انگار تمامی ندارد این برف. از صبح یکسره میبارد. ماشین را گذاشتیم اول جادهی فرعی. نمیشد با ماشین جلوتر آمد. دوربین و سهپایه را برداشتیم و پیاده زدیم به راه. احتمالاً تا حالا دو- سه کیلومتری آمدهایم… رو به پری میگویم: «دیگه چیزی نمونده.» پری نفسنفس میزند. بخار دهاناش تا چند متر جلوتر میرود: «از اینجا که چیزی معلوم نیست.» راست میگوید. تا چشم کار میکند سفیدی است. میگویم: «نترس. آدم که راه دهات آبا و اجدادیاش رو گم نمیکنه.»
راه که میرویم تا زانو در برف فرو میرویم. انگار کن باتلاق. باتلاقِ برف… پری هِنهِن میزند میگوید: «دیگه نمیتونم راه بیام.» موهاش از زیر شال کاموایی ریخته روی پیشانیاش. صورتاش از سرما قرمز شده. توی دستهاش ها میکند میگوید: «اگه قرار بود برسیم تا حالا رسیده بودیم. میدونی چقدر راه اومدهیم؟» دور و بر را نگاه میکنم. مه پایین آمده و بیشتر از هفت- هشت متر را نمیشود دید. تنها چیزی که دیده میشود دانههای پَرمانند برف است. انگار هزارتا کفتر سفید را توی آسمان زدهاند و پرهاشان پخش و پلا شده همهجا. میگویم: «اینجا که نمیتونیم وایسیم. یخ میزنیم» دست پری را میگیرم و دنبال خودم میکشانم.
باد میزند و برف و مه را پخش و پلا میکند. هوفهی باد میپیچد توی گوشام. از سرما شقیقههام تیر میکشد. میایستم میگویم: «همینجاها باید یه تپه باشه. رو سر تپه که وایسیم میتونیم خونههای روستا رو ببینیم.» پری انگار که حرفام را نشنیده باشد، تلوتلوخوران به راهاش ادامه میدهد. پا تند میکنم تا به پری برسم. هوار میزنم: «کجا همینطور داری میری واسه خودت؟» یکدفعه هول میکند و میافتد توی برف. سر تا پاش برفی میشود. دستش را میگیرم بلندش میکنم و برف لباساش را میتکانم. از سرما دندانهاش کلید شده. آهسته میگویم: «حالات خوبه؟» لبهایش میلرزد و بیصدا گریه میکند: «ما گم شدهیم، میفهمی؟» هقهق میکند و صورتاش پشت هالهی بخار محو میشود…
هنوز از آسمان پر کفتر میریزد. خوب که نگاه کنی میشود قرمزی خون را روی بعضی از پرها دید. میگویم: «من این طرفا رو عین کف دستام میشناسم. دویست سیصد متر که بریم میرسیم به همون تپههه. بیا تا نشونت بدهم.» دستاش را میگیرم و دنبال خودم میکشانماش. توی برف شروع میکنیم به دویدن. پری در اثنای دویدن یکدفعه میگوید: «انگار اونجا یه کلبه است. میبینی؟» دستاش را بالا آورده و جایی در افق را نشان میدهد. سیاهی کلبه از دور توی چشم میزند. یادم نمیآید این طرفها کلبهای بوده باشد. پری بدون اینکه حرفی بزند راه میافتد به طرف کلبه. من هم پشت سرش راه میافتم.
□
حالا تقریباً به صد متری کلبه رسیدهایم. بزرگتر از آن است که به نظر میآمد. دیوارهاش کاهگلی است و پای دیوارها به ارتفاع یک متر سنگچین شده. دوتا پنجره هم دارد و دودکش دراز کج و کولهای از یکی از پنجرههاش بیرون زده. احتمالاً قهوهخانهای چیزی است. میگویم: «میتونیم چند ساعتی اینجا بمونیم.»
درِ کلبه تا نیمه در برف فرو رفته. دستگیره را میچرخانم و بازش میکنم. هرم گرما میزند به صورتمان… یک طرف چندتا میز و صندلی فلزی رنگ و رو رفته است و طرف دیگر سماور بزرگی که روی چارپایهای چوبی گذاشتهاند. سماور قلقل میجوشد و بخار میکند.
پری اشاره میکند به در نیمهباز اتاقکی در انتهای سالن: «حتماً صاحابش اونجاست.» رو به اتاقک داد میزنم: «سلام.» کسی از لای در سرک میکشد و ناپدید میشود. میگویم: «ببخشید. قصد مزاحمت نداریم.» صدایی از توی اتاقک میگوید: «آمدم، آمدم.»… صاحب صدا یک پیرزن لاغر و قد بلند است. بارانی خاکستریِ گَل و گشادی به تن دارد و موهای سفید کمپشتاش ریخته روی شانههاش. پیرزن لبخند میزند میگوید: «ارسلان عقل درست و درمان نداره. بلد نیست از مهمان پذیرایی کنه. برا همین هول میکنه میره قایم میشه.» میگویم: «بیرون هوا خیلی خرابه. اگه ایرادی نداره چند ساعتی اینجا بمونیم.» پیرزن بی آنکه اعتنایی به حرفهایم نشان دهد، یک آینهی کوچک از جیب بارانیاش بیرون آورده و خودش را برانداز میکند. انگشتاش را با نوک زبان خیس میکند و میکشد دنبالهی ابروهای کمرنگاش. میگویم: «البته اگه مزاحمایم…» پیرزن یک دفعه میپرد وسط حرفام: «مزاحمت کدامه آقا؟ میدانید چند وقته اینجا رنگ مهمان به خودش ندیده؟ خیلی ساله. دیگه مهمان کجا بود تو این ویل بیابان؟ همه میرن شمال لب دریا. کی دلاش هوای اینطرفها رو میکنه دیگه؟» اشاره میکند به صندلیها: «بشینید تا براتان چای داغ بریزم.»
پری خودش را چسبانده به من. هنوز تناش میلرزد. چشماش به پیرزن است که دارد چای میریزد. میگویم: «اگه اینجا رو ندیده بودی یخ میزدیم اون بیرون.» نگاهام میکند و زمزمهای میگوید: «این پیرزنه یه جوریه.»
«این بدبخت هم یکی مثل من و تو. بیخودی نگرانی.»
پیرزن با دوتا لیوان چای که توی یک سینی فلزی گذاشته، میآید بالا سرمان. میگوید: «چای لرزتان رو میندازه.» سینی را میگذارد جلومان روی میز. بخار از لیوانها بلند میشود. چای را که میبینم یکدفعه یادم به سیگار میافتد. پاکت سیگار را از جیب اُورکتام درمیآورم. خیس شده، اما سیگارهای تویش سالماند. قبل از اینکه چیزی بگویم پیرزن کبریتاش را میگذارد روی میز. میگوید: «میشه یه نخ هم به من بدید؟ اینطرفا سیگار گیر نمیآد. امان هر از گاه از شهر یه بسته برام میآره. ولی دو روز نشده تهاش بالا میآد.» پاکت سیگار را تعارفش میکنم. با خوشحالی چنگ میاندازد و یک نخ بیرون میکشد. اول بو میکند و بعد میگذارد گوشهی لباش. میگوید: «اینا خارجیه. امان همیشه سیگار وطنی میآره. طعم گهی داره.» کبریت میزند و کام میگیرد. دود را با کیف میدهد تو. میگوید: «توی این برف و بوران اینجا چهکار دارید؟ این طرفا گرگ و شغال زیاد دارهها.» نگاهِ پری میکند و میخندد. بعد انگار که خواسته باشد ادای همان گرگ و شغالها را دربیاورد، ردیف دندانهای زردش را نمایش میدهد. میگویم: «میخوایم بریم روستای چهلدخترون. میدونید کجاست؟» پیرزن کام محکمی از سیگار میگیرد. کمی مکث میکند و دودش را فوت میکند طرفام. صورتاش را نزدیک میآورد میگوید: «میخواید برید چهلدخترون برای چه؟ اونجا متروکه. دیگه آدم توش زندگی نمیکنه.» میگویم: «میریم واسه عکاسی. جایی که آدما ولش کردهن سوژهی خوبی واسه عکس گرفتنه…» پیرزن سیگارکشان میرود سمت پنجره. با آستین بارانی بخار شیشه را پاک میکند: «باید آنوری میرفتید. یه راه باریکه. برف که نباشه از اینجا هم دیده میشه.» ته سیگارش را میاندازد گوشهی سالن و برمیگردد. میگوید: «ولی از من میشنوید صبر کنید هوا آرام بشه. اصلاً میگم امان ببردتان. جیپ داره. با جیپ میتونید برید.»
در سکوت چای میخوریم. پیرزن همهاش چشماش به کیف دوربین و سهپایه است. تا سکوت را شکسته باشم میگویم: «دلتون میخواد ازتون عکس بگیریم؟» پیرزن بیصدا میخندد: «عکس؟ از من؟» مکثی میکند و دور و برش را نگاه میکند. پچپچهای میگوید: «ارسلان خیلی غیرتیه. اگه بفهمه میخواید از من عکس بگیرید خیلی ناراحت میشه.» میگویم: «شوهرتونه؟» پیرزن چشمهاش گرد میشود. میگوید: «نه…پسرمه.» سرش را نزدیک میآورد و آهسته میگوید: «بابای ارسلان چند سال پیش مُرد. گرگ خوردش. فقط استخوانهاش پیدا شد.» پیرزن یکدفعه بلند میشود و میرود سمت اتاقک… پری آهسته میگوید: «بیا از اینجا بریم. همه چیِ این پیرزنه مشکوکه.» میگویم: «کجا میتونیم بریم؟ دوتایی نفله میشیم توی برف.»
هوار پیرزن از توی اتاقک میآید: «کجا میری ارسلان؟ با تواَم…» ارسلان با سر و صورتی شالپیچ از اتاقک بیرون میآید و میدود سمت در ورودی. همانطور که میدود نگاهی هم به ما میاندازد. چشمهاش درست مثل چشمهای پیرزن است. تا بخواهم بلند شوم و جلوش را بگیرم در را باز کرده و دویده میان برفها. دنبالاش میروم و صداش میکنم. شبحاش را میبینم که در سفیدی محو میشود. پری آهسته میگوید: «چه کارش داری؟ نشنیدی پیرزنه گفت عقل درست و حسابی نداره؟» از پنجره بیرون را نگاه میکنم. فقط سفیدی به چشم میآید. میگویم: «حالا گم نشه توی این هوا.» پری بلند میشود و میآید کنارم. دستام را میگیرد. دستهاش هنوز سرد است. میگوید: «خودمون کم بدبختی داریم که غصهی این رو هم بخوریم؟»
پیرزن از توی اتاقک میآید بیرون. بیاعتنا روی یکی از صندلیها مینشیند. میگوید: «اسم باباش که میآد اینطوری میشه. ولی خیالتان راحت. گم نمیشه. این دور و بر رو خوب میشناسه.»
کمکم هوا رو به تاریکی میرود. باد شدت گرفته و شیشهی پنجرهها را میلرزاند. میگویم: «این امان که گفتید جیپ داره، کی میآد این طرفا؟» پیرزن چشماش به پاکت سیگار روی میز است. پاکت را تعارفاش میکنم. یک نخ برمیدارد و میگذارد گوشهی لباش: «میآد…همین امروز فردا میآد.» میگویم: «اگه نیاد چی؟» پیرزن بیاعتنا به من کبریت میزند و سیگار را روشن میکند. چشمهاش را میبندد و دود را با ولع پایین میدهد: «چند روز پیش رفت شهر. زیاد آنجا نمیمانه. زود برمیگرده. اول از همه هم میآد پیش من.» نخ دود از لبهاش جدا میشود و پیچ و تاب خوران بالا میرود.
□
تَقهای به در میخورد و در باز میشود. یک نفر که سر و صورتاش را پوشانده از میان برف و بوران تو میآید… ارسلان نیست. قدش کوتاهتر است. پیرزن میگوید: «جلال.» بلند میشود و میرود سمتاش. میگوید: «خوش آمدی جلال. بیا بشین برات چای بیارم.» مرد شال دور صورتاش را باز میکند و برفها را از روی شانههاش میتکاند. ریش بلند دارد و موهای کمپشت. چشماش که به من و پری میافتد، سلام میکند و میآید باهام دست میدهد. میگوید: «مال این طرفا نیستید؛ نه؟» لبخند میزند. اولین چیزی که به چشمام میآید دندانهای پوسیدهاش است. میگویم: «نه. اینجا گیر افتادهیم.» یک صندلی از پشت میزی بیرون میکشد و رویش مینشیند. با دست موهاش را مرتب میکند: «برف همه رو گیر میندازه. به قول آقام خدابیامرز برف نفرین شغاله. تابستون که میشه شغالها میآن به هوای انگور. ولی ما میتارونیمشون. اونا هم کل پاییز زوزه میکشن و نفرینمون میکنن. اونوقت زمستون که میآد نفرینشون شکل این برف همه جا رو میپوشونه.»
پیرزن میآید و یک لیوان چای میدهد دست مرد. میگوید: «حال ننهات چطوره؟ بهتر شده؟» مرد چای را یکضرب هورت میکشد. با آستین کاپشن سبیلاش را خشک میکند و میگوید: «هی. بد نیست. سلامتون رسوند.» مکثی میکند و باز میگوید: «اوضاع تو چطوره خاله؟ چرا اونطرفا نمیآیی؟ اینجا خودت رو حبس کردهی که چی بشه؟» پیرزن به روی خودش نمیآورد. لیوان را از دستاش میگیرد و میرود توی اتاقک.
پری سرش را روی دستهاش تکیه داده و چشمهاش را بسته. میگویم: «خوابی؟» ابرو بالا میاندازد و چیزی نمیگوید. معمولاً مواقعی که بیحوصله میشود این کار را میکند. رو به مرد میگویم: «فکر میکنی تا کی بباره؟» مرد بلند میشود میرود پشت پنجره. دایرهای روی شیشه باز میکند و آسمان را دید میزند: «تا صبح.»… پری همانطور با چشمهای بسته میگوید: «اگه تا صبح بیاد که دفن میشیم زیر برف.» مرد بلند میخندد. میگوید: «ها. دفن میشیم. اونوقت صد سال دیگه جنازههامون صحیح و سالم از توی برف درمیآد.» مکثی میکند و باز میگوید: «یه بنده خدایی بود جنازهش بعد چهل سال پیدا شد. البته اینجا نه. توی کوه. اینجا اگه جنازه بیفته گرگا امونش نمیدن.» میگویم: «پس امروز نمیتونیم بریم.» مرد برمیگردد سرجایش مینشیند. یک پایش را روی پای دیگر میاندازد. گِل و برفِ لهیده به کفشهاش چسبیده. میگوید: «مگه کجا میخواید برید؟»
«چهلدخترون.»
«اونجا برا چی؟ جا قحطه مگه؟»
اشاره میکنم به دوربین: «میخوایم بریم واسه عکاسی.»
«عکاسی دیگه چه صیغهایه؟ انگار خبر نداری اومدهی کجا؟ اینجا بیابونه. هزارجور دوز و کلک توش خوابیده. نعشات هم به چهلدخترون نمیرسه عمو… خاله، اقلاً تو یه چیزی بهشون بگو.»
پیرزن بیتوجه به حرفهای مرد چهارزانو دم در اتاقک نشسته و تسبیح میچرخاند. حواساش به کل جای دیگری است. لابد پیش پسرش که حالا یک جایی آن بیرون است. پری آهسته دم گوشام میگوید: «اینا دیوونهان. بهشون محل نده.» مرد انگار که از منصرف کردن ما ناامید شده باشد، دستاش را روی میز میکوبد میگوید: «خود دانید. از ما گفتن بود.» حوصلهاش را ندارم باهاش همکلام شوم. سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم و چشمهام را میبندم. توی سرم سنگین است. گوشهام وز وز میکند. مثل صدای برف. هیچوقت فکر نکردهام برف هم صدا دارد یا نه. حتماً دارد. مثل باد. مثل تگرگ…
□
پری که صدایم میکند، از خواب میپرم. بیرون هوا تاریک شده است. پیرزن هنوز همانجا نشسته و تسبیح میگرداند. مرد ایستاده کنار پنجره. چشماش که به من میافتد پوزخند میزند: «خوب خوابیدی؟» میگوید: «همین که چشمات رفت، گفتم این کمِ کم دو- سه ساعتی میخوابه. خستگی از چشمات میبارید. فکر کنم حالا سر حال اومدهی؛ نه؟» میگویم: «هنوز میباره؟» مرد با کف دست شیشه را پاک میکند: «دونههاش ریز شده. میدونی یعنی چی؟ یعنی حالا حالاها خیال بند اومدن نداره.» میگویم: «اینم از بخت ما.» مرد نوک سبیلاش را میجود: «خب بیایید بریم رودآباد. چند روزی مهمون ما باشید تا هوا آروم بگیره. بعد هم هر جا خواستید برید.» پری را نگاه میکنم. با سر اشاره میکند جواب مثبت بدهم. میگویم: «مزاحم که نیستیم؟» مرد بلند میخندد. میگوید: «این تعارفا مال شهره عمو؛ نه برف و بیابون.» میگوید: «البت امشب رو ناچاریم همه مهمون خاله باشیم. آخه الان اون بیرون گرگا محاصرهمون کردهن.» باز میخندد. خندهاش مثل زوزه کشیدن گرگ است…
□
پری پیشانی روی میز گذاشته و به خواب رفته. اورکتام را درمیآورم و روی شانههاش میاندازم. خبری از پیرزن و جلال نیست. توی همین چند دقیقه که حواسم نبوده، غیبشان زده. بلند میشوم و میروم پشت پنجره. چشمهای برّاق را میبینم که جفتجفت توی تاریکی اینطرف و آنطرف میدوند. خُرخُر میکنند و میدوند. حتم بوی خون تازه را از پشت این دیوارها هم میفهمند. بوی خون سرحالشان آورده…
از پشت سرم صدای گیراندن کبریت میآید. سر میچرخانم. پیرزن درحالیکه که نرمنرم به سیگار پک میزند، میآید سمتام. میگویم: «هنوز پسرتون نیومده؟» توی چشمهام نگاه میکند: «چرا. وقتی خواب بودی آمد. توی اتاقک خوابیده.» لبخند میزند و سیگار را میدهد دستام: «برای تو روشن کردهم.» سیگار را میگیرم و پک میزنم. دود را فوت میکنم طرف سقف. پیرزن ردّ دود را با چشم دنبال میکند. آهسته میگوید: «شنیدم جلال چه وعدهای بهتان داد. باورش نکنید. همینجا بمانید براتان بهتره.» میگویم: «چطور؟ شما چیزی میدونید؟»
«هیس…آرامتر حرف بزن. توی اتاق خوابیده. اگه بیدار شه بفهمه دارم باهات حرف میزنم، خیلی بد میشه.»
«واسه چی؟ آدم خطرناکیه؟»
جلال یکمرتبه از توی اتاقک بیرون میآید. پیرزن خاموش میشود. جلال چشمهاش را میمالد میگوید: «هر کاری میکنم خوابم نمیبره.» میآید کنار پنجره میایستد. پیرزن سر پایین میاندازد و میرود توی اتاقک…
□
جلال میگوید: «بیدار شو عمو؛ لنگ ظهره.» شالگردنش را دور صورتش پیچیده و ایستاده بالاسرم. نور کمرمقی از پنجرهها تو میتابد. میگویم: «برف قطع شده؟» میرود در ورودی را باز میکند. سرما میپیچد توی تنام. جز سفیدی چیزی دیده نمیشود. میگوید: « قد یه بچّهی هفت ساله برف نشسته. بازم میآد.» اشاره میکند به نقطهای از آسمان که از اینجا معلوم نیست: «ابرها رو نگاه. اگه نجنبیم وسط راه گیر میافتیم.»
پری هنوز خواب است. بیدارش میکنم. چیزی نمیگوید. با دست موهاش را که از زیر شال بیرون آمده مرتّب میکند. میگویم: «آماده شو. باید زودتر راه بیفتیم.» تا پری وسایل را جمعوجور کند سیگاری آتش میکنم و آرام پُک میزنم.
خبری از پیرزن نیست. جلال دم در ایستاده و با نوک پا برفها را اینطرف و آنطرف پخش میکند. میروم کنارش و تهسیگارم را میاندازم توی برف. میگویم: «پیرزنه کجاست؟» نگاهم میکند و میخندد: «اگه بفهمه بهش گفتهی پیرزن حسابی اوقاتش تلخ میشه.» لگد محکمی به برفها میزند. سر تا پاش برفی میشود. میگوید: «خوابیده… معمولاً تا بعدازظهر میخوابه.»
پری میگوید: «من حاضرم…» کنارم میایستد و دستام را میگیرد. جلال جلوتر راه میافتد. رفتنا میگوید: «مواظب باشید عقب نمونید.» سهتایی میزنیم به دل برف. برف تا بالای زانوها میرسد. هر قدمی که برمیداریم برفِ زیر پامان هوفه میدهد. اگر چاله چوله جلوی پامان باشد فرو میرویم. فرو برویم کارمان تمام است…
□
باد سرد پوست را میسوزاند. یقهی اورکتم را بالا میآورم و سعی میکنم صورتم را بپوشانم. پاهام آنقدر توی برف مانده که دیگر احساسشان نمیکنم. انگار بیاراده راه میروم.
پری سرش را پایین انداخته و شانهبهشانهام میآید. جلال چند قدمی جلوتر میرود. هر از گاه برمیگردد و پشت سرش را نگاه میکند. صورتش پشت شالگردن پنهان است. میگوید «تا حالا اینطرفا اومدهین؟» بخار دهانش از لابهلای شالگردن بیرون میزند و توی هوا پخش میشود. میگویم: «تا دلت بخواد… ناسلامتی روستای پدریمه.» میایستد و نگاهم میکند. با کف دست میزند روی پیشانیاش: «آها… پس بگو چرا میخواید برید چهلدخترون.» بلندبلند میخندد. صدای خندهاش پخش میشود توی بیابان. میگویم: «کجاش خنده داشت؟» انگار که حرفم را نشنیده باشد راهش را میگیرد و میرود. نمیخواهم پاپیاش بشوم.
احتمالاً تا حالا نصف مسیر را آمدهایم. میایستم و پشت سر را نگاه میکنم. راهی که آمدهایم یک خط دراز کج و کوله در برف است. انگار تهاش به آسمان میخورد. جلال میگوید: «پس چرا ایستادهاید شماها؟» پری مینشیند روی تختهسنگی که از برف بیرون مانده. میگوید: «خب خسته شدهیم… چای میخوریم دوباره راه میافتیم.» جلال میخندد: «چای کجا بود تو این بیابون خانم؟» پری کیف دوربین را باز میکند و یک فلاسک کوچک از تویش در میآورد: «ایناها… فکر کنم دیشب که خواب بودیم پیرزنه گذاشته…» جلال برف روی تختهسنگ را کنار میزند و جایی برای نشستن باز میکند. نگاه کردنای فلاسک میگوید: «خاله از این کارا نمیکنه.» پری توی لیوان یکبارمصرف چای میریزد و میدهد دستمان. لیوان را دودستی میگیرم تا دستهام گرم شوند. میگویم: «ارسلان چی؟ شاید وقتی خواب بودیم فلاسک رو گذاشته و رفته.» جلال پِقی میزند زیر خنده. شالش را از صورتش باز میکند و مثل روسری میبندد دور سرش: «ارسلان دیگه چه صیغهایه؟ همهاش فیلمه.» چایش را یکضرب سر میکشد و میگوید: «غیبتش نباشهها، ولی خاله هوش و حواسش سرجاش نیست. چشمش به غریبهها که میافته، یه چیزایی سر هم میکنه و تحویلشون میده.» میگویم: «ولی ما با چشم خودمون ارسلان رو دیدیم.» جلال سر تکان میدهد. یک مشت برف گلوله میکند و میپراند طرفام. میگوید: «صورتش رو هم دیدید؟»
«نه، شال پیچیده بود دور صورتش.»
«همین دیگه… کسی که شما دیدهید خودِ خاله بوده.»
«مگه میشه؟! خودمون دیدیم…»
میپرد وسط حرفم: «خودتون چی دیدید؟ که ارسلان زد به دل بیابون و چند دقیقه بعدش خاله از اتاقش اومد بیرون؟ حالا اگه بگم اتاق خاله یه درِ پشتی به بیابون داره چی؟ خاله تا حالا این فیلم رو برا صدتا مثل شما بازی کرده. انصافاً هم کارش رو خوب بلده.» پری میگوید: «خب چی گیرش میآد از این کار؟» جلال با انگشت اشاره روی برفها خط میاندازد. میگوید: «هیچی… سرگرم میشه. تو بیابون سرگرمی از همهچی باارزشتره خانم.» چایام را سر میکشم و تهماندهاش را میریزم روی برف. میگویم: «پیرزنه یه چیزایی هم دربارهی یه بابایی به اسم امان میگفت… میگفت جیپ داره و میتونه ببردمون.» جلال دوباره شالگردن را دور صورتش میبندد. میگوید: «امان قدیمها جیپ داشت. حرف خیلی سال پیشه. امّا بعد اینکه از کوه افتاد، جیپش رو فروخت. آدم افلیج جیپ به چه دردش میخوره؟»
□
هوا هنوز ابری و مهآلود است. از جیب اورکتم پاکت سیگار را درمیآورم و یک نخ گوشهی لبام میگذارم. بدون اینکه روشناش کنم کام میگیرم و بخار دهانام را مثل دود فوت میکنم توی هوا. پری نگاهم میکند و حرفی نمیزند. میگویم: «دلم برا پیرزنه میسوزه…» سیگار درسته را میاندازم توی برف. هنوز حرفم تمام نشده که هیهای جلال به هوا میرود: «اونجا یه چیزی تو برف مونده… میبینید؟» یک سیاهی است. نصفش توی برف است، نصفش بیرون. پری میگوید: «نکنه آدم باشه…» دستم را میگیرد و نگاهم میکند. جلال میدود سمت سیاهی. به دو قدمیاش که میرسد میایستد. خم میشود و بااحتیاط نگاهش میکند. میگوید: «گرگه… یخ زده.» پاهای عقبی گرگ را میگیرد و از برف میکشدش بیرون. تقریباً هم قد و قوارهی خودش است. دهان گرگ نیمهباز است و سفیدی دندانهاش توی چشم میزند. جلال میگوید: «اینطوری نگاهش نکنید… وقتی زنده بوده ده تای من و شما رو حریف بوده لاکردار.» پری آرام دستش را نزدیک میبرد و بدن گرگ را لمس میکند. انگار بخواهد یک سگ خانگی را نوازش کند. میگوید: «چرا مرده؟» جلال اینپا آنپا میکند و لاشهی گرگ را میاندازد روی کولاش. جثهاش زیر هیکل گرگ خم میشود. راه که میافتد میگوید: «آقام خدابیامرز میگفت گرگ وقتی از گلّه جدا بیفته میمیره؛ ردخور نداره. حتماً این هم از گلّهاش جا مونده.» پری میگوید: «یعنی گم شده؟» جلال میخندد: «اینا جونورای باهوشیان خانم. گم نمیشن.» پری میگوید: «شایدم از گله اخراج شده.» جلال سر میجنباند: «هوم. بعید هم نیست.» پری را نگاه میکند میگوید: «انگار شما هم به حیوونا علاقه دارید.» پری سر ذوق میآید و سر تکان میدهد: «بله. خیلی زیاد.»
«پس خوب جایی اومدهید. این طرفا تا دلتون بخواد حیوون هست. گرگ، روباه، شغال، حتّی کفتار هم هست. دم غروبا صدای همهشون با هم درمیآد. گرگها زوزه میکشن، روباهها ونگ میزنن، شغالها جیغ میکشن، کفتارها هم قاهقاه میخندن. مو به تن آدم سیخ میشه از صداشون…»
جلال راهش را کج میکند و میرود سمت درخت خشکیدهای که از میان برف بیرون زده. میخندد و میگوید: «اینم چوبهی دار.» لاشه را از گردن بین دو شاخه آویزان میکند. گرگ معلّق میشود بین زمین و هوا. میگویم: «نکنه میخوای درس عبرت بقیهی گرگا بشه؟» جلال از توی جیبش چاقویی درمیآورد و تیغهاش را با آستین کاپشن تمیز میکند. میگوید: «عبرت مال آدمیزاده عمو…» نوک چاقو را زیر گلوی گرگ میگذارد و لاشه را عمودی میشکافد. خون غلیظ سیاهرنگی بیرون میریزد و درجا یخ میزند. بعد چاقو را زیر پوست میلغزاند و ذرّهذرّه پوست را از بدن جدا میکند. میگوید: «پوست این حیوون خیلی میارزه. میدونید چرا؟ چون صحیح و سالمه. نه جای گلولهای هست، نه جای زخمی.»
جلال با چند حرکتِ چاقو پوست را غلفتی در میآورد. بعد مثل پارچه تایش میزند و میگذاردش زیر بغلش. اشارهی لاشهی لخت میکنم میگویم: «این رو همینطوری ول میکنی اینجا؟» جلال میخندد: «بگذار بمونه برا بعدیها… شاید گرسنه باشن.» پری میگوید: «کدوم بعدیها؟!» جلال دورتادور بیابان را نگاه میکند: «تا دلتون بخواد آدمِ سرگردون این طرفا هست خانم. خیلیهاشون همینجا میمیرن. هیچکی هم خبردار نمیشه.»
□
گوشهای از آسمان ابرها پس رفتهاند و نورِ کمرنگِ آفتاب پیدا شده. سفیدیِ برف زیر نور آفتاب برق میزند. پری میگوید: «هنوز خیلی مونده تا برسیم؟» جلال پشت سرش را نگاه میکند. میگوید: «نه خانم… نزدیکیم.» پری اشاره میکند به روبهرو. سیاهی سه نفر دورادور دیده میشود. میگوید: «پس اینا باید همولایتیهات باشن که اومدهن پیشواز.» جلال رو میچرخاند به سمتی که پری اشاره کرده. بعد انگار که برق گرفته باشدش، سراسیمه میدود و جایی میان برف فرو میرود. هراسان میگوید: «بخوابید رو زمین. بخوابید.» همانجا که هستیم دراز میکشیم. برف روی سرمان را میپوشاند… غریبهها میآیند و از کنارمان رد میشوند. قدمهاشان سنگین و آرام است. صدای قدمها که دور میشود، سر از برف بیرون میآورم و دور و بر را نگاه میکنم. هیچ اثری از غریبهها نیست. میگویم: «انگار رفتهن.» جلال چند متر آنطرفتر از میان برف بلند میشود و خودش را میتکاند. نفسنفس میزند. میآید نزدیکمان: «حالتون خوبه؟» پری رنگ به رو ندارد. ترسخورده میگوید: «کی بودن اینا؟ چرا قایم شدیم؟» جلال مکث میکند تا نفساش جا بیاید: «هیچکی خانم… باید زودتر بریم… دیگه راهی نمونده.» مچ دستش را میگیرم میگویم: «تا نگی اینا کی بودن، ما از اینجا جُم نمیخوریم.» جلال شالگردن را از دور صورتش باز میکند و هنّهی نفسی ول میدهد توی هوا: «دزد بودن. راهزن… اگه اینجا بمونیم برمیگردن لختمون میکنن. یالله راه بیفتید.»
جلال راه میافتد و ما هم به دنبالش. باد میوزد و دانههای پراکندهی برف را میآورد. از دور خانههای روستا به چشم میآید. این سرازیری را که پایین برویم، میرسیم.