا میرُمبد.آدم و جاشوها، مثل قبل، نِیمه میخوانند.جاشوها لبهی لنج خمشدهاند و طنابها و بُلتِ تورِ ماهیگیری را به پایین سُر میدهند. آدم، شپ میزند. نگاهی به اتاقکِ ناخدا میاندازد. ناخدا پُکِ چاروادری به لولهی قلیانش میزند.
جاشوها، پس از لختی، طنابها را بالا میکِشَند. طنابها بدونِ کوچکترین زحمتی بالا میآیند. یعنی اینکه هیچ چیزی درونِ تور نیست؟ تور بالا میآید و کمی بالاتر از کشتی میایستد. چهار پنج ماهیِ ریز و درشت در تور گیر افتادهاند و تَقلا میکنند. آدم، با لبخند شوق و درخششی از شوق در چشمها، هوار میزند:
ـ «ناخدا!… ناخدا!…»
ناخدا، دستپاچه و هول بیرون میجهد تا روی عرشه. چشمش میافتد به ماهیهایِ اسیر شده در تور. خون جواب داده است. بوسلمه آرام شده است. لبخندِ رضایتی رویِ لبانِ ناخدا میآید. آدم چاپلوسانه میگوید:
ـ «تو مالِ ئیکاری ناخدا. شاهی نَ. وِل داد ناخدا. وِل داد.»
ناخدا اندیشناک به تور نگاه کرد:
ـ «اوو چومبهی کاکاسگِنِ بیارش ایجا!»
خندهی آدم میپَرَد. نگانگاهِ ناخدا میکند. اینبار چه نقشهای تویِ کلهی گُندهی ناخداست!
آن سویِ لنج، چهار جاشو، چهار دستوپایِ چومبهیِ عروس را گرفته، در هوا نگهش داشتهاند. ناخدا به دریا رو میکند. آدم با دهان باز نگاهش میکند. ناخدا هوار زد:
ـ «ئی نوعروس، قربونی سی خودت، بوسلمه!»
ناخدا دستش را هوا میبَرَد و به سرعت پایین میآورد.این اشاره به جاشوهاست که یعنی … جاشوها، چومبه به دست، به سمتِ اینسویِ لنج میدوند. آدم همچنان وادِرَنگیده نگاهشان میکند:
ـ «چه میکنی ناخدا؟!»
جاشوها به لبه که میرسند، چومبه را عقب و جلو میکنند و او را به دریا پَرت میکنند… شلپ… آب میپاشد تویِ سروصورتِ همهاشان. صدایِ عرعرِ و تقلای چومبه. زیر آب میرود و دوباره بالا میآید. یکهو صدا قطع میشود. رفت زیرِآب.
ناخدا لبخندی خیس بر لب و خندهای دریده در چشم دارد.
***
گرامافونْ خاموش است. عروسکِ کوچک، در لباسِ عروس، رویِ میلهی وسطِ گرامافون بیحرکت است . صدایِ جاشوها که نیمه میخوانند از عرشه به گوش میرسد. مجسمههایِ کوچکِ چوبی از خدایانِ هندویی، بودایی و موسی و سلیمان برتخت، ،در نورِ ملایم فانوس، سایهدار شدهاند.
جاشوها لبهی لنج خمشدهاند. طنابها و بُلتِ تورِ ماهیگیری را به پایین سُر میدهند. آدم، شپ میزند و بلند همان نِیمهی قبلی را میخواند و جاشوها جواب میدهند.
«هِلهما هِلِل یو هِل یوسا/ هِلهما هِلِل یو هِل یوسا / سیا سیا مالِ خودْمون…»
ناخدا کمی عقبتر ایستاده است. توفکر و آرمیده. دلگرم و خشنود. چشمبراه و بَیوسَنده. یکمرتبه دستش را کشید در جیبِ دراز دشداشه و سیگار و کبریتی را بیرون آورد. مثل مار با نوکِ لبهایش یک سیگار به دهان فرو کشید و با دستِ دیگر، خلاشهای کبریت را به تندی کشید. در همین لحظه کبریت آتش گرفت و نور زرد رنگِ آن قیافهاش را روشن کرد. دست و شعله را پیش بُرد تا سیگار. نیمرخ خسته و بیمارگونهاش در پرتو شعله روشن شد. پُک چاروارداری زد. سعی کرد لذت خود را پنهان کند.
پس از لختی، جاشوها شروع میکنند به بالاکشیدنِ تور. ناخدا دندان به دندان میسابد. تور سنگین است! خیلی سنگین. جاشوها زورشان نمیرسد. ناخدا جلوتر میآید. سیگار از دستش میافتد. آدم دست از خواندن میکشد و زبانش کِش میآید:
ـ «ناخدا! بمبکِ نَ.»
آدم، به دو به کمکِ جاشوها میرود. سرِ یک طناب را میکِشد. به زور تو را بالا میکِشند. شوری شاد و زنده در نگاهِ ناخدا موج میزند. لبخندی آمیخته به غرور.
ـ «ها ماشولا[۱۷]…»
بالاخره تور بالا میآید. ناگهان، اضطرابِ غریبی بر صورتِ ناخدا مینشینید. چهرهاش در هم میرود. ترس، رنگِ مِسیِ گونههایش را زرد میکند. زبانش سنگین میشود. دستهایش شروع میکند به لرزیدن و واترسیده پایش را پس میکِشَد. آدم، وحشت کرده، عقب میکِشد. زل به تور. مات و مبهوت. هاجوواج و بُله. دَبنگ و منگ. چینهایِ زیرِ میانِ دو ابرویش تکان میخورد. تویِ تور، نعشِ چومبه است در لباسِ عروس. خیسِ آب. دهانش باز مانده. چشمها، بیرون از حدقه. ناخدا واخشکیده است. لرزه از درون.
________________________________________________________________________
[۱] نغمههایی که جاشوها جهت سرگرمی و رفع خستگی میخوانند.
[۲] کفزدن در حالی فاصلهی انگشتان زیاد است.
[۳] وزنهی قلاب ماهیگیری
[۴] لنگی که به کمر میبندند
[۵] من چه میدونم
[۶] چاره چیه؟
[۷] خشک
[۸] گفت
[۹] دختره کیه؟
[۱۰] چومبه در گویش جنوبی به معنای سیاه است.
[۱۱] خدا
[۱۲] سیاه
[۱۳] نام یکی از موجودات تخیلی در جنوب ایران و خلیجفارس که شبیه جن به درون انسانها نفوذ میکند و فرد را شوریده و دیوانه میکند.
[۱۴] موتورخانه لنج
[۱۵] سازی بادی است
[۱۶] چاقو
[۱۷] ماشالله