ادبیات، فلسفه، سیاست

8

سگ بورژوا

امیرعلی مالکی

سگ بورژوا پارس می‌کند، که پاچه بگیرد. اما خب هرکسی هم طعمه او نمی‌شود. خانه‌اش در هرجایی است که به مشامش بوی بیچاره‌ای برسد. بو می‌کند، به سمتش می‌رود و ناگهان..... صدای پارس کردنش آرامش خاطر است برای صاحبانش.

سگ بورژوا پارس می‌کند، که پاچه بگیرد. اما خب هرکسی هم طعمه او نمی‌شود. خانه‌اش در هرجایی است که به مشامش بوی بیچاره‌ای برسد. بو می‌کند، به سمتش می‌رود و ناگهان….. صدای پارس کردنش آرامش خاطر است برای صاحبانش. نمی‌دانم برای چه، اما این سگ سخت همه‌جا حاضر است، آخر مگر یک سگ چقدر می‌تواند پلاس باشد. هرچند فراموش نباید شود که این حیوان اعظم بلد است که باید چگونه خود را در هر مکان جا بزند، گویا از صاحبانش آموخته است، او می‌آید تا باشد، برای ابد، تا همیشه. هرجایی که باشد آرامش هم در آن‌جاست، احسنت دارد. به‌واقع وظیفه سختی است. هرروز برای بیچارگان بازمانده پارس می‌کند تا موجودات بی‌خاصیت خود را در گور افکنند، جای آنان در قبر است، باید خاک بر سر بریزند و تا فردا صبر کنند. کهنه‌نوروز می‌آید و سگ با صدای مرگ از قبر بلندشان می‌کند تا باری دگر برای صاحب یکی پس از دیگری مردگی کنند. آری این سگ پارس می‌کند و بیچارگان را در صف‌هایی منظم به سمت صاحبش می‌برد…. جمعشان کن این زباله‌های سردگان خیابان را، ببرشان برای صاحبت، او منتظر است و گرسنه…..این سگ هست تا بیچارگان را اذعان صاحبش کند. نفسی نباید تازه شود، همواره آماده باید بود و مشغول به زنده‌بردگی کردن، چراکه آن سگ آنجاست و سخت دندان بر پاچه‌شان می‌گیرد اگر کسی اندکی بخواهد از صف منحرف شود. استراحتی نیست، باید همواره برای صاحب آماده باشند، باید بروند و خود را برای صاحب یکی کنند. می‌نشینند و به انتظار نگاه می‌کنند تا صاحب بیاید و خونشان را در ظرفی بریزد، درد را نمی‌فهمند، نان را با خون خودشان تر می‌کند و در دهانشان می‌گذارد. آنان هم میمکند خون خود را، چراکه سگ با هر نافرمانی پارس می‌کند.

سگ بورژوا آنجاست و برای صاحبش دم تکان می‌دهد، تکه گوشت بیچاره‌ای پس از آن‌که نان در خون خود زده را مزه کرد، در گوشه‌ای نصفه جان افتاده است، صاحب چنبره زده است و خونش را میمکد، گوشت تلخ تنش را بر دندان می‌کشد و آن را تکه تکه می‌کند….عجب قهقه‌ای می‌زند صاحب. خون از لبانش می‌چکد و مضحکانه لب را میمکد، حتی آخرین قطره را هم نمی‌خواهد از دست دهد، بیچارگان دیگر نیز می‌نگرند……نوبت شما هم می‌رسد. صاحب، بیچاره را تکه تکه می‌کند و خونش را از بدن و زمین، هرآنجا که ریخته باشد می‌مکد. صحنه زیبایی است، آدم دلش می‌خواهد از خوشحالی فریاد بزند. نگاهشان کن، سگ با ولع می‌نگرد که چگونه صاحبش گوشت‌های نازک بیچارگان را بر دندان می‌کشد…. سخت دم تکان می‌دهد. از این بیچاره به بیچاره‌ای دیگر، صاحب هرچه بر دندانش آید را بر خود هدیه می‌کند. شکم باد کرده صاحبش، عرق برپیشانی نشسته و خسته به گوشه‌ای می‌رود….هرچند زیاد گول آن از نفس افتاده‌ی درمانده را نباید خورد، فردا دوباره آماده است و خستگی نمی‌شناسد. باری دگر به دندان می‌گیرد و خون‌ها را میمکد، چراکه نمی‌تواند وقتش را به بطالت بگذراند، فکرش را هم نکن، او تنبلی نمی‌کند، او برای همه‌ی بیچارگان وقت دارد….برای همه آنان.

سگ می‌ماند و استخوان‌ها، آرام به گوشه‌ای می‌رود و شروع به مکیدن می‌کند…… آری او مزد خود را چنین می‌گیرد.

این یک کامازو بود.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش