آستین لباسم را روی صورتش میکشم، پاک نمیشود. نوک آستین را در دهانم میگذارم تا خیس شود، دوباره میکشم، لکهی خون پاک میشود. موهایش ژولیده بود، میخندید، تنها شباهتمان لباسهای رنگ و رو رفته و کهنه بود. ناگهان شعلهی شمع کنارم خاموش شد، عروسکم را محکم بغل میکنم. در این تاریکی و تنهایی او را دارم. یعنی او هم مثل من ترسیده؟
مامان هیچوقت مرا اینقدر تنها نمیگذاشت. حتما چیزی برای خوردن پیدا نکرده است حتی تکهای نان. دوباره صدای وحشتناکی در شهر میپیچد. عروسکم را بیشتر فشار میدهم. قلبم تندتر میزند. هرموقع که این صدا میآمد مامان میگفت: «باز یک جای شهر را بمب زدند». نمیدانم بمب چیست اما اسم جالبی دارد؛ ب، میم، ب ولی باطنش وحشتناک است. موقع بمباران شهر پر از دود و خاک میشود، البته به درد بازی قایم باشک میخورد، در آن دقایق که خاک بلند شده کسی نمیتواند پیدایت کند. شاید برای همیشه گم شوی و هیچوقت پیدا نشوی پس بازی خطرناکی است. نکند مامان هم در این بازی شرکت کرده؟ نکند صورتش زخمی شده باشد؟ تو چه میگویی؟عروسک همچنان با لبخند نگاهم میکند…
رشتهی افکارم پاره میشود، برای لحظهای ترس تمام وجودم را فرامیگیرد چقدر وحشتناک، صدای بمبارانهایی که خاموش نمیشد و خانوادهای که معلوم نیست کجاست. جرعهای از چای رو میزم را مینوشم، نفس عمیقی میکشم و دوباره به نوشتن خاطرات کودکیم در جنگ ادامه میدهم.
آدم را به اسیری بردن و در زندان جای دادن، دیدم که میگویم. یادمان دادند که پرندگان را در قفس به اسیری نگیریم تا آزاد باشند.
آنها بر سر جا میجنگند همانطور که من و همکلاسیم سر جا دعوا میکردیم و معلممان میگفت:«دیگه بچه نیستید، بس کنید». ما بمب نداشتیم و مشکل را با علامتگذاری و نصفکردن نیمکت با مداد قرمز حل میکردیم.
واقعا دیر کرده است، دلیلش چیست؟ آرام بلند میشوم، به بیرون نگاه میکنم هنوز کوچه پر از دود و خاک است.
صندلی را عقب میکشم، تا کنار پنجره قدم میزنم و به بچههای کوچه نگاه میکنم. توپ را به هم پاس میدهند. یکی به سمت دروازه شوت میکند، یعنی گل میشود؟ نه! توپ به بیرون زمین میرود. به آسمان نگاه میکنم؛ کاملا ابری است و از دود و خاک خبری نیست. دوران کودکی را چگونه با جنگ تاب آوردم؟ با عروسکی خونی و خاکی که دلبستهاش بودم. پشت میزم برمیگردم و به نوشتن ادامه میدهم.
روبهرویم آیینهای شکسته و کدرمیبینم. نگاهی به خود و عروسکم میاندازم؛ من میگریم و او لبخند دارد. به چشمانش نگاه میکنم و به عمق نگاهش میروم، میگوید بخند، چرا نمیخندی؟ سرم را تکان میدهم، اشکهایم را پاک میکنم؛ چطور با قلبی نگران و زخمی بخندم؟! ناگهان صدای شکستن شیشهها را میشنوم، جیغی میکشم و به گوشهای از خانه پناه میبرم. خودکارم را میاندازم و به سمت پنجره میروم؛ بچهها در حال فرارند. توپ را از پنجره بیرون میاندازم و زود برمیگردم سر نوشتههایم…
چهکسی شیشهها را شکسته است؟ دو سرباز و یک زن روبهرویم ایستادهاند. سرباز دستی به مویم میکشد و میگوید: «سریع از اینجا ببریمش». زن رو به من میگوید: «نترس، باید به جای امن برویم».
دور از خانه، بدون مادر و با قلبی مجروح، چگونه؟
دفتر را میبندم و از جایم بلند میشوم.