deshneh__

ظهور و اُفول عِبرَت‌انگیزِ جان کامینگز، مَلاحِ دِشنه‌خوار، به روایتِ دکتر اِستیوِن میزِراک

داستان کوتاه

مَلّاحان موجوداتِ غریبی هستند، به ظاهر نخراشیده و با بدن‌هایِ آفتاب‌خورده و چِغِر، پُرنقش از انبوهِ تاریخ‌ها و فاحشگانی که بر بَدَن‌هاشان خالکوبی شده‌اند. اما خام نشوید. یگانه رادمردانِ نازک‌دلی هستند که برای رَهیدنِ از شوریِ اَشک‌هایِ رقیق‌شان به اُقیانوس‌هایِ تَلخِ رُعب‌آور راه گم می‌کنند.
پژمانِ رضایی، مترجم، نمایش‌نامه‌نویس و داستان‌نویس است. او متولد تهران و از سال ۲۰۰۶ ساکن آمریکای لاتین است. پژمان به تحصیل و تدریس و تحقیقِ ادبیات اشتغال دارد و به اسپانیایی و فارسی می‌نویسد. او چند اثر اسپانیایی را به فارسی ترجمه کرده و از جمله نویسندگانِ معاصری چون، آنتونیو بوئِرو بایِخو، آلفونسو ساستره، اِمیلیو کارباییدو، گراسیا مورالِس، پالوما پِدرِرو، سانتیاگو سِررانو و نویسندگانِ کلاسیکی چون پِدرو کالدرون دِ لا بارکا و لوپه دِ وِگا، اولین بار با ترجمه‌های او در ایران معرفی شدند.

«درست ده سال پس از انقلاب کودتا شد… ۱۷۸۹ انقلاب شد، ۹ نوامبرِ ۱۷۹۹ هِجدَهُمِ برومُر رُخ داد. در این تاریخ ناپلئون بُناپارت پس از بازگشتش از مصر، با استفاده از ضعفِ شورایِ رهبریِ فرانسه، با برخورداری از حمایتِ مردم و نیروهای مسلح و برخی نظریه‌پردازانِ انقلاب نظیرِ اِمانوئِل ژوزِف سیِس، قدرت را به دست گرفت.

در این روز به شکلِ اضطراری جلسه‌ی مجلِس خِبرِگان صورت گرفت تا دَسیسِه‌چینیِ احتمالیِ ژاکوبین‌ها علیهِ دولت مورد بررسی قرار گیرد. مجلس توافق کرد که به دلیلِ مسائلِ امنیتی به سَنت کلود منتقل شود، اما روزِ بعد ناپلئون شورا را با پشتیبانیِ ارتش به اسارتِ خود در آورد. او با بهره بردن از شائبه‌ها و دودستگی میانِ قوای مُجریه و مُقَنَّنِه توانست کاری کند که نمایندگان کنسول‌های موقتی نظیرِ سیِس، روژِر دوکوس و خودِ او را به عنوانِ اعضایِ شورای رهبری معرفی کنند.

بلافاصله مسأله‌ی بازنگریِ قانونِ اساسی مُهَیّا شد. فوراً اصلاحاتِ اجتماعی و سیاسیِ لازم صورت گرفت، ژاکوبین‌ها به حَصر انداخته شدند و هم زمان ناپلئون با حضورِ پی‌درپی در اجتماعاتِ مردمی محبوبیتِ خود را بالا بُرد. آن دو کنسول فقط اِسماً در شورایِ رهبریِ جمهوری بودند گویی تلویحاً به دیکتاتور گفته بودند: «شما رهبر بشوید»

این کودتا که از اساس به نامِ براندازیِ فِسادِ حاکمانِ قبلی و نونواریِ طبقه‌ی اشرافیِ تازه‌به‌دوران رسیده‌ی پس از انقلاب صورت گرفت، در دُوُّمِ دِسامبرِ ۱۸۰۴ لقبِ امپراتور را برای بناپارت به ارمغان آورد.

گفته‌ی معروف و پیامبرانه‌ی مارکس اولین جمله از کتابِ معروفش هِجدَهُمِ برومورِ لوئی بناپارت است که در تحلیلِ همین واقعه نوشته شده است: «هِگِل جایی گفته است که وَقایع و شخصیت‌هایِ تاریخیِ جهان به نحوی دو بار ظهور می‌کنند. اما فراموش کرد بیفزاید که: یک بار به شکل تراژدی و بارِ دیگر به شکلِ مَضحکه». اما اجازه بدهید بیفزایم که مارکس نیز به نوبه‌ی خود فراموش کرد بیفزاید که‌ هر انسان نیز به نحوی دو بار ‌ظهور می‌کند یک بار به شکلِ فرد و بارِ دیگر به شکلِ یک ملت.»

به یک باره نگاهِ میزبانم در یخ‌های رقصان در لیوانِ ویسکی‌ای که در دست داشت حل شد.

عصر پس از کنفرانس فرصتی پیدا کرده بودم و در یک گَشت و گُذارِ اتفاقی از کتابخانه‌ی کانونِ سلطنتیِ پزشکی نگاهی اجمالی به گزارشِ دکتر آلکساندر جون گاسپارد مارسِت انداختم. گزارشی‌ست حجیم و مستند به عکس از کنفرانسی که در تاریخِ ۱۹ مارسِ ۱۸۲۲ در  کانونِ سلطنتیِ پزشکی و جَرّاحیِ لَندَن ایراد کرد و هَمِگان را در بُهت فرو بُرد. عنوانِ گزارش چنین است: «شرحِ حالِ مردی که ده سال با چاقوهای بلعیده‌ای که در شکمش داشت زیست؛ با شرحی از ظُهورِ اجسام پس از مرگش». فارغ از این روایتِ خشک و علمیِ تکان‌دهنده که بیشتر مقبولِ جوامعِ پزشکی و ذَوائِقِ جوان و پِراگماتیک است، رِوایتی سینه به سینه در جامعه‌ی سُنَّتیِ پزشکیِ لندن از وقایع موجود است که اگر به مَرحَمَتِ همراهیِ دکتر اِستیوِن میزِراک نبود از آن مطلع نمی‌شدم. او نگاه از مایعِ عَنَبرفامِ لیوانِ خود بر گرفت و از میانِ اَبروانِ یک دست سفید نگاهِ نافذش را چون میخ به من دوخت و ادامه داد. 

«درست در همین سالِ  ۱۷۹۹ مَلّاحِ ماجراجویِ بیست و سه ساله‌ای به نام جان کامینگز برای گُذَراندَنِ شب، همراهِ سایرِ رفقایش در بندرِ لوآور  واقع در شمالِ غربِ فرانسه در منطقه‌ی نورماندی، رَحلِ اقامت فرو افکند. جمعِ جوان و پرشور به معرکه‌ای نزدیک شدند که در آن شعبده‌بازی رِند برای عِدّه‌ای کَثیر از تماشاچیان شمشیرهای آخته قورت می‌داد. مَعرِکِه‌ی تردست به پایان رسید و جَماعت در غُروبِ غم‌انگیز و خون‌گرفته‌ی پَسین‌گاهِ دهانه‌ی دریاییِ رودِ سِن پَراکَنده شد. اما کامینگز نیمه‌های شب مخمور و لایعَقَل از باده‌گُساری‌ِ شبانه‌اش شروع به عَربَده‌جویی کرد.

مَلّاحان موجوداتِ غریبی هستند، به ظاهر نخراشیده و با بدن‌هایِ آفتاب‌خورده و چِغِر، پُرنقش از انبوهِ تاریخ‌ها و فاحشگانی که بر بَدَن‌هاشان خالکوبی شده‌اند. اما خام نشوید. یگانه رادمردانِ نازک‌دلی هستند که برای رَهیدنِ از شوریِ اَشک‌هایِ رقیق‌شان به اُقیانوس‌هایِ تَلخِ رُعب‌آور راه گم می‌کنند.

عُثمان، یک مسلمانِ مراکشی که در طولِ همسفریِ کوتا‌هش از جَبَلَ‌الطّارِق و به یُمنِ هدیه دادنِ سهمیه‌ی رُن‌اش به جان، صمیمیتی با او به هم زده بود، بلند شد تا آرامَش کند. با علم‌الاشاره و انگلیسیِ شکسته‌بسته‌ای از رفیقش پرسید: چِته؟ چه مَرگِته؟ می‌خوای گاردِ ساحلی طوق گردن‌ِ تک تک‌مون کنه و شب رو توی سیاه‌چال قاطیِ قاچاقچی‌های توتون بگذرونیم؟ چه مَرگِته، مَرد؟

– من هم می‌تونم. هر کدوم از تخم‌های من از کله‌ی اون بُناپارتِ دیوث هم گِردتره هم بزرگتره.

عربده‌اش را تمام نکرده بود که عثمان پرید و دهانِ جاشوی یانکی را با دست گرفت: دیوونه شدی، پسر؟ توی این بگیر و ببندها می‌خوای سرِ خودت و همه رو به باد بِدی؟

اما دهانِ جان هم چنان با شِدَّتی فَزاینده جمله‌ی «من هم می‌تونم» را با تمامِ اُکسیژنی که در ریه‌های دریایی‌اش داشت، فریاد می‌زد. اما عثمان اجازه‌ی برون آمدنِ این فریادهای رسوایی‌آور را به حلقِ رفیقش نمی‌داد. یک دفعه جان که راهِ خروجی بر کلماتِ می‌آلودش نمی‌یافت با تمامِ وجود مثل یک صَرعی شروع به دست و پا زدن کرد. عثمان کمی ترسید، کمی وا داد.

– باشه باشه. تو هم می‌تونی. می‌دونم می‌تونی. اما چی رو می‌تونی؟ بگو. ولی تو رو به الله داد نزن.- و با تردیدی مذهبی انگشتانِ سیه‌چرده‌اش را از روی لَبانِ جان شُل کرد.

جان مِثلِ غریقی که ساحل یافته باشد نَفَسِ عمیقی کشید و این بار با صدایِ آرام گویی رازی را در میان می‌نهد در گوشِ عثمان نجوا کرد:

– من هم می‌تونم، عثمان، به الله، من هم می‌تونم، می‌خوای به‌ت نشون بِدَم؟

– چی رو می‌تونی؟ آروم باش، پسر، قلبت داره می‌آد توی دَهَنِت. الان سِکته می‌کنی. بگو ببینم چی رو می‌تونی؟

– من هم می‌تونم شمشیر قورت بدم. به خدا راست می‌گَم.

– مزخرف نگو، مردِ حسابی. کدوم شمشیر؟ کدوم کَشک؟ کدوم پَشم؟

– این یارو فکر کرده خیلی مَرده، یک مُشت اوسکُلِ احمق دورِ خودش جمع کرده، فکر کرده فقط خودش این کاره‌ست. برو شمشیرها رو از توی کشتی بیار تا به همه‌تون نشون بده‌م مَرد کی‌یه نامرد کدومه!

– شمشیر کدومه؟ چرا دَریوَری می‌گی؟ مَرد و نامرد کدومه؟ نِجاسَت پاک عَقل از مُخِت شسته.

– می‌گَم برو شمشیرها رو از تویِ کَشتی وَردار بیار.

– عزیزِ من، برادرِ من، این یارو یک شارلاتانه مثلِ هزارتا شارلاتانی که با غروبِ آفتاب توی فرانسه با جیب‌هایِ ورم‌کرده از سِکّه‌های صدهاهزار، به قولِ خودت، اوسکولِ احمقِ دور و برِ خودش، بر می‌گردند خونه‌شون. اونها خام‌ند، نفهمند، خَر می‌شند، تو که یک جاشویِ دنیادیده‌ای دیگه چرا؟

– من شارلاتان نیستم. فرقش اینجاست. الان به همه‌تون ثابت می‌کنم.- این را گفت و چاقوی ضامِندارِ مَلّاحی‌اش را کِشید.

عثمان جا خورد و از ترس یک قدم عقب رفت. سر و صداها در آن نیمه‌شبِ شرجیِ بندر بقیه‌ی همراهان را هم بیدار کرده بود. حال حلقه‌ای انگشت‌شمار از مَلّاحان، به گِردِ ملاحِ مستِ تیغ بر کف چَنبَره زَده بود. از بالایِ فانوسِ دریایی اگر نگاه می‌کردی، اِنگار مَعرکه‌ای که چند ساعتِ قبل بر گِردِ لوتیِ شمشیرخوار موج زده بود بارِ دیگر تُنُک‌تر در اندازه‌ای مینیاتوری در حالِ شکل گرفتن بود. جیووآنی، یک سیسیلیِ کوتوله که در بیست و یک رقیب نداشت و دائم لاف می‌زد که در هر بندری که رسیده‌ زنی از او حامله شده، دستی به ریشِ تُنُکَش کشید، انگار می‌خواست انتقامِ خوابِ شیرینِ از کف‌‌رفته را با راه انداختنِ معرکه‌ای رایگان جبران کند.

– یعنی… تو هم می‌تونی مثلِ این یارو شمشیر قورت بدی؟

جان معطل نَکَرد. تهِ دسته‌ی چاقوی ضامن‌دارِ آخته‌اش را با دو انگشت گرفت و چاقو را به طوری که تا بیخِ دو انگشتش در دهانش ناپدید شود در حَلق فرو کرد و بعد از لحظاتی آن را در آوَرد. خواب از چشمانِ جاشوانِ چُرت‌آلود پرید. چشمانشان را می‌مالیدند تا آن چه را دیده بودند باور کنند. در این میان جیووآنی رِندیِ ایتالیایی‌اش به شکلِ خطرناکی گُل کرد.

– ببین، جان. نمی‌گم متعجب‌مون نکردی. واقعاً خُمارشکنِ کارِت حرف نداشت. مُنکِر نیستم. اما ببین. آخه..

و دوباره ریشِ تُنُکش را مالید. جان مُهلَتَش نداد.

– چی؟ مرد باش حرفت رو بزن!

– آخه.

– آخه بی آخه. – و یک باره چاقو را سَمتِ او گرفت. سیسیلی که پاک جاخورده بود وا داد.

– باشه، باشه، می‌گَم…

تسلیم شد: ببین نمی‌خوای کسانی که فردا توی این بندر ما رو بدرقه می‌کنند با نگاه مسخره‌‌مون کنند و زیرِ لب تو گوشِ هم پچ پچ کنند.

– چی پچ پچ کنند؟

تکانِ خشنی به چاقو که نوکش هنوز سمتِ سیسیلی بود داد: یالا بگو!

– بِگَند… خُب توی این بگیر ببند و کودتا و شُل‌کُن-سِفت‌کُن از لندن جاشو با خودشون آوُردند شارلاتان اضافه کُنَند به شارلاتان‌های فرانسه… و با ملاحظه‌ی عمیقی این جور نتیجه گرفت: می‌فهمی که چی می‌گم؟ از اون گذشته…

– از اون گذشته چی؟

– اصلاً ولش کن. بر شِیطونِ لَعین لعنت… چه فکرایی که توی کَلّه‌ی آدم نمی‌ندازَند…

– گفتم تخم داشته باش حرفت رو بزن. نکنه اونا رو توی بندر لایِ رختخوابِ زن‌هایی که حامله کردی جا گذاشتی با خودت نیاوردی.

قهقهه‌های بدمستیِ آن جمع اِسکِلِه را تِرکاند. موضوع دیگر ناموسی شده بود. جیووآنی دستی انداخت و با بی‌اعتنایی وسطِ خِشتَکِ شلوارش را خاراند و ادامه داد: باشه. حالا که اصرار داری می‌گم. ببین. همه‌ی ما می‌دونیم معنیِ بلعیدن یعنی چی؟ حالا یک نمایشی هست، یک دَلقَک می‌آد بَساطی راه می‌ندازه چاهارتا دلقک‌تر از خودش برای اِرضاءِ مِیلِ دلقکیِ خودشون کَف و کِل می‌کشند و پول توی کلاهِ اون دلقکِ بزرگ می‌ندازند، این یک بَحثه؛ این که من و تو از اون وَرِ دنیا بیایم توی خاکِ این ملت نصفِ شبی داد و بیداد کنیم و شامورتی‌بازی در بیاریم بحثِ دیگه‌ست. الان این بندر می‌خواد بفهمه که ما چه قدر فهم‌مون از معنایِ بلعیدن درسته و آیا اصلاً خایه‌ی داشتنِ فَهمِ درستی از معنایِ بلعیدنِ شمشیر یا چاقو لایِ پاهامون داریم یا نه؟

این بار هیچ کس نخندید. انگار یک دفعه نسیمی که میانِ ساحل و دریا گشت و گذار می‌کرد خشکید.

جان بی‌فوتِ وقت چاقو را دوباره با دو انگشت در خِرخِره‌ی خود بُرد و یک باره دو انگشتش را رها کرد. موج بر آب چین نمی‌انداخت. راستی راستی چاقوی ضامن‌دارِ بیست و پنج سانتی را قورت داده بود. ملت باورش نمی‌شد. منتظرِ فاجعه‌ای بودند که هرگز رخ نداد. مَلَوانِ انگلیسی سورمور و گُنده دست به سینه زُل زُل رفقایش را نگاه می‌کرد گویی اَشباحِ تَتَوشده بر بازوهایش می‌درخشیدند. شب تازه فتیله‌اش را روشن کرده بود. بُطری‌های رون و ویسکی باز شد و بارانِ اَسکِناس‌های دُرُشت رویِ سَرِ مَلَوانِ خَنَجرخوار باریدن گرفت. دکتر مارسِت در گزارشش می‌نویسد که آن شب جان سه چاقویِ دیگر را دُرُستِه در میانِ جُرعِه‌هایِ سنگینِ مشروب قورت داد. از این چهار چاقو سه تا را ظَرفِ دو روزِ آتی دفع کرد اما چاقوی چهارم بدونِ ظُهورِ هیچ علائم و سَنتومِ بیماری دفع نَشُد.

شش سالِ بعد وقتی که جان در بوستون لافِ غریبی می‌زد کسی حرفش را باور نکرد، لِذا برای اِثباتِ مُدَعایَش شِش چاقو را دُرُسته بلعید. روزِ بعد در غوغایِ ناباوریِ جَماعتی مُتِحَیِّر هَشت چاقوی دیگر هم بَلعید. این بار دیگر کارش به بیمارستان کِشید و در بیمارستانِ چارلستون بستری شُد که توانستند قَطَعاتِ عَدیدی از چاقوهای بلعیده را از معده‌اش خارج کُنَند. امّا اِشتِهای آهنینِ این مَردِ سَرکِش سیرمانی نَداشت. در ۴ و ۵ دِسامبرِ ۱۸۰۵ دوباره حینِ خَمّاری و برایِ سَرگَرمی خَدَمِه‌ی کَشتیِ اِچ.اِم.اِس ایسیس  دوباره چاقو بَلعید و این بار هِفدَه تا. روزِ بَعد یعنی ۶ دسامبر با درد و اِستِفراغ به پزشکِ عرشه، دکتر بِنجامین لارا مراجعه کرد و برایش استفاده از روغَنِ کَرچَک، انجامِ تَنقیه و بالا َانداختنِ حَبِّ تریاک برای تسکینِ درد تجویز شد. از آن جایی که سَنتوم‌ها ادامه یافتند، تلاشی صورت گرفت تا آهنِ موجود در مِعده با مصرفِ دُزِ روزانه‌ای برابرِ ۴۰ قطره اسیدِ سولفوریک استحاله شود. در طولِ اقامتش در کشتی، کامینگز دسته‌چاقوهای فراوان بالا آورد و البته قطعاتی از آهن. سرانجام از خدمت مُنفَصِل شُد. درمان و بستری‌اش کَماکان با حبِ تریاک و مصرفِ اسید سولفوریک ادامه یافت تا آن که سرانجام در مارسِ ۱۸۰۹ در حالی که جز پوستی از استخوان از او باقی نمانده بود بدرودِ حیات گفت. در گُواهیِ فوت در بخشِ توضیحِ علتِ مرگش ذِکری به بَلعِ اشیاءِ غیرخوراکی نشده بود. او بر اثرِ گرسنگی مُرد.»

دکتر میزِراک مَفتونِ دِرَخشِشِ کاردِ نقره‌ایِ سلطنتی که حال ژِله‌ای سرخ‌رنگ بر آن می‌لرزید، رازی برایم ‌گشود:

« جوانی بیست و سه ساله لافی در سرزمینی غَریب زد و چاقویی را که یارِ وفادارِ همیشگی‌اش در پاره کردنِ خوراک‌هایش بود بَلعید. آن چاقو و از پیِ آن چاقوهای دیگری که او بَلعید می‌توانستند دل و روده‌‌اش را بِدَرَند. بی‌آبرویش کُنَند و به مرگی دردناک و خونین از پای درش آوَرَند اما هرگز زنجیرِ سِتَرگِ وفاداری را که تا اَبَد بر گردنِ آنان در راهِ خدمتگزاری بسته شده است نَگُسَستَند. عِدّه‌ای که خُرافِه‌پَرَست‌تَر هستند معتقدند ‌آن دِشنه‌ها مُنتَحِرانه به اَعماقِ هاضمه‌ی کامینگز رسوخ کردند، در او حَل شدند و در روحِ او رشته‌ی ظریف و نامرئی‌ای را که میانِ خورد و خوراک وجود دارد قطع کردند. اما دسته‌ی دومی هستند که به جَذبِه‌ی عارفانه در ذاتِ کُلِ کائِنات ایمان دارند و معتقدند آن چاقوهایِ تیز به جایِ نفرت ورزیدن و فرو رفتن در جسمِ مَرد ذره ذره حل شدند و در طولِ ده سال در روحِ  او نَشت کردند، چون عشقی سِتَرگ که با گُذَشتِ زمان هر دم از ضمیرِ جان نازُدودَنی‌تر می‌شود، به یگانه مطلوبِ طالب مُبَدَّل می‌گَردد و در سَردابِه‌های ابَدیتی مَخوف به هِیأتِ او در می‌آید و او را به هیأتِ خود در می‌آوَرَد. گر چه به زَعمِ من تَجمیعِ هر دو نَظَر هم غیرممکن نیست. به هر روی، کامینگز، مَلعون یا محبوبِ چاقوهایش، دور از نعره‌های مستانه و غریوهای شادخوارانه‌ی جَماعتِ پُرهِلهِله ذره ذره در بویِ گَندِ روغنِ کَرچَک و اسید سولفوریک حل شد و از گرسنگی مُرد. حیرت‌آور نیست، دکترِ عزیز؟ چیزهایی ظاهراً چنان جزئی، با چه عشق و نفرتِ عظیمی از  ما انتقام می‌گیرند؟ از لغزش‌های به خیال‌ِ خودمان چنین پیش‌پاافتاده؟»

 

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر