همهجا را گشتم؛ نیست که نیست! از صبح بیشتر از دهمدرسه را در چهارمنطقه قم پیدا کردم؛ اما آخری مثل سوزن در انبار کاه شد! آن هم انباری داغ و سوزان که از سقفش آتش میبارید و کولر را به نفستنگی و پتپت میانداخت؛ اندکسایه خرابهای سرابی شد و مرا به خود کشاند؛ به ماشین استراحتی دادم و پیاده قدم زدم، بلکه بهتر اطرافم را برانداز کنم؛ سهپسر بازیگوش همانطور که توی کله هم میزدند، از کنارم گذشتند؛ لباس فرم مدرسه جرقه امید در ذهنم زد: «نکند دانشآموز همانجا باشند!»
بیدرنگ به سمتشان رفتم:
– «ببخشید کوچه ۲۱ اینجاست؟ درسته؟»
– «بله»
– «پس مدرسه اعجوبهها رو چرا نمیتونم پیدا کنم؟ اینمدرسه سر کوچه هم که اسمش فرق داره!»
– «آره آقا! اینمدرسه ماست؛ اون که شما میگید، داخل کوچه هستش.»
– «راست میگه آقا! ما هم همیشه دانشآموزاشو میبینیم از اونجا میان.»
– «عجب! دمتون گرم!»
سوار ماشین شدم و حرکت کردم؛ خستگی و گرما و از همه مهمتر، آیههای یأس مدیران مدرسهها دستبهدست دادند تا باز هم نتوانم مدرسه را بیابم؛ به ساعت نگاهی انداختم؛ ساعتی که هم زود میگذشت و هم دیر! سه را نشان میداد و حتماً کسی در مدرسه نمانده بود؛ گرسنگی قوز بالا قوز شد و بیخیال مدرسه شدم؛ ناگهان نگاهم به پیرزنی در گوشه خیابان افتاد که دست بلند میکرد؛ دیدم بعدازظهر است و تاکسی گیر نمیآید و از آسمان که سهل است، از زمین آتش میبارد، سوارش کردم؛ همان که نشست، شروع کرد به دعا کردن: «انشاالله هرچی میخوای خدا بهت بده جَوون!»
مدام با خودم کلنجار میرفتم که آدرس مدرسه را بپرسم یا نه؟؟
دوسهدقیقهای نگذشت که گفت: «خیر ببینی مادر! همینجاها پیاده میشم.»
بالاخره سؤالم لبریز شد و از دهانم بیرون جهید: «این مدرسه اعجوبهها نمیدونید کجاست؟»
انگار برای جوابدادن آماده بود، بیمعطلی گفت: «اونورِ خیابونو نگاه کن؛ داخل کوچه که رفتی، چندتاخونه ردنکرده، سمت چَپ میبینیش.»
– «ممنون مادرجان!»
دوربرگردان را دور زدم؛ اینبار که داخل کوچه شدم، سمت چپ را با دقت از نظر گذراندم؛ بعد از هفتهشتخانه، تابلوی کوچک مدرسه را دیدم؛ تابلویی سبزرنگ که خودش را لای شاخوبرگ درخت کاجی استتار کرده بود تا بهراحتی پیدایش نکنم!
– «بهبه! مدرسهای که نکوست از تابلویش پیداست!»
بیشتر به خانه میمانست تا مدرسه! درش بسته بود؛ اما میتوانستم تیری را در تاریکی رها کنم؛ زنگ را زدم؛ همین که خواستم بروم، در باز شد؛ مردی میانسال با صدایی دورگه:
– «بله؟ بفرما!»
– «با مدیر کار دارم.»
من را به اتاقی راهنمایی کرد.
داخل شدم و ریز سلام کردم؛ مردی نسبتاً چاق درحال ناهار خوردن بود؛ تا چشمش به من افتاد، پا شد:
– «سلام، بفرمایید!»
– «برای حقالتدریس آمدم»
لبخندی زد و با چشمانی متعجب گفت: «الان! آذر! دیر نشده؟!»
من که گوشم از اینحرفا پر بود و دهانم آماده، گفتم: «بله فقط خواستم مدارک و شمارمو خدمتتون بدم؛ هروقت احتیاج به دبیر فارسی داشتین، درخدمتم.»
قدری اینور و آنور کرد و همزمان که مدارک را میگرفت، سعی میکرد مانند مدیران دیگر ناامیدم کند:
«حالا ما اگر یهوقتی نیاز داشتیم، خبر میدیم.»
مدارک را دادم و خداحافظی کردم.
به خانه که رسیدم، عیالم گفت: «چهخبر! شیری یا روباه؟»
– «هم شیر، هم روباه! شیرم چون هرچی مدرسه غیرانتفاعی بود، رفتم؛ کاری که ازم برمیاومد؛ روباهم چون مدیرا بدجور ناامیدم میکردن!»
– «خُب حالا توکل به خدا!»
– «یهمدرسه رفتم، مدیرش خیلی طاقچه بالا گذاشت! میگفت مدرسه ما خیلی قِدمت داره؛ شما که سابقه تدریس نداری، باید سهچهارماهی کمکناظم باشی و بعدش یکیدوماه هم مجانی تدریس کنی ببینیم کارت چجوریه!»
عیال انقدر از اینحرفها تعجب کرد که جز سکوت چارهای ندید! خودم را سرگرم نوشتن کردم تا برای لحظاتی در دنیای دیگری زندگی کنم؛ در دنیایی که خودم میسازم.
خیلی زود شب رسید، اما انگار قصد رفتن نداشت! مدرسهها یکییکی به ذهنم میآمدند و مدیران مدرسه جلوی چشمم رژه میرفتند و هرکدام لگدی محکم به رؤیای معلمی من میزدند و آن را دورتر و دورتر میانداختند…
صبح با زنگ گوشی از خواب پریدم؛ شمارهای ناشناس!
با بیحالی: «سلااام؛ بفرماایییید.»
– «سلام فرصتی هستم؛ آقا امروز بیا مدرسه با هم صحبت کنیم!»
خودم را کمی جمعوجور کردم؛ «کُ کُدوم مدرسه؟!»
با شنیدنِ «مدرسه اعجوبهها» برق از سرم پرید! به مِنمِن افتادم و برای یکساعتِ بعد، قرار گذاشتم؛ بهترینلباسم را پوشیدم و راهی شدم؛ تا خودِ مدرسه فقط به دعای پیرزن فکر کردم و خدا را هزاربار شکر گفتم.
حدوداً ساعتِ هشتونیم وارد مدرسه شدم، در حیاطِ مدرسه آقای فرصتی را دیدم؛ باسرعت راه میرفت و با تلفن بیسیم صحبت میکرد؛ تا من را دید، بدون هیچمقدمهای گفت: «من دیگه وقت ندارم خودم فارسی درس بدم»؛ این را گفت و دوباره مشغول صحبتکردن با تلفن شد؛ دستی بر شانهام گذاشت و به طرف ساختمان قدم برداشتیم؛ تعجب و استرس ترکیب مرموزی را ترتیب داد! همهچیز خیلیسریع پیش میرفت!
– «نکنه همینالان منو ببره کلاس! هیچتمرینی نکردم! شرایط و قرارداد و کاغذبازیها چه میشه پس؟!
در همینفکرها بودم که دری را باز کرد و گفت: «بفرمایید! کلاس همینجاست!» با خودم نجوا کردم: «یا ابالفضل! نه به آن بینمکی، نه به اینشوریِ شور!»؛ وارد کلاس شدیم بعد از برپا و برجا، آقای فرصتی گفت: «ازینبهبعد آقای صبوری معلمتونه»؛ این را گفت و به تلفنش اشاره کرد و در کلاس تنهایم گذاشت! من ماندم و چندینجفت چشم که سرتاپایم را رصد میکردند؛ چشمانی که انگار تابهحال معلم ندیدهاند! انگشتانم را در هم گره زدم؛ یکی از بچهها با صدای بغضآلودی سکوت کلاس را در هم شکست: «آقا! شما میتونی بخونی؟»
– «چی؟! بخونم؟!»
– «آخه آقای فرصتی همیشه شعرها رو با آواز میخوند.»
– «حالا کامران! آواز رو بیخیال، کلی با هم بازی میکردیم، هُب، اسمفامیل، چیستان… .»
پوزخندی زدم و به نفر جلویی گفتم: «کتابتو بده ببینم با اینشاهکاراتون چقدر درس خوندین!»
چندنفر هماهنگ گفتند: «آقا نصف کتاب تموم شده.»
از همان درس اول یکیدو سؤال پرسیدم، دیدم اصلاً در باغ نیستند.
هرکدام که میخواست از آقای فرصتی دم بزند، سوالبارانش میکردم؛ کتاب سلاحی قوی بود که میتوانستم هردانشآموزی را با تیر سوالهایش نشانه بگیرم و سکوت و آرامشی مصنوعی را به کلاس تزریق کنم!
– «همگی درس اول کتابو بیارید»
– «آقاااا! اینارو خووندییم»
– «آره معلومه! باید چیزایی که من میگمو هم بنویسید.»
به همینراحتی روز اول معلمی سپری شد؛ چندروز را با همیناستراتژدی پیش بردم.
اما گذشت زمان، سلاح کتاب را با ابزاری نامرئی خنثی و بیاثر میکرد و بذر نگرانی را در دلم میکاشت؛ انگار هرروز، هردقیقه و هرثانیه یخهایشان آب میشد و کلاس خیلی نامحسوس فاز دیگری به خود میگرفت. یکروز که طبق معمول داشتم مثل استادادنِ سختگیر دانشگاهمان، فیهاخالدون مفاهیم و دلوروده آرایهها و نکات دستوری را بیرون میکشیدم و به خوردشان میدادم، به خودم آمدم، دیدم که لژنشینها صندلی را با موتور هوندای پدرشان اشتباه گرفتهاند و تکچرخ میزنند! وسط کلاس پوست میوه و تراش و پاککن بر سر و کلهها میچرخد و صدای حقبهجانب «آقا این بود، تقصیر خودشه…» بر صدای ناامید تدریس من میچربد.
– «بچهها لطفاً ساکت باشین!»
اصلاً صدایم را نمیشنیدند!
با خودم نجوا میکردم که نکند در همینروزهای اول، کلاس از دستم خارج شود!
ناخودآگاه خشم تلانبارشده وجودم، چشمانم را گرد کرد و از دهانم به شکل دادوفریاد بیرون جهید:
– «ساکت!»
– «بشین ببینم!»
– «صحبت نباشه!»
همگی لحظاتی را سر جایشان میخکوب شدند.
– «آقا ببخشید شما ازون معلمایی هستین که میزنن؟»
– «سؤالِ درسی فقط!»
زنگ که خورد، به اتاق معلمان رفتم؛ یکی از معلمها که متوجه منِ تازهکار بود، بدجوری از بازیگوشی دانشآموزان مینالید و بر سختگیری و روندادن تأکید داشت! دوسهمعلم دیگر هم با توصیف شیطنت نخالههای مدرسه، پررویی دانشآموز را در گوش و ذهنم فرو میکردند! در دوکلاس بعدی به کوچکترینپچپچی عکسالعمل تند نشان دادم و نقش معلمی پرجذبه و اخمو و بیرحم را بازی کردم؛ حس میکردم به سلاحی جدید برای کنترل کلاس مجهز شدهام؛ سلاحی که آثار مخربی بر اعصاب و روانم میگذاشت و بهتر بگویم: «اعصاب کلاس را به هم میریخت!» باورم نمیشد! بچهها به کوچکترینشوخی عکسالعملی تند نشان میدادند و عربده و خشم را نثار هم میکردند، درست مانند من!
طولی نکشید که بیشتر کلاس، مسلح به سلاح خشم شدند و آن که باید میترسید من بودم نه آنها! کلاس رنگی متفاوت به خود گرفته بود و تندی و تنش، بیاحترامی و تهدید از یکی به دیگری سرایت میکرد؛ در همانروزها بود که آقای فرصتی مرا خواست و به اتاقش بُرد؛ انگار عصبانیت کلاسم به او هم منتقل شده بود! چیزهایی گفت که در ذهنم نمیگنجید:
– «آقای صبوری دانشگاهیدرسدادن رو فراموش کن! فعلاً نتونستی با بچهها رابطه برقرار کنی!»
– «آخه من وظیفم یاددادن هست یا نه؟»
– «نگاه کن! من تاالان هم براشون سرگرمی داشتم و هم نصف کتابو درس دادم.»
تا گفت «درس دادم»، خندهام گرفت، اما خودم را نگه داشتم و فقط سکوت کردم و سر تکان دادم و لب گزیدم؛ بعد از حرفهای آقای فرصتی و در راه خانه، احساس شکست وجودم را فراگرفت.
– «خدایا معلمی سختتر از اونچیزیه که فکرشو میکردم! آخه من چطور درس ندمو بجای درس باهاشون بازی کنم؟! تازه اونم با اینبچهها!»
بعدازچندینساعت فکرکردن و کلنجاررفتن در خانه و ورقزدن کتاب فارسی، ایدههایی به سرم زد؛ آنها را با عیال چکشکاری کردیم.
اینبار قبل از اینکه وارد کلاس بشوم، جلوی آینه نگاهی به سرووضعم انداختم و بالبخند و انرژی وارد کلاس شدم؛ بعد از احوالپرسی:
– «بچهها درس دوم رو بیارید؛ امروز هرکدوم از شما باید یه نقشی بازی کنه»؛ یکی داد زد: «آخجون نمایش!»؛ خواب از سر همه پرید؛ به هرکدام نقش و دیالوگی دادم؛ باورم نمیشد! خودشان با کنجکاوی میپرسیدند که معنای فلانلغت و مفهوم فلانبیت چیست؟! تا هرچه بیشتر و بهتر در نقششان فرو بروند و بهترینبازیگر صحنه کلاس باشند. کار گروهی برایشان سخت بود؛ اما با چندینبار تمرین، خودشان معلم شدند و بهتر از من به یکدیگر یاد میدادند و درواقع کلاس را با مهارتی تمام از دستم میربودند!
اینبار سلاحی به دست آورده بودم با نام بازی، نمایش، مشارکت… باید هرچه بیشتر مجهزش میکردم تا یکنواختی تأثیرش را خنثی نکند؛ چندروز بعد، وقتی کنایه را درس دادم، بچهها را به سهگروه تقسیم کردم و گفتم:
– «هرگروه باید بیستتا کنایه روی یکبرگه بنویسه.»
بعد از دهدقیقه:
– «آقا ما نوشتیم»
– «تمومه»
– «خُب بچهها! حالا برگهها رو بُرش بزنید و هرکنایه رو جدا کنید.»
برگهها را گرفتم و تا کردم؛ بچهها هاجوواج تماشاچی بودند و سرشان درد میکرد برای اینگونه کارها.
– «آقا یعنی چی؟!!!»
– «حالا چه کار کنیم؟»
– «گر صبر کنید ز غوره حلوا سازید.»
برگهها را ریختم روی میز و زمانسنج گوشی همراه را آماده کردم؛ بچهها کنجکاوتر شدند!
– «یکنفر از گروه یک بیاد.»
سعید جلدی آمد پای تخته.
– «بچهها! سعید یککاغذ برمیداره و سیثانیه وقت داره تا مفهوم کنایه نوشتهشده رو برای همگروهیهاش بازی کنه و گفتنِ مفهوم و کاربردِ اونکنایه هم امتیاز داره؛ بعدش میرسه به گروههای دیگه… .»
تا اینها را گفتم، کلاس پر از همهمه شد:
– «آخجووووون پانتومیم.»
– «صبوری! هی هی! صبوری! هی هی!»
– «ساکت! اگر هیجان زیاد و بینظمی ببینم، بیخیال میشم و تکلیف میدم.»
– «آقا توروخدا نه.»
– «اشتباه کردیم.»
– «بچهها بس دیگه.»
– «آقا بهخدا کلاس ما جنبه داره.»
باورم نمیشد، همانهایی که برچسب نخاله را یدک میکشیدند، کلاس را ساکتِ ساکت تحویلم دادند! اولش بر سر نوبت نزاع و درگیری داشتند؛ اما رفتهرفته مفهوم رعایت نوبت و حتی ایثار رخنمایی میکرد؛ خودشان همهچیز را دست گرفتند؛ کلاس دهها کنایه را با مفهوم و کاربردشان به آنها یادگاری داد.
وقتش رسیده بود که باز هم با ایدهای جدید فضای کلاس را دگرگون کنم؛ اینبار قدری میترسیدم:
– «نکنه معلمای دیگه مسخرهام کنن!»
صبح چنددقیقهای زودتر خودم را به مدرسه رساندم و پلاستیکی سیاه را در گوشهای از اتاق معلمان پنهان کردم! یکییکی معلمان میآمدند و خُشوبِش میکردیم.
– «خدا کنه پلاستیک سیاه رو نبینن! نکنه آبروم بره!»
بالاخره آقای لِسانی، معاون مدرسه، رأس ساعت هشت زنگ کلاس را زد؛ قدری صبر کردم تا معلمان بروند؛ پلاستیک سیاه را برداشتم و به کلاس رفتم.
مفهوم یکی از شعرها را با کمک بچهها مرور کردیم و بعد گفتم: «بچهها حالا وقت تمرینه»؛ یکی از تهنشینهای کلاس گفت: «آقا حال داریا! تمرین کنیم؟! مگه باشگاهه؟!» همه زدند زیر خنده و همهمه شد؛ دستههای راکت را که از پلاستیک درآوردم، بیچونوچرا رام حرفهایم شدند! باز هم کلاس را به سهگروه تقسیم کردم؛ به چهارنفر از گروه اول گفتم بیایند جلوی کلاس؛ راکتها را دستشان دادم و برای هریک جایی مشخّص کردم و یکتوپ در اختیارشان گذاشتم؛ از گروه دوم خواستم وقتی زمان شروع میشود، نوبتی از شعر سؤال بپرسند؛ ثانیهشمار گوشی را باز کردم و پس از لحظهای گفتم: «شروع!» گروه اول همزمان که توپ را برای هم میفرستادند و از افتادنش جلوگیری میکردند، به سؤالها قبل از دهثانیه پاسخ میدادند؛ استرس! هیجان! دقت! حرکت! تمرکز ذهنی و پاسخدادن! باز هم کلاس از دستم در رفته بود و چقدر خوب درس مرور میشد! پس از چهلثانیه توپ بر زمین خورد و زمان ثبت شد! گروهِ دیگر داشتند شعر را مرور میکردند! میخواستند رکورد بزنند!