پمپ
فضا به قدری روشن بود که انگار نور خورشید با نوای مارش از تنها پنجرهی اتاق به داخل یورش آورده است. به غیر از میز بزرگ قهوهای و رئیسی که پشت آن کز کرده بود، در اتاق چهار صندلی چوبی با روکش سبز، یک کتابخانه…
فضا به قدری روشن بود که انگار نور خورشید با نوای مارش از تنها پنجرهی اتاق به داخل یورش آورده است. به غیر از میز بزرگ قهوهای و رئیسی که پشت آن کز کرده بود، در اتاق چهار صندلی چوبی با روکش سبز، یک کتابخانه…
در کاخ پادشاهی درحال بازی قایم موشک بودیم که سردستهی خبرچینها خودش را رساند و اعلام کرد که در برخی نقاط شهر مردم شورش کردهاند. این خبر تعجب همهی ما را برانگیخت. چون چنین اتفاقی در ۴۸ ساعت گذشته بیسابقه بود…
چیزی که هیچ کس انتظارش را نداشت، این بود که جنگ اینقدر سریع به پایان برسد. حتی خود دولت هم از این اتفاق تعجب کرده بود. سخنرانی پیروزی رئیسجمهور بیروح بود. انگار ما در جنگ شکست خورده بودیم…
این لقبی بود که با آن من را در مدرسه صدا میکردند. دلیلش را هم نمیدانستم. یک روز یکی از قلچماقهای کلاس یک پس گردنی به من خواباند و بعد هم گفت:«قالپاق». از آن روز اسم من ماند قالپاق…
سرش داشت کمکم گرم میشد. برای اینکه بوی عرق از دهانش نیاید هرچند دقیقه یکبار چند دانه گردو از جیبش درمیآورد و در دهانش میانداخت. طولی نکشید که اینبار دو نفر بدون آنکه در بزنند وارد شدند. یکی از آنها مردی…
گمان کردم توریستهایی هستند که راه گم کردند و سوار مینی بوس یا گاری اشتباهی شدهاند. و یا هم تمام سوراخ سنبههای مملکت را گشتند و حالا هم نوبت رسیده به قنات خشک و قدیمی روستا تا بیایند و نوچ نوچ کنند و بگویند…
همه جا را تاریکی فراگرفته بود، تنها شعلههای آتش بودند که پرتوهای نور را سمت سنگها پرتاب میکردند و آنها را نمایان میساختند. صدای زوزه و نالههای گوشخراش سیاهی را میشکافت و به گوش سه مردی میرسید که در…
پسرک دستان کوچکش را به هم مالید و کوشید بیشتر و بیشتر خود را به دیوار میچسباند. تا اندکی هم شده خود را از سوز و سرما در امان نگه دارد. هرچند ثانیه یکبار، نفس گرمش را به میان انگشتانش میدمید، تا احساس لذتبخش…
دکترها موجودات عجیبی هستند. بعضی از آنها مانند چخوف و شهریار میروند پی ادب و فرهنگ. برخی هم مانند یوزف منگله، عضو اس اس میشوند و با کارد چنگال میافتند به جان آدمیزاد. اما دکتری که من میشناسم…
ما خانوادگی از پزشکها زیاد خوشمون نمیاد. میشه گفت یجورایی باهاشون پدر کشتگی داریم. ریشهی کینه و نفرت هم از اون روزی شروع شد که پدر پدربزرگم یه شب حالش بد میشه و به شک اینکه ذات الریه گرفته میره پیش یه طبیب…
اصغر سرش را با دو دست گرفته بود و سعی میکرد نقطهای مشخص از کلهاش را با انگشتان استخوانی خودش بمالد. چشمانش را بخاطر درد زیادی که میکشید با تمام توان فشار میداد. و با صدای بلند سعی میکرد…
مشکریم بدون اینکه از رختش بلند شود، از زیر لحاف فریاد کشید: «قاسم؛ پاشو برو دوتا نون سنگگ بگیر.» وقتی خواست دوباره بخوابد، باز چهرهی زن بیچارقد وسط اتوبوس به جلوی چشمانش آمد…