پشتِ در، زیر پنجره

داستان کوتاه

از وقتی نقد و نظرها زیاد شده است، چندین‌بار در روز جلوی آیینه می‌ایستم و با وسواس بیمارگونه خود را در آن تماشا می‌کنم. آیینه‌ای که به دیوار اتاقم نصب شده، قدری کوچک است؛ تنها می‌تواند صورتم را نشان بدهد.
علی مرادی در رشته‌ی نمایش‌نامه و فیلم‌نامه‌نویسی تحصیل کرده و به حیث ویراستارِ کتاب‌های کودک در موسسه گهواره مشغول کار است. داستان‌های کوتاه و مقالاتی از او در مجله‌های مختلف منتشر شده است.

«از وقتی نقد و نظرها زیاد شده است، چندین‌بار در روز جلوی آیینه می‌ایستم و با وسواس بیمارگونه خود را در آن تماشا می‌کنم. آیینه‌ای که به دیوار اتاقم نصب شده، قدری کوچک است؛ تنها می‌تواند صورتم را نشان بدهد. اگر بخواهم تمام تنم را مشاهده کنم، بایست سری به دهلیز بزنم و خود را در آیینه‌ی قدنما برانداز کنم؛ اما هربار که چنین کرده‌ام، به هیچ‌چیزی غیرمعمول در هیچ‌جایی از بدنم برنخورده‌ام. به این فکر که تنی سالم دارم و جوانم، هربار پس از چندی ادا و اطوار درآوردن، از جلوی آیینه دور شده‌ام…»

همین‌که به دروازه‌ی دهلیزِ منزل پایین می‌رسم، با شنیدن ناگهانیِ خنده‌های زنانه در جا میخکوب می‌شوم. اول نمی‌فهمم منشأ صدا کجاست، دهلیز است یا اتاق نشیمن. بعد که خوب گوش می‌دهم، منبع صدا را پیدا می‌کنم. اما خیلی دوام نمی‌آورد. آن خنده‌های زنانه به سرعت گم می‌شود. هر چه منتظر می‌مانم تا دوباره بشنوم‌اش، موفق نمی‌شوم. تنها چیزی که کماکان قابل شنیدن است، صحبت‌های گنگ و مبهم کسانی‌اند که نمی‌بینم‌شان. البته در میان آن‌ها یکی بیشتر از همه حرف می‌زند، پی هم و بدون وقفه. دیگران اگر چیزی می‌گویند فقط برای این است که نظر او را تأیید و یا رد کنند.

«تقریباً هر روز این کار را می‌کنم. جلوی آیینه ایستاد می‌شوم و با دقت خود را در آن نگاه می‌کنم. بیشتر از همه صورتم را می‌بینم، چشم و بینی و گوش‌هایم را؛ همه‌چیز طبیعی‌اند. دقیقاً من همان چشم و بینی و گوش‌هایی را دارم که دیگران دارند. و همه‌ی این‌هایی را که دارم، کاملاً سالم‌اند و خوب کار می‌کنند؛ یعنی من نه کورم و نه کر… با وجود این اما مدام نقد می‌شوم. خودم که نمی‌دانم چرا ولی آن‌طور که دیگران نگاهم می‌کنند، لابد اشکالی در وجودم است. همه از من نفرت دارند.»

خواهرم می‌گوید من طوری دیگرم. ظاهرم طوری دیگر است. صورتِ گِردی دارم، پیشانی‌ام بلند است؛ بینیِ پهن و چشم‌های تنگ و کوچکی دارم. در مورد لب‌ها و گوش‌هایم چیزی نمی‌گوید. نمی‌گوید گوش‌هایم بدشکل‌اند و لب‌هایم کوتاه. خواهرم در مورد این‌دو عضو من چیزی نمی‌گوید. اما چیزی را که همیشه تکرار می‌کند این است که با او شباهت ندارم و چون با او شباهت ندارم، برادرش نیستم. او این را فکر نمی‌کند که ما پدر و مادرِ مشترک داریم.

خواهرم زیباست. قدِ بلندی دارد. چشم‌های آبی‌اش گِرد اند و بینی‌اش بلند. وقتی می‌خندد زیباتر می‌شود. خوش‌پوش است، هر نوع لباس به تنش می‌زیبد؛ اما با روسری محشر می‌شود. بارها برایش گفته‌ام اگر مثل دخترهای دیگر روسری بپوشد، زیبایی‌اش دوچند می‌گردد. اما او به حرف من گوش نمی‌دهد و نظرم را قبول ندارد. از روسری متنفر است. خلاف نظر من، موهایش را کوتاه می‌کند و مثل پسرها با سرِ برهنه راه می‌رود.»

باز هم خندهای خانم‌ها بلند می‌شود. مدام حرف می‌زنند و می‌خندند، انگار هیچ پایانی ندارد. به خصوص یکی از آن‌ها که صدایش از همه بلندتر است و هرگز از حرف‌زدن خسته نمی‌شود. چنان پی‌هم و بدون وقفه حرف می‌زند که فرصت  به دیگران هیچ نمی‌مانَد. گاهی اگر نوبت به شخص دوم می‌رسد، صلاحیت گفتنِ بیشتر از دو کلمه را ندارد. به محض این‌که دهان می‌گشاید، فرصت از دستش می‌رود. رشته‌ی سخن باز بر می‌گردد به شخص اول. وضع به همین منوال ادامه دارد. نمی‌دانم بروم جلو و در را بزنم یا نه و بمانم. یا برگردم اتاق و به کارم مشغول شوم. ترجیح می‌دهم باشم. منتظر بمانم تا خانم‌ها گفت‌و‌گوی‌شان تمام شود. از طرف دیگر هرگز حوصله‌ی کار را ندارم. مطمئن نیستم اگر برگردم اتاق آیا هرگز می‌توانم چیزی بنویسم؟ شاید هم نه… به هر حال دوست دارم باشم. از مادر بپرسم که چه بر سرِ نوشته‌هایم آمده است.

سردم شده است. احساس خستگی می‌کنم. مطمئنم هر چه زمان بیشتر بگذرد وضعیت بدتر از این می‌شود. هر چند کاری چندان دشوار نیست؛ می‌توانم پس از در زدن، فوراً وارد اتاق شوم. اما مشکل اساسی جای دیگر است. می‌ترسم وقتی وارد اتاق شوم، با مشاهده‌ی چهره‌های برافروخته‌ی خانم‌ها و دیدن خود محصور در حلقه‌ی آن‌ها که از سرِ شوخ‌طبعی هر چه به دهان‌شان بیاید حواله‌ام کنند، از شدت خجالت سرخ نشوم. قطعاً آن‌وقت همه‌چیز فراموشم خواهند شد، حتا حرف‌زدن. این واقعیت است، تجربه‌های از این‌دست زیاد دارم. بارها اتفاق افتاده است که ناخواسته در زیر نگاه‌های سنگین خانم‌های شوخ‌طبع و بذله‌گو خجل شده‌ام و کاری از دستم بر نیامده است… چه می‌توانم بکنم؟ چه در جواب نگاه‌های سنگین آن‌ها بگویم. به ناچار تنها کاری که می‌توانم این است که جابه‌جا، آرام و بی‌حرکت بمانم و راست‌وچپ عرق‌هایم را پاک کنم. یا این‌که به عنوان آخرین راه‌حل و آخرین گزینه برای فرار از دست آن‌ها بنشینم و خوب گریه کنم. هرچند که مطمئن نیستم این گزینه‌ی درستی باشد.

