خورشید در نهایت قدرت خودش بود و به بیرحمترین شکل ممکن سر پیرمرد را نشانه گرفته بود. صدای اذان که از رادیو پخش شد، شکم پیرمرد شروع به شکایت کردن کرد. همانطور که فرمان ماشین را بغل کرده بود با یک دستش عینکش را برداشت و عرقی که از فرق سرش متولد شده بود و داشت به چشمش میریخت را پاک کرد. همانطور که دست چپش را از پنجرهی ماشین بیرون برده بود تا خنکیهای هوا را سوا کند و از آستین نیمه بازش آن را به داخل جانش بکشد، از آینه نگاهی به مسافر کرد که در را میبست و دور میشد. همینطور که صدای اذان تو سوراخ و سنبههای ماشین سرک میکشید شکم پیرمرد هم آهنگش را با آن موزونتر میکرد. خیابان از تنهایی چرت میزد و به آرامی، پیرمرد و ماشینش را با هم در آن جا میداد. پیرمرد همانطور که تنهایی خیابان را میدید از زیر پایش فلاسکش را بالا آورد و آن را تکان داد و خواست که در لیوان رنگ و رو رفته و کثیفش چای بریزد تا شاید دلش آرام بگیرد ولی فلاسک همانند شکم پیرمرد خالی بود. خورشید همانطور بیرحم پیرمرد را نشانه گرفته بود.
پیرمرد آرام میراند و تمام بدنش نوک انگشتش بود که دور پیچ رادیو میگشت تا شاید چیزی پیدا کند که به درد این گرما و گشنگی بخورد. در همین حین از کوچهای آرام و خانههایی که به همان آرامی در کنارش خوابیده بودند، توپی بیرون آمد که ششضلعیهای سیاه و سفیدش را میشد شمرد. پیرمرد توپ را دید و ششضلعیهای سیاه و سفیدش را شمرد و تمام تنش از انگشت اشاره دست راست به پای راستش رفت و آنهم روی پدال وسط ماشین فشار آورد و ماشین که انگار موهایش را میکشند جیغی کشید و چرت خیابان پاره شد.
پیرمرد سرش را از روی فرمان برداشت. خورشید به کمک آن ششضلعیهای سیاه و سفید کارش را کرده بود، عرق سردی روی پیشانی پیرمرد جا خوش کرده بود. پیرمرد که حالا قفسه سینهاش سنگین شده بود و شکمش دیگر حرفی نمیزد به کوچه نگاه کرد و فهمید که چقدر کوچه تنهاست. هر لحظه منتظر بود که کسی از حلق کوچه بیرون بزند، ولی هیچ خبری نبود و تنها گربهای – که گرما امان او را هم بریده بود- از عرض کوچه رد شد و به داخل جوی رفت.
پیرمرد نگاهی به توپ انداخت که حالا کنار درختی آرام گرفته بود و به او دهن کجی میکرد. درِ ماشین با نالهای کشدار باز شد و پیرمرد به سختی روی پایش ایستاد. نگاه تندی به خورشیدِ تند کرد و آرام و کشدار به سمت توپ رفت. به سایه کم رمق درخت پناه آورد و توپ را با همان نگاه کجدار در دست گرفت و ششضلعیهای سیاه و سفیدش را لمس کرد و بعد به کوچه که با دهانی باز به او خیره شده است نگاه کرد. و بعد چشمانش دستهای پرنده دید که از سویی به سویی میروند. صداهایی از دور در ذهنش تصویر گرفت. تصویرهایی مختلف و خاکی. بوی خاک تمام مشامش را پر کرد. کبودیهای توپ دستان زبر و خستهی پیرمرد را لمس میکند و نگاه او را از پرندهها به توپ و از توپ به کفشهای کتانیاش میرساند و از آنجا به مرداد ۳۵ میرود و بعد به زمستان ۴۸ و امجدیه و و و. شلوار خاکی و کتانی پاره و توپی خاکیتر از همه و همهمهی دیگران که داد میزدند:« شوتش کن دیگه!!» و پیرمرد توپ را شوت کرد…
***
شیشه غرشی کرد و خودکار ترسید و عرق کرد و از دستم سُر خورد و افتاد زیر میز. پنجره با دلی شکسته به من زل زده بود و من نگاهم را از او به روی نرمههای دلش بردم و شروع کردم آنها را مانند حواسم جمع کنم تا بتوانم ادامهی داستانم را بنویسم. پنکهی پیر کوچک روی میز با همان سر لرزان و سن و سال بالایش به جایی اشاره میکرد و من رد نگاهش را دنبال کردم و توپی را دیدم با ششضلعیهای سیاه و سفید که در گوشهای از تخت لم داده و نگاهم میکند. مانند دخترم که روی تخت لم میداد و در حالی که آبنباتش را لیس میزد به من نگاه میکرد که داشتم مدام سر خودکار را روی کاغذ میکوباندم.
به برگهی روی میز نگاه کردم و آخرین جمله را خواندم: «و پیرمرد توپ را شوت کرد…» و دوباره خواستم تا ذهنم را روی برگه بالا بیاورم اما این توپ با این نگاه مسخرهاش نمیگذاشت. کاغذ داشت بغضش میترکید بس که رویش خط کشیده بودم برای همین کمی آزادش گذاشتم و خودم روی تخت ولو شدم.
روی تخت ولو شدم و پکی عمیق به سیگاری زدم که نفهمیدم کی و از چه وقت روی لبم بود که اینقدر زود تمام شد. دود سیگار تانگو میرقصید و همانطور طنازانه تمام وسائل خانه را به رقص دعوت میکرد. سیگار را زیر تخت خاموش کردم. پتو به پایم پیچیده بود. سعی کردم خواب را بغل کنم اما نشد و توپ را بغل کردم و سر دخترم را نوازش کردم و موهای بافتهشدهاش را میبوییدم و میبوسیدم که زنگ خانه حس بویاییام را گرفت. حال دیگر تمام خانه، سیگاری شده بود که هر چقدر پکش میزدی، تمام نمیشد.
دستش را گرفتم و دست دیگرم چمدانش بود، هنوز هم نمیدانم رفتنش برایم سنگینتر بود یا چمدانش، چون بعد از رفتنش هر دو دستم درد میکرد. آن روز پلههای این ساختمان لعنتی کمتر بود و مثل الان کش نمیآمد. با هم از پلهها پایین آمدیم و همانطور که چمدانش را به مادرش دادم، لباس سیاه و سفیدش را صاف کردم و توپ را که با تعجب نگاهم میکرد را روی زمین گذاشتم و ضربهای آرام به او زدم. و رفت، و رفتند، هر دو و شاید هر سه!
بالا آمدم و بالا آوردم، کمی حالم بهتر شد. پنجره را باز کردم تا دود سیگار را ببلعد ولی آفتاب خودش را به رخ کشید و خانه از خواب پرید و گرم شد و گرمتر و پنکهی پیر زورش به این گرما نمیرسید. پشت میز نشستم، خودکار آمادهی همکاری بود که صدای جیغ ماشینی آمد که انگار موهایش را میکشند. صدای جیغ ماشینی در خیابانی که این موقع روز حتماً تنهاست و چرت میزند. خودکار دوباره ترسید و عرق کرد اما اینبار سُر نخورد.
خورشید در نهایت قدرت خودش بود…