cancer

مامان‌ها که هیچ وقت نمی‌میرند

خانم‌های مُرده‌شور مامان را که آوردند گذاشتند رویِ تختِ مرده‌شورخونه و پارچه را از صورتش برداشتند، خاله غَش کرد. نازی خانم، زنِ غلام‌گل‌فروش، زود رفت برایش آب‌قند درست کرد و آورد. قُلُپ قُلُپ به دَهَنِ خاله…
پژمانِ رضایی، مترجم، نمایش‌نامه‌نویس و داستان‌نویس است. او متولد تهران و از سال ۲۰۰۶ ساکن آمریکای لاتین است. پژمان به تحصیل و تدریس و تحقیقِ ادبیات اشتغال دارد و به اسپانیایی و فارسی می‌نویسد. او چند اثر اسپانیایی را به فارسی ترجمه کرده و از جمله نویسندگانِ معاصری چون، آنتونیو بوئِرو بایِخو، آلفونسو ساستره، اِمیلیو کارباییدو، گراسیا مورالِس، پالوما پِدرِرو، سانتیاگو سِررانو و نویسندگانِ کلاسیکی چون پِدرو کالدرون دِ لا بارکا و لوپه دِ وِگا، اولین بار با ترجمه‌های او در ایران معرفی شدند.

خانم‌های مُرده‌شور مامان را که آوردند گذاشتند رویِ تختِ مرده‌شورخونه و پارچه را از صورتش برداشتند، خاله غَش کرد. نازی خانم، زنِ غلام‌گل‌فروش، زود رفت برایش آب‌قند درست کرد و آورد. قُلُپ قُلُپ به دَهَنِ خاله می‌ریخت که نصفش را پائین می‌داد و نصفِ دیگرش روی لباسش می‌ریخت. پریسا بیرون گریه می‌کرد و جرأت نمی‌کرد پایش را توی غسالخونه بگذارد. من که قَدَّم درست‌حسابی به بالایِ شیشه نمی‌رسید رویِ نوکِ پا بلند شدم تا مامان را بهتر ببینم.

خانم‌مُرده‌شورها شروع کردند به آب ریختن رویِ کَلّه‌ی تاسِ مامان با یک دوش‌تلفنی. بعد صورتش را خوب با لیف و صابون کف‌مالی کردند. چشم‌های بسته و بی‌مژه‌ی مامان را که عین چشمِ مارمولک‌ها شده بودند با دقت یک جوری که انگار می‌خواستند آب‌صابون توی‌‌شان نرود و نسوزاند با نوکِ انگشت‌ها تمیز کردند. گوش‌هایش را هم که بدونِ موهای سر عین برگِ کاهو بیرون زده بود خوب کیسه کشیدند و آب ریختند. پوستِ مامان راستی راستی عینِ پوستِ فیل طوسی رنگ شده بود به جز جایِ سوزنِ سُرُم‌ها که، ردیف، رگ‌های هر دو دستش را گُله به گُله بنفش کرده بودند. ناخن‌های دست و پاهاش عین ناخن‌های خروس زردِ مایل به سفید بودند. خانم‌ها سر و گردن را که شستند پارچه‌ی روی سینه‌ی مامان را کنار زدند. جای سینه‌های مامان دو جای بریدگی عین یک هفتِ بزرگ بود آخر سینه‌هایش را چند ماه پیش بریده بودند و دور انداخته بودند چون سرطان همه جایش را برداشته بود.

سرطان یک مریضی است مثلِ درخت. اولش یک دانه‌ی کوچک است قدِ نخود، بعد کم کم بزرگ می‌شود و گُنده و گُنده‌تر می‌شود جوری که در نهایت می‌شود قدِ خود آدم و حتّا بزرگ‌تر. آن موقع به جای آدم دیگر فقط آن مریضی یعنی سرطان باقی می‌ماند. یعنی این جنازه که خانم‌مرده‌شورها دارند با دقت این وَر آن وَر می‌کنند و به آن لیف و صابون می‌کشند و خوشگل و قشنگش می‌کنند مامانِ من نیست که. همان مریضییه‌ست زیرِ پوستِ مامان. خوبیِ سرطان این است که واگیردار نیست و ما بعد از این که آن را کفن بپیچیم و توی قبر بگذاریم و رویش خاک بریزیم، مار و مورهایِ قبر به جانش می‌اُفتند و ترتیبش را می‌دهند و ظرفِ چند روز هیچ چیز از آن باقی نمی‌ماند.

همه‌ی این چیزها غروب وقتی خسته و کوفته از سرِ خاک برگشتیم به خانه تویِ سَرَم بود. وقتی دوتایی با پریسا تویِ اتاق تنها بودیم و او با بلبل‌زبانی، خیلی با آب و تاب، برایم تعریف می‌کرد که

– الان شبِ اولِ خاله نیلوفره. دو تا فرشته، به اسمِ نَکیر و منکر، که یکی کارهایِ خوبِ خاله ‌رو نوشته و یکی کارهای بدِ اون رو، دارند اَزش سوال و جواب می‌کنند. اون‌ها یک ترازو دارند، که با اون همه‌ی اعمالِ زندگیِ آدم‌ها رو وزن می‌کنند. اگه کفه‌ی بدی‌ها بیشتر باشه آدم می‌ره جهنم اگر کفه‌ی خوبی‌ها بیشتر باشه آدم می‌ره بهشت. همه‌ی ما، سامان، دو تا فرشته داریم… یکی روی شونه‌ی راست یکی روی شونه‌ی چپ اما نامرئی‌ند یعنی ما نمی‌تونیم ببینیم‌شون… تازه یک خبرِ بد: امشب که شبِ اولِ قبر هست قبر خاله نیلوفر رو فشار می‌ده.

یک دفعه پریسا که از حرف‌های خودش ترسیده بود تُند از جاش بلند شد دوئید آمد کناردست من وُ با هر دوتا دستش دستِ راستِ من را گرفت وُ تنگ چسبید بغلِ من.

وقتی سوال کردم: این چیزها را از کی و کجا یاد گرفتی، گفت که بعد از ظهر پُشتِ درِ آشپزخانه به حرف‌های مامانِ خودش با عمه‌ی من گوش داده که داشتند گوشتِ خیرات برای همسایه‌ها بسته‌بندی می‌کردند تا قبر، مامان را خیلی محکم فشار ندهد. من که دوست نداشتم پریسا هیچ وقت از کنارِ من تکان بخورد هیچ به او نگفتم که بزرگترها وقتی ما کوچک‌ترها حرف‌های‌شان را گوش وای می‌ایستیم به همدیگر دروغ می‌گویند تا ما حرفهای‌شان را نفهمیم.

آخر پریسا خیلی قشنگ است. آدم از نگاه کردن به‌ش سیر نمی‌شود و وقتی حرف می‌زند لحنِ صداش این قدر شیرین است که اصلاً مهم نیست راست می‌گوید یا دروغ. آدم می‌خواهد همین جور به حرف‌های پریسا گوش بدهد و هیچ وقت حرف‌هایش تمام نشود. به خصوص آن موهایِ سیاه و حلقه‌حلقه‌اش که همیشه بویِ گُل می‌دهند و از تمیزی می‌درخشند. فقط حیف که خیلی بچه است و حرف‌های پَرت و پلا زیاد می‌زند امّا این‌ها اصلاً مهم نیست. همین که از فشارِ قبر بترسد و این جور کنارِ من باشد خیلی خوب است امّا کم کم از ترسو بودنِ خودش خجالت کشید و گفت دارد توی این هوایِ بسته‌ی اتاق خفه می‌شود و برویم توی بالکن هوا بخوریم و کرمِ شبتاب‌ها را تماشا کنیم. شاید هم می‌خواست زیر زبانم را بکشد چون توی بالکن به من گفت:

– ای کاش خونه‌ی ما هم کِرمِ شب‌تاب داشت. نه یکی، نه دوتا. هزار تا. ده‌هزار تا. این جوری. عینِ خونه‌ی شما. آدم فکر می‌کنه ستاره‌های آسِمون کَنده شده‌ند و اومده‌ند رویِ زمین بال بال می‌زنند.

منِ ابله محوِ چشم‌های سیاهِ پریسا و دسته‌موی تاب‌خورده و وِل‌شده رویِ پیشانی‌اش بودم که انگار تمامِ بوهایِ خوبِ دنیا تویش قایم شده بودند، چون از دهنم پَرید و گفتم:

– شما که خونه‌تون مورچه‌های بالدار نداره.

یک دفعه فهمیدم که سوتی دادم و خفه‌خون گرفتم.

– چی می‌گی، سامان؟ حالت خوبه؟ من دارم از کرمِ شبتاب حرف می‌زنم. مورچه‌ی بالدار دیگه چه صیغه‌ای؟

من هم خودم را به آن راه زدم تا رَد گم کنم.

– ها! آها! کرمِ شبتاب! آره، آره، خیلی قشنگند!

و کَفِ دستِ نرم و عرق‌کرده‌اش را گُذاشت روی پیشانی‌م. دستی بود که از بوس کردنش هیچ وقت سیر نمی‌شدم و از همین جا قشنگ معلوم بود که پریسا راست می‌گوید و حالَم اصلاً خوب نیست. باید برویم بخوابیم تا زود کله‌ی سحر از خواب بلند شویم که کُلی کار داریم و لعنت به من اگر پریسا دروغ بگوید.

ختم و سه و هفت عینِ برق و باد آمدند و رفتند. پریسا هم از خانه‌مان کمرنگ و کمرنگ شد تا دیگر شد مثلِ قدیم دخترخاله‌ام، آن دوردورها، توی گیشا، بالاتر از شهرآرا.

خاله هفته‌ای دو سه بار یک قابلمه‌ بزرگ برنج می‌دهد کامبیز خان تا برای‌مان بیاوَرَد. آخرِ هفته‌ها هم عمه زحمت می‌کشد. آخر بابا بلد نیست غذا درست کند. به خصوص پلو را یا می‌سوزاند یا شِفته می‌کند اما اُملت و میرزاقاسمی خوب در می‌آورد. برنج را با همین‌ها می‌خوریم. گاهی هم با کوبیده‌ یا جوجه که از بیرون سفارش می‌دهد. بدیش این است که من ساعتِ دوازده می‌رسم خانه اما بابا ساعت پنج. برای همین ناهارِ فردا را شبِ قبل آماده می‌کند تا وقتی من آمدم فقط آن را روی گاز گرم کنم. دَرِ حیاط را که باز می‌کنم بی‌اختیار به سرپیچِ گُنده و خالی از حُبابِ چراغِ بالکُن خیره می‌شوم که مثلِ یک چشمِ بزرگ از آن بالا به من که توی چهارچوبِ دَرِ حیاط هستم نگاه می‌کند و حتّا وقتی من جلوی پادَری هستم چشم از دَرِ سبزرنگِ حیاط بر نمی‌دارد. من از دیدنِ سرپیچ بغض می‌کنم، چشم‌هایم اشک جمع می‌شود امّا لب‌هایم لبخند می‌زنند و قلبم تُند تُند می‌زند حتّا بیشتر از وقتی که پریسا از ترس پرید و دستم را دودستی محکم توی سینه‌اش گرفت. آخر این سرپیچ و من چشم‌مان به این درِ سبز منتظر یک نفر است. یک نفری که فقط رازِ بینِ ما سه‌تاست. بینِ من و مامان و سرپیچِ خالی. فقط باید صبر داشته باشم و لحظه‌شماری کنم که چهلِ مامان بگذرد و همه‌ی آب‌ها از آسیاب‌ها بیفتد و مامان پاک فراموش بشود. وقتی که دیگر خاله و عمه هیچ قابلمه برنجی نفرستند و همه چیزی عادی بشود درست مثلِ قبل از مُردنِ مامان. از چند ماهِ پیش که مامان این راز را به من گفت و سفارش کرد که این راز را به هیچ اَحَدالناسی حتّا به بابا هم نگویم. چون اگر بگویم طلسمِ راز باطل می‌شود و دیگر اتفاق‌ها آن جور که او گفت نمی‌افتد. من هم چون آرزوم است که اتفاق‌ها همان جوری بیفتد که او گفته بود رازم را به هیچ کس نگفته‌ام حتّا به بابا.

تازه یک ماه بود که سینه‌ی راستِ مامان را برداشته بودند اما توفیری نداشت چون سرطان از سینه به کَبِدش زد و باید شیمی‌درمانی می‌شد. داشت توی آینه‌ی هال اولین گِردیِ کَچَلی را که عین یک دوزاری بالایِ گوشِ راستش در آمده بود با این وَر آن وَر کردن موهایش قایم می‌کرد که من توی بالکن داشتم جنازه‌های مورچه‌های بالدار را با جارو توی خاک‌انداز می‌ریختم و یک هو زیرِ گریه زدم. بُدو بُدو آینه را وِل کرد و آمد پیشِ من. اول فکر کرد بلایی سرم آمده و شروع کرد سر و کله‌ام را جوریدن.

– تو یک دفعه چه‌ت‌ شد، سامان جان، حرف بزن ببینم. جایی‌ت درد می‌کنه؟

– آره!

– کجا؟ کُجات درد می‌کنه؟

– استخونِ سینه‌م، این جا زیرِ گلوم.

همین جور که زُل زُل توی چشمهام نگاه می‌کرد لبخند به لبش شکفت. قشنگ معلوم بود که می‌دانست من بعد از ظهر پُشتِ درِ اتاق‌خوابِ‌ مام‌بابا قایمکی به جروبحث‌ها‌شان گوش داده بودم، چون نه گذاشت نه برداشت به من گفت:

– می‌ترسی بمیرم؟

تا این را گفت، احساس کردم صورتم گُر گرفت و مچاله شد. شروع کردم بلند بلند از شدتِ گریه وَنگ زدن. سرم را محکم توی جای خالیِ آن سینه‌ی نداشته‌اش، فشار داد و همین جور که اشک می‌ریخت با صدایِ بلند شروع کرد قاه قاه خندیدن. چند دقیقه پشتم را با کفِ دست مالید تا گریه‌ام تبدیل به سکسکه شد.

– دیوونه‌ی خُل!

– برای چی؟

– واقعاً فکر کردی من می‌میرم؟

– نمی‌میری؟

– مامان‌ها که هیچ وقت نمی‌میرند!

خودم را از بغلش کَندَم و دوباره نگاهش کردم.

– نمی‌میرند؟

– نه تا موقعی که بچه‌هاشون بزرگ بشند و از آب و گل در بیان. بعدش چرا.

– یعنی تو تا موقعی که من مَرد بشم نمی‌میری؟

– معلومه که نه. خُدا که هیچ وقت بچه‌ها رو بدونِ مادر نمی‌ذاره.

– یعنی خوب می‌شی؟

– من سرطان دارم، سامان جان. سرطان یک مریضی‌یه شکلِ درخت. اولش یک دونه‌ی کوچیکه قدِ نخود، بعد کم کم گُنده و گُنده‌تر می‌شه جوری که در نهایت می‌شه قدِ خود آدم، حتّا بزرگ‌تر. اون موقع دیگه به جای آدم فقط سرطان باقی می‌مونه.

– پس خودِ آدم کجا می‌ره؟

– آفرین. کجا می‌رن؟ مامان‌ها وقتی سرطان می‌گیرند خاک‌شون می‌کنند اما بعد از چهل روز خیلی قشنگ‌تر و خوشگل‌تر از قبل بر می‌گردند پیش بچه‌هاشون.

– دروغ می‌گی!

– هیچ مامان بابایی هم به بچه‌هاش دروغ نمی‌گه، مگر…

– مگر چی؟

– مگر بچه‌ها قایمکی حرف‌های پدرمادرشون رو گوش وایستن. اون وقت‌ پدرمادرها برای این که بچه‌هاشون دیگه گوش نایستند دروغ می‌گن.

– یعنی همه‌ی این حرف‌هایی که تو و بابا به هم گفتید دروغ بود!

– تا شما باشید که دیگه قایمکی حرفِ بزرگترها رو گوش واینَستی!

– یعنی راستی راستی مامان‌ها نمی‌میرند؟

– امتحانش مجانی‌یه. شما از فردا همه‌ی این مورچه‌های بالدارِ مرده رو توی باغچه خاک کن. خودت می‌بینی بعد از چهل روز اونهایی که بچه‌های کوچیک دارند چه طوری خوشگل‌تر از قبل بر می‌گردند همین جا پیش بچه‌هاشون.

درست چهل روز هر شب جنازه‌‌ی مورچه‌های بالدار را به جایِ ریختن توی سطلِ آشغال توی باغچه دفن کردم و آمارِ دقیقش رو آخرِ دفتر نقاشی‌م علامت گذاشتم. شبِ چهلم یک هو حبابِ لامپ با صدای بلند ترکید و روی سرِ بابا ریز ریز شد. من و مامان دوئیدیم طبقه بالا، توی بالکن، امّا خوشبختانه بابا چیزیش نشده بود. از شبِ بعد کم کم کِرمِ شبتاب‌ها پیدای‌شان شد. عینِ ستاره‌های کَنده شده‌ از آسمان که آمده بودند رویِ زمین بال بال می‌زنند. ظرف یک هفته کُلِ بالکن پُر شد از مورچه‌های بالدارِ مادر که به خاطرِ بچه‌هاشون قشنگ‌تر از قبل به شکلِ کرم‌های شبتاب برگشته بودند.

– دیدی، سامان؟ به‌ت نگفتم مامان‌ها هیچ وقت نمی‌میرند؟ نگفتم مامان‌ها هیچ وقت دروغ نمی‌گَن؟ دیدی با چشمِ خودت؟ … حالا باور کردی؟… قشنگند، مگه نه؟ حالا یک چیزی رو بهم بگو ببینم: دوست داری ببینی من چه شکلی بر می‌گردم؟

من که دَهَنم از تعجب باز مانده بود تِتِه پِته کردم.

– تو… تو مَگه می‌دونی چه جوری بر می‌گردی؟

– پس چی فکر کردی؟ مامان‌ها از همه چی خبر دارند! حتّا می‌دونم چه شکلی می‌رم.

– مگه با این شکلی که داری نمی‌ری؟

– آخرین بار که من رو ببینی کله‌م تاس تاسِ شده، عین سیرابی. چشمهام عینِ چِشمِ مارمولک بدونِ مژه‌ست. گوش‌هام عینِ برگِ کاهو از بغلِ کله‌م زده بیرون. رنگِ پوستم عین پوستِ فیل خاکستری شده و ناخن‌هام عینِ پنجه‌های خروس زردِ مایل به سفیده. اونوقته که می‌دونی اون دیگه من نیستم. کی‌یه؟

– سرطانه!

دوباره من را توی سینه‌ی حالا خالی از هر دو تا سینه‌اش فشار داد و این بار هر دو با هم قاه قاه می‌خندیدیم.

– حالا بذار به‌ت نشون بدم با چه قیافه‌ی خوشگلی بر می‌گردم! اما قبلش باید یک قولی به‌م بدی.

– چه قولی؟

– قول بدی وقتی این جور برگردم بیشتر از الان دوستم داشته باشی.

– قول می‌دم.

– مردونه؟

– مردِ مردونه.

رفت موبایلش را آورد. کمی گشت و تویِ آن عکس یک زن را به من نشان داد.

– قشنگه نه؟

– چه قدر خوشگله. عین فرشته‌هاست. خیلی قشنگه. یعنی تو این جوری بر می‌‌گردی، مامان؟

– دقیقاً همین جوری.

و برگشت. دقیقاً همان جوری.. عین مورچه‌های بالدار که با بالهای سوخته به خاک سپرده بودم اما با بالهایِ پُر از نور به دنبالِ بچه‌هاشان برگشتند. آخر مامان‌ها هیچ وقت نمی‌میرند. آخر مامان‌ها هیچ وقت دروغ نمی‌گویند.

اولین چهارشنبه بعدِ از شَبِ چهل، عکسِ توی موبایل زنده شد و مامان تویِ چهارچوبِ سبزِ در، پشت بابا، با خجالتی که انگار از تأخیرِ چند روزه‌اش داشت پیدا شد. من بی‌اختیار دوئیدم و او را با تمام وجودم توی چهارچوبِ در بغل کردم و دست‌ها و صورتش را غرقِ بوسه کردم. او هم که با چشم‌های گِرد شده به چشم‌های گرد شده‌ی بابا نگاه می‌کرد من را توی سینه‌هایی که حتّا بزرگتر از روز اول هم بودند، فشار داد. نیامده بود که بماند، بال‌های پُر از نور هم نداشت که پرواز کُند اما من با گریه نگذاشتم و او برای همیشه پیشِ ما ماند. از مامانِ اولم هم مهربانتر است و من هم همان طور که قول داده‌ام او را خیلی بیشتر دوست دارم اما هنوز نتوانسته‌ام عادتِ بدِ گوش وایستادن به حرفِ بزرگ‌ترها را ترک کنم.

دیشب که توی بالکن نشسته بودند، هندوانه می‌خوردند و گَپ می‌زدند.

– این همه کرمِ شبتاب از کُجا ریختند این جا، مرتضا؟ سمپاش بیاریم. یک وقت مریض‌مون می‌کنند ها!

– اَمان از دستِ شما زن‌ها. اون از نیلوفر که کلی به پسرخاله‌ش پول داد این‌ها رو از جنگل‌های گرگان جمع کردند، دور از چشمِ سامان آوردند این جا. این از تو که می‌گی سمپاش بیاریم زبون‌بسته‌ها رو قتلِ عام کنیم.

– از جنگل‌های گرگان؟ دور از چشمِ سامان؟ یعنی چی؟

– اون به من گفت که ربطش رو نپرسم من هم نپرسیدم. تو هم نپرس که نمی‌دونم. تازه حبابِ چراغ رو هم گفت بترکونم.

– حتماً قایمکی به دور از چشمِ سامان؟

– اِ، آره! تو از کجا می‌دونی؟

– «آخه مامان‌ها از همه چی خبر دارند»

مامان که این را گفت نزدیک بود پِقی بزنم زیرِ خنده. دمپایی‌هایم را در آوردم گرفتم دستم و پاورچین برگشتم اتاقِ خودم، چون تابلو بود که فهمیده بودند حرف‌هایشان را گوش وایستاده‌ام و داشتند عین آب‌خوردن به هم دروغ می‌گفتند.

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر