به ملیحه گفتند بزای. هرچه گفت الان وقتش نیست نمیشود بچهام نمیآید گوش ندادند. گفتند اگر نمیتوانی بزایی بگو برویم یکی بهترش را برای حبیب پیدا کنیم. گفتند از حبیب بهتر برای تو کسی نیست و هزارتا بهتر از تو برای حبیب هست. نه فقط یک بار نه فقط چندبار، هروقت ملیحه را میدیدند میگفتند.
ملیحه یک شب دست انداخت دور گردنش و شمش طلایش را در آورد و گذاشت جلوی حبیب. حبیب سرش را بالا آورد و دید صورت ملیحه مثل لبوی داخل بشقاب سرخ است. گفت: «چه شده ملیحه؟ شمش طلایت را دوست نداری؟ میروم یکی بهترش را برایت میخرم.»
ملیحه گفت: «حبیب به این شمش طلا نگاه کن. به خدا اگر مرا نخواهی یک روز وقتی از خانه رفتی بیرون ناهارت را آماده میکنم و میروم این گردنبند را میفروشم و با پولش سوار قطاری چیزی میشوم و از زندگیات میروم»
حبیب به حرف ملیحه خندید. گفت: «ملیحه میخواهی با پول این شمش از زندگیام بیرون بروی و شکمات را سیر کنی؟»
ملیحه رنجید. در دلش حبیب را نفرین کرد که چرا حرفش را جدی نمیگیرد. کمی آرام که شد دوباره رو کرد به حبیب که لبوی دیگری را تکه کرده بود و رویش نمک میپاشاند و گفت: «حبیب راستی راستی تو بچهای که هنوز نزاییدم را بیشتر از من دوست داری؟»
حبیب اخمش گرفت، بشقاب لبو را کنار زد و بدون اینکه حتی یک کلام بگوید رفت داخل اتاق و خوابید. ملیحه انگار که کسی او را از بلندی به اعماق دره جنها پرت کرده باشد وحشت کرد. گردنبند طلا را برداشت و به گردنش انداخت.
اخم و سکوت حبیب برای ملیحه کافی بود تا بفهمد که حبیب، بچه زاییده نشدهشان را بیشتر از او دوست دارد. رفت داخل اتاق ملحفه را روی سر حبیب انداخت. جلوی آینه خودش را برانداز کرد و به شکماش دست کشید. با خود گفت: «تو که هستی که حتی نیامده خاطرخواه پیدا کردی؟ تو که هستی که حتی وقتی پدرت تو را در من نکاشته اینچنین در دلش جا خوش کردی؟ تو که هستی لعنتی؟ تو که هستی؟»
فردای آنروز حبیب هنوز هم اخم داشت. ملیحه سعی کرد همه چیز را عادی جلوه دهد و قربان صدقه حبیب رفت. حبیب اخمش باز نشد. ملیحه دست برنداشت و بیشتر تلاش کرد. در هر وعده غذا ضیافتی بر پا میکرد و سفره آنچنانی برای حبیب و خودش میانداخت. لب و گونههایش را قرمز میکرد و سعی میکرد دل حبیب را به دست آورد اما فایدهای نداشت.
دوباره گفتند بزای. باید بزایی. باید فرزندی برای حبیب بیاوری. گفتند اگر نمیتوانی بگو برویم یکی بهترش را برای حبیب پیدا کنیم. ملیحه با خودش فکر کرد نکند اینها همه حرفهای حبیب است؟ نکند حبیب از سر مردانگی خواستههایش را به رویم نمیآورد و آنرا به بقیه واگذار میکند. آن شب رفت دم گوش حبیب گفت: «حبیب اگر یکوقت زبانم لال بچهام نشود ترکم میکنی؟»
حبیب با عصبانیت گفت: «ملیحه تو پاک عقلت را از دست دادی. ملیحه جنی چیزی رفته داخل تو، لابد کسی دعایی چیزی خوانده تا عقلت عیب بردارد وگرنه آن حرف مسخره را نمیزدی. مگر آنشب که آمده بودم خواستگاری یادت رفته؟ گفتم نه دستپخت خوب میخواهم، نه خانهی تمیز. هیچ چیز نمیخواستم به جز بچه. گفتم باید صاحب اولاد شویم، نه یکی نه دو تا که چند تا. این خانه باید پر از صدای ونگ ونگ بچههامان شود. نه مثل پدرم که تا خانم جان سه تا زایید از دنیا رفت. ملیحه دیگر هیچبار نگو که بچهات نمیشود، آنوقت…»
ملیحه پرید وسط حرفش:« آنوقت چه؟ میروی به خانم جانت میگویی یکی بهتر از ملیحه برایت پیدا کند؟ یکی که بشود مادر بچههایت؟»
حبیب نفس عمیق کشید، آرامتر شد، آمد دست انداخت دور ملیحه و گفت: «من یکی دیگر را میخواهم چه کنم قربانت شوم؟ مادر بچههای من تویی. اصلا شاید شکم اول را دو قلو زاییدی، میرویم برایشان لباس میخریم، تو زنگ میزنی به من میگویی چه هوس کردی، حتی اگر چله تابستان انار بخواهی هم میروم دنیا را میگردم و برایت انار پیدا میکنم. فقط دیگر نگو بچهات نمیشود. مادر بچههای من تویی.»
ملیحه رام شد. حالا دیگر بچه میخواست. صبحها وقتی حبیب از خانه میزد بیرون میرفت جلوی آینه و شکماش را نوازش میکرد. میرفت ملحفهها را جمع میکرد و میچپاند توی شکماش و برای خودش و حبیب غذا میپخت. از بالا، ملاقه به دست به شکم برآمدهاش نگاه میکرد و غذا را میچشید. اما همیشه قبل از آنکه حبیب سر برسد ملحفهها را از زیر لباسش در میآورد و روی تخت پهن میکرد. آخر از حبیب خجالتش میشد. نمیخواست حبیب بفهمد که هنوز بچه نیامده دارد خودش را برای مادر شدن آماده میکند.
زندگی ملیحه بر همین منوال گذشت، هرچند وقت بر تعداد ملحفهها اضافه میکرد تا بزرگ شدن بچه در شکمش را نشان دهد. با فرزند هنوز داخل شکم کاشته نشدهاش حرف میزد و میگفت: «امروز دلت چه میخواهد مامان جان؟ هرچه هوس کردی بگو، میتوانم بگویم بابا حبیب از پشت کوه هم شده برایت پیدا کند. آخر بابا حبیب خیلی خوب است، عاشق من و توست. اما پیش خودمان بماند، تو را بیشتر از من دوست دارد. هرچه باشد خون حبیب در رگهای تو حرکت میکند.»
یکروز همه به سیم آخر زدند. صبح زود خانم جان سرزده به خانه ملیحه آمد و ملیحه سریعا ملحفهها را از زیر لباسش در آورد و پرت کرد داخل اتاق. آمد و گفت: «ملیحه چرا نمیزایی؟ چطور ممکن است هنوز حامله نشده باشی؟ ملیحه حتما تو یک مشکلی داری، صدبار به حبیب گفتم تو را ببرد دکتر نشانت دهد. ملیحه تو باید برای حبیب اولاد بیاوری، اگر نمیتوانی بگو برویم…»
ملیحه هیچ چیز نگفت، خم به ابرو نیاورد، حتی بغضاش نگرفت، فقط منتظر بود تا خانم جان زودتر از خانه برود بیرون. خانم جان چادرش را انداخت روی سرش و دم در دوباره رو کرد به ملیحه و گفت: «ملیحه بزای» و بعد بدون خداحافظی رفت.
دیگر هیچ احدی توانایی ناراحت کردن ملیحه را نداشت. زندگی ملیحه شده بود همان ملحفههایی که زیر پیراهنش میچپاند و دست کشیدن روی شکم برآمده و صحبت کردن با بچهاش. حتی حوصله حبیب را هم نداشت. از خدا میخواست حبیب صبحها زودتر از خانه بزند بیرون و دیرتر برگردد. برای خودش کاچی درست میکرد تا بچه جان بگیرد. مطمئن بود که دختر است، میخواست به یاد مادرش اسمش را لیلی بگذارد. یک شب حس کرد چیزی داخل شکماش حرکت میکند. با هیجان حبیب را صدا زد و گفت: «حبیب دست بزن. بچه لگد زد» حبیب با چشمان درآمده به ملیحه نگاه کرد. گفت: «ملیحه تو دیوانه شدی؟ کدام بچه؟ از کی تا حالا بارداری و من نمیدانم؟» ملیحه به خودش آمد و فهمید نزدیک بود رازش را برای حبیب فاش کند.
دوباره اخم و بدخلقی حبیب شروع شد. ملیحه میدانست که حبیب برای بچه اینچنین میکند. دست میکشید روی شکم از ملحفه برآمدهاش و میگفت: «میبینی مامان جان؟ بابا حبیب دوباره بداخلاق شده. البته فکر نکنی همیشه اینطور است. بابا حبیب من و تو را خیلی دوست دارد. مطمئنم وقتی از شکمام در آمدی و غافلگیرش کردی اخلاقش درست میشود و به همان حبیب قبلی برمیگردد. آخ باز هم لگد زدی مامان جان؟ نکند عجله داری تا زودتر بیرون بیایی؟ دلت را خوش نکن، اینجا خبری نیست. بعدا که بزرگ شدی منظورم را میفهمی، تا میتوانی از آن یک وجب جا لذت ببر، فقط قول بده خیلی تکان نخوری و یکوقتی زبانم لال گوش شیطان کر بند نافت دور گردنت نپیچد»
زندگی ملیحه همینطور گذشت، حالا دیگر حتی شبها که حبیب خواب بود هم ملحفه را میچپاند زیر پیراهنش و حرف میزد. از خدا میخواست اصلا حبیب خانه نیاید تا بیشتر بتواند با دخترش، با لیلی، همانکه میخواست اسم مادرش را رویش بگذارد حرف بزند. میگفت: «دیگر نزدیک آمدنت است. میدانم همین روزها میآیی و بابا حبیبات را غافلگیر میکنی.»
یکروز حبیب دم در خانه صدای جیغ و فریاد ملیحه را شنید، کلید انداخت و فورا خودش را به او رساند، دید ملیحه وسط آشپزخانه دراز کشیده. ملیحه تا حبیب را دید گفت: «حبیب درد دارم. حبیب به دادم برس بچه دارد میآید» حبیب از وحشت فقط به ملیحه خیره شده بود. ملیحه بار دیگر جیغ کشید: «حبیب مگر اولاد نمیخواستی؟ مگر نمیخواستی مادر بچههایت شوم؟ بچه دارد از درونم بیرون میآید. حدس میزنم دختر است حبیب. میخواهم اسمش را لیلی بگذارم، چرا کاری نمیکنی حبیب؟ بیا و مرا از این درد نجات بده»
حبیب به خودش آمد، رفت پیش ملیحه و دست کرد زیر بلوز برآمدهاش و ملحفه بیرون کشید. یک متر، دو متر هرچه بود ملحفه بود. حبیب فریاد زد: «ملیحه تو دیوانی شدی. بچه کجا بود؟ کدام لیلی؟ کدام اولاد؟» ملیحه التماس میکرد: «حبیب تو را به خدا، تو را به خاک پدرت کمکم کن تا بچهام سالم به دنیا بیاید. حبیب نگذار بچهمان بمیرد.» حبیب فقط سر تکان داد، مبهوت به ملیحه که کف آشپزخانه دراز کشیده بود و ملحفهها را چنگ میزد و به خود میپیچید نگاه کرد.
گفتند ملیحه نمیتواند بزاید، تازه دیوانه هم شده، باید از همان اول یکی بهترش را برای حبیب میگرفتیم. حالا هم دیر نشده، از حبیب بهتر برای کسی نیست، میرویم یکی برای حبیب پیدا میکنیم. یکی که بتواند مادر بچههایش شود و البته، دیوانه هم نباشد.
کسی به پشت دستش زد و با صدای آرام گفت:« بیچاره ملیحه…»