پژمان رضایی

پژمانِ رضایی، مترجم، نمایش‌نامه‌نویس و داستان‌نویس است. او متولد تهران و از سال ۲۰۰۶ ساکن آمریکای لاتین است. پژمان به تحصیل و تدریس و تحقیقِ ادبیات اشتغال دارد و به اسپانیایی و فارسی می‌نویسد. او چند اثر اسپانیایی را به فارسی ترجمه کرده و از جمله نویسندگانِ معاصری چون، آنتونیو بوئِرو بایِخو، آلفونسو ساستره، اِمیلیو کارباییدو، گراسیا مورالِس، پالوما پِدرِرو، سانتیاگو سِررانو و نویسندگانِ کلاسیکی چون پِدرو کالدرون دِ لا بارکا و لوپه دِ وِگا، اولین بار با ترجمه‌های او در ایران معرفی شدند.

مامان‌ها که هیچ وقت نمی‌میرند

خانم‌های مُرده‌شور مامان را که آوردند گذاشتند رویِ تختِ مرده‌شورخونه و پارچه را از صورتش برداشتند، خاله غَش کرد. نازی خانم، زنِ غلام‌گل‌فروش، زود رفت برایش آب‌قند درست کرد و آورد. قُلُپ قُلُپ به دَهَنِ خاله…

از حریر و زمهریر: خوانشی از «آن‌ها همیشه لالایی‌ها را می‌شنوند»

مفهوم بشریت گویا با سودایِ کَجرَوی از اَمرِ طبیعی آمیخته است. امری که او را به موجودی بسیار پیچیده و مریض‌احوال در تمامِ ابعادِ شناختی مبدل کرده و کار به جایی رسانیده است که زُباله‌گَردِ پَسمانده‌های خویش شده است.

دوستت دارم

اَوّل آن بیماریِ منحوس، بعد لاقِیدیِ ایرانیان در استفاده از ماسک و در غایَت بیکاریِ مُطلَقِ ما مهندسینِ ژِنِتیک بعد از  تولُّدِ حَنا، اولین بُزِ شبیه‌سازی شده، در زَمانِ احمدی‌نژاد. این سه عامل دست به دست دادند و باعِثِ انقراضِ کامِلِ کانگروهایِ قرمز در استرالیا شدند.

آخر من از گربه‌ها خیلی می‌ترسم   

اگر من که یک دخترِ یازده ساله هستم احساس کنم که به خاطرِ یک گناه تمامِ عمر باید احساسِ پَشیمانی کُنم، معنی‌اش این است که آن گُناه خیلی بزرگتر از گناهی است که ممکن است پدرم از انجامِ آن تا آخَرِ عمر احساسِ پشیمانی کُنَد. اولاً برایِ این که من تا مُردن خیلی بیشتر از بابا فاصله دارم. حالا ممکن است فردا یک ماشین توی راهِ مدرسه به من بزند و من زودتر از بابا بمیرم و مثل لیلا چند ماه جایم روی نیمکت گُل بگذارند ولی لیلا مریض شُد مُرد. دوماً برای این که احساسِ من که یازده ساله‌م هست با احساس بابا که چهل ساله‌ش هست متفاوت است.

بعد از کودتایِ نفت…

زن‌های سابقِ تمامِ راننده‌های مِترو در دنیا دروغگو هستند. وقتی کنارِ دستت می‌ایستند و با چشم‌های ریز‌ و مرده‌شان که در پشتِ آن‌ها کوره‌های صابون‌سازی در حالِ گداختن است، به تو نگاه می‌کنند، شروع می‌کنی به لیز شدن و کَف کردن، عین همان صابون‌های داغِ تازه در آمده از کوره.

لب به لب، دهان به دهان

نه فقط نسرین، بلکه همه‌ی آن جمعِ ده دوازده نفره‌یِ بیوه‌زن‌ها و دخترتُرشیده‌های پولدار، اِنگار که ماست به دَهَنِشان زده باشند، بِر بِر خال خدیج را نگاه می‌کردند. انگار در دودِ وینستون لایتی که اتاق را عینِ حمّامِ سونا کرده بود، شناور شده باشند. ماه‌مُنیر یا درستش آن طور که صدایش می‌زدند، ماه‌مَموش که ناخُنِ کُلفتِ شَستَش را روی حبه‌انگورِ قطعه کیکَش بازی بازی می‌داد، برای شکستنِ این فضای سنگین لَب روی ماتیکِ بَنَفشش تَر‌ کَرد. 

ظهور و اُفول عِبرَت‌انگیزِ جان کامینگز، مَلاحِ دِشنه‌خوار، به روایتِ دکتر اِستیوِن میزِراک

مَلّاحان موجوداتِ غریبی هستند، به ظاهر نخراشیده و با بدن‌هایِ آفتاب‌خورده و چِغِر، پُرنقش از انبوهِ تاریخ‌ها و فاحشگانی که بر بَدَن‌هاشان خالکوبی شده‌اند. اما خام نشوید. یگانه رادمردانِ نازک‌دلی هستند که برای رَهیدنِ از شوریِ اَشک‌هایِ رقیق‌شان به اُقیانوس‌هایِ تَلخِ رُعب‌آور راه گم می‌کنند.