– اون قدیمها کولیها بچهها رو از توی گهوارهشون میدزدیدند و به دیگران میفروختند. میدونی؟ پول برای کولیها مهم نیست. این کار رو برای این میکردند که وقتی بچهها بزرگ شدند تاریخِ دقیقِ تولدشون رو ندونند.
خدیجه نعلبکی چایش را با یک هورت سر کشید. نسرین که به خالکوبی روی چانهی پیرزن زُل زده بود، پُرسید:
– یعنی، خال خدیج، شما باور داری که آدمها رأسِ ساعتِ تولدشون، چنان قدرتی دارند که هر آرزویی که کنند بیبروبرگرد برآوُرده میشه؟
– شما، خانم دکتر، که تحصیل کردهای دیگه چرا شک داری؟ برایِ تمامِ این کائِنات و عناصرش که دست به دست هم دادند و درست سرِ یک ساعت یک نفر رو واردِ این دنیا کردند، کاری داره که رأسِ همون ساعت هر خواستهی اون آدمیزاد رو برآورده کنند؟ هان؟
نه فقط نسرین، بلکه همهی آن جمعِ ده دوازده نفرهیِ بیوهزنها و دخترتُرشیدههای پولدار، اِنگار که ماست به دَهَنِشان زده باشند، بِر بِر خال خدیج را نگاه میکردند. انگار در دودِ وینستون لایتی که اتاق را عینِ حمّامِ سونا کرده بود، شناور شده باشند. ماهمُنیر یا درستش آن طور که صدایش میزدند، ماهمَموش که ناخُنِ کُلفتِ شَستَش را روی حبهانگورِ قطعه کیکَش بازی بازی میداد، برای شکستنِ این فضای سنگین لَب روی ماتیکِ بَنَفشش تَر کَرد.
– حالا، خال خَدیج، چه ایرادی داره مانی جون، یک آرزویی هم بُکُنه و بر آورده بشه. عیبش کجاست؟ بَخیل که نیستیم؛ به خُدا!
– آرزو مالِ آدمیزاده اما تا وقتی زندگی جلو روشه. زندگی که اُفتاد پُشتِ کولِ آدم، دخترم، آدم آرزوهایِ خطرناک میکُنه. اَصلا آدم چهل چِلی رو که رَد کرد باید آرزویی نکنه. به صَلاحِشه، مادر.
– وا، خاله! ما هنوز اولِ جیک جیکمونه. فقط هنوز تخم نذاشتیم. – همه با صداهای دورَگه خندیدند – نکنه میخوای بگی پاتال شدیم؟
– زبونم لال، دختر.
از انتهایِ اتاق، مَرجان، که روی تاب نشسته بود خیکِ بزرگش را روی پاهایِ کوتاهش تا جلویِ میز آورد.
– حالا گیریم مانی آرزو بکنه که… با یک فوت … چه میدونم… با یک فوت… اون سیروسِ نانجیب قلبش توی سینهی گوربهگوریش بِتِّرکه. – باز کِر کِرِ خندهها توی سالنِ پَنت هاوس پیچید- آره والا. گیریم یک همچین آرزویی هم بکنه. مگه حالا… به تیریشِ قَبای اون قُرُمساق خال هم میاُفته؟ اون الان کنارِ شومینه تخمهاشو پهن کرده، یک دستش توی گردنِ وافورِ قَجَری و سینیِ قُطّابه، یک دستش گَردَنِ شَمشیکَرِش داره لب تو لب دود باهاش دَهن به دَهن میکُنه.
این را که گفت انگار نارنجک در بُرج ترکانده باشند. نسرین بیاختیار از جا جَست و از پُشتِ پردههای مَخمَل نگاهی به خیابان انداخت. خبری نبود.
– این حرفها رو، مَرمَرجان، آدم به زَبون که هیچ. توی فکر هم نباید بیاره. شُگون نداره روزِ تَوَلُدی.
– دیگه مانی یک ساعته که به دنیا اومده، خاله. فالقهوهش رو بگیر ببینیم چی تَهِ فَنجونش میشینه.
امّا خال خدیجه بهانه کرد که دارد دیرش میشود. بادبزنش را زیرِ بَغَل زد. خورجینِ سیخکبابهایش را دوش انداخت، اسفنددانَش را که هنوز باریکه دودی داشت، دستش گرفت، تراولِ پنجاهی را که پروین کَفِ دستش گذاشت در سینهبَندَش جا کرد و رفت.
