رانندههای مِترو در تَمامِ جهان بعد از اندکی هَمِگی عَقیم میشوند و این کاملاً منطقیست ولی هیچ مسافری حواسَش بدهکارِ این مسأله نیست. فاجعهی بزرگ هم از هَمین سَهلاِنگاریِ کوچک آغاز شد. هیچ کس فکرش را نکرد که آنها هر روز، کاری یا تعطیل، هشت ساعت از عمرشان را به هدایَتِ درازترین چیزِ سریع یا سریعترین چیزِ درازی میگذرانند که میتواند در اعماقِ گشادترین سوراخهای اَعماقِ زمین حرکت کند، و طبیعیست که وقتی به خانه برسند نتوانند همسرانشان را اِرضاء کنند. زن بعد از مدتی طلاق میگیرد و آنها تا آخَرِ عُمر تنها میمانند اما داستان تازه از این جا شروع میشود. زنها جلویِ چشمِ رانندهها در ایستگاههای مِترو تَنفروشی میکنند تا هم لَجِ شوهرهایِ سابقشان را در آورند و هم پولِ خوبی به جیب بزنند. آخر خیلی داغند و باید هم چنین باشند وقتی تازه از همسَریِ مردانی فارغ شدهاند که تمام عُمرشان را به هدایتِ درازترین چیزِ سریع یا سریعترین چیزِ درازی میگذرانند که میتواند در اعماقِ گشادترین سوراخهای زمین حرکت کند.
زنهای سابقِ تمامِ رانندههای مِترو در دنیا دروغگو هستند. وقتی کنارِ دستت میایستند و با چشمهای ریز و مردهشان که در پشتِ آنها کورههای صابونسازی در حالِ گداختن است، به تو نگاه میکنند، شروع میکنی به لیز شدن و کَف کردن، عین همان صابونهای داغِ تازه در آمده از کوره. میگویی: سلام. میگویند سلام. میگویی: چه کارهای؟ میگویند: خانهدار. میگویی: کجا میروی؟ میگویند: دفترِ وکالت. میگویی: به چه کار؟ میگویند: برای طلاق از شوهرم. همهشان در حالِ رفتن به دفترِ وکالت هستند تا از شوهری طلاق بگیرند که ماهها قبل از او طلاق گرفتهاند. قطاری هستند که هر آخرِ خط به ابتدایشان میرسند، اما فرقِ ما با آنها در یک چیز است. آنها فَقَط میتوانند بَدَنشان را رَهنِ کامل اجاره دهند اما ما میتوانیم بَدَنمان را به اَقساطِ کامل حَتّا بفروشیم.
این را یکی از آنها دور از چشمِ همهی مسافرها به من گفت وقتی دید شهرداری عروسکهای چینیام را از من گرفت و تهدیدم کرد که اگر بارِ دیگر من را آس و پاسِ مترو ببیند جَلبم میکند. زن دستش را رویِ موهای سینهام کشید و با صدایی به لطافت و بَنَفشیِ گُلهای اَنگوری اَشکهایم را دانه دانه از صورتم چید.
– مرد که گریه نِمیکُنه، عزیزم. خِجالت بِکِش، خودت رو جمع و جور کُن، کُلِ کوپه زُل زده بِهت. اِ اِ اِ… خِرسِگُنده رو ببین چه جور عِین اَبرِ بَهار اَشک میریزه.
و با دستمالکلنکس اَشکها و بعد آبِ بینیام را از صورتم پاک کرد. گفتم که عَیالوارم، شش سر عائِله دارم و مادرخانمم که سیرُسیسِ کَبدی دارد با ما زندگی میکند. گفت که اسمش نسرین است و در رختشخوخانهی یک بیمارستان کار میکند. گفت که خُدا کریم و سَتّارُالعُیوب است و قایِمَکی پُشتِ دستمالکاغذیِ خیس از آبِ دماغِ من با روژِ لبی که از کیفِ پوستپلنگیاش در آورد یک شماره تلفن نوشت و به من داد و ایستگاهِ بعد پیاده شد.
