بالاخره کشتمش. نمیخواستم با جسم علیل بزرگ شود و یک عمر سرکوفتم باشد. خیلی با خودم فکر کردم. بچه نداشتن بهتر از بچهی علیل داشتن است. این بهترین کاری بود که میشد برایش کرد. صدایش هنوز توی گوشم میپیچد. گریه میکند. هیچ وقت نمیخوابد . همیشه شیر میخواهد. وقتی پستانهایم را میمکد رگهاش تا ته دهانش کشیده میشوند و مویرگهام انگار یکی یکی قطع میشوند.
از وقتی حس کردم گردن نمیگیرد ترسیدم. رضا عین خیالش نبود. مینشست پشت میز تحریر و سرش را فرو میکرد توی انبوه کتابها و روزنامههای کوفتی. زخم زبانهای مادرش را که نمیشنید؛ از همان سال اول عروسیمان زخم زبان بود که سر حامله نشدن به دلم میزد. تقصیر من چه بود؟ رضا نمیخواست. میگفت خودم هنوز بچهام. مادرش اما یک تقویم و یک ساعت گذاشته بود جلویش و روزها و ساعتهای بچه دار نشدنمان را میشمرد.
- چی شد پس، عروس؟ نکنه عیب و علتی داری که بچه نمیاری؟ دکتر رفتی؟
– نه خانم جون. رضا بچه نمیخواد.
– وا، مگه میشه مرد دلش بچه نخواد؟ همسن تو که بودم رضا و مهری رو داشتم. منصورم داشت به پهلوم لقد میزد. تو شیش ماه بودم. دیر میشه برات عروس. کی میخوای بفرستیش مدرسه؟ کی میخوای دومادش کنی؟
رضا حتی زحمت نمیداد به خودش که برگردد و بگوید: من نمیخواهم. میگذاشت مادرش من را بگذارد لای منگنه، آن هم برای چیزی که منتهای آرزویم بود.
حامله که شدم باز هم ترس داشتم. ترس به دنیا آوردن دختر. مادرش به همه میگفت:پسر رضا… اصلا نکند آتوآشغالهایی که به خوردم داد تا بچه پسر شود، علیلش کرده باشد؟ بچه را که بلند میکنم گردنش با شتاب میافتد روی شانهاش. نمیتواند گردن بگیرد. ساعد و بازویم را میگیرم زیر سرش. سردی صدای مادر رضا دلم را قاچ میدهد:
– این بچه یه چیزیش هست.ببرینش دکتر…
دلم میخواهد رضا بیاید، روبرویش بایستد و به او بگوید: به تو ربطی ندارد. یا خودم جیغ بزنم و بگویم: به تو چه، عجوزه ی بدترکیب. اما میایستم و نگاهش میکنم. رضا سرش را کرده توی ورقهای روزنامه. اصلا شاید واقعا تقصیر من است که بچه کج و کوله است و زبان به کام نمیگیرد. صدای خودم را دور و مبهم میشنوم: می بریمش دکتر! دکتر عکس بچه را میگیرد جلوی چشمهایم. سیاهی میروند. به بچه نگاه میکنم و سعی میکنم تصور کنم چطور توی شکمم رشد کرده و زنده مانده. همه تلاشم را به خرج میدم بزرگتر از شش ماهگیاش را تصور نکنم. نکند بشود شبیه سیروس . همان پسر همسایهامان. دیوانه بود و افلیج. ترسناکترین اتفاق محله بود. خدا که آن بالا میدید من چقدر از سیروس میترسم!
وقت برگشتن از دکتر حرفهای رضا را نمیشنوم. به جایش به حرفهای زنی گوش میدهم که چیز ترسناکی به من میگوید. صدایش زیر گوشم وز وز میکند. رضا دارد دلداریام میدهد. دلم میخواهد مثل همه وقتهایی که سرش به کار خودش بود حالا هم رانندگیاش را بکند. یا حداقل بزند چراغ یکی از ماشینهای روبرویی را بترکاند و یک دعوای حسابی راه بیفتد و من هم راهم را بگیرم و بروم وسط خیابان.
نمیدانم شب چندمیست که نمیخوابم. همانطور نشسته خوابم میبرد. چشمهایم را آنقدر باز نگهداشتهام که انگار خشک شدهاند. تا چشمهایم گرم میشوند صدای جیغ بچه درمیآید و من از جا میپرم. میان ضجه های او صدای هق هق خودم را میشنوم. میدوم به سمت تختش . از زور گریه دهانش آنقدر گشاد شده که همه صورتش را گرفته. رضا خانه نیست. هیچوقت، وقتی که می بایست باشد، نبوده.
صدای پیرزن دوباره توی گوشم وز وز میکند. تصمیم می گیرم به حرفهایش گوش بدهم. میگوید خیلی ساده است. اصلا کاری ندارد. بلندش کن. بچه را میچسبانم به سینهام. برو سمت حمام. میروم. آب را ولرم میکنم. خیلی سرد نباشد بهتر است. بچه را وارونه گرفتهام زیر شیر . شکمش روی دستم نبض گرفته است. پشت کمرش را میچسبانم به لبهام و صورتم را میکشم به کمر کرکدارش و گریه میکنم. یک دستم را میبرم زیر گلویش. صدایش قطع میشود و پیرزن میگوید آفرین . نفسهای بچه کند میشود. دیگر نبض شکمش را حس نمیکنم. برش میگردانم. کبود شده است. به دنبال زن میگردم. سکوت کرده.
روی سرامیکهای کف حمام مینشینم و دندانهایم را توی زانوهایم فرو میکنم. زل میزنم به بچه که حالا آرام و راحت خوابیده است. صدای گریهاش سرم را پر میکند اما دیگر نمیترسم. چهار دست و پا میروم سمت اتاق. آب دهانم کش میآید و روی سرامیکها و خط ممتدی میکشد. به سختی روی پاهایم میایستم . مانتویم را از چوب رختی میکشم و بی آنکه دکمههایش را ببندم، از درخانه بیرون میزنم. تمام دیوار کوچه را با انگشتم خط نامرئی ممتدی میکشم. روی صندلیهای ایستگاه اتوبوس مینشینم. یادم رفته بشمارم که چندمین اتوبوس است که رد میشود. سوار میشوم. همه جا صدای گریه بچه میآید. توی اتوبوس هیچ بچهای نیست. فقط صندلی ردیف آخر یک دختر بچه نشسته که روی موهای فردارش یک سنجاق سر قرمز است.
بر میگردم خانه. گلویم میسوزد. هیچ صدایی ازش بیرون نمیزند. چشمم سیاهی میرود و بچه را میبینم که زیر شیر آب کبود شده و مرا تماشا میکند.
بیدار که میشوم خانه نیستم. لباس سفیدی تنم است. مثل روز زایمانم. اینجا بیمارستان است؟ اتاق بزرگ و نوردار خالی است و دست و پای من هم به تخت بسته شده. پستانهام از زیر لباس رگ کرده اند و شیر دارد سر ریز میکنند. اگر مرده، پس چرا هنوز شیر دارم؟ از پنجره بیرون زنی را میبینم که دارد زیر درخت چالهای را پر میکند.