دخترها در مِه غلیظِ اتاق روی مبلها وُلو شده بودند. پَروین آخرین قطراتِ جَک دانیِلز را توی پِیکهای دُخترها ریخت. مَرجان بیخیالِ سالاد اُلویه و مِیگوتُرشها نمیشد. الاهه از تویِ کانال چند جوکِ رکیک و بیمزه خواند که همه را خنداند. نسرین به ژاله نحوهی صحیح معاینهی سینه برای اطمینان یافتن از مبتلا نبودن به سرطان را آموزش داد. ده و نیم که شد دیگر کم کم موبایلها به تکاپو افتادند و شمارهی آژانسها را گرفتند . یازده و ربع دیگر همه در خانههایشان بودند. پروین ماند و زینکِ ظرفشوییِ پُر از کاسه بشقاب و لیوان تا فردا رُباب بیاید و بسابدشان.
یازده و نیم ماندانا روی تختش، زیرِ نورِ سُرخابیِ آباژور با موهای پیچیده در هوله زیرِ پتوی پَلَنگیاش رفت و زُل زُل ساعت را در صفحهی موبایل نگاه میکَرد. رفت توی لیستِ تلفنهایش وَ شمارهی سیروس را پیدا کرد. آن را برای اَقساطِ مَهریهاش ذخیره کرده بود اما سیروس آخرین قسط را پنج سالِ پیش تمام و کمال واریز کرده بود و ماندانا را به خیر فرستاده بود و خودش هم به سلامت رفته بود. ماندانا اصلاً نمیدانست آن شماره را برای چه هنوز ذخیره دارد. پرویز که اهلِ این حرفها نبود اما اگر، خدای نکرده، روزی نگاهی تویِ گوشیِ او میانداخت و میدید که بعد از پنج سال هنوز شمارهی شوهرِ سابقِ زِیدَش توی گوشیِ اوست چه فکری میکرد؟
خواست شماره را پاک کند اما قبل از این که دکمهی دیلیت را فشار دهد ساعتِ بالایِ موبایل یازده و سی و هفت دقیقه را نشان داد. قلبِ زن شروع به تپیدنِ کرد، انگار سیلابهایِ ناشناسِ خون به یکباره بر چشمهسارِ رگهایش که آرام و عاری از مارماهیهایِ وحشی بودند دَویده باشد. عَمد یا غیرعمد فهمیدنش آسان نبود اما به جای دیلیت، شماره را گرفت. قطع نکرد اما قلبش از هیجان در حالِ ایستادن بود. یک باره دستش را روی دَهَنَش گذاشت تا انفجارِ خندهی شیطانیِ خود را کنترل کند. برای چند ثانیه هیچ صدایی در نیاورد و وقتی کاملاً مُطمَئِن شد که خندهاش از درونِ تخمِ جنِ به جَست و خیز آمدهی روحش فرار نمیکند، دستش را از روی دهنش برداشت و یک باره عینِ یک بچهمدرسهای، پاک و بیآلایِش، یک فوتِ معصومانه توی گوشی کرد و بلافاصله قطع کرد.
سرش را زیرِ پتو بُرد و با صِدایِ بلند شروع کردن به قهقهه زدن. جلوی چشمش یک لحظه قلبِ سیروس مثلِ بادکنکهایِ پُر از اَکلیلِ جشنِ تولدش ترکید و سینهاش را غرق در ستاره کرد. حالش آن قدر خوب بود که نمیخواست سَرَش را از زیرِ پَتو بیرون بیاوَرَد. چند لحظه بعد که گوشیاش به صدا در آمد هنوز زیرِ پَتو بود. یَواشَکی سَرَش را از زیرِ پَتو بیرون کشید و صفحهی موبایل را دُزدَکی نگاهی انداخت. شمارهی سیروس سِمِج مثلِ یک کَنه روی آن افتاده بود و وِل نمیکرد. آزاد کرد و تا صدایِ پشتِ آن را شنید دستپاچه قطع و گوشی را خاموش کرد و کودکِ شیطانِ درونِ روحش را که هنوز وَرجه ووجه میکرد سِفت در بَغَل کشید و تخت با لبخندی روی لَب یک کَلّه تا لِنگِ ظهر خوابید.
وقتی موبایلِ سیروس توی جیبِ رُبدوشامبرَش زنگ زد حقیقتاً او داشت کِنارِ شومینه روی صندلیِ گهوارهایاش تاب میخورد در حالی که شَمیرا روی پاهایِ او لَمیده بود و دودِ تریاک را از دَهَنِ شوهرش میبلعید و از بینی بیرون میداد. وقتی سیروس شمارهی ناشناس را نگاه کرد اول نخواست جواب دَهَد اَمُا وقتی لَبانِ شمیرا به جستجویِ یک قُطّاب دودکُنان از دهانِ او جُدا شد چنین احساس کرد که بهتر است برای اجتناب از هر گونه سوءِ تفاهم تماس را پاسُخ دَهَد. وقتی گوشی را به گوش چسباند و صدای یک فوتِ قایم را شنید بیاختیار از آن فوتِ معصومانه لبخندی متقابلاً معصومانه بر لبانِ او نشست. شَمیرا که تمامِ این صحنه را زیرِ نظر میگذراند با دیدنِ آن لبخند قُطّاب به نزدیکِ لَبَش خُشکید. این لبخند را هرگزِ در این پنج سال به لبِ شوهرش ندیده بود. لبخندی بود متعلق به دورانهای ناشناخته و جزایرِ دوردست.
شمیرا جایِ دخترِ سیروس بود. بیست و پنج سال از او کوچکتر بود و شش سال قبل برای بارِ اول روی چهارپایهی پیانو او را کِنارِ خود یافت که حالت صحیحِ قرار گرفتنِ انگشتهایش را روی کلاویه تصحیح میکرد. پیانو یک ساز نیست. ماکتی است از حنجرهی انسان در ابعادی چند صد برابر بزرگتر و وقتی زنی پشتِ پیانویی کنارِ مردی مینشیند، خود را جداً بدین مخاطره افکنده است که فارغ از کَم و کیفِ مرد چون گنجشکی بیدفاع در دامِ عشقِ او گرفتار شود. پس شُد آن چه نمیشد. دختری مو طلایی و بلند بالایی، با آن سینههای دُرُشت و هوسانگیز که هوش از سر جوانترین و برازندهترین خواستگاران میرُبود با پاهایِ کشیده و بلندش جَستی جَسورانه در عنفُوانِ جوانی زد و خود را دُرُسته به زندگی سیروس پرتاب کرد. با آن بالشتکهایِ درشت که چشمانِ همیشه نیمهخُمارِ مَردِ شیرهای گویی بدونِ آنها به بیرون میغلتید. اما سیروس دلبری را بَلَد بود و بخیهای که خودش بدان گرفتار بود دخترِ جوان را نیز به شکلی جدانشدنی به زندگی او پیوند داد. پیوندی بود از هر جهت ناهمگون اما مُحکم و ناگُسَستَنی. پیوندی که آن لبخندِ مَرد با معصومیتش آن را به قبل و بعد تقسیم کرد.
شَمیرا مِثلِ جانورِ وحشیِ آذرخشخوردهای از روی پاهایِ سیروس بلند شد و با یک حرکت موبایل را از کَفِ او رُبود و شروع کرد به جُستنِ آخرین تماسِ آن. ناشناس بود. قدمزنان شماره را گرفت و منتظر ماند. تا گوشی آزاد شد شروع کرد به اَلو اَلو گفتن اما بلافاصله تماس از آن طرف قطع شد. با دستپاچگی دوباره شماره را گرفت. گوشی را برایش خاموش کرده بودند. وسطِ حال زیرِ لوسرِ سنگین تمام بُرُنز مات رو به سیروس که تمامِ این صحنهها را با ناباوری و چشمهایِ نشئهاش مینگریست، ایستاد. یک باره گوشیِ آیفون از کَفِ دخترِ جوان با سرعت و قدرتِ هر چه تمام طولِ اتاق را پرواز کرد و بعد از جاخالی سیروس به لَبهی مَرمَرینِ کُنسولِ شومینه خورد و تِکه تِکه شد.
دخترِ مو طلایی یک هفته تخت و اتاقش را از سیروس جُدا کرد و با او حرفی نزد. با او غذا نخورد و حتّا از جُلوی چشمش هم عُبور نکرد. چیزی ترمیمناشدنیتر از گوشیِ آیفن بین او و شوهرش شکسته و تکه تکه شده بود. آن لبخندِ معصوم مثلِ سنگریزهای هرجایی به قصرِ شیشهای زندگی آنان خورده بود که در تمامِ این پنج سال فقط رویِ شیرینیِ وصفناپذیرِ کجرَوی بالا آمده بود و حال آن قصر ریز ریز به پایین میاُفتاد.
بعد از یک هفته دختر دیگر نتوانست بدون نشئگی و تریاک دَوام بیاوَرَد. به اِسهال و استفراغ افتاد اما ظاهرِ خودش را که چندان جالب نبود رو نَکَرد و با روژِ گونه گوداُفتادگیِ پای چشمهایش را بَزَک کرد. چهارشنبه به بهانهی سردیِ اتاقِ میزبان آن جا را رها کرد و آمد روی مبلِ سرتاسری توی هال خوابید و مخصوصاً پتویش را با خودش نیاوَرد تا چمباتمه بزند. سیروس شب که رفت سَرِ یخچال یک وَرَق کالباس بخورد زنش را به آن حالِ نزار روی مُبل دید. رفت و پتویش را برداشت دختر را در آن پیچید و روی دست او را کنارِ خود به رختخواب آَورد. سیروس صبحِ پنجشنبه تمامِ کلاسهایش را در آموزگاه کَنسِل کرد و خودش صبحانهی مفصلی دُرُست کرد. خاویار و تخمِ مرغِ نیمرو با لوبیا قرمز و سُس تُندِ فلفل همراه آبپرتقال. آن را توی سینی برای شَمیرا به رختخواب آورد. دختر صبحانه را خورد و جانی گرفت. تمامِ این یک هفته اوقات تلخی که سرِ هیچ و پوچ راه انداخته بود فراموش شد. چنان که نقشهی یک تعطیلاتِ زمستانیِ جاندار را برای سَفر به جزیرهی کیش ریختند تا همهی این سوءتفاهم را در جایی بسیار دورتر از خانهشان بگذارند و برگردند. رزروِ هتل و بلیطِ هواپیما هم اولین مأموریتِ صبحِ روزِ شنبهی شَمیرا رقم خورد.
غروب که شد سیروس از زیرزمین یک بُطر شرابِ دو ساله در آوَرد. زنگ زد از سوپری دو کیلو جوجهکبابیِ تازه آوردند. جوجهها را که همه سینهی لُخم بودند به سیخ زد و کنارِ گوجهها روی شومینه گذاشت. شمیرا که خودش را حسابی خوشگِل کرده بود و یک دست دو تکهی سکسی تن کرده بود آمد و روی پاهایِ سیروس بر صندلیِ گهوارهای نشست. انگار نه انگار یک هفته با هم قهر بودند. لب به لب، دهان به دهان گذاشتند و دودِ تریاک را که سوتکِشان از دهانِ بافور بیرون میکشیدند بین ریههای خود رد وبَدَل میکَردَند.
جوجهها نیز بیکار نبودند و بر شطِ سرخِ شراب در این بهشتِ شَدّاد طَیَران میکردند. شبِ جمعه با تمامِ انتظاراتِ به حق و ناحق که در خود نهان داشت خود را گَرم میکرد و پا به گود میگذاشت اما چیزی در اعماق در آن پائینمائینها شکسته بود و بالا نمیآمد. آبروریزیِ جبرانناپذیری زشت مثلِ قهوه به جوش میآمد و آمادهی سرریز کردن بود. سیروس چارهای نداشت جز این که چارهای کند. به بهانهی آوردن یک بَست تریاکِ دیگر رفت توی اتاق. از جیبِ کتش یک بسته قرصِ آبی در آورد و دو تا را در جا بالا انداخت و برگشت پیشِ شمیرا که موسیقی گذاشته بود و عشوهگرانه برای سیروس قِر میداد و دلبری میکرد.خود را کِش و تاب میداد و هیکلِ بینقص و سفید چون شیرش را در آغوش سیروس میانداخت و او تمامِ آن شیرِ گرم را جُرعه جُرعه در گَلوی گرفتهاش میریخت اما به بد زُکامی گرفتار شده بود.
داشت نااُمید میشد که هر هفت دَر بهشت هم زمان به رویش باز شد، خودش را به سرعت کنار کشید تا مغزش زیرِ سنگینیِ این درها متلاشی نشود. دختر را که داغ و مست و نشئه بود زیر بغل زد و در حالی که او را با سیلیهای محکم بر کَفَلش اَدب میکرد با خود به رختخواب بُرد. از آن جا فرشتگانِ بهشتِ شدّاد او را گام به گام تا صبح همراهی کردند و جهانی از عجائبِ خلقت را بر او باز نُمودند و تمامِ سوراخ سُمبههای آن قصر را بارها و بارها با تَفَنُّنِی سیریناپذیر به او نشان دادند. بامداد و مُرد را به سوی دروازههای بهشت بدرقه نمودند و وی را بدود گُفتند اما مَرد لایِ یکی از هفت دَری که در حال بسته شدن بود گیر کرد و دیگر نتوانست به این جهان باز گردد و برای همیشه در جایی میانِ دوزخ و بهشت گرفتار شد.
دریچههای قلبِ سیروس از شدتِ پمپاژِ خون ترکیده بود.