«ابتدا نقدهای خواهرم را جدی نمی‌گرفتم؛ چون خود او در انتقادهایش جدی نبود. هر بار که ایرادی از من می‌گرفت، حرف‌هایش با شوخی همراه بودند و قاه‌قاه می‌خندید. به همین دلیل من هم فکر می‌کردم او به راستی شوخی می‌کند. چیزی نمی‌گفتم. هر چه او می‌گفت را با خنده پاسخ می‌دادم. اما برعکس، در برابر انتقادها و عیب‌جویی‌های جدی و بی‌مورد برادرانم بی‌تفاوت نمانده‌ام. از خیلی کوچکی در برابر ایرادهای آن‌ها حساس بودم. هر بار که می‌خواستند اندام مرا مسخره بکنند، جواب دندان‌شکن می‌شنیدند. دریع نمی‌کردم، هرچه به دهانم می‌آمد، نثارشان می‌کردم. آن‌ها چون قد بلند و اندام به ظاهر برابر دارند، خود را از من برتر می‌گیرند. مرا سرزنش می‌کنند. تحقیرم می‌کنند. می‌گویند که قدبلند نیستم. به خارپشت شباهت دارم؛ چون موهایم همیشه راست‌اند. خوب، تقصیر من چیست اگر این‌طورم؟ دست من که نبوده. خواست من که نبوده این‌طور باشم. اگر به اختیار من بود خود را بهتر از همه، زیباتر از همه و نیرومندتر از همه می‌ساختم. حال که چنین نیست من تقصیری ندارم. عیب‌جویی‌های برادرانم بی‌مورد است. نباید به قد و قامت من ایراد بگیرند. آن‌ها فراموش کرده‌اند که خودشان هم خالی از عیب نیستند. اگر خوب به طرف‌شان نگاه شود، جدا از این‌که قدی بلند و شانه‌های پهن دارند، زشت نیز هستند. از قیافه‌های‌شان هرگز خوشم نمی‌آید. ذره‌ای جذابیت و کشش در چهره‌های‌شان دیده نمی‌شود. زیبا نیستند. جلد سیاه و کبود دارند. اگر سهم من از داشتن چشم و بینی اندک است، در آن‌ها بیش از حد نیاز رسیده است. اگر من از داشتن بینیِ پخچ و چشم‌های تنگ، زشت به نظر می‌رسم، آن‌ها از داشتن بلندترین بینی‌ها و کلان‌ترین چشم‌ها. با این حساب پس کُل ما برابر ایم؛ چه این را قبول داشته باشیم و چه نداشته باشیم، همه‌ی ما از جهاتی زشتیم و از جهاتی زیبا. اگر این را نمی‌دانیم، لازم است نیم نگاهی به خود بیندازیم یا لحظه‌ای خود را در آیینه برانداز کنیم. آن‌گاه همه‌چیز مشخص خواهد شد. آن‌وقت می‌فهمیم که هیچ‌کدام از ما الهه‌ی زیبایی نیستند.»

از فرط انتظار کم‌کم حوصله‌ام سر می‌رسد. با خود می‌گویم حال‌که این خانم‌های حرّاف قصد رفتن ندارند، برای من هم انتظارکشیدن و شنیدن حرف‌های نامفهوم آن‌ها سودی ندارد. بهتر است دیگر منتظر نمانم؛ یا بروم اتاق و به کارهایم برسم یا دَوری به اطراف بزنم تا از سرمایی که به جانم افتاده و از خستگی ذهنی‌ای که محصول ساعت‌ها کار و نوشتن مداوم در اتاق سرد است، رها شوم. سعی می‌کنم خاموشانه و بدون سر و صدا از دهلیز دور شوم. بعد از کنار راه‌پله‌هایی که به طبقه‌ی دوم می‌رود، پیش بروم و آرام‌آرام خود را به مسیر قبرستان برسانم ـ راه باریکی که از وسط مزارعِ پوشیده از برف می‌گذرد و به قبرستان می‌رسد. باید از همین راه و تنها راه خلوت بگذرم و برسم به تپه‌ی قبرستان.

به راه می‌افتم، طبق برنامه. سطح راه با وجود پستی و بلندی‌هایی که دارد، پوشیده از پوسته‌ی نازکِ برف است و در اکثر قسمت‌ها توده‌های پراکنده‌ی یخ از دور مثل تکه‌های شیشه می‌نمایند. نمی‌دانم این راه را چطور عبور کنم تا به زمین نخورم. و وقتی هم برمی‌گردم سالم باشم. فکرهای از این‌دست که مرا متوجه خودم می‌سازد تا مراقب باشم، به ندرت به ذهنم می‌رسد؛ چیزهایی که اغلب تکرار می‌شوند لحظه‌ها، صحنه‌ها و واقعیت‌های داستانی اند که در ذهن دارم. اگر اتفافی رخ نمی‌داد تا نیمه‌های امشب نوشتن‌اش را تمام می‌کردم و کاملاً از شرش خلاص می‌شدم. ولی اشتباهی که مادر ناخواسته مرتکب شد، مرا به مشکل روبه‌رو کرد. شاید هرگز دیگر نتوانم به نوشتن آن ادامه دهم. چرا که ده صفحه‌ی کامل از آن داستان ناپدید شده است. نمی‌دانم دورش ریخته یا آتشش زده است. ولی می‌دانم که نوشتن مجدد آن برایم کار آسانی نیست. از مادر که می‌پرسم، می‌گوید اشتباهی این کار را کرده است، اگر می‌دانست یا متوجه می‌شد که آن نوشته‌ها ارزشمند اند، هرگز چنین نمی‌کرد. اما هر بار که چیزی گفته است، احساس کرده‌ام واقعیت را از من پنهان می‌کند. جریان را برایم طوری توضیح می‌دهد که نتوانم بالای حرف‌هایش اطمینان کنم. یک‌بار که ازش پرسیدم، با جدیت گفت که در وقت روفتن اتاقم اشتباهی دست‌نوشته‌ها را با کاغذهای اضافی دیگر برداشته و دور ریخته است. در حالی‌که عین موضوع را چند لحظه بعد که پرسیدم، توأم با شوخی و خنده طوری دیگر تعریف کرد. گفت که نوشته‌ها را دور نریخته است، بل آن را همراه با کاغذپاره‌های دیگر آتش زده است. حرف‌هایش ضد و نقیض اند. باورش نمی‌توانم. ممکن نیست چنین اشتباهی مرتکب شود. چون‌که او سواد خواندن دارد، می‌تواند هر چیزی را بخواند. به اندازه‌ی کافی محتاط هم است، هیچ کاغذی را بدون یک‌بار خواندنِ نوشته‌ی آن آتشش نمی‌زند. با همه‌ی این‌ها، این‌بار اما کاری کرده است که ازش هیچ توقع نمی‌رفت. تا حال هیچ‌چیزی مرا به اندازه‌ی این اشتباه مادرم ناراحت نکرده است.

از راه وسط کشتگاه خود را به قبرستان می‌رسانم. بعد از طی فاصله‌ای اینک در نوک تپه‌ی قبرستان ایستاده‌ام؛ جای عجیبی است این‌جا! همیشه، وقتی دلم می‌گیرد یا از کار خسته می‌شوم، سری به این قبرستان قدیمی می‌زنم. با دیدن گورها حالم بهتر می‌شود. از این بالا تمام قسمت‌های قبرستان، حاشیه‌های آن، یعنی روستاها و صدها متر دورتر از آن به چشم می‌آیند. ردیف خانه‌های سنگیِ روستای پایین مثل اشکال هندسیِ کنار هم‌ردیف‌شده به نظر می‌رسند. بستر رودخانه یخ بسته است. ردیف درخت‌های بید و عرعرِ کنارِ رودخانه به آهستگی تکان می‌خورند. باغ‌های سیب و زردآلو و انگور در خلوت خود آرام و خاموش نفس زمستانی‌اش را می‌گیرند… طبیعت این‌جا خشن‌تر، سردتر از هرجای دیگر است. اما آن پایین آرام‌تر است و برخلاف این‌جا شمال ملایم‌تری دارد. چشم از دوردست‌ها می‌گیرم و آهسته‌آهسته در پهنای قبرستان شروع می‌کنم به قدم‌زدن. از این قبر به آن قبر می‌روم. به این سنگِ قبر خیره می‌شوم، به آن سنگِ قبر می‌بینم. با آن‌که مدام یک به یک به همه‌ی قبرها سر می‌زنم، ولی از فرط بی‌قراری نمی‌توانم با دقت تمامِ سنگ‌نوشته‌ها را بخوانم. اکثر سنگ‌های قبر با گذر زمان ساییده و فرسوده شده و نوشته‌های روی آن‌ها پاک شده‌اند. آثار اندکی که از آن باقی مانده‌اند، قابل خواندن نیستند. اغلب سنگ‌ها شکسته‌اند، نصف و تکه‌تکه شده‌اند. آن‌هایی که سالم‌اند، جز ردیفی از چند تا واژه‌ی بیگانه و ناخوانا چیزِ دیگری در آن‌ها دیده نمی‌شود. هیچ‌کس تا حال نتوانسته‌اند این سنگ‌نوشته‌های قدیمی را بخوانَد. به گفته‌ی پیرمردان روستا این قبرستان بیش از سه قرن قدامت دارد. معلوم نیست زبان مردم این منطقه در آن زمان چه بوده است.

سرگردان و بدون توجه به اطرافم، وجب به وجب خاک قبرستان را می‌گردم و هیچ نمی‌دانم چرا، چه می‌خواهم و در پی چه هستم. و اصلاً دانستن این موضوع مهم هم نیست. تنها آنچه اهمیت دارد، جریان عادیِ زندگی است. علی‌الخصوص قدم‌زدن و وقت‌گذراندن؛ چون‌که می‌توانم از این طریق قدری از سنگینیِ کشنده‌ای لحظه‌های انتظاری را بکاهم و زمان را و محیط را برای خود قابل تحمل بسازم. شاید بتوانم به این شیوه از بلاتکلیفی و برزخی که احاطه‌ام کرده است، نجات پیدا کنم. به آرامش برسم، به سکوت! به آنچه در این گورستان چندصدساله یافت می‌شود. از گورستان خالی، از این آدم‌های خفته در گورها چیزی نمی‌خیزد که آرامشم را بر هم بزند. تازه اگر خود با دم و بازدم نفس‌هایم آرامش ابدی‌ای مردگان را خراب نکنم، آن‌ها کاری به کارِ من ندارند. با خود می‌گویم روزی من هم به این جمعیت خاموش خواهم پیوست و فریادهای این جهانی‌ام تبدیل به سکوت ابدی خواهند شند.

باز به یاد جماعت خانم‌ها می‌افتم. نمی‌دانم گفت‌و‌شنود مکرر و همه‌روزه‌ی آن‌ها پایان یافته است یا نه. کاش آنی‌که در بین آن‌ها نقش سخنران را دارد، برایش اتفاقی بیفتد. یا خسته شود و از شدت بی‌حالی از حرف‌زدن بیفتد. که اگر این‌طور شود، بقیه‌ی خانم‌ها نیز بدون مشغله خواهند. سرگرمی‌شان را از دست خواهند داد. دیگر مضمونی برای گفتن و خندیدن پیدا نخواهند کرد. به این ترتیب زود خسته خواهند شد و با اندک‌ترین بهانه‌ای از هم متفرق می‌شوند. چه اتفاق خوبی می‌افتد اگر چنین شود. به ویژه در این موقعی از روز که برادرانم نیستند، فرصت کارهای زیادی برایم میسر می‌گردد. فرصت نَفَس تازه‌کردن، فرصت حرف‌زدن با مادر در مورد نوشته‌هایم. در خانواده‌ای که خارِ چشم همه‌ام، آشکارا و به فجیع‌ترین شکل ممکن توهین و تحقیر می‌شوم، کم‌تر چنین فرصت‌های خوبی برایم پیش می‌آید. یک لحظه گفت‌وگو با مادر کمک می‌کند تا روند نگارش مجدد داستان برایم آسان گردد. افزون بر این من پس از هر بار خستگی گرفتن و تجدید قوا، می‌توانم ساعت‌ها پشت میز بنشینم و یکریز بنویسم… چون زیاد می‌نویسم، گاهی شده که در دو نشست، کامل یک داستان را تمام کنم. سپس ویرایشش کنم و بعد به نشر بسپارم. اما اتفاقی که امروز افتاد فرصت نفس تازه‌کردن را از من گرفت. گمان نمی‌کنم بتوانم نوشتن این داستان را تا نیمه‌های شب به پایان برسانم. تازه اگر آن ده صفحه‌ی دیگر بر آن اضافه شود، کارم سخت‌تر می‌گردد. در این صورت بایست وقت بیشتری صرف و سعی بیشتری کرد.

آهسته و خاموش همچون خواب‌گرد سرگردان پهنای قبرستانِ سرد و ساکت را می‌گردم. به بوته‌های خشک گیاهان و گل‌های وحشیِ روییده برگورها نگاه می‌کنم. بر سنگ‌های قبر دست می‌کشم. به آدم‌های خفته‌ی درون گورها فکر می‌کنم. به سکوت ابدی‌شان گوش می‌سپارم. جمعه‌ها که می‌رسند، سیلی از جمعیتِ مشتاق به دیدار مردگان بر گورستان گِرد می‌آیند. باهم حرف می‌زنند. با هم می‌خندند و گریه می‌کنند. این دید و بازدیدها میان مردمان دو جهان متفاوت، اغلب ظهر روزهای جمعه اتفاق می‌افتد؛ چند ساعتی را باهم می‌گذرانند، با رسیدن عصر، جمعیت با همان نظم معمول خود، دو باره پراکنده می‌شوند. حرف‌زدن‌ها، نالیدن‌ها و خنده‌ها به یک‌بارگی خاموش می‌شوند. سراسرِ گورستان بار دیگر در سکوت سنگین خود فرو می‌روند. غریب‌تر و رازآلودتر از پیش می‌گردد. چه‌بسا ترسناک‌تر از هر زمان دیگر! این است سرنوشتی که پس از پایان هر دید و بازدیدِ اشباح و زندگان به سراغ این جغرافیای غریب می‌آید.

پس از مدتی، وقتی برای چندمین‌بار به نوک قبرستان می‌رسم، با نگاهی که نمی‌دانم از سرِ کنجکاوی است یا بی‌تفاوتی، سراسرِ قبرستان را از نظر می‌گذرانم. باورم نمی‌شود من این‌قدر راه رفته باشم. وجب به وجب قبرستان آثاری از گام‌های مرا در خود دارد. برف‌ها، زمینِ نمناکِ گورستان، همه از یک چیزِ بی‌اهمیت خبر می‌دهند؛ از این‌که آدم‌ها گاهی آن‌قدر ناتوان می‌شوند که حتا حدود و ثغوری برای حماقت‌هایش تعیین نمی‌توانند. من دچار چنین فلاکتی شده‌ام. گویا این‌که در این جغرافیای شبح‌زده، هیچ‌چیزی به اندازه‌ی گام‌زدن‌های بی‌وقفه، گذر زمان را آسان نمی‌کند. توقف در گام‌ها برابر است با توقف در زمان. گاهی که سرعت گام‌هایم اوج می‌گیرد، احساس می‌کنم از زمان جلوترم؛ یعنی هیچ‌گاه نمی‌توان میان زمان و عملی که در آن اتفاق می‌افتد، تعادلی برقرار کرد. برعکس اما همیشه میان اشیاء و اجسامِ ساکن با زمان تعادلی برقرار است. از آن‌جا که مردگان نیز اجسام ساکن‌اند، به برقراری چنین رابطه‌ای با زمان موفق‌اند.

با این فکر که زنده‌ام، باز به جهش می‌افتم. باز شروع می‌کنم به قدم‌زدن. دیوانه‌وار و بی‌هدف طول و عرض قبرستان را می‌پیمایم. دیگر حتا تشخیص راه از بیراهه برایم ممکن نیست. فقط راه می‌روم و از روی بوته‌های خشکِ گیاهانِ وحشی می‌گذرم. اکثراً عبور از چنین جاهایی کار ساده‌ای است، اما گاهی به شدت دشوار می‌شود. پاهایم به شکل مضحکی در بوته‌ای گیر می‌کنند و با صورت به زمین می‌خورم. دو باره بلند می‌شوم و به ناچار مسیر دیگری را در پیش می‌گیرم. گاهی که متوجه نیستم چندین‌بار عین مسیر را می‌روم و برمی‌گردم و این را بعدتر می‌فهمم. گاهی با سنگِ گوری برخورد می‌کنم و با تقلای زیاد می‌خواهم از آن عبور کنم، اما نمی‌توانم. زانوهایم به شدت آسیب می‌بینند. از فرط درد و خشم به خود می‌پیچم و فریاد می‌زنم. می‌خواهم سنگ‌های گورها را یک به یک از جاهای‌شان بکنم و دور بیندازم که دیگر سد راهم نشوند. اما نه، این کار شدنی نیست. فراموش کرده‌ام که این سنگ‌ها به قدامت بیشتر از سه قرن ریشه در این خاک دارند و کندن آن‌ها کار ساده‌ای نیست. با تسکین درد در زانوهایم، بر می‌گردم و این‌بار مسیر مخالف را در پیش می‌گیرم. باز می‌روم، باز قدم‌زدن را از سر می‌گیرم. بی‌آن‌که متوجه شوم، این‌بار به یک مانع دیگر بر می‌خورم؛ می‌افتم، درد می‌کشم و باز بلند می‌شوم. در این رفت‌وبرگشت‌های عبث و تکراری، نمی‌دانم چندبار، اما ناخواسته تا سرحد مرگ دَور باستانی‌ترین قبر می‌چرخم و می‌چرخم؛ به قدری می‌چرخم که سرم گیج می‌رود و به زمین می‌افتم. باز بلند می‌شوم. آهسته و برای آخرین‌بار گستره‌ی گورستان سرد و خاموش را دَور می‌زنم و راهی خانه می‌شوم. به سرعت از دل قبرستان بیرون می‌آیم و پا به سراشیبیِ راه می‌گذارم. راه یخ بسته است. پیاده‌رو خالی و خلوت است. به ندرت کسی از آن می‌گذرد. آن‌هم بسیار ناگهانی. وقتی سرم را بلند می‌کنم، به یک‌بارگی چشمم به عابری می‌افتد، یا صدایش را می‌شنوم که گلو صاف می‌کند. یا سرش را به زیر افکنده و سرفه می‌کند. یا تب‌تب پاهایش را از پشتِ سرم می‌شنوم. می‌فهمم که اجازه‌ی عبور می‌خواهد. بی‌آن‌که چیزی بگویم، خود را می‌کشم کنار. عابر خود را پیش می‌کشد و بدون مانعی از کنارم رد می‌شود. در این حین، وقتی پهلوی هم قرار می‌گیریم، نگاه گذرایی به یک‌دیگر می‌اندازیم، اما چیزی نمی‌گوییم. نه آن رهگذر حرفی می‌زند، نه من؛ هردو به راه خود ادامه می‌دهیم. مدتی که می‌گذرد دیگر نشانی از او نیست. شاید من هم از چشم او ناپدید می‌شوم.

راه همچنان ادامه دارد. هرچقدر پیشتر می‌روم، با زیادشدن سراشیبی به حجم برف‌های دو سمت پیاده‌رو افزوده می‌شود. روی‌هم‌رفته سطح برف بالاتر و بالاتر می‌رود. در حالی‌که می‌بینم هر اندازه‌ای که به خانه نزدیک می‌شوم، پیاده‌رو عمیق و عمیق‌تر می‌شود؛ آن‌قدر که به سختی می‌توانم کناره‌های راه را ببینم. انگار که با پاهای خود آرام‌آرام وارد جهنم می‌شوم.

به خانه می‌رسم.

با گذاشتن پا روی اولین پله‌ای از پله‌ها، با خود می‌گویم: وقت زیادی را در بیرون گذرانده‌ام. مطمئنم در این مدت خانم‌ها به گفت‌و‌گوهای‌شان پایان داده‌اند. بدون شک همه‌ی‌شان تا حال رفته‌اند. به آهستگی، چنان‌که کسی صدای پاهایم رانشنود، پله‌ها را طی می‌کنم و به طبقه‌ی دوم می‌رسم. در دهلیز، پیش از آن‌که وارد اتاق شوم، خود را در آیینه برانداز می‌کنم. در ابتدا جز سیاهی چیزی نمی‌بینم. آیینه تصویر محوی از من نشان می‌دهد. انگار آنچه را می‌بینم، من نیستم. هر چیزی اگر هست، غیر من است و هیچ شباهتی با من ندارد. بعد که عینک را از چشم بر می‌دارم، همه‌چیز به یک‌بارگی تغییر می‌کند. روشن می‌شود. حال آنچه در آیینه دیده می‌شود، تصویری دقیق، کامل و مشخص خودم است. لحظه‌ای مکث می‌کنم، بعد با کنجکاوی به تصویرم در آیینه خیره می‌شوم. سعی می‌کنم چیزی که چهره‌ی مرا در نظر دیگران زشت جلوه می‌دهد را کشف کنم. و ببینم به راستی ایرادها و نقدهایی که دیگران از چشم و بینی من دارند، وارد اند یا نه. مدت‌ها می‌ایستم و چشم از آیینه بر نمی‌دارم. اما هرچه با دقت می‌بینم، به چیزی یا مورد خاصی بر نمی‌خورم. همه‌چیز طبیعی‌اند، کامل‌اند. هیچ‌چیزی از اندامم کم یا زیاد نشده است. با این فکر که از هرگونه عیب و نقصی مبرایم، چشم از آیینه می‌گیرم. طول دهلیز را می‌پیمایم و چند گام آن‌سوتر به دروازه‌ی اتاقم می‌رسم. آرام دستکِ در را می‌چرخانم. با بازشدن دروازه بوی خنکی، رایحه‌ی رنگ و کاغذ به دماغم می‌خورَد. نفسِ عمیقی می‌کشم و با استشمام این بوها حالم بهتر می‌شود. نگاهی به اتاق می‌اندازم؛ همه‌چیز سرِ جای خود است: چَوکی، میز، کتاب‌ها و عکس‌های روی دیوار… عکس‌ها را به سلیقه‌ی خود به دیوار چسبانده‌ام، هر طوری که پسندیده‌ام. ولی نظم خاصی در چینش عکس‌ها رعایت نشده است. در سمت راستِ میز، بر روی دیوار، عکس‌هایی از ویلیام فاکنر، کافکا، کامو و بکت است و در سمت چپ از داستایفسکی، جویس، پروست و رولفو. این‌ها صرفاً عکس نیستند، بل شکوهی از وجود انسان‌های برتر اند. یکایکِ آن‌ها در زندگی‌ام، لااقل در محدوده‌ی همین اتاق حضور زنده دارد.

برای بار آخر نگاهِ گذرایی به عکس‌ها می‌اندازم. از سمت راست میز، کافکا آرام و خاموش با نگاه غمزده و مرموزش مرا می‌پاید. با نگاه اندوهناکش هرچه از او خوانده‌ام، و فراموشم شده به یک‌بارگی به یادم می‌آیند. لحظه‌ای تمام صحنه‌ها و آدم‌های چندش‌آور داستان‌هایش جلوی چشم‌هایم مجسم می‌شوند. تن‌ام شروع می‌کند به مورمورکردن. موهایم سیخ می‌شوند. در همین‌حال احساس می‌کنم چیزی با پاهای بی‌شمار خود در زیر پوستم شروع می‌کند به راه‌رفتن. هرچه زمان بیشتر می‌گذرد، به شمار این موجود ـ‌که نمی‌دانم چیست‌ـ افزوده می‌شود. نگاهم از عکس کافکا می‌لغزد و به گُلِ خشکیده‌ای داخل گلدانِ کنار میز می‌افتد. با دیدن برگ‌ها و گلبرگ‌های خشک و چغر آن دچار عذاب می‌شوم. احساس می‌کنم چیزی در من نابود می‌شود، چیزی فرو می‌ریزد. آنچه را که تا حال دیده‌ام، آرام‌آرام از جلوی چشم‌هایم محو می‌شوند. در نهایت، چیزی که باقی می‌مانَد، جز نقش‌های رنگیِ محو و ناپایدار در بی‌نهایت نیست. کمی که زمان می‌گذرد، حتا همان نقش‌های محو نیز ناپدید می‌شوند.

به آرامی دروازه را می‌بندم. مدتی ساکت و خاموش در پشتِ در می‌ایستم. دچار نوعی دگرگونی و حالت عجیبی شده‌ام؛ مثل آدم‌های مردد. یا مثل کسانی که به یک‌بارگی همه‌چیز را فراموش می‌کنند یا چون آن‌هایی که دچار آشفتگی ذهنی می‌شوند. لحظه‌ای که می‌گذرد، حالم بهتر می‌شود. با برگشتن به حالت عادی، اولین موردی که به‌خاطرم می‌رسد، خانم‌ها اند. باید بفهمم آیا آن‌ها گفت‌وگوی‌شان پایان یافته‌اند یا خیر.

آرام‌آرام از راه‌پله پایین می‌شوم و در آستانه‌ی دروازه‌ی دهلیزِ منزل پایین می‌رسم. همه‌جا ساکت است. صدای خانم‌ها شنیده نمی‌شود. با این حدس که آن‌ها رفته‌اند و دیگر نیستند، خوشحال و امیدوار می‌شوم. در نهایت موفق شدم. وقت‌گذرانی و ساعت‌ها انتظارکشیدن بالاخره نتیجه‌بخش بود. کمی که پیشتر می‌روم، چشمم به دهلیز می‌افتد. دروازه باز است و صدایی که نمی‌دانم از دهلیز است یا اتاق نشیمن، به گوش می‌رسد. جابه‌جا توقف می‌کنم. گمان می‌کنم این‌بار مادرم است که حرف می‌زند، اما این‌که در چه ارتباطی نمی‌دانم. صدایش به قدری خفه و گرفته است، که هر چه دقت می‌کنم، چیزی از گفته‌هایش را نمی‌فهمم. ابتدا فکر می‌کنم تنها است و با خود حرف می‌زند. شاید از کسی یا چیزی ناراحت شده، برای این‌که سرزنشش کند، چنین بی‌وقفه حرف می‌زند. عادتِ مادر این‌طوری است. بعد که ناگهان قهقهه‌ی خانم‌ها بلند می‌شود، در می‌یابم که نه، مادر تنها نیست، مادر با خود حرف نمی‌زند، بل برای یک جمع صحبت می‌کند. حدسم درست نبوده است.

«آخرین باری که در مورد چشم و بینی‌ام با مادر بحث کردم، دیروز بود. واقعیت این است که در اول نمی‌خواستم در مقابل مادر بی‌ادبی کنم؛ چون‌که دوستش دارم و می‌دانم که حقش نیست در برابرش چنین رفتار شود. ابتدا صحبت‌هایی که داشتیم نرم و دوستانه بود و گاهی در خلال حرف‌های‌مان باهم شوخی هم می‌کردیم. نظرم این بود که با مزاق و حرف‌های شوخی‌آمیز شاید بتوان مادر را متقاعد ساخت تا واقعیت را در مورد من بگوید؛ این‌که چرا من با بقیه‌ی فرزندان‌شان فرق دارم. غیر ممکن است در یک خانواده، یکی از آن‌ها در ظاهر با دیگران کاملاً متفاوت باشد. اما هر بار که خواستم چیزی در این مورد بگوید، مرا مسخره کرد و حرف‌هایم را شوخی تلقی کرد. اصرار کردم: مادر، چرا نمی‌خواهید واقعیت را بگویید؟ دلیل این پنهان‌کاری‌های شما چیست؟ تا چه وقت می‌خواهید واقعیت را از من پنهان کنید؟ وقتی دیدم این شیوه نتیجه نمی‌دهد، لحن‌ام را عوض کردم. جدی شدم. این‌بار مطمئن بودم، چیزی را که ازش می‌پرسم، بدون پنهان‌کاری می‌گوید. اما مادر انگار اصلاً توجهی به من نداشت. هنوز فکر می‌کرد من شوخی می‌کنم. هنوز می‌خندید و لحن گفتارش شوخی‌آمیز بود. فکر نمی‌کرد حتا از این‌هم جدی‌تر می‌شوم و ممکن است کارم به پرخاشگری بکشد. شاید انتظار داشت من نمی‌توانم مثل آن دسته پسرهایی بشوم که گستاخ‌اند و در برابر بزرگان‌شان بی‌ادبی می‌کنند. اما من برایش ثابت کردم که این کار غیرممکن نیست. رفته‌رفته بحث‌های‌مان جدی‌تر شد. کار به‌جایی رسید که مادر از فرط ناراحتی شروع کرد به گریه‌کردن. اشک سیل‌آسا از دیدگانش سرازیر می‌شد. در میان اشک‌وآه، گاهی نصیحت‌ام می‌کرد و گاهی از عمق دل دشنامم می‌داد. فکر می‌کرد می‌تواند با حرف‌های تند و تیزش آرامم کند، ولی این کار بیهوده بود. هیچ تغییری در حالت من پدید نمی‌آمد. چنان جدی شده بودم، چنان به خشم آمده بودم که خود را هیچ کنترُل نمی‌توانستم. دست تکان می‌دادم. سر شور می‌دادم. با خشم و غیظ طول و عرض اتاق را می‌پیمودم و حرف‌های کلان‌کلان می‌زدم. در نهایت برایش گفتم: اگر من فرزندتان نیستم، اگر من جز این خانواده نیستم، چرا به من نمی‌گویید؟ از چه می‌ترسید؟ از کی خجالت می‌کشید؟

مادر می‌گریست و من از غضب پایین نمی‌آمدم. تا آن‌جا ادامه دادیم که فهمیدم تمام آنچه را مادر می‌گوید و تا حالا گفته است، واقعیت است. طبق گفته‌های مادر، من با تمام تفاوتی که با خواهر و برادرانم دارم، بدون تردید از گوشت‌وپوست خودشان هستم. محصول سال‌ها زندگی مشترکِ خودشان. از جای دیگر نیامده‌ام. زاده‌ی کسی دیگر نیستم… من در جواب مادر گفتم: اگر این‌طور است، پس چرا خواهر و برادرانم به لحاظ این‌که در ظاهر با آن‌ها تفاوت دارم، مرا برادرشان به حساب نمی‌آورند. همیشه می‌گویند من هیچ نسبتی با آن‌ها ندارم؛ طوری با من رفتار می‌کنند انگار من یک بیگانه‌ام.

مادر هنوز گریه می‌کرد که من اتاق را ترک کردم. آن موقع جز من و مادر، کسِ دیگری در خانه نبود. در بیرون، در دَور و برِ خانه هم کسی دیده نمی‌شد. پدر، خواهر و برادرانم نمی‌دانم کجا رفته بودند، اما در خانه نبودند. من و مادر تنها بودیم. یعنی این بهترین زمان بود برای مشاجره با مادر. چون کسی نبود بخواهد در بحث‌های‌مان دخالت کند و نگذارد ما به نتیجه‌ی مطلوبی برسیم. هم مادر می‌توانست آزادانه حرف‌هایش را بزند و هم من. در غیاب دیگران من بیشتر می‌توانم مادر را مورد عتاب قرار دهم و هرچه را می‌گویم جدی بگیرد. وقتی فقط ما دو نفر هستیم (من و مادر)، احساس می‌کنم نیروی تسخیرناشدنی دارم. از قدرت بیشتر در دستان و زبانم برخوردارم. خود را چنان غالب و توانمند احساس می‌کنم که فکر نمی‌کنم هیچ قدرتی بتواند با من رو در رو شود. تا کنون که این‌طور عمل کرده‌ام، موفق بوده‌ام. و هر بار هم مادر را به گریه انداخته‌ام. البته پنهان نمی‌کنم، خودم نیز گاهی پیش آمده است که از فرط ناراحتی و عصبانیت به گریه افتاده‌ام. در جریانی که حرف زده‌ام، گریه نیز کرده‌ام. با آن‌که سیل‌آسا اشک ریخته‌ام، اما همواره پیروز بوده‌ام. هیچ‌گاهی مادر نتوانسته است در برابرم مقاومت کند. من تنها زمانی نمی‌توانم مادر را شکست بدهم که در جمع باشم. در حضور دیگران، من چون یخ شکننده می‌شوم. مثل شیشه در برابر اندک‌ترین فشار به آسانی می‌شکنم و خُرد می‌شوم. به همین دلیل است که همیشه دنبال فرصتم تا با مادر تنها روبه‌رو شوم. و هر بار که چنین شده، بحث‌مان شروع شده است.»

در لحظه‌ای که جلوی در ایستاده‌ام، دو کار را همزمان می‌کنم: اول، در جریانی که مادر حرف می‌زند، به صدای خفه و گرفته‌اش گوش می‌دهم. با آن‌که حرف‌هایش قابل تشخیص نیست، سعی دارم دست‌کم این را بفهمم که مادر مدام از چه برای خانم‌ها می‌گوید و چه سبب شده آن‌ها این‌همه وقت با علاقمندی به حرف‌های مادر گوش بدهند. دوم، با کنجکاوی و بدون این‌که پلک بزنم، به درون دهلیز نگاه می‌کنم. دهلیز تاریک است. هیچ‌چیزی در آن‌جا آن‌طور که باید، قابل دیدن نیست. با آن‌که مطمئنم در دهلیز چیزی نیست، احساس می‌کنم از آن تاریکی کسی بیرون می‌آید. هر آن ممکن است با هم چشم در چشم شویم. و صدایش ـ‌که نمی‌دانم به چه شباهت داردـ مثل چکش بر اعصابم فرود می‌آید. چندش‌آور است. مغزم را منفجر می‌کند. چیزی در هیأت یک شبح ترسناک! گمان می‌کنم دهلیز لانه‌ی اشباح است. چه جانورانی در آن خفته باشند! چه موجوداتی ممکن است در آن تاریکی کمینم کرده باشند! هر لحظه‌ای که می‌گذرد، دهلیز مخوف‌تر از پیش می‌شود. چنان تاریک و خوفناک است که فکر می‌کنم موجودیت هرچیزی در آن ممکن است. گاهی به تردید می‌افتم. از کجا معلوم، صدایی که می‌شنوم صدای مادر است و از گلوی جانور خفته‌ای بلند نمی‌شود. نمی‌دانم، شاید تنها راه آسان‌سردرآوردن از ماجرا گذشتن از دروازه باشد. مطمئنم چند گام آن‌سوتر، همه‌چیز در تاریکی ترسناکِ دهلیز ناپدید می‌شوند. حقیقت این است، آیا کسی می‌تواند چنین خطری را به جان بخرد؟ تنها یک ماجراجوی محض، یک نترس اگر این کار را بتواند. تجسس در این مورد مستلزم پشت‌سر گذاشتنِ محدوده‌ی روشنایی و مستقیم پا گذاشتن در قعر تاریکی است. فقط آن‌جاست که امکان تشخیص و کشف هر آنچه پنهان است، میسر می‌گردد. هرچند که فرد ماجراجو ممکن است به موانع زیادی روبه‌رو شود، اما قطعاً به کشف مورد پنهان دست پیدا می‌کند. هرچقدر بیشتر دچار توهم می‌شوم، وحشتم از تاریکی افزون‌تر می‌گردد. از شدت ترس به لرزه می‌افتم. در عوض این‌که پیش بروم، ناخواسته به عقب رانده می‌شوم. انگار نیرویی از تاریکی مرا بیرون می‌رانَد. همزمان با این سیر قهقرایی، توهم نیز از سرم می‌پرد. خالی و سبک می‌شوم. به روشنایی که می‌رسم، به خود می‌آیم. دیگر خودم هستم، خود واقعی‌ام؛ رهاشده از هرگونه وهم و خیالی. به روبه‌رویم که نگاه می‌کنم، می‌بینم که فاصله‌های زیادی از دهلیز دورشده‌ام. آن‌طور که تصور می‌کردم، دهلیز آن‌قدر هم تاریک نیست. ممکن است در وهله‌ی اولِ ورود اندکی تاریک جلوه کند، اما کمی که زمان بگذرد، روشن می‌شود؛ یعنی چشم به آن عادت می‌کند. آن‌وقت همه‌چیز دیده خواهند شد.

برای شنیدن ادامه‌ی حرف‌های مادر، دیگر به سمت دروازه بر نمی‌گردم. ترجیح می‌دهم آنچه او می‌گوید را از طریق کلکین بشنوم. اگر در زیر کلکین گوش به صدای خانم‌ها بایستم، شاید بتوانم چیزهایی را که از پشت دروازه‌ی بسته می‌شنیدم، از طریق کلکین بهتر و واضح‌تر بشنوم. با این دریافت مستقیم می‌روم به سمت کلکین. کلکین بالاتر از قد من است. مطمئنم اگر در زیر آن ایستاد شوم، هیچ‌کسی مرا از داخل دیده نمی‌تواند. و من با خیال راحت می‌توانم به صحبت‌های خانم‌ها گوش بدهم. در پای پنجره که می‌رسم، کلاه را از روی گوش‌هایم پس می‌زنم. دست‌ها در جیب، می‌ایستم و به صدای مادر و خنده‌ی‌های پیوسته‌ی خانم‌ها گوش می‌دهم.

«دیگر برایم مهم نیست که مادر به حرف‌هایم ارزش می‌دهد یا نه. از این و آن، آن‌قدر پیشش شکایت کرده‌ام که دیگر خسته شده‌ام. فکر می‌کنم با این کارم فقط خود را عذاب می‌دهم و برخلاف توقع‌ام، چیزی به نفع من تغییر نمی‌کند. تازه بعد از هر باری که پیش مادر شکایت کرده‌ام، نقد و نظرهای خواهر و برادرانم شدت گرفته است. دلیلش این است که آن‌ها فهمیده‌اند که من حرف‌های‌شان را به مادر رسانده‌ام. شاید مادر به آن‌ها گفته است یا از جای دیگر شنیده‌اند، نمی‌دانم. با این وضع باز هم اگر به شکایت و اعتراض ادامه دهم، در واقع کارِ بیهوده‌ای کرده‌ام؛ چون می‌دانم از این کار هیچ نفعی نمی‌برم، جز این‌که آتشِ خشم آن‌ها را شعله‌ور سازم. چه من اعتراض بکنم و چه نکنم، آن‌ها حرف‌شان را می‌زنند، توهین‌شان را می‌کنند. شاید به این کار عادت کرده‌اند. همان بهتر که ساکت باشم و هیچ اعتراضی نکنم. بگذارم آن‌ها از نهایت سفلگی‌شان لذت ببرند.

مادر می‌گوید برای او قیافه معیار نیست. این‌که من به بقیه‌ی فرزندانش شبیه باشم یا نباشم، برایش فرقی نمی‌کند. در هر صورت پسرش هستم، پاره‌ای تنش و از خون خودش. مادر معتقد است اگر شباهت ظاهری معیاری برای سنجش خود و بیگانه باشد، پسرِ همسایه نزدیک‌ترین کس برای من است، حتا از برادران تنی‌ام، نزدیک‌تر. اما نه، این‌طور نیست. بیگانه بیگانه است؛ هیچ‌وقت خودی به حساب نمی‌آید. پسرِ همسایه علی‌رغم شباهت‌های ظاهری زیادی که با من دارد، اما برادرم نیست. او حتا کوچک‌ترین قرابتی با ما ندارد. او تا زمانی‌که با خانواده‌اش به مکان دیگر نکوچیده برای ما در حکم یک همسایه است، نه بیشتر از آن. همراه‌شان مُراوده داریم، در خانه‌ی هم می‌رویم، در خوشی‌ها و غم‌های هم شریک‌ایم. اما رابطه‌ی خونی با هم نداریم. مادر می‌گوید شباهت ظاهری صِرف نمی‌تواند روابطی از این دست میان آدم‌ها تحکیم بخشد. مثلاً دو شخص به‌خاطر این‌که قیافه‌ی یک‌سان دارند یا ندارند، نمی‌شود گفت حتماً با هم نسبتی دارند. حرف‌های مادر به‌جا است. من هم تأییدش می‌کنم. درست نیست ما برای سنجش و تشخیص نسبت میان آدم‌ها حتماً ملاک مشخصات ظاهری را قرار بدهیم. آدم‌ها چه باهم شبیه باشند چه نباشند، ولی این دیدگاه درست نیست که حتماً با هم نسبتی دارند. نمونه‌ی آشکارش خودم استم. من با وجود که از لحاظ ظاهر به خواهر و برادران تنی‌ام همانند نیستم، ولی رابطه‌ی خونی با آن‌ها دارم. اما برعکس، با پسر همسایه که تصادفاً خیلی به او شبیه‌ام، اما هیچ رابطه‌ای خونی همراهش ندارم. گاهی امکان دارد عکس این باشد. به فرض ممکن است دو نفر هم‌قیافه نسبت خونی باهم داشته باشند، اما دو شخصی که قیافه‌های متفاوت دارند، نداشته باشند. من معتقدم که چهره‌ها، چه باهم شبیه باشند و چه نباشند، نباید مطلقاً ملاک برای سنجش روابط آدم‌ها قرار بگیرد. چرا که این سنجه، هرچند که بسیار خیره‌کننده است، اما یک سنجه‌ی ناکام و معیوب است. اکثر مواقع تشخیص آن از روابط انسان‌ها دروغ از آب درمی‌آید. بهتر همان است که ما به این معیار توجه نکنیم. و صرفاً به رابطه‌ی محض اکتفا کنیم؛ رابطه‌ای که از همه بیشتر در آن صمیمیت باشد. چنین رابطه‌ای از خونی‌ترین رابطه‌هایی که با نفرت و کینه آمیخته است، برتری دارد.

بارها به مادر گفته‌ام، من خواهر نمی‌خواهم. من برادر دوست ندارم. کسانی که خود را خواهر و برادران من می‌شمارند، به من دروغ می‌گویند. آن‌ها به هیچ‌صورت چنین نسبت‌هایی با من ندارند. آن‌ها مرا تحقیر می‌کنند، توهین می‌کنند. حتا زمانی بوده که مرا در جمع‌شان راه نداده‌اند. در خانه، وقتی خواسته‌ام حرفی بزنم، به من فرصت حرف‌زدن نداده‌اند؛ وقتی خواسته‌ام سهمی در کارهای خانه داشته باشم، مرا سزاوار ندانسته‌اند. کدام خواهر و کدام برادر چنین نالطفیِ را در حق برادرش روا می‌دارد؟ آن‌ها با آن‌که اصالتاً خواهر و برادران من به حساب می‌آیند ولی با جفاهایی که در حق من کرده‌اند و می‌کنند، خواهر و برادران من نیستند. من از همه‌ی آن‌ها متنفر‌م. ترجیح می‌دهم با پسر همسایه نسبتی داشته باشم، ولی با این‌ها که مدعیِ رابطه‌ی خونی‌اند، نداشته باشم. پسر همسایه، به‌رغم بیگانه‌بودنش مثل یک دوست، یک برادر و یک انسانِ خوب همراهم رفتار می‌کنند. هیچ‌گاه نشده که به‌خاطر تفاوت در چشم و بینی‌ام مرا تحقیر کند. ولی این‌ها، این خواهر و برادران دروغین‌ام به کرات این کار را کرده‌اند و به مرات مرا از خودشان رانده‌اند. من از این‌ها و از هر چه خواهر و برادر است، بیزارم. من رابطه‌ی خونی نمی‌خواهم. من می‌خواهم رها باشم و از قید هر نسبتی آزاد.

مادر گاهی مرا به سبب داشتن چنین دیدگاهی سرزنش می‌کند. می‌گوید در نظریاتم تندروی می‌کنم و در قبال خواهر و برادرانم نظر نیک ندارم. در حالی‌که آن‌ها هرچقدر بی‌انصافی در حق من روا بدارند، مورد سرزنش قرار نمی‌گیرند. هیچ‌کس نمی‌گوید آن‌ها بد اند و نظر نیک ندارند، همه می‌گویند خوبند. مادر می‌گوید پسر همسایه هر چقدر رابطه‌اش با من نیکو باشد، باز هم برادر من شده نمی‌تواند. او صرفاً دوست من است، همبازیِ من. خیلی‌ها دوست آدم‌اند، ولی برادر شده نمی‌توانند. باز هم تعریف مادر از رابطه‌ی برادر و خواهر بر اساس نسبت خونی است؛ یعنی تنها کسانی می‌توانند با هم برادر و خواهر به حساب آیند که از یک پدر و مادر باشند.»

با گذر هر چه زمان بیشتر، می‌فهمم انتظارکشیدن فایده‌ای ندارد. برخلاف توقع‌ام، حرف‌ها و خنده‌های خانم‌ها به پایان نمی‌رسند. مادر هم ـ مطمئنم که این صدا از خود اوست ـ انگار کتابی را که آغاز و انجام آن ناپیداست برای خانم‌ها از بر می‌خوانَد.

آرام‌آرام از پای کلکین دور می‌شوم. بی‌هدف چرخی می‌زنم. اکنون بیش از هر وقت دیگر خسته‌ام. از شدت سرما، از سر تا نوک پاهایم می‌سوزد. در زانوهایم احساس کرختی می‌کنم. هر گامی که به جلو می‌گذارم، کرختی اندک‌اندک از زانوهایم بالا و بالاتر می‌خزد. احساس می‌کنم تمام تنم کرخت می‌شود. بالاپوشم را مرتب می‌کنم. عینکم را به چشم می‌گذارم. کلاهم را با دو دست می‌کَشم پایین و گوش‌هایم را می‌پوشانم. از صُفه‌ی روبه‌رو می‌پرم پایین و ناخواسته با گام‌های آهسته به طرف باغچه به راه می‌افتم. می‌روم و می‌روم تا این‌که به باغچه می‌رسم. دروازه‌ی حلبی باغچه را که باز می‌کنم، به یک‌بارگی دستخوش احساس پشیمانی می‌شوم. می‌خواهم برگردم و ورود به باغ را فراموش کنم، اما نمی‌توانم. دست خودم نیست. نیرویی از پشت مرا به جلو می‌رانَد. خیلی سریع وارد باغچه می‌شوم. در گوشه‌وکنار باغچه، به‌خصوص در زیر درخت‌هایی که پهن‌تر اند، برف‌ها هنوز جابه‌جا مانده‌اند. اما جاهایی که آفتاب بیشتر رسیده، برف‌ها تا اندازه‌ای آب شده‌است. باغچه سرد و خاموش است. آن طراوت و تازگیِ بهار و تابستان مدت‌هاست باغچه را ترک کرده است. به هر گوشه‌اش که پا می‌گذارم، نه صدای تکان‌خوردن برگ‌های درختان به گوش می‌رسد و نه خواندن پرندگان. جویبار از جریان افتاده است‌ و نبض باغ نمی‌تپد. با یک دَور به اطراف انزوای وحشت‌بار باغچه را حس می‌کنم: با حالت نزار و منقلب به حال خود رها شده است. هر چقدر دَور و اطراف را می‌گردم، چیزی نیست حالم را خوش کند. وضعی که در باغ برقرار است، تازه بر ناخوشی‌هایم می‌افزاید، نگرانی‌هایم بیشتر می‌شود. آنچه بیشتر از همه آزارم می‌دهد، نوشتن است؛ نوشتنِ مکررِ آن ده صفحه داستانی که به دستان مادر سوزانده شده است. تازه آن ده صفحه که کل ماجرا نیست، بقیه‌ی داستان ـ‌که نمی‌دانم چند صفحه خواهد شدـ سرِ جای خود باقی است. نوشتنِ مجدد آن ده صفحه به اضافه‌ی چندین صفحه‌ی دیگر کارِ آسانی نیست، جان‌کندن است، «عرق‌ریزیِ روح است»! از کجا معلوم که می‌توانم آن ده صفحه نوشته‌ای از بین‌رفته را به همان کیفیت و زیبایی اول بنویسم. اگر این کار را بتوانم که خوب، اگر نتوانم، شکست ناشی از آن برایم رنج مضاعف است.

از باغچه بیرون می‌شوم، خیلی آهسته. توده‌های یخ زیر پایم می‌شکنند. هر چقدر از باغچه فاصله می‌گیرم، احساس می‌کنم هوا تاریک‌تر می‌شود. عینک را از چشم برمی‌دارم و می‌گذارمش در جیب. سایه همه‌جا پخش شده است، برف دیگر چشم‌هایم را نمی‌زند. در دوردست‌ها، تنها در نوک کوه‌ها آثاری از آفتاب به چشم می‌خورَد. چند لحظه بعد حتا همین آثارِ اندک نیز محو خواهند شد. چیزی که با این دگرگونی تدریجی به یادم می‌آید، نوشتن است. باز هم نوشتن! چه کار طاقت فرسایی! یادش مو را بر تنم راست می‌کند. باز شب فرا می‌رسد. بر حسب عادت، باز حضور شبح‌گونه‌ی موجودی پشت میز پیدا می‌شود. کاغذ و پنسل برمی‌دارد. مجبور است آنچه را یک‌بار انجام داده است، باری دیگر انجامش دهد. باز ده صفحه‌ی دیگر بنویسد. به آن ده صفحه باز چند صفحه‌ی دیگر اضافه کند و همین‌طور تا آخر.

آفتاب کامل غروب کرده است. در نوک کوه‌ها دیگر کم‌ترین اثری از آفتاب نیست. من در حین که به طرف اتاق خود می‌روم، با خود می‌اندیشم آیا ممکن است داستانم را آن‌طور که بار اول نوشته بودم، بنویسم؟ نمی‌گویم به همان خوبی. چون مطمئن نیستم آن ده صفحه‌ی اول خوب بوده است یا نه. سوالم این است آیا می‌توانم به همان شکل اول بنویسم؟ در این میان چیزی که از همه بیشتر امیدوارم می‌کند، خلاصه‌ی داستان است. لااقل خلاصه‌ی ماجرا را فراموش نکرده‌ام و این می‌تواند در تکوین مجدد داستان بسیار کمکم کند. همان‌طور که از پله‌ها بالا می‌روم، داستان را از شروع تا پایان در ذهن مرور می‌کنم. صحنه‌ها، حوادث و آدم‌های داستان را پیش خود مجسم می‌کنم. اول با اندکی جزئیات، بعد که می‌بینم چیزی را فراموش نکرده‌ام، در ذهن یک طرح کلی از داستان می‌سازم. برای این‌که مطمئن شوم طرح بدون کاستی است، چندبار حتا با صدای بلند، آن را بر زبان می‌آورم. با گفتن و شنیدن هر کلمه‌ای از خلاصه‌ی داستان با صدای خودم به این نتیجه می‌رسم، طرحی را که ریخته‌ام هرچند بسیار جالب نیست، اما آنچه را که قرار است بنویسم در آن شامل است. احساس رضایت می‌کنم. با خود می‌گویم: به محض این‌که پشت میز کار بنشینم، پیش از پرداختن به جزئیات داستان، اول خلاصه‌ای از آن می‌نویسم. تا باز هم اگر کاستی‌ای باقی مانده بود از این طریق برطرف شود.

از دهلیز می‌گذرم، سریع و بدون معطل وارد اتاق می‌شوم.

***

یاسین، نویسنده‌ی جوان، وقتی پشت میز کار خود نشست، فضای اتاقش به قدری تاریک شده بود، که ناچار شد شمع‌های نیم‌سوخته در چهارشمعدانیِ روی میزش را روشن کند. با روشن‌شدن شمع‌ها، دو چیز از همه پیشتر در اتاق پدیدار شدند: اول، لکه‌های به‌هم‌پیوسته‌ی زردگون بودند. دوم، سایه‌های گسسته و پراکنده‌ی بی‌شکل در سراسر اتاق. آن‌گاه او با دیدن آن پدیده‌ها دست‌خوش خیالات عجیب‌وغریبی شدـ رویاهای نازل و دست‌دوم یک نویسنده‌ی مبتدی. تهاجم فزاینده‌ی رویاها او را آرام نمی‌گذاشت. هر آن میان او و واقعیت موجودِ اطرافش فاصله می‌انداخت. مدتی آن‌قدر غرق در رؤیا شد که به کلی فراموش کرد در اتاق خود پشتِ میزِ تحریرش نشسته است. وقتی به‌خود آمد، نمی‌دانست چند ساعتی از شب گذشته است. از میان چهار شمع، فقط یکی از آن‌ها نیمه‌جان و خیره می‌سوخت. بقیه به کلی خاموش شده بودند. نویسنده‌ی جوان از شدت سرما تمام تنش می‌سوخت. دست‌ها و زانوهایش کرخت شده بودند و به سختی می‌توانست تکان بخورَد.

یاسین شمع‌ها را تبدیل کرد و هر چهار شمع جدید در شمعدانی‌ها را همزمان آتش زد. آن‌گاه خلاصه‌ای از آنچه را که در رؤیا دیده و شنیده بود، چنین نوشت:

بعد از ظهر یک‌روز زمستانی، وقتی نویسنده‌ی جوانی پشتِ میزِ کارش می‌نشیند، می‌بیند که کشوی میزش خالی است. کاغذهایی که دربردارنده‌ی نوشته‌های ناتمام او بودند، داخل کشو نیستند. نویسنده‌ی جوان از ناپدیدشدن ناگهانیِ نوشته‌هایش متعجب و ناراحت می‌شود. او فکر می‌کند شاید آن را در جایی دیگر گذاشته است، اما هرچه می‌اندیشد به یاد نمی‌آورَد. ناگهان به ذهنش می‌رسد که صبح همان روز مادرش اتاق او را پاک کرده است. شاید آن را مادرش برداشته است. یکی‌ـ‌ دو بار که از مادرش می‌پرسد، می‌فهمد که حدسش درست بوده است. مادرش می‌گوید که نوشته‌ها را او برداشته واشتباهاً با کاغذپاره‌های دیگر سوزانده است. جوان، اما باورش نمی‌شود مادرش این کار را کرده باشد. برای دانستن بیشتر موضوع یک‌روز کامل وقت می‌گذارد و می‌خواهد در این مورد با مادرش حرف بزند؛ اما با تمام کوشش‌هایی که می‌کند، موفق به این کار نمی‌شود. به دلیل این‌که در تمام آن مدتی که او انتظار می‌کشد، مادرش گرم صحبت با خانم‌های روستا است و فرصت صحبت با او را ندارد. به این ترتیب او به‌طور موقت از تصمیم خود منصرف می‌شود و آن را می‌گذارد برای وقتی دیگر. واقعیت این است ـ چه او فرصت حرف‌زدن با مادرش را پیدا بتواند و چه نتواند ـ نوشته‌اش از کشوی میز دور انداخته نشده و سوزانده هم نشده است، بل‌که مادرش آن را به قصد شوخی برداشته است. هر وقت که دلش می‌خواهد به منظور سرگرمی برای خانم‌های روستا می‌خوانَد. در وقت‌هایی که یاسین پشتِ در انتظار می‌کشد، مادرش مشغول خواندن پاره‌هایی از داستان او برای خانم‌های روستا است. گفته‌ها و خنده‌های پشت‌سرِ هم خانم‌ها واکنشی‌اند به موضوعی که او در داستانش به‌طور عجیب به آن پرداخته است.

 

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر