ادبیات، فلسفه، سیاست

The Ants - Salvador Dali

لشکر مورچگان

سامره عباسی

شک نداشت کابوس دیشبش به آن دو قطعه قبری مربوط می‌شد که داوود خریده بود. سرش به شدت درد می‌کرد. ساعت از یازده گذشته بود. یلدا و داوود خانه نبودند. سعی کرد کابوس دیشبش را به خاطر بیاورد…

شک نداشت کابوس دیشبش به آن دو قطعه قبری مربوط می‌شد که داوود خریده بود. سرش به شدت درد می‌کرد. ساعت از یازده گذشته بود. یلدا و داوود خانه نبودند. سعی کرد کابوس دیشبش را به خاطر بیاورد اما تصاویر، مثل تکه ابرهای پراکنده در ذهنش خالی از معنا بود. این کار سردردش را بیشتر می‌کرد. حالت تهوع داشت. به دستشویی رفت و چند باری عق زد اما چیزی از معده‌اش بالا نیامد. مشتی آب خنک به صورتش پاشید و به چهره‌ی خسته و چشمان سرخش در آینه نگاه کرد. سه روز به عادت ماهانه‌اش مانده و پوستش کدر شده بود. از خودش بدش آمد. باز فکر آن دو قبر لعنتی سرش را به درد آورد. چطور داوود به سرش زد برود دو قطعه قبر بخرد؟ از این که داوود به مرگ او فکر کرده ترسیده بود. انگار دو واحد آپارتمان خریده باشد مدام می‌گفت: «اوکازیونه. درجه یک. عالی. با صفا. اطرافش پر از دارو درخت. کل تهرونو بگردی همچین جایی پیدا نمیشه». داوود همیشه همینطور بود. از هر چیزی که می‌خرید همینطور تعریف می‌کرد؛ آپارتمان به این خوبی پیدا نمی‌شه، کیف به این خوبی پیدا نمی‌شه، پیراهن به این خوبی پیدا نمی‌شه، کفش به این خوبی، تلویزیون به این خوبی، ماشین به این خوبی، قبر به این خوبی… دوباره اعصابش به هم ریخت و سردردش تشدید شد. دلش فنجانی چای داغ می‌خواست. به آشپزخانه رفت و چشمش به گلدان طلایی‌رنگی افتاد که روز پیش خریده و حالا روی پیشخان آشپزخانه می‌درخشید. با خودش فکر کرد نباید در خریدنش عجله می‌کرد. یلدا یادداشتی نوشته و به در یخچال چسبانده بود: «بعد از مدرسه با دوستام میرم استخر. تا ساعت هفت میام خونه. لطفاً مدام بهم تلفن نکن». لحنش خالی از محبت بود. کلمات یلدا انگار همیشه عصبانی بودند و بازدارنده. کتری را روی اجاق گذاشت. ساعت‌هایی را که در خانه تنها می‌ماند، دوست داشت. صدای گرومپ گرومپ پایکوبی‌های پسر پنج ساله‌ی طبقه‌ی بالا شروع شد و حتم داشت تا شب همینطور ادامه خواهد یافت. همسایه‌ها به او گفته بودند آن پسربچه بیش‌فعال است و چاره‌ای جز تحمل نیست.

حالا حتی وزوز مگسی هم حالش را بدتر می‌کرد. دو سوی سرش نبض می‌زد و هربار که سرش را پایین می‌گرفت چشم‌هاش تار می‌شد. فکر شیرینی کشمشی‌های تازه در یخچال، اشتهایش را باز کرد. کتری جوش آمده، سوت می‌کشید. چای دم کرد. چیزی محکم به شیشه خورد و سردردش را یادآوری کرد. نمی‌دانست به پسربچه‌ی طبقه بالا می‌گفت یا به شیئی که محکم به شیشه برخورد کرده: «لعنت به پدر و مادری که شماها رو پس انداخته». دلش خنک شد. اگر داوود می‌شنید حتماً خلقش تنگ می‌شد، از زن‌هایی که این‌طور حرف می‌زنند، خوشش نمی‌آید. فحش‌دادن را رفتاری مردانه می‌داند. ناگهان سردردش جایی میان دو ابرویش انگشت گذاشت و مجبورش کرد چشم‌هایش را ببندد. نفس عمیقی ‌کشید. مگس مزاحم دست‌بردار نبود. اصرار داشت جایی روی صورتش بنشیند. از هرجا که بلندش می‌کرد چرخی می‌زد و باز جای دیگری می‌نشست. کلافه از جایش بلند شد و از پشت کمد لباس، مگس‌کش را برداشت و بی‌حرکت روی صندلی پایه‌بلند کنار پیشخان آشپزخانه نشست. مگس آمد و روی بینی‌اش نشست. ‌‌پراندش. مگس چرخی ‌زد و این بار روی دست راستش نشست. ‌پراندش. ول‌کن نبود و بر سرنوشت شومش اصرار داشت. بار دیگر چرخی زد و این‌بار روی ران پای راستش نشست. او مگس‌کش را بالا ‌برد و با تمام توان ضربه‌ای بر سر مگس سمج فرود ‌‌آورد. مگس مرد. دیگر صدای وزوزی در کار نبود. مثل اینکه مهمانِ مزاحم پرحرفی از خانه رفته باشد. لحظاتی بعد دریافت خانه بدون حضور آن مگس چنان ساکت است که او را می‌ترساند.

چشم‌هایش را بست و تصاویر کابوس دیشب به مغزش هجوم ‌‌آورد. خودش را دید که در باغ متروکی می‌دوید. درختان باغ همگی خشکیده‌ و به اشکال ترسناکی درآمده‌ بودند. ده ساله بود و گویی از چیزی یا کسی فرار می‌کرد. هوا سرخ و نیمه‌تاریک بود. او پابرهنه با تمام توان می‌دوید. اما هر چه تندتر می‌دوید، تعقیب‌کننده‌ به او نزدیک‌تر می‌شد. ناگهان دستی نیرومند پیراهنش را چنگ زد و او جیغ ‌کشید. دست نیرومند او را بر زمین ‌کشید و به جای نامعلومی ‌برد.

به تقویم نگاه کرد. جمعه، ۲۴ آبان. امروز سالگرد مادرش بود. شاید مثل همیشه حلوا بپزد و بین همسایه‌ها پخش کند یا پولی به نانوایی‌های جنوب شهر بدهد تا نان رایگان به مردم بدهند. اما از اینجا تا جنوب شهر راه زیادی است. همینجا هم آدم محتاجِ نان کم نیست. هربار که این کار را می‌کند تا شب حس خوبی دارد و خیال می‌کند چهره‌ی مات و بی‌حالت مادر در قاب عکس نیز لبخند می‌زند. مادر، سی و هفت ساله بود که سکته کرد و آمبولانس سفیدی آمد و او را برای همیشه برد. برای صدهزارمین بار از خودش می‌پرسد آیا مادر از مرگ می‌ترسید؟ آیا به مرگش فکر کرده بود؟ خودش چه؟ نه، خودش از مرگ نمی‌ترسد. از خفه شدن می‌ترسد. می‌ترسد مرگ، مثل رد شدن از تونل تنگ و باریکی باشد که هرچه جلوتر برود تنگ‌تر شود یا دستی باشد که گلوی آدم را بفشارد. دو ماه دیگر چهل و دو ساله خواهد شد. آری از مرگ می‌ترسد.

کسی زنگ در را زد و سردرد را به او باز ‌گرداند. از چشمی در، نگاه کرد. خانم زارعی بود؛ مدیر ساختمان. زنی حدوداً پنجاه‌ساله که اصرار داشت چهل‌ساله است. آرایشگر بود و مادر دو دختر ده و شش ساله که با موهای بلند بافته شده اغلب اوقات می‌شد توی آسانسور پیدایشان کرد. شوهرش قناد است و خانم زارعی ادعا می‌کند ناپلئونی قیفی‌های او در تمام تهران حرف اول را می‌زند. همسایه‌ها از بوی تریاک و اسفندی که از خانه‌شان می‌شنوند شکایت دارند اما خانم زارعی زیر بار نمی‌رود. از آنجا که خانه‌ی کناری متعلق به جراح معتبری است که نیمی از سال خارج از کشور است، انگشت اتهام همچنان به سمت شوهر خانم زارعی است. اولین برخوردش با او در آسانسور بود، او داشت گلدان خاتم‌کاری‌اش را بالا می‌برد. خانم زارعی دست‌های استخوانی‌اش را که به ناخن‌های بلند و به دقت لاک‌‌خورده‌ای ختم می‌شد به سمتش دراز کرد و با لب‌های قرمزِ تند، لبخند زده و خودش را مدیر ساختمان معرفی کرد. فرصت را غنیمت شمرد تا هم خوش‌آمد بگوید و هم قوانین آن آپارتمان بیست واحده را مو به مو برایش شرح دهد. از محوطه‌ی پر دار و درخت، پارکینگ‌ به دقت خط‌کشی شده و کف تمیز و براق راه‌پله‌ها پیدا بود قوانین را به خوبی اجرا می‌کند. دندان‌های خرگوشی خانم زارعی اجازه‌ی دقت در سایر اجزای صورتش را نمی‌داد. غمزه‌‌ی توی چشم‌های سیاهش و کشیدگی عمدی صدایش آدم را یاد هنرپیشه‌های زن فیلم‌‌فارسی‌های ده‌ی چهل و پنجاه می‌انداخت شاید هم فکل موهای پرپشتش که از زیر شال‌ سرخابی‌اش بیرون زده بود. اعتراف کرد سواد زیادی ندارد اما از پس کارهای آپارتمان به خوبی برمی‌آید. به قول خودش تمام مردان رقیبش را از میدان به در کرده بود. در نهایت با آب و تاب از زن سی و پنج ساله‌ی طبقه‌ی اولِ واحد دوم گفته بود: «مطلقه‌ست. مربی رقصه. هیکلش هوش از سر مردا می‌بره. همیشه بوی عطرش یه فرسخی از خودش جلوتر میاد. حواست به شوهرت باشه». گویی به عنوان مدیر ساختمان وظیفه‌ی خودش می‌دانست چنین چیزی را گوشزد کند.

خانم زارعی با صورتی کنجکاو و کلافه چندباری زنگ را فشرد. بالاخره کوتاه آمد و به خیال اینکه کسی در خانه نیست از دفتری که همیشه همراهش بود کاغذی کند و با شتاب چیزی نوشت و با دقت گذاشت لای در. سپس به سمت آسانسور رفت. تا زمانی که در آسانسور بسته نشده چشم از در برنداشت. با رفتن خانم زارعی او توانست با خیال راحت چای و شیرینی کشمشی‌اش را بخورد. چای داغ، کامش را ‌سوزاند.

شش ماه از آمدنشان به این خانه گذشته و او هنوز به در و دیوار این خانه عادت نکرده‌است. هنوز به‌نظرش غریبه می‌آید. درختی را که تا پشت پنجره‌شان قد کشیده دوست دارد. درخت کاج تنومندی که همیشه سبز و پر برگ روی خانه سایه انداخته و گنجشک‌ها را به او نزدیک کرده است. به پرده‌ی سفید حریرش نگاه می‌کند که تازه دوخته و نور تند بیرون را با ملایمت از خود عبور می‌دهد و بر قالی پهن می‌کند.

فردا شب قرار است خانواده‌ی داوود از اصفهان بیایند. هنوز خانه‌ی جدیدشان را ندیده‌اند. باید به صفیه زنگ بزند بیاید خانه را گردگیری کند و با آن دست‌های جادویی‌اش همه‌جا را برق بیندازد. شماره‌ی صفیه را از گوشی‌اش پیدا می‌کند و زنگ می‌زند. بوق سوم نخورده صدای صفیه را می‌شنود که انگار دارد از جایی بالا می‌رود: بله؟

– سلام صفیه جان کجایی؟

– سلام به به خانم چه عجب یاد ما کردین خانم، خیال کردم منو فراموش کردین خانم، تو سوپرمارکتم خانم، دارم خرید می‌کنم خانم.

– می‌تونی برای تمیزکاری بیای؟ فردا مهمون دارم.

– میام خانم، آدرس جدیدتونو برام بفرستین خانم، یکی دو ساعت دیگه بیام خوبه خانم؟

– آره صفیه جان خوبه.

– باشه خانم حتما ًمیام خانم.

صفیه آنقدر خانم خانم می‌کند که سردردش را بازمی‌گرداند.

– پس فعلاً خداحافظ.

قبل از اینکه صفیه خانم دیگری بگوید گوشی را قطع می‌کند و فوراً آدرس را برایش می‌فرستد.

نمی‌داند خودش غذا درست کند یا بگوید داوود از رستوران بگیرد. داوود خوشش نمی‌آید از بیرون غذا بگیرند و هربار می‌گوید: «لطفاً وقتی خانواده‌ی من میان خودت غذا درست کن. اگه از بیرون بگیریم خیال می‌کنن مزاحمن». هر غذایی هم که درست کند داوود می‌گوید: «یه کشک بادمجونم بزن تنگش. قربون دست و پنجولت». نمی‌داند واقعاً خانواده‌اش اینطور فکر می‌کنند یا داوود است که اینطور می‌خواهد؟ در تمام این هفده سال نتوانسته خانواده‌ی داوود را خوب بشناسد. روی‌هم‌رفته آدم‌های محترمی هستند که آزارشان به مورچه هم نمی‌رسد. آنقدر نجیبند که آدم خیال می‌کند می‌تواند با خیال راحت بهشان توهین کند و نگران عواقبش هم نباشد. اما همیشه فاصله‌ای بینشان هست که حتی به دنیا آمدن یلدا هم نتوانست پُرش کند.

به چهره‌ی بی‌حالت مادرش در قاب عکس نگاه می‌کند. هیچ چهره‌ای را تا این اندازه بی‌حالت ندیده است. مادر نمی‌خندد. اخم هم نکرده. پیدا نیست زمانی که عکس را می‌گرفته غمگین بوده یا شاد. روسری گلدار آبی‌ سیری به سر دارد. کمی رنگ‌پریده است. چهار ساله بود که آمبولانسی آمد و مادرش را برای همیشه برد. از آمبولانس متنفر است و از داوود خواسته حتا اگر به حال مرگ هم افتاد برایش آمبولانس خبر نکند. او این حرف را جدی گفته بود اما داوود خندیده گفته بود: «باشه حالا تو بمیر من قول می‌دم آمبولانس خبر نکنم». باورش این بود که آن آمبولانس لعنتی خوشبختی و لبخندش را هم به همراه مادرش برای همیشه برده بود. عمه‌اش در جواب او که پرسیده بود مادرش کجاست، ماه را به او نشان داده و گفته بود: «مادرت رفته اونجا تا از اون بالا بهتر مراقبت باشه». عمه از او خواسته بود گریه و بی‌تابی نکند زیرا مادرش آزرده می‌شود. همان شب مادرش را خواب دید که از ماه پایین آمد و به سمت او می‌آمد. چیزی نمانده بود در آغوش مادرش جای بگیرد که مرد تنومند عبوسی سوار بر اسبی سیاه، مادرش را از پشت گرفت و کشان کشان بار دیگر به سمت ماه برد. بعد از آن دیگر هرگز خواب مادرش را ندید. دلش می‌خواست یک بار دیگر صدای حزن‌آلود مادر را بشنود که می‌خواند: «چقدر جنگلا خوسی، خستا نبوسی، ملت واسی، آخ تی اون غیرته قوربان، آخ تی اون غیرته قوربان…». [چقدر تو جنگل می‌خوابی، خسته نمیشی، به خاطر مردم، آخ قربون اون غیرتت…] تمام آنچه از مادر برایش به یادگار مانده بود همین ترانه‌ی حزن‌آلود بود به اضافه‌ی پیراهن بافت بلندی سبزرنگ که دو روز پیش از مرگ به تن داشت؛ سال‌ها بعد نامادری‌اش آن را شکافت و از آن پادری بافت و سال‌ها زیر پا بود تا اینکه کهنه و از ریخت افتاده شد و او توانست آن را بردارد و برای همیشه لای لباس‌های خودش پنهان کند. حالا آن را ترمیم کرده از آن تابلوی زیبایی ساخته و بر دیوار خانه زده است.

نامادری‌اش هرگز اسم او را صدا نمی‌زد. همیشه اخم‌هایش را در هم گره می‌کرد و او را دنبال کاری می‌فرستاد. هر روز، در سرما و گرما باید حیاط بزرگ خانه‌ی مستأجری را آب و جارو می‌کرد و راه‌پله را برق ‌می‌انداخت، در صف‌های طولانی نان و شیر و کوپن می‌ایستاد. همسایه‌ها برایش دل می‌سوزاندند و این غمش را چند برابر می‌کرد. تمام کارهایی را که نامادری از او می‌خواست با دقت انجام می‌داد شاید لبخندی نصیبش شود اما همیشه بی‌نصیب می‌ماند. پدرش دارو ندارش را یا کشیده بود یا بر سر قمار باخته بود. همیشه بی‌پول و بدهکارِ دیگران بود. طلبکارها هر روز عصر، درِ خانه‌ را می‌زدند و تن و بدنشان را می‌لرزاندند و او را می‌فرستادند تا دست به سرشان کند. نامادری که طلاهایش را به خاطر بدهی‌های پدر فروخته بود، ناراحتی‌اش را با زورگویی به او تلافی می‌کرد. پدر که در خانه نبود به هر بهانه‌ای او را زیر باد کتک می‌گرفت و حرف‌های رکیکی بارش می‌کرد. یک بار به او گفته بود: «کاش تو هم مثل اون مادر بی‌مصرفت سقط شده بودی» و او تمام شب را زیر پتو بی‌صدا اشک ریخته بود.

شروع کرد در خانه راه رفتن و با صدای بلند حرف زدن: «اصلاً کی گفت بری دو تا قبر کوفتی بخری؟ لعنت به تو و همه چیزای خوبی که تا حالا تو زندگیت خریدی».

صدای زنگ در، نجاتش داد. به سمت آیفون رفت. چهره‌ی خیس از عرق و خسته‌ی صفیه منتظر بود تا در باز شود. گوشی را برداشت و گفت: «صفیه جان بیا طبقه سوم واحد ۶». در را که باز کرد کاغذی که خانم زارعی لای در گذاشته بود به آرامی سر خورد و جلو پایش افتاد. روی کاغذ با خط درشت کج و کوله‌ای نوشته بود: آخر هفته انتخابات مدیریت جدید. بالاخره صفیه با هن و هن از راه‌پله‌ بالا آمد. کیسه‌زباله‌ی سیاه رنگی در دست داشت که محتویاتش پیدا نبود. پرسید: «چرا با آسانسور نیومدی بالا؟» صفیه همانطور که به سمتش می‌آمد خودش را توی بغل او انداخت و روبوسی کرد. سپس صورت لاغر و استخوانی‌اش را با گوشه‌ی روسری کرم‌رنگش پاک کرد و گفت: «ای خانم، یه وقت می‌ریم تو این قوطی کبریت گیر می‌کنیم خفه می‌شیم خانم، ما بدبخت بیچاره‌ها هم جونمونو دوست داریم خانم». بوی تند سیر و عرقِ تنِ صفیه، سرش را دوباره به درد ‌آورد. صفیه وارد شد و نگاهی تند و دقیق به گوشه و کنار خانه انداخت و گفت: «ماشالله خانم، مبارکا باشه خانم. مبارک اولسون چخ گزل اودی». فنجانی چای داغ برای صفیه ریخت. صفیه همانطور ایستاده چای داغ را سر کشید: «دستت درد نکنه خانم از خروسخون تا حالا عینهو سگ پاسوخته دور از جونت خانم دارم سگ‌دو می‌زنم خانم». کیسه‌ی پلاستیکی در دستش را به دیوار کنار دستشویی تکیه داد و خودش روی کاناپه‌ی روبه‌روی پنجره ولو شد. باز نگاهی به اطراف خانه انداخت و گفت: «گمونم صد متری باشه خانم، خیالت راحت خانم، خونه‌تو برق می‌ندازم خانم، خیال کردم ما رو فراموش کردی خانم». همینطور که صفیه حرف می‌زد او به صورت لاغر و تکیده‌اش نگاه می‌کرد. پرزهای انبوه، صورتش را سیاه‌تر از آنچه بود نشان می‌داد. اگر حالش بهتر بود برایش بند می‌انداخت. صفیه دوباره گفت: دعا کن قسمت ما هم بشه خانم.

– دعا می‌کنم صفیه جان.

– حالا از کجا شروع کنم خانم؟

– عجله نکن فردا مهمون دارم. داوود و یلدا هم تا عصر نمیان.

صفیه بی‌آنکه چیزی بگوید بیشتر در کاناپه فرورفت و از پنجره به درخت کاج چشم دوخت. در چشم‌هایش حسرتی را می‌خواند که دلش را چنگ می‌زد. به راحتی اندوه را از چشم آدم‌ها شکار می‌کرد. صفیه ناگهان بی‌مقدمه گفت: «خیابونا قیامته خانم، شنیدین بنزین گرون شده؟»

– بنزین؟

– خدا به دادمون برسه خانم. حالا همه چی دوباره گرون می‌شه خانم. آه عمیقی کشید: خونه‌تون تو کوچه‌ست نفهمیدین خانم. خیابونا قیامته خانم.

– راست می‌گی صفیه؟

– دروغم چیه خانم.

تلویزیون را روشن کرد اما از بالا و پایین کردن کانال‌ها چیزی دستگیرش نشد. صفیه بلند شد و مانتوی خاکستریِ رنگ و رو رفته‌اش را از تن در‌آورد: «تلویزیون که نشون نمی‌ده خانم، برو سر خیابون با چشمات ببین خانم، با هزار بدبختی تا این جا اومدم خانم». تلویزیون را خاموش کرد و به این فکر کرد که یلدا حالا کجاست؟ به ساعت نگاه کرد. دوازده و نیم بود. پس هنوز مدرسه است. خیالش راحت شد. صفیه از درون کیسه‌ی پلاستیکی دستمال‌های گردگیری‌اش را بیرون ‌آورد و به سمت اتاق خواب رفت و کارش را شروع کرد. همیشه کارش را از اتاق خواب شروع می‌کرد.

او به اندام لاغر و نحیف صفیه نگاه کرد. باسنش کوچک و استخوانی‌ بود و کمرش کمی قوز داشت. موهایش کاملاً کوتاه بود؛ نیمی قهوه‌ای تیره نیمی مشکی. دو استخوان کتفش از زیر تیشرت قهوه‌ای رنگش بیرون زده بود. گردنش لاغر بود و باریک. بینی‌اش توی آن صورت کوچک، زیادی بزرگ نشان می‌داد. صفیه بار دیگر به سمت آشپزخانه آمد و چند دستمال کهنه اما تمیز را زیر شیر آب خیس ‌کرد. او هم رفت سروقت ورقه‌های امتحانی که باید تصحیح می‌کرد. ورقه‌ی نازنین بود. دختری که موهای چتری شرابی‌رنگی داشت که به صورت گرد و سفیدش می‌آمد. زیر کلمه‌ی batterfly خط کشید و زیرش نوشت: butterfly. صفیه گفت: «خوش به حالت خانم، اقبالت خیلی بلنده، هنوز خیلی جوونی خانم. گمون نکنم چهل سال داشته باشی خانم». او حرفی نزد. صفیه دوباره پرسید: «داری؟» اما این بار منتظر پاسخ نماند. خودش ادامه داد: «نه نداری خانم، دست راستتو بذار رو سر من، منم صاحبخونه بشم خانم». او لبخندی زد و صفیه ادامه داد: «اما نه همچین خونه‌ای تو خوابم هم نمی‌بینم خانم، یه آلونک باشه اون پایین مایینا راضی‌ام خانم». با خودش فکر کرد کاش صفیه انقدر نگوید خانم. دوباره پرسید: «حالا مهمونات کی هستن خانم؟» او با همان لبخند ساختگی بر لب جواب داد: خانواده‌ی داوود از اصفهان میان.

– اوه، اوه پس قوم‌الضالمینن خانم.

او اخمی را به لبخند ساختگی‌اش چاشنی زد و تحویل صفیه داد.

– حالا چه جور آدمایی هستن؟ مادرشوهرم دارین؟

– آره دارم

– خواهر شوهر چی؟

– سه تا

– وای وای خدا صبرت بده. باز خداروشکر بغل گوشت نیستن.

– به کارت برس صفیه جان

«کارمو که دارم می‌کنم خانم، یکم غیبت کنیم حالمون خوب شه، آدم سبک می‌شه خانم، اصلاً خدا خمیره‌ی زنو با غیبت ساخته، واسه زن گناه نداره خانم». خندید. «زنا به خودشون رحم نمی‌کنن خانم، اگه ما پشتتشون غیبت نکنیم اونا پشت ما غیبت می‌کنن». باز خندید. «انقدر درد که تو دل زن جماعت گذاشته از دو تا غیبت می‌گذره خانم». باز هم خندید. صفیه که می‌خندید جای خالی دندان نیشش توی ذوق می‌زد و او را پیرتر از آن‌چه بود نشان می‌داد. صفیه دستمال‌ها را برداشت و به سراغ تمیزکردن قاب عکس‌ها رفت. اول سه تابلوی خط داوود را که کارمندان اداره‌شان، به مناسبت ترفیعش به او هدیه داده‌ بودند، از دیوار سمت راست بر‌داشت و تمیز کرد. همینطور که خاکشان را می‌گرفت تلاش می‌کرد نوشته‌ها را بخواند: «تو را من چشم در راهم شِبا…شَبا…هِنگام…» از صرافت خواندن دو تابلوی دیگر افتاد. بعد به سراغ قاب عکس مادر رفت و مثل همیشه نگاه کش‌داری به صورت بی‌حالت مادر انداخت. دستمال خیس را روی صورت مادر کشید و مثل همیشه گفت: «آلله رحمت ائله سین، نور به قبرش بباره خانم». او گفت: «امروز سالگرد مادرمه». صفیه که تظاهر می‌کرد خبر مهمی را شنیده گفت: «راست می‌گی خانم؟ آخ آخ بمیرم الهی خانم». او گفت: «خدا نکنه صفیه جان».

بعد برای هزارمین بار پرسید

– چند سالت بود خانم که مادرت به رحمت خدا رفت؟

– چهارسال.

صفیه با همان ناراحتی ساختگی چندبار سرش را تکان داد اما چیزی نگفت. او که کم مانده بود اشک‌هایش از چشمش سرازیر شود به دستشویی رفت و در آینه‌ی گرد و بزرگ، به صورت خودش نگاه کرد. دخترک دل‌شکسته‌ی چهارساله از توی چشم‌هاش پیدا بود. از تصویر دختر در چشم‌هایش می‌ترسید. می‌ترسید با اشک از چشم‌هایش بیرون بیاید. دخترک بی‌پناهی که در خواب‌هایش به دنبال مادرش می‌گشت و در بیداری او را از دست می‌داد. مشتی آب سرد به صورتش پاشید. تصویر دخترک از چشم‌ها شسته شد و جایش را زن چهل و دو ساله‌ای گرفت که خطی کوتاه و کم‌عمق بین دو ابرویش را از هم شکافته‌ بود. از دستشویی بیرون آمد. صفیه هنوز در اتاق خواب مشغول گردگیری بود و با خودش می‌خواند: «پنجره دن داش گلیر آخ بری باخ بری باخ/خمار گوزلردن یاش گلیر آی بری باخ بری باخ/ سنی منه ورسلر /آی بری باخ بری با…» از دلخوشی صفیه دلش خوش شد. دو استکان چای ریخت. می‌دانست صفیه عاشق چای است. صفیه به محض دیدنش آه کوتاهی کشید: وای خدا مرگم بده خانم گریه کردی؟

– نه مژه پرید تو چشمم.

صفیه بی‌اعتنا به پاسخ او دنباله‌ی حرف خودش را گرفت: «دختر نباید قبل از پونزده سالگی بی مادر بشه خانم. والا کارش زاره خانم. خیلی کارارو یاد نمی‌گیره خانم. هیچ‌وقت یه زن کامل و جاافتاده نمیشه خانم. خجالتی می‌شه خانم. البته بلانسبت شما خانم. شما که یه پارچه خانمی خانم». او چیزی نگفت اما در دل، با حرف‌های صفیه موافق بود. همینطور که صفیه حرف می‌زد و خانم خانم می‌کرد، او به دست‌های خودش نگاه کرد، دست‌هایی که هیچ‌وقت یاد نگرفتند کارهای ظریف بکنند. هیچ‌کس به او قلاب‌بافی یا گلدوزی یاد نداد، حتی بلد نبود دو تکه پارچه را با ظرافت بدوزد یا چیزی ببافد. فقط سطوح کثیف را برق انداخته بود و غذاهای ته گرفته در دیگ را سابیده بود. دست‌هایش قادر به آفرینش نبودند. نمی‌توانست نقاشی بکشد یا کوبلن بدوزد. دوخت‌هایش شلخته و کج و کوله بود و خیلی زود پاره می‌شد و تلاش یلدا که چندسال پیش می‌خواست به او نقاشی یاد بدهد با شکست کامل روبه‌رو شد.

حرف صفیه در ذهنش هزار بار منعکس شد: دختر نباید قبل از پونزده سالگی بی مادر بشه خانم…صفیه آمد کنارش روی تخت نشست. استکان چای را برداشت و یک حبه قند به دهان گذاشت. یک قلپ چای نوشید و نفسی تازه کرد: «آدمی‌زاد موجود عجیبیه خانم». از این حرف صفیه خوشش آمد. باز یک قلپ چای نوشید و ادامه داد: «منو که می‌بینی هزار تا گرفتاری دارم خانم! از صبح پا می‌شم پی بدبختی تا شب. اما تمومی نداره، اجاره خونه رو می‌دی، قبض آب و برق میاد، پول اونارو می‌دی، مریضی خِرّتو می‌چسبه، دوا درمون می‌کنی، یخچال خونه‌ت بازی درمیاره، اونو تعمیر می‌کنی لوله‌ها چکه می‌کنن، لوله‌ها رو درست می‌کنی باز موعد اجاره خونه می‌رسه و خلاصه همینجوری صبح ما شب می‌شه شبمون صبح خانم». خندید: «اما با این همه گرفتاری یه آهنگ شاد که می‌شنوما قر میاد تو کمرم.» ناگهان مانند کودکی بی‌قرار و بازیگوش از روی تخت بلند شد وخواند: «پنجره دان داش گلیر آخ بری باخ بری باخ/خمار گوزلردن یاش گلیر آی بری باخ بری باخ» … همینطور که می‌خواند اندام نحیفش را تکان می‌داد و می‌رقصاند. پاهایش فرز و تیز در هوا تکان می‌خوردند و با ظرافت به زمین می‌رسید و با دست‌هایش دستمال گردگیری را در هوا تکان می‌داد. صفیه می‌خواند و می‌گفت: «شما هم برقص خانم. به خدا آدم بدبختیاشو فراموش می‌کنه». او خندیده از صفیه پرسید: «معنی این شعر چیه؟» صفیه کنارش نشست و نفس‌زنان گفت: «یعنی از پنجره سنگ میاد، آهای اینورو نگاه کن. از چشمای خمار داره اشک میاد، یواشکی نگاه کن…». حرف صفیه توی گوشش تکرار می‌شد: «دختر نباید قبل از پونزده سالگی بی‌مادر بشه خانم» و فکر می‌کرد یلدا ماه دیگر شانزده‌ساله می‌شود. صفیه ادامه داد: «دلخوشی ما هم همینه خانم. خلاصه این زندگی ماست. همینجور ادامه می‌دیم تا بریم زیر چند وجب خاک سرد آروم بگیریم. حرفم که بزنی، بخوای دردتو بگی»… دست مشت‌کرده‌اش را بالا ‌برد و پایین آورد گویی چماقی بر سر کسی می‌کوبید. چای تلخش را با این جمله تمام کرد: هنوز هیچی نشده کرایه‌ها رفته بالا.

به یاد آشوبی افتاد که صفیه می‌گفت در خیابان‌های شهر به راه افتاده. به سمت تلفن رفت و شماره‌ی یلدا را گرفت. یلدا جواب نداد. با خودش گفت باید استخر باشد که تلفنش را جواب نمی‌دهد. فکر کرد به داوود هم تلفن کند اما منصرف شد.

صفیه ‌پرسید: «جاروبرقی کجاست خانم؟» کمد دیواری اتاق خواب را به صفیه نشان داد. صفیه در کمد را باز کرد و به محض دیدن جاروبرقی نو گفت: «به به مبارک باشه خانم، همه وسایلو نو کردینا، خوب کردین خانم اون یکی دیگه درست و حسابی آشغالارو جمع نمی‌کرد».

صدای نرم و یکنواخت جارو برقیِ نو، بین او و صفیه فاصله‌ای انداخت که به آن نیاز داشت. با خودش فکر کرد اگر از دوران کودکی‌اش برای صفیه بگوید او چه واکنشی نشان خواهد داد؟ سیگاری آتش زد. می‌دانست صفیه از دود سیگار خوشش نمی‌آید. صفیه جاروبرقی را همانطور روشن رها کرد و به اتاق نشیمن آمد و درِ مهتابی را باز کرد، چند سرفه‌ی ساختگی کرد و بی‌آنکه نگاهی به او بیندازد به سرکارش برگشت. لابد توی دلش می‌گفت: «دختر نباید قبل از پونزده سالگی بی‌مادر بشه والا…» اما او هر بار که به گذشته برمی‌گشت نیاز داشت چند نخ سیگار دود کند.

به خودش افتخار می‌کرد که در برابر تمام آن سختی‌ها و حقارت‌کشیدن‌ها ایستاد و از خود آدمی ساخت که حالا دیگران خیال می‌کنند خوشبخت است. هربار که نامادری و خواهرش دفتر انشایش را از کیفش بیرون می‌کشیدند و نامادری با لحنی تمسخرآمیز کلمات او را بلند بلند می‌خواند و می‌خندیدند، او مقاوم‌تر می‌شد. گرچه شب‌ها در تنهایی و زیر پتوی نازکش گریه می‌کرد و از تحقیر و دردی که می‌کشید به ستوه می‌آمد اما از تمام این احساس‌ها که رها می‌شد به خودش قول می‌داد نگذارد کسی جوانه‌ی زیبای درونش را بخشکاند. آن روزها پدرش کجا بود؟ اصلاً نمی‌تواند او را به خاطر بیاورد. او را همچون مجسمه‌ی لال و متحرکی به خاطر می‌آورد که تکیه‌گاه مطمئنی برایش نبود. از پدرش بیزار بود و اگر روزی می‌شنید مرده ککش هم نمی‌گزید. آن روزها هر بلایی ممکن بود سرش بیاید. در شرایط او حتی زیبایی‌اش نوعی بدشانسی‌ بود. نامادری‌اش تشویقش می‌کرد با هر که از راه برسد ازدواج کند و پدرش هم در بند مراقبت از او نبود. خوش شانس بود که نامادری تنها صاحب یک دختر شد و بعد از آن هرچه کرد نتوانست صاحب فرزند دیگری شود. دختر، مانند سیبی بود که با مادر از وسط به دو نیم شده باشد. شش سال از خودش کوچکتر بود اما به تأسی از مادر مدام به او دستور می‌داد و او مجبور بود تمام کارهایش را انجام دهد. حتا گاه به تقلید از مادر او را کتک می‌زد و او دم برنمی‌آورد. اجازه‌ نداشت برنامه‌ی مورد علاقه‌اش را از تلویزیون تماشا کند.

نفهمید زمان چطور گذشت که جاسیگاری از خاکستر پر شد و صفیه در حالی که کارش را تمام کرده بود با تعجب به او چشم دوخته بود. صفیه سیگار و جاسیگاری را از زیر دستش برداشت و خاکسترها را در سطل زباله خالی کرد و حرفی نزد. بی‌مقدمه به صفیه گفت: می‌دونستی من یه ناخواهری داشتم که چند سال پیش تصادف کرد و مرد؟ صفیه چشم‌هایش را گرد کرد و بعد حالتی به صورتش داد که معلوم نبود ناراحتی است یا بی‌تفاوتی و گفت: ناخواهری؟ دو تا خواهر از یه پدر که ناخواهری نمیشه خانم.

– چرا ناخواهری می‌شه.

– خدا رحمتش کنه خانم. دستمالی را خیس کرد و در هوا چرخاند: «انقدر سیگار کشیدین انگار اینجا آتیش‌سوزی شده خانم حیف این‌همه تمیزکاری! گیز نباید اونبش یاشونان گاباخ ننه سیز اولسون». صفیه هرچه را نمی‌خواست او بفهمد به ترکی می‌گفت، گرچه او می‌توانست حدس بزند چه می‌گوید. چشم صفیه به عکسی افتاد که یلدا، چند ماه پیش در روستای ابیانه کنار آب انبار متروکی از او و داوود گرفته بود. یلدا عکاس خیلی خوبی بود. صفیه با تعجب گفت: «این آقا داووده خانم؟ بیچاره کچل‌تر شده». خندید. او هم خندید و به سر تاس داوود در عکس نگاه کرد و بخشی از کابوس دیشب را به خاطر آورد و خنده را روی لب‌هایش خشکاند. در کابوسش داوود بود که به دنبالش می‌دوید، آن دست‌های نیرومند که او را گرفته روی زمین می‌کشید دست‌های داوود بود.

صفیه آمد توی آشپزخانه. از جیب شلوار کهنه و رنگ و رو رفته‌اش یک ورق قرص بیرون ‌آورد. قرص کوچک صورتی رنگی را به دهان انداخت و سرش را به ظرفشویی نزدیک کرد، دستش را زیر شیر آب گرفت و چند قلپ نوشید. درست مثل کسی که در پارک یا خیابان از شیری عمومی آب می‌نوشد. قرص را که قورت داد، دهانش را با گوشه‌ی آستینش پاک کرد و گفت: «تابستون پارسال کم مونده بود شوهر کنم خانم». همینطور که حرف می‌زد تکه‌ای سیم برداشت و شروع کرد به برق انداختن کف ظرفشویی. مثل اینکه صفیه عادت داشت حرف که می‌زند چیزی را هم بسابد و برق بیندازد. او با اشتیاقی ساختگی پرسید: راستی؟

– آره خانم. اولش خیال کردم مرد خوبیه خانم. دو سه سالی از من جوون‌تر بود خانم. ای بدک نبود خانم. دیگه تو سن و سال من که مرد گیر نمیاد خانم یا پیر و پاتاله یا جوونه خانم. یکم چاق بود اما صورتش نمک داشت خانم. تو آژانس کار می‌کرد خانم.

او کلافه می‌شود و به صفیه می‌گوید: انقدر ته هر جمله‌ت نگو خانم صفیه جان.

«چشم خانم. چند بار شبا که کارم تا دیروقت طول می‌کشید سوار ماشینش شده بودم خانم. وسط راه گپ می‌زدیم خانم. شیرین حرف می‌زد خانم. تا برسم خونه از خنده روده بر می‌شدم خانم. بس که جوک‌های بامزه تعریف می‌کرد خانم. اصلاً درد و غم حالیش نبود خانم. نه که درد و غم نداشت‌ها می‌گفت مستأجره و چهارتام بچه قد و نیم‌قد داره خانم. وقتی فهمیدم زن و بچه داره مثل کوفته وا رفتم خانم». صفیه از برق انداختن ظرفشویی فارغ شد و با چشم به دنبال شیء دیگری می‌گشت. فوراً شیء مورد نظرش را پیدا کرد. کتری را از روی اجاق برداشت آب داخلش را خالی کرد و شروع کرد به برق انداختن و ادامه داد: «البته من از هوو بدم نمیاد خانم. اینجوریم دیگه خانم. نقل زن و بچه‌دار بودنش نبود خانم. طرف هرزه بود، هر زنی که سوار ماشینش می‌شد این آقا شروع می‌کرد به مزه‌پرونی خانم، سیرمونی نداشت خانم. مادربزرگم می‌گفت مردی که از زن سیرمونی نداره تو خونواده‌ی بد بزرگ شده خانم. هرکاری ازش برمیاد، می‌تونه مثل آب خوردن سرتو…» به اینجا که رسید، دستی را که با آن سیم می‌کشید به طرف گلویش برد و انگار که داشت گلوی خودش را می‌برد: «خلاصه که خدا بهم رحم کرد خانم». صفیه از برق انداختن کتری هم فارغ شد، آن را دوباره از آب پر کرد و روی اجاق گذاشت. کتری مثل کودک کوچک زیبایی که تازه از حمام بیرون آمده روی اجاق می‌درخشید. همینطور که به حرف‌های صفیه گوش می‌داد احساس کرد از دستش دلخور است؛ او درباره‌ی خواهر ناتنی‌اش گفته بود وصفیه انگار نشنیده از کنارش رد شد. دلش می‌خواست صفیه از نامادری و ناخواهری‌اش بپرسد. زن کنجکاوی مثل او چطور از چنین قضیه‌ی مهمی گذشته بود؟ مگر نمی‌خواست با هم غیبت کنند؟ صفیه به دور و برش نگاهی انداخت و پرسید: «وایتکس کجاست خانم؟» او کابینت زیر ظرفشویی را نشانش داد. صفیه کمی مایع سفیدکننده را روی سنگ مرمر سفید پیشخوان ریخت و با اسکاچ ابری کف‌آلود، شروع به تمیزکردن کرد و ادامه داد: «خیال نکنی من کوتاه اومدم خانم. اگه می‌تونم واسه خودم کار پیدا کنم شوهر که دیگه چیزی نیست اگه یکم برورو داشتم که تا الان صدبار شوهر کرده بودم خانم. یکی دیگه پیدا کردم. طرف جانبازه، خونه‌ش می‌رفتم واسه تمیزکاری خانم. دو سال جبهه بوده خانم. ترکش خورده کور شده خانم. اینکه منو نمی‌بینه خیلی خوبه خانم، منم راحت‌ترم. اوضاع مالیش خیلی خوبه خانم. اونم زن و بچه داره خانم اما زن و بچه‌ش همیشه اینور اونورن خانم. میگه واسه ثوابش منو صیغه کرده خانم منم می‌گم باشه تو که راست می‌گی کپی اوقلی». می‌خندد. «راستش دارم یائسه می‌شم خانم، ما بدبخت بیچاره‌ها هم حق داریم یه چیزی پس بندازیم دیگه خانم. یه چیزی که از ما دست به دهنا یادگاری بمونه خانم. دلم می‌خواد پسردار بشم خانم. آدم می‌تونه به پسر تکیه کنه خانم. اما اگه دختردار شدم می‌خوام اسمشو بذارم یلدا خانم». این را که گفت به عکس خندان یلدا که با آهن‌ربای کوچکی به شکل کفش‌دوزک به یخچال چسبیده نگاه کرد: «شاید اقبالش بلند شد خانم». پرسید: بدت که نمیاد خانم؟

– نه چرا بدم بیاد؟

– شاید نخوای بچه‌ی یکی مثل من هم اسم بچه‌ی شما باشه خانم.

– نه بدم نمیاد صفیه جان.

– البته باباش که آس و پاس نیست خانم. شاید ما هم از ما بهترون شدیم خانم. خدا بخواد نظر کنه نگاه نمی‌کنه کی هستی خانم.

پیشخوان آشپزخانه از زیر دست صفیه سفید و بی‌لک بیرون آمده می‌درخشید. حالا نوبت درهای کابینت‌ها بود که با دست‌های جادویی صفیه برق بیفتند.

– اون مانتو سبزه یادتونه که پارسال دادین بهم؟

– آره یادمه.

«یه بار پوشیده بودم رفته بودم خونه‌ی یکی از این از دماغ فیل افتاده‌ها خانم، البته بلا نسبت شما خانم، منوکه دید قیافه‌ش مثل کوفته وا رفت خانم، اول گمون کردم چون رفتم دنبال طلبم ناراحت شده خانم، گوش تا گوش خونه مهمون نشسته بود خانم، دختر کوچیکش تا منو دید گفت مامان مانتوی این خانمه شبیه مانتوی توئه. تازه فهمیدم چرا قیافه‌ش اینطوری شد خانم». صفیه سکوت کرد. او نمی‌دانست چه باید بگوید؟ صفیه که گویی چیز مهمی را به یاد آورده با هیجان پرسید: راستی خانم شما هم شنیدین چند وقت پیش یه مرتیکه‌ی نره‌غول یه دختر بچه‌ی طفل معصومو کشته؟! خبرش همه جا پیچیده بود. خبر داشتین خانم؟

– نه.

– وا آدم تو این دوره و زمونه بلا نسبت شما رو کوه هم که زندگی کنه از همه‌چی خبردار می‌شه.

سپس دست کرد توی کیف سیاه و وارفته‌اش روی کاناپه و تلفن همراهش را بیرون آورد و عکسی را به او نشان داد. در عکس مردی حدوداً چهل و پنج ساله دیده می‌شد با چشم‌هایی ترسان که گویی در آستانه‌ی گریستن بود. صفیه گفت: «خود ملعونشه. دارن می‌برن دارش بزنن. قیامت بود خانم، همه اومده بودن تماشا خانم، یه بار کمش بود باید صد بار دارش می‌زدن». او چیزی نگفت و فقط به چشم‌های هراسان مردی نگاه کرد در آستانه‌ی مردن. صفیه عکس دیگری را به او نشان می‌دهد. دختر بچه‌ای هفت، هشت ساله و بسیار زیبا، در لباس توری سفید. به نظر می‌رسید جشن تولدش باشد. دستش را در گردن مادرش انداخته و لبخند می‌زد. صورت دختر بچه با لبخندی به لب مملو از شادی و آرامش بود. صفیه گفت: «آخ آخ خانم، چی بکشن پدر و مادر بیچاره‌ش. یارو سوپرمارکت داشته خانم، دختره سر ظهر از مدرسه برمی‌ گشته خانم، طفلکی تشنه‌ش می‌شه می‌ره از این یزید آب بگیره خانم، مرتیکه‌ی حرومزاده به بچه دست‌درازی کرده و از ترسش بچه رو خفه کرده انداخته تو بشکه‌ی خیارشور خانم». اشک چشمش را با گوشه‌ی آستینش پاک کرد و ادامه داد: حالا می‌دونید چی خنده داره خانم؟

– چی؟

– پدر دختره گفته نگید به دخترم دست‌درازی شده خانم. انگار قراره دخترش بزرگ شه شوهرش بده خانم.

صفیه از توی سبد رخت‌چرک‌ها جوراب داوود را برداشت و شروع به شستن کرد و دنباله‌ی حرفش را گرفت: «این‌ورا هم از این اتفاقا می‌افته خانم؟»

– نمی‌دونم صفیه.

جوراب‌های داوود در دست‌های صفیه مثل دو کودک بیچاره شسته می‌شدند.

– آدم خیلی باید مراقب باشه خانم. مردم زمونه خراب شدن. واسه ده هزارتومن آدم می‌کشن خانم. همه مریضن خانم. مغز همه خرابه. پول که نباشه کار که نباشه، دل خوش و خواب راحت که نباشه آدمیزاد دیوونه می‌شه خانم. بچه بزرگ کن مثل دسته‌گل یه حیوون بیاد بندازتش تو بشکه‌ی خیارشور.

صفیه یقه‌اش را گاز می‌گیرد و جوراب‌های تمیز را روی دو گیره‌ی کوچک بالای لگن ظرفشویی آویزان می‌کند. جوراب‌ها مثل دو جنازه آویزانند.

کارش که تمام شد دو استکان چای خوش‌رنگ ریخت، توی سینی گذاشت و آمد روی کاناپه کنار او نشست. سینی چای را با احتیاط روی میز گذاشت. گوشه‌ی بلوز قهوه‌ای رنگش را توی دستش گرفت و با ناخن شستش آن را می‌سابید: «اما تو زندگی هیچی جای سلامتی رو نمی‌گیره خانم. یه پیرمردیه گاهی براش خرید می‌کنم خانم، ماه پیش پاشو بریدن خانم، می‌گن دیابت داره خانم، گمونم شاعری نویسنده‌ای چیزیه خانم، داروهاشو براش می‌گیرم و تر و خشکش می‌کنم خانم، بیچاره تو یه خونه درندشت تک و تنهاست خانم، خیلی هم کج خلقه خانم، خب معلومه دکتر به آدم بگه هیچ چی نخور، پا نداشته باشی دو قدم راه بری کج خلق می‌شی دیگه خانم». دیگر از دست وراجی‌های صفیه کلافه شده بود، از دست خانم خانم گفتن‌هایش. اما او دست بردار نبود همینطور زیر گوشش وزوز می‌کرد: «من که مطمئنم از مریضی نمی‌میرم خانم، سرطان و دیابت و آلزامیر و این جور کوفت و زهرمارا نمی‌گیرم. می‌دونین چرا؟ چون زیاد کار می‌کنم، از صبح تا شب دارم راه می‌رم و جون می‌کَنم». استکان چای‌اش را برداشت و یک قلپ نوشید. استکان را دوباره توی سینی گذاشت و بار دیگر گوشه‌ی بلوزش را توی دستش گرفت و ادامه داد: «البته چرا گمونم آلزایمر بگیرم. از یه کسی شنیدم می‌گفت آلزایمر درد آدماییه که تو زندگی بدبختی زیاد کشیدن. مریضیه خوبیه خانم. آدم سر پیری نمی‌شینه به بدبختیاش فکر کنه. پرستار چند نفری بودم که این دردو داشتن خانم، برمی‌گردن به بچگیشون خانم، اون سن و سالی که آدم هیچ درد و غمی نداره خانم، چی از این بهتر خانم؟».

اما او دلش نمی‌خواست به بچگی برگردد. از این فکر به وحشت افتاد. دلش نمی‌خواست صفیه حرف بزند. دلش می‌خواست صفیه جل و پلاسش را جمع کند و برود. اما صفیه دست‌بردار نبود: «اما از مرگ می‌ترسم خانم. دلم می‌خواد شبونه تو خواب بمیرم و هیچی نفهمم. از اینکه یکی بالش بذاره رو صورتمو خفه‌م کنه خیلی می‌ترسم خانم، یا یکی شبونه بیاد تو خونه و گلوی آدمو بیخ تا بیخ ببره یا دور از جون آدمو خفه کنه بندازه تو بشکه‌ی خیارشور. آلله آمان السون پیس روزگاردان. این را که گفت چیزی ‌خواند و به خودش فوت کرد. شما از مرگ نمی‌ترسین خانم؟»

– از مرگ؟ آره گمونم می‌ترسم.

– هیچ به مرگ فکر می‌کنین خانم؟

قبل از اینکه او چیزی بگوید باز صفیه خودش گفت: «بهتره فکر نکنین خانم، گمونم عمرتون طولانیه خانم، می‌تونم حسش کنم خانم، از اون آدمایی نیستین که براتون اتفاق بدی بیفته». آخرین قلپ چای را نوشید و از جایش بلند شد: «من دیگه برم خانم هزارتا کار دارم اینجا نشستم حرف می‌زنم». او هم از جایش بلند شد و به اتاق خواب رفت. مانتو و شالی را که برای صفیه کنار گذاشته بود داخل پاکتی گذاشت و به دستش داد. صفیه بدون تعارف گرفت: «خدا بهتون برکت بده خانم». همانجا جلو آینه مانتوی کرم‌رنگ را از توی پاکت بیرون ‌آورد و به تن کرد. به خودش در آینه نگاهی انداخت: «به به ببین چی شدم خانم. عوض یه شوهر دو تا گیرم میاد». هرهر ‌خندید. سپس شال جگری رنگی را که طرح‌های بته جقه داشت، سر کرد: «خدا خیرت بده خانم، سلیقه‌تون حرف نداره». این مانتو و شال را داوود از سفر کیش برایش خریده بود و او خوشش نیامده بود. نو مانده بودند. همانطور که صفیه جلو آینه از لباس‌های جدیدش لذت می‌بُرد او تلفن همراهش را برداشت تا دستمزد صفیه را برایش واریز ‌کند، پولی را که می‌خواست برای سالگرد مادرش خیرات کند هم به حساب صفیه ریخت. اما دلش نمی‌خواست صفیه برود. دلش می‌خواست این بار صفیه بنشیند و او حرف بزند. ناگهان به صفیه گفت: «مگه نمی‌خواستی غیبت کنیم؟» صفیه از توی آینه با تعجب به او نگاه کرد و گفت: «دیگه باید برم خانم، هزارتا کار دارم».

– من که هنوز حرف نزدم صفیه

صفیه داشت کفش‌هایش را می‌پوشید. او منتظر نماند تا صفیه چیزی بگوید: «نامادریم خیلی بدجنس بود صفیه، ده سال بیشتر نداشتم و مجبور بودم آشپزی کنم و لباسامو خودم با دست بشورم صفیه، مدام کتک می‌خوردم صفیه». صفیه کفش‌هایش را پوشیده بود و دستش روی دستگیره‌ی درمانده بود و همانجا با چشم‌های کشیده‌ی تاتاری‌اش به او زل زده بود. «هیچوقت نتونستم یه دل سیر غذا بخورم صفیه، تنم پر از جای کبودی بود صفیه، نامادریم به چشم یه آشغال بهم نگاه می‌کرد صفیه، توی هوای سرد زمستون می‌رفتم پشت خونه‌مون که یه خرابه بود و با همین دستام خاک و زیر و رو می‌کردم تا براش گردوهایی رو پیدا کنم که از دهن کلاغا می‌افتاد اونجا صفیه، تا از من خوشش بیاد صفیه، اما اون هیچوقت از من خوشش نمی‌اومد صفیه، همیشه هوی صدام می‌کرد صفیه» صفیه در را باز کرد و گفت: «وای از کت و کول افتادم خانم اگه می‌شه دکمه‌ی آسانسورو برام بزنین نمی‌تونم از پله‌ها برم پایین». گویی هیچکدام از حرف‌های او را نشنیده بود. او دکمه را زد و صفیه داخل اتاقک آسانسور شد. یک لحظه به چشم‌های همدیگر نگاه کردند. گویی صفیه می‌توانست دخترک کوچک درون چشم‌های او را ببیند. در بسته شد و آسانسور به سمت پارکینگ پایین رفت. او به داخل خانه‌اش بازگشت. گویی سطل زباله‌ای را پشت در گذاشته و از شرش خلاص شده بود. خانه در سکوت فرو رفته بود. با رفتن صفیه همان حسی را داشت که بعد از کشتن آن مگس مزاحم پیدا کرده بود.

باز خانه چنان ساکت بود که او را می‌ترساند. از فهرست موسیقی تلفن همراهش، آهنگی از پینک فلوید را انتخاب کرد:  ?hey you, out there in the cold, getting lonely, getting old, can you feel me
[هی تو!که اون تو سرما ایستادی، داری پیر و تنها میشی، می‌تونی منو حس کنی؟]

تلفن خانه زنگ زد. شماره‌ی خانه‌ی پدرش بود. پدرش هرگز به او تلفن نمی‌زد. می‌داند نامادری‌اش پشت گوشی منتظر نشسته تا او تلفن را بردارد و شروع کند به بدگویی از پدر. بگوید این ماه هم قسط خانه را نداده و معلوم نیست حقوقش را چه کار کرده است و دست آخر از او بخواهد این ماه نیز او قسط خانه را بپردازد. با این ماه یک سال است که او قسط خانه‌ی پدرش را می‌پردازد. تلفن می‌رود روی پیغام‌گیر و تمام آن حرف‌هایی که انتظارش را داشت از دهان نامادری می‌شنود.

زندگی پدر، جایی برای جانبداری از او باقی نگذاشته بود. تمام ملک و املاکش را بر سر قمار باخته بود و حالا نیمی از حقوق بازنشستگی‌اش را باید بابت قسط خانه‌ی شصت و هشت متری می‌داد که احتمالا ًده سال دیگر تمام می‌شد. بار دیگر به یاد دو قطعه قبری افتاد که داوود خریده بود و توانست پایان کابوس دیشبش را به خاطر بیاورد. دست‌های بزرگ و نیرومند داوود دور گردنش حلقه‌ زده بود و او هرچه تقلا می‌کرد نمی‌توانست خودش را خلاص کند. او کنار آن دو قبر روی زمین افتاده و پاهایش را به زمین می‌کشید. دست‌های داوود لحظه به لحظه بیشتر فشار می‌آورد تا جایی که او دیگر نمی‌توانست نفس بکشد، حتا دیگر نمی‌توانست تقلا کند. فقط دلش می‌خواست از داوود بپرسد چرا؟ اما دیگر نمی‌توانست. داشت به خواب عمیق و راحتی فرو می‌رفت.

سیگاری ‌گیراند و تلویزیون را روشن کرد. مجری اخبار، زنی‌ بود با چهره‌ای بی‌عاطفه که از نزاع نمایندگان مجلس بر سر طرح گرانی بنزین می‌گفت. درعکس، دو نماینده در حال درگیری بودند و آنکه جوان‌تر بود و عمامه‌ی سفیدش باز شده بود یقه‌ی نماینده‌ی پیرتر را گرفته بود. تلویزیون را خاموش کرد. شاید حق با صفیه بود، باید برود تا سر خیابان و خودش با چشم‌های خودش ببیند. صدای نرم و محزون جان لنون می‌خواند:
…Imagine all the people, living for today, imagine there’s no countries
[تصور کن همه‌ی مردم برای امروز زندگی کنن، تصور کن هیچ کشوری وجود نداره]

مادر را می‌بیند که از قاب عکسش بیرون آمده و برعکس تصور او چهره‌اش بی‌حالت نیست. لبخند شیرینی روی لب دارد و چشم‌هایش از عاطفه سرشار است. موهای مادر کوتاه و سفید است. گردن کوتاهی دارد و کمی چاق است. همان پیراهن بافت سبز و بلندش را به تن دارد و چقدر به چشم‌های سبزش می‌آید. مادر هنوز هم زیباست. آهسته می‌آید و روی صندلی پایه بلند کنار اوپن می‌نشیند. او دو استکان چای می‌ریزد و کنار مادر می‌نشیند. دلش می‌خواهد لمسش ‌کند اما می‌ترسد که دستش از تن مادر رد شود. همینطور به او نگاه می‌کند. به زنی غریبه که می‌داند مادر خودش است. مهربان است و صمیمی. مادر لب باز می‌کند و چیزی می‌گوید. با آنکه صدایی از دهان مادر شنیده نمی‌شود اما او می‌تواند بفهمد چه می‌گوید. صدایی که می‌شنود مثل بارش باران است اما او به خوبی کلماتش را تشخیص می‌دهد و درک می‌کند.

مادر برایش از دوران عاشقی‌اش می‌گوید. از زمانی که پدر، پسر جوان و خوش قامتی بود که دل از دختران روستا برده بود. مرد خودساخته‌ای که در هجده سالگی از روستایشان کوچ کرده و به پایتخت آمده و وارد ارتش شده بود. مادر شب و روز را در انتظار او مانده و تمام خواستگارهایش را رد کرده بود. تا بالاخره لباس عروس به تن کرده و کنار مردی ایستاده که قسم می‌خورد بهترین مرد جهان است. اما او نمی‌توانست بین پدری که می‌شناخت و مردی که مادر با عشق و حرارت از او سخن می‌گفت ارتباطی برقرار کند. مادر با شوق تعریف می‌کرد سه شبانه‌روز با دست‌های خودش انتهای لباس سفید عروسی‌اش را مرواریددوزی کرده بود. او به دست‌های مادرش نگاه کرد. سرانگشتان ظریفی داشت. چشم‌هایش را بست و به صدای بارانی که پیدا نبود از کدام آسمان می‌بارد، گوش سپرد، به آواز پرندگانی که می‌خوانند و سایه‌روشن‌ نور خورشید که از لابه‌لای برگ و بار درختان بلند و تنومند بر روی صورتش می‌درخشید. خنکای نسیمی لابلای موهایش می‌وزید. بی‌اختیار می‌چرخید و دست‌هایش را دو طرف تنش باز کرده بود. روی چمن دراز ‌کشید. چمن به نرمی پیراهن سبز مادر بود. صدای مادر را می‌شنید: «چقدر جنگلا خوسی خستا نبوسی، موردیمه واسی، آخ تی اون غیرته قوربان»… چشم که باز کرد مادر رفته و دو استکان چای در سینی سرد شده بود.

پنجره را باز کرد. بوی دود و باروت به مشامش می‌خورد. شجریان می‌خواند: «از خون جوا/ نان وطن لاله/ خدا لاله/ جانم لاله دمیده». بر هره‌ی پنجره، کبوتر سفیدی افتاده و چند قطره خون سرد، سفیدی پرهای زیرگلویش را سرخ کرده بود. بی‌جهت شروع به نوازش کبوتر مرده کرد و خواند: «چرا زودتر نایی تندتر نایی، تنها بنی گیلان ویرانا، تره گومه میرزا کوچی خانا، تره گومه میرزا کوچی خانا…» [چرا زودتر نمیای، تندتر نمیای، گیلان ویران را تنها گذاشتی، با توام میرزا کوچک خان…]

از دور، از پشت کوه‌های درکه، از میان برف‌های سفید پانخورده لکه‌های سیاه بی‌شماری دیده می‌شد. گویی لشکری از مورچگان از کوه به سمت خیابان‌ها سرازیر می‌شدند. چشم‌هایش را تنگ کرد تا چیزی را که می‌دید، بهتر درک کند. هرچه لشکر مورچگان نزدیک‌تر می‌شدند بیشتر به مردگانی می‌ماندند که از گورهایشان برخاسته‌اند. حتماً عقلش را از دست داده است. لشکر مردگان نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و حالا می‌توانست چهره‌هایشان را به وضوح ببیند که همچون زامبی‌های ترسناکی هرچه را سد راهشان بود ویران می‌کردند و پیش می‌آمدند. در کمال ناباوری می‌توانست در میان جمعیت چهره‌ی یلدا و داوود را تشخیص بدهد. اما این نمی‌توانست درست باشد. مردگان نمی‌توانستند از گورهایشان بیرون بیایند. نمی‌توانند در خیابان‌های شهر پرسه بزنند. برمی‌گردد و به عکس یلدا روی یخچال نگاه می‌کند. شباهتی به آن مرده ندارد اما شک ندارد یلداست. چهره‌ی مادرش هم داخل لشکر مردگان پیداست. مادر همچنان لبخند می‌زند و دیگر چهره‌اش بی‌حالت نیست. دخترک چهارساله‌ای دست مادر را در دست دارد. دخترک، صورت غمگین و موهای آشفته‌ای دارد. حتم دارد اگر خوب نگاه کند می‌تواند صفیه را هم پیدا کند. به داوود نگاه می‌کند که انگار به او خیره شده است. ترس تمام تنش را فرا می‌گیرد و او را می‌لرزاند. پوکه‌ی سیگارش را از پنجره به بیرون پرتاب می‌کند و رو به داوود فریاد می‌زند: «لعنت به همه‌ی چیزای خوبی که تا حالا خریدی». بعید است صدایش به لشکر مردگان رسیده باشد. آنها بی‌وقفه پیش می‌آیند. او پنجره را محکم می‌بندد.

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش