کربلاییخلیلِ جوراب فروش هر روز پشت مسجد پیرزن بساط میکرد، او پسرک شیطانی داشت بنام عبدو، که هم بازیگوش بود و هم سوال زیاد میپرسید.
یک روز صبح وقتی کربلاییخلیل، جورابها را توی ساک ورزشی میگذاشت که ببرد بازار، پسر توی حیاط نشسته بود و کیفش را حاضر میکرد، کل خلیل زیر لب شروهی سوزناکی میخواند، هر وقت به یاد زن اولش میافتاد شروه میخواند، این را گنجشکهای روی درخت لوز وسط حیاط هم میدانستند،
عبدو با دست گوشهی چشمانش را تمیز کرد، بعد رو کرد به پدرش و پرسید:
_ بوا کیمچی یعنی چه؟
_ کیمچی! کیمچی! فکر کنم همون دمپایی انگشتی باشه یاااا..، صبر کن از ننت بپرسم، حالا از کجا کیمچی یاد گرفتی؟!
_ دیروز که از مدرسه بر میگشتیم پژمانو بچهها دور خودش جمع کرده بود و رفته بود تو قیافه، مو آخر حرفش رسیدم و فقط کیمچیشو شنیدم.
_ صفیّه! صفیه! بیو!
ننه صفیه که دستش تا آرنج توی دلّهی پنیری بود و خاروهای نمک زده را با دقت داخل آن میگذاشت گفت:
_ ها! نمیبینی دستم گیرن، دارم ماهی دله میندازم، چه شده؟! از فکر صغرو در اومدی؟!
_ قربونت برم تو خو خودت میدونی عشق اول و آخرمی، صغرو هم زن خوبی بید، اما هیچ کسی صفیّه نمیشه، نومخداجونت! میگم میفهمی کیمچی یعنی چه؟!
_ نه والا! کیمچی از کجا آوردی؟!
_ مو نمیگم عبدو از زبون پژمانو شنیده، اما چون آخر حرفاشون رسیده نفهمیده با چنن!
_ والا مو که عقلم نمیرسه، خو از خودش بپرس!
عبدو در حالی که زیپ کیفش را میبست گفت:
_ مو از پژمانو خوشم نمیاد، با او سرش مثل تَسکبابن! فکر میکنه خیلی حالیشن قیافه هم میگیره.
همهی سی و چهار دانشآموز کلاس سوم الف همین نظر را داشتند، پدر پژمان شرکت نفتی بود و از آبادان منتقل شده بودند بوشهر، پژمان صورت گرد و سفیدی داشت که دو گودی زیر پیشانیش جای چشمان سبز رنگی بود که میدرخشیدند و لپهای سرخش وقتی میخندید چال میشدند، علاوه بر لباسهای مارکدار و بوی ادکلن و کفش آدیداسش، شیرین زبان هم بود و مثل کامپیوتر در مورد همه چیز اطلاعات داشت همهی اینها او را مثل گوهر شب چراغ در مدرسهی گلستان تک کرده بود، مثلاً یک روز که آقای گشمردی دربارهی منظومهی شمسی و سیارههای آن حرف میزد، او از جا بلند شد و گفت:
_ آقا چندتا سیارهی کوچک و بزرگ دیگر هم در منظومهی ما کشف شدهاند، اما شما نگفتید!
آقای گشمردی از کلاس بیرون رفت، هر وقت چیزی را نمیدانست به کلاس بغلی میرفت و از آقای افشار میپرسید، وقتی برگشت تا توانست از پژمان تعریف کرد و بچهها که تا آن لحظه مسخرهاش میکردند ساکت شدند، آقای گشمردی هم گفت هر کس هر سوالی دارد از پژمان بپرسد من به دانشآموزی مثل پژمان افتخار میکنم و تا توانست پژمان را توی سر بچهها کوبید.
کربلاییخلیل شانههایش را بالا انداخت و گفت:
_ چقدر بگویم بعد از مدرسه بشین درس بخوان، نرو توی کوچه، با عزیزو و صبحانو دنبال سگ و گربه نکن، خبرت آوردن میری بالای منبع آب جوجه کلاغ میگیری، خو چندتا کتاب از کتابخونهی لنگر بگیر عصرا پای دکه بشین بخون تا چی یاد بگیری!
_ بوا ای خو نشد، ما صبح میریم مدرسه عصرم میای پای دکهی جورابی، اقلاً بگو چاپِستیک چنن؟!
ننه صفیّه از توی مطبخ داد زد:
_ عبدو ننه مدرسهات دیر شد، بذار بواتم بره سرکار جاش میگیرنا!
کربلایخلیل که انگار چیزی یادش آمده باشد سرش را شق کرد و مثل اساتید دانشگاه به عبدو نگاهی انداخت و در حالی که یقهی لباسش را صاف میکرد گفت:
_ پسر یعنی تو نمیفهمی چاپِستیک یعنی چه؟! میگم خو سی چه مدرسه میری؟!
_ پژمانو میگفت، گفتم خو آخر حرفاش رسیدم، حالا یعنی چه، بگو! بگو! بوا ارواح صغرو بگو!
ننهصفیه که حالا توی چارچوب دَرِ مطبخ ایستاده بود، دستش را قد زد و گفت:
_ بگو بینم کل خلیل! تو که همه چی حالیتن یعنی چه؟!
پدر از جا برخاست و گفت:
_ ها میگم! ولی کاشکی هوش عبدو رو خودم میرفت! اسم یه نوع دستگاهه که باش کاغذ چاپ میکنن، از اسمش پیدان خو! چاپ ستیک یعنی چاپ پیشرفته!
عبدو سرش را خاراند و گفت:
_ بعد مدرسه برم از چاپخونهی علوی بپرسم ببینم دستگاه به این پیشرفتهای دارن؟
پدر گفت:
_ نه بواها کجا دارن! دستگاهاشون مال زمان زرتیمحلن برو چاپخونهی زارع بپرس، حاج محمود تازه از کُره اومده، میگن رفته دستگاه جدید بیاره.
ننه صفیّه گفت:
_ ظهر دمپخت تماته داریم، زودتر بیاین که از دهن نیفته!
عبدو در راه مدرسه به کیمچی و چاپستیک فکر میکرد و اینکه حتماً کیمچی هم یه نوع جوهره که برای دستگاه چاپ فوق پیشرفتهی چاپستیک خوب باشه، دل توی دلش نبود، به محض اینکه زنگ خانه را زدند مثل تیر گلوله شد و از پشت نیمکت بیرون پرید و تا چاپخانه زارع یک نفس دوید، وقتی به چاپخانه رسید، ایستاد تا نفسش جا بیاید، عبدو در دفتر را باز کرد و رفت داخل، وقت نهار بود، آقای زارع توی دفترش نشسته بود با دو چوب، غذای عجیبی از ظرف برمیداشت و میخورد.
او مرد خوشاخلاقی بود، با همان لهجهی شیرازیش گفت:
_ عبدی بابام چطور شده؟! حالت بخوبه؟!
_ بابام گفته که شما یه دستگاه فوق پیشرفتهی چاپ به نام چاپستیک دارید و من هم گفتم حتماً کیمچی جوهر چاپشه، درسته؟! حالا اومدم ببینمش!
آقای زارع با همان دهان پُر شروع کرد به خندیدن، پخپخپخ، شکم بزرگش بالا و پایین میشد، نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد، ناگهان تکهای کیمچی توی گلویش پرید و صورت سفیدش سرخ شد و روی سرفه افتاد، اینقدر سرفه کرد که چاپستیکها از دستش توی ظرف افتادند و رنگش کبود شد، از روی صندلی به زمین غلتید و دیگر صدایی ازش بیرون نیامد.