شب کنار بخاری که رویِ آن پوستپرتقالها چوب شده بودند به بیژن نگاه میکردم که چه طور در حالی که آبدهنش رویِ زیرپیرهَنَش روان بود پاهایِ درازکردهی من را میمالید. یک لحظه به او و اِسمِ نامأنوسش فکر کردم. اسمی بود که قبل از به دنیا آمدنش برایش انتخاب کرده بودیم و ناگزیر رویش مانده بود. چه میدانستم که قرار است با سَندرومِ لوژون یا جیغِ گربه به دنیا بیایَد و تا آخَرِ عُمر به مُصیبَتِ دُنیا لبخند بزند. بیدرنگ شماره گرفتم. زنی جواب داد و کوتاه برای فردا هشتِ صُبح در مَطَبِ دکتر با من قرار گذشت. آزمایشاتِ کامل رویم انجام دادند. اِدرار، خون، مَدفوع. رویِ هَمستر تِستِ ورزش از من گرفتند و وقتی دیدند همه چیز مرتب است مرا به یک اُتاق که بویِ چَرمِ مُبلهای غولپیکرش همه جا را پُر کرده بود، بردند. گفتند نِصفِ پول را قبل از عمل و نصف را بعد از عمل پرداخت میکنند. همه هم نقد با تِراوِلهای صَدتایی. قبول کردم. پولِ خوبی بود که تا مُدَّتها من را از اوضاعِ قمر در عقربم بیرون میآورد. پنج روز فقط هِندِوانه خوردم تا شِنهایِ کُلّیههایم کامل شسته شَوَد. کُلِ عَمَل هم سَر جمع یک ساعت طول نَکِشید اما آن روز بیژن در شاندیز دَندهکباب خورد و مریم صاحِبِ یک شالِ کشمیری شد.
به دقت حالاتِ خودم را زیرِ نظر داشتَم. لب به آبِ لولهکشی نمیزَدَم، به زندگیِ سالِم روی آوَردَم و آن دو نَخﹾ سیگاری را هم که گَه گاه چُسدود میکَردَم کِنار گُذاشتَم. اِحساسِ سَبُکی میکردم… و زرنگی. خوشحال بودم از این که یکی از کُلیههایم را قَبل از آن که رایگان نَصیبِ مار و مورهای خاک کُنَم به قیمتِ خوبی فروخته بودم. از نشستن رویِ مُبلمانِ جدید و دیدنِ این که بیژن چه طور بر آنها جست و خیز میکند لذت میبردم. چیزی از دَرونم کم و به بیرونم اضافه شده بود و این برایم دلنشین بود. پس این گونه تصمیم گرفتم که به فروشِ اَقساطی خود ادامه دهم.
نسرین را رأسِ همان ساعت بر همان صندلی در قطار پیدا کردم. پیرتر شده بود اما همان طور مهربان و خوشخلق. خواهش کردم که باز هم کُمَکَم کُنَد و او دوباره با روژِ لب روی دَستمالکاغذیِ این بار خشک از آبِ بینیِ من، یک شماره تلفنِ دیگر برایم نوشت. تماسها انجام و قرارها گذاشته شد. وقتی حیرتزده به دکتر گفتم که مَن فَقَط یک کُلیه دارم لبخند زد و گفت که اُصولاً انسان به کُلیه احتیاجی ندارد به شرطی که همیشه آبمُقَطَّرِ بدون اَملاح مصرف کند تا مجبور به تصفیهی آن نباشد. به دکتر گفتم که گه گاهی آبجو میخورم و یادآور شد که آبجو مغزِ آدم را که باارزِشترین عُضوِ اوست پوک میکند و این برای من به عنوانِ کَسی که قصد دارم به شِکلِ حرفهای واردِ بازارِ خرید و فُروشِ اعضاء و جَوارِح بِشَوَم اصلاً توصیه نمیشود. آن جا بود که مَشروبِ الکلی و غیرالکلی را برای همیشه تَرﹾک کَردَم و فقط به مَصرفِ آبمُقَطَّر روی آوردم. کلیهی دیگرم را دو برابرِ قیمتِ رایج فروختم و پولِ پیشِ خانهای مُناسِب ساختَم تا از سَگدانیِ قبلی رها یافتم. بیژن توی راهروهای گَل و گُشاد بر سِرامیکها روی یک مُتَکّا از این سو به آن سو لیز میخورد. مریم کِلاسِ سُلفِژ ثبتِ نام کرد. با خودم عهد کَردم که با اولین پولی که از فروشِ قَرنیهی چشمم به دست میآوَرَم برایش یک پیانو بخرم. دو ماه بعد پیانو را با قِرقِره از پنجره داخل آوردند چون از راهرو رَد نمیشد. دو ماه بعد مادرخانمم فوت کرد و با کَبِدِ پیوندیِ من که آن را پَس زده بود، به خاک سپرده شد ولی پسرم به دنیا آمد. یک پِلاکﹾ طَلایِ وَنیَکاد از فُروشِ کیسهصفرا برایش خریدم و یک پنجامامی برای زنم که زیرِ سِزاریَن نیقلیان شده بود.
رودهی کوچکم را در سه نوبت هر بار دو متر فروختم و فکر کردم مجبور شدهام تا آخرِ عُمر سوپ بخورم اما با فروشِ معده و اَثناعَشَر دیگر از زحمتِ خوردن به کُل راحت شدم. رودهی بزرگم را که از تَعَفُنِ حَبسُالغائِط گندیده بود حتّا سَگها دَر ظَرفِ زُباله بو نکردند. چشمم کور! عواقب طمع کردن و فروختنِ سوراخکون بدونِ فکر کردن به تبعاتِ آن جز این نیست. گر چه به زَعمِ من آن سوراخ با آن بَواسیرِ دردآلود دوزار هم نمیاَرزید. شیرینِ صاحبِ جدیدش، برای من که جز خونریزیهای شرمآورِ وسطِ زمستان چیزی نداشت. دهانم را با زبان، بدونِ دندانها، به یک فاحِشِهی بازنشسته فُروختم تا کُمَکخَرجِ بُخورنَمیرِ ایامِ پیریاش تأمین شود و هر دو گوشهایم را با تَمامِ مایعِ حلزونی و پَردهی صُماخشان، به نمیدانم کُدام نمایندهی قُم در مجلسِ صد و یازدهم. جُفت ریههایم را یک پیرزن خرید تا برای دوازده گربهاش جَغوربَغور دُرست کند. وقتی اعتراض کردم گفت که برای آن ریههای سُربی در سرزمینی که هوایی برای تنفس نیست مُشتَریِ بهتری نخواهم یافت. پذیرفتم و ریهها را لایِ یک روزنامه باطِله پیچید و خونچِکان رفت. دستهایم را برای مَردی بردند که صدها سال قبل برای پُر کردنِ مَشکش به کِنارِ نهرِ آبی رفت و هرگز بازنَگَشت و پاهایم را با یک جُفت پوتینِ پنجهپولادی برای یکی از کارگَرانِ نَیشِکَرِ هفتتَپه خریدند که در خودسوزی نصفِ پائینش سوخته بود.
وقتی چاقویِ جراحی را در قفسهی سینهام فرو کَردَند تا قلبم را برای خریداری ارزیابی کنند در کمالِ تعجب فقط صدای چُسی شنیدند. قلبی در سینهی من وجود نداشت و یحتمل پنجاه سال قبل وقتی دوازده سالم بود با مُردنِ خواهرِ کوچکم بر اثرِ سرطانِ خون با او به عَدَم پیوسته بود.
در عوض نوبت به فروشِ مغزم که رسید کار پیچیده شد. ابتدا جهتِ محاسبهی کَم و کِیفِ، آن را بر روی کَلِهی یک اَنتَر آزمایش کردند و اگر دیر جُنبیده بودند حیوان پس از قاپیدنِ اسلحهی یک نگهبانِ بانک سوراخی روی پیشانیِ خود و مغزِ من بر جا میگذاشت. در تلاشِ بیهودهی دوم آن را روی یک گوساله آزمایش کردند که آن قدر گریه کرد تا مُرد. شاید اگر روزی بتوان مغزِ آدمی را چون هارد دیسکِ یک کامپیوتر فورمت کرد بشود آن را با قیمتِ خوب در بازار فروخت امّا تا آن روز در شیشههای الکُل به شکلِ ودیعه نزدِ یک سِمسارِ یَهودی کِنارِ بقیهی مغزها باقی میمانند و مَردَکِ حریص تا روزِ موعود سه صَدُمِ درصد کارمُزدِ قیمتِ کُل را برای هر ماه اَنبارِش و نگهداری کَسر خواهد کرد که یقیناً صاحبِ مغز چیزی جز ضرر از این معامله نصیب نخواهد بُرد و البته پُر واضح است نتیجهی معاملهای که بدون مغز انجام شده باشد.
آخرین چیزی که از من باقی ماند دودولم بود که اجازهاش دستِ زنم بود و به این سادگیها راضی به فُروشَش نمیشد. به او قول دادم که با زندگیِ شاهواری که از فُروشِ اَقساطیِ من نصیبش شده هر دودولی را به هر شکلِ و اندازهای که بِخواهَد میتواند از بازار خریداری کُنَد. سرانجام به هر جان کَندَنی بود راضی شد. سپیدهدمِ روزی که شبش یَلدا بود زن با چشمهای اَشکبار دودول را در شال و کلاه پیچید، او را چند بار از زیرِ سینیِ آب و سکه عبور داد، و برای آخرین بار بوسید و راهیاش کرد.
صُبحِ روزی که شَبَش درازترین شبِ سال بود مردم که از نیمهشب در صفهای درازِ تخمهآفتابگردان و اَنار و هندوانه ایستاده بودند با چَشمانِ گِرد شده دولی را دیدند که پیچیده در شال و کلاه از راهپِلههای متروی پایتخت پائین میرَوَد. دول در زَمانِ موردِ نَظَر سَوارِ قطارِ موردِ نظر شد. پیرزنی سپید مو تا دول را وسط کوپه دید جست زَد و آن را قاپید و زیرِ کیفِ پوستپلنگیاش پنهان کَرد. میدانست که اُمید بستن به ظاهر شدنِ خایهها انتظاری است کاملاً بیهوده. بعد از کودِتایِ نفت خایهای زیرِ دولِ مردها سبز نمیشود. تَوَرُّمی که بعضی از آقایان مغرورانه در این نواحی احساس میکنند در واقعِ یک بیماری است که در طِب به آن واریکُسِل گفته میشود و آن عبارت است از رگ به رگ شُدَنِ جَوارحِ سُفلا که با یک جراحیِ ساده و به موقع قابلِ درمان است ولی غرورِ داشتنِ آن معمولاً کارِ جِنابان را تا رساندن به جاهای بس باریک پیچیده میکند.
دول که در حالِ خفه شدن در پنجههای استخوانی و پرچُروکِ پیرزن بود، بعد از جَست و خیزِ نَفَسگیر خود را رهاند و کَفِ واگُن پرت شد. زنانِ دیگر که جوانتر بودند به ویژه دانشجویانِ رشتهی هنرهای تجسمی از دیدنِ یک دولِ هیجانزده وسطِ کوپه جیغِ بنفش کشیدند و همگی به سَمتِ آن قضیبِ ترسان و لرزان هجوم بردند تا با سوهانناخنهاشان سَرِ سُرخش را زیرِ کُلاهِ پَشمیاش از تَن جُدا کنند. دول قِل خورد و به سَمتِ آقایان رفت و زنان حریمی که سالها هزینه و بودجه برای جُدا کردنِ زنان از مردان شده بود گسستند و با این تصور که این شوخیِ بیمزه از ناحیهی آنان صورت گرفته با ناخُنسابهایِ خود به مردان حمله کردند. مردان بیکار ننشستند و با چاقویِ ناخُنگیرهاشان از خود به دفاع پرداختند و قابلَمِهی جنگی که سالها میانِ زنان و مردان قُل قُل میکرد بر کَفِ قطار سَر رفت. در این میان پیرمردها که کارتِ مَنزِلَت داشتند و رایگان سوارِ مترو میشدند و سهشنبهها مَجّانی استخر میرفتند تا آبدرمانی کنند، وضعیتِ بهتری داشتند. با عصاهاشان به جانِ ضعیفهها افتادند و سیاه و کبودشان کردند.
دول از این دعوایِ جنسیتی استفاده بُرد و به غَلت زدن سمتِ واگُنهایِ جلوتر ادامه داد و از پیِ خود آتَشِ جنگ و گیس و گیسکِشی را هر دَم داغتر میاَفروخت و جُلو میرَفت. آن قدر رَفت که به پُشتِ دَرِ کابینِ راننده رسید و در یک فُرصَتِ کوتاه که به دست آورد خود را از لایِ در به داخلِ کابینِ او انداخت. رانندهی عَقیم که دهها سال بود در نمازهایش آرزویِ چنین دولی را از خداوند کرده بود با دیدنِ بر آورده شدنِ حاجَتَش هِدایَتِ قطار را به اَمانِ خُدا سپرد و به قَصدِ چَنگ زدن به آرزوی دیرینَش از پِیِ آن موجودِ فریبا برای همیشه گُم و گور شد.
هیچ کُدام از مُدیرانِ خَط نه آن روز و نه روزهای بعد، نه آن سال و نه سالهای بعد نتوانستند قطاری را متوقف کنند که بدونِ راننده با سرعتی سرسامآوَر روی رِیلها دائم طولِ خط را چرخ میخورد. کَمترین هزینهی پائین آوردنِ سُرعَتِ قطار با استفاده از کم و زیاد کردنِ ولتاژ از اتاقِ کنترل، خارج شدن قطار از خط و اِنهِدام کُلِ سیستمِ زیرگُذَر و فرو چال شدنِ کُلِ کلانشهر بود. تصمیمِ کاملاً درست بر آن شد که آن خط از شَبَکهی حَمل و نَقلِ شهری به طورِ کامل خارج شَوَد بدونِ آن که خاموش شَوَد. سالهاست که کسی اطلاعِ دقیق از اوضاعِ درونِ قطار ندارد اما با سر و صداهایی چون وَنگ وَنگِ نوزادان و گاه شلیکِ یک تک گلوله که هر از گاه به طورِ تصادفی از میکروفونِ قطار به اتاقِ کنترُل مخابِرِه میشَوَد، میتوان به قَطعیت گفت که داستانِ مرگ و زندگی به قُوَّتِ جَهانِ بیرون کَماکان در آن به جریان است. بسیار مُحتَمِل به نظر میرسد که برای اولین بار در تاریخِ بَشَریت نَسلی به وجود آمده باشد که زندگانِشان صِرفاً از خوردنِ مُردگانشان اِرتِزاق میکنند.
شهرداری هم این وسط از آبِ گِلآلود خوب ماهی میگیرد و با مُشارِکَت در سرمایهگُذاریِ شرکتهای جَلبِ سَیّاحان هزینهی بالای تعمیر و نگهداریِ این خط از جمله تعویضِ کابلها و ریلهای فرسوده را متقبل شده و از میلیونها بازدیدی که سالیانه از این اَبَرجاذبهی توریستی به عمل آورده میشود درآمدهای کَلانِ اَرزی پارو میکند.