قطعاً اگر بشود به صداها اشکال هندسی را نسبت داد، صدای فریاد و زجرکشیدن کسی که در حال مرگ است آن هم با گلدانی که ضربه مغزیاش کرده، یک چندضلعی نامنظم است. درست مانند لبههای تیز گلدان که بعد از خُردشدن در سر پدر همان موقع که فریاد میزند و به یک چندضلعی نامنظم تبدیل میشود.
من بیمار نیستم. فقط دلم میخواهد که بطری شیشهای یا هر چیزی که شکسته میشود را در سر کسی که مدام تکرار میکند قرصهایت را خوردی خُرد کنم. پدر هم همچین سرنوشتی اول و آخر در انتظارش بود. پدرم یک روانشناس بود. من آن موقع چند سال بیشتر نداشتم وقتی که در حیاط خانه با گربهها بازی میکردم که صدای فریادهای مادر را شنیدم. آن زمان پدر هنوز دانشجوی روانشناسی بود و مدام سعی میکرد پز کسی که پزشک است را بگیرد و همه را محکوم کند به مشکلات روحی و روانی. در نهایت قبل از اینکه غذای گربههایم که رفیقم هم شده بودند را بدهم، مادرم پدرم را ترک کرد. دلکندن از مادر سخت بود اما من هشت سال بیشتر نداشتم و نمیتوانستم جلوی پدرم را بگیرم که یا مادر از آنجا نرود، یا اگر هم میرود من را با خود ببرد.
تا آخرهای دبیرستان خبری از مادرم نداشتم تا روزی از فرانکفورت به اولدنبورگ رفتیم که قبری را نشانم دادند وگفتند این مادرت است. تاریخ آن را که خواندم فهمیدم درست چند ماه بعد از همان روز که پدر من را به اجبار از او گرفت مرده است. اما لازم به پرس و جو و کنجکاوی نبود. او خودش را کشته بود.
پدرم در این چند سال به یکی از معروفترین پزشکهای منطقه خیابان زایل تبدیل شده بود. اما تنها مراجعهکننده ثابتش من بودم. با وسواس زیادی من را درمان میکرد ولی هیچ وقت متوجه این نشد که صداها شکل دارند و من به دنبال یک چندضلعی در لابهلای صدای او هستم.
دروغ قسمتی از زندگی من شده بود. حق هم داشتم چند بار از طرفش به اتاق سفید و آسایشگاه تهدید شده بودم. من هم کارم را خوب بلد بودم و هیچ وقت متوجه این نشد که منشاء این صداها و اشکال کجا هستند. زمانی این را فهمید که دیگر کاری از دستش ساخته نبود به چشمهایم خیره شده بود و جان میداد. میتوانم حدس بزنم، حسرت این را میخورد که نمیتواند تجربه مردن را برایم کالبدشکافی کند تا باز هم به شوک الکتریکی، اتاق سفید یا همچین چیزهایی تهدیدم کند. من هم لبخندی از نشان پیروزی روی صورتم نقش بسته بود.
وقتی که به خود آمدم اواخر آوریل بود. باران میبارید و بوی شکوفه بنفشه آفریقایی همهجا را برداشته بود. شاید اگر آن بوی خوش و نم باران را حس نمیکردم تا ابد بالای سر جنازهاش لبخند پیروزی میزدم، اما انگار با اولین عصاره به زندگی عادی جایی که همه چیز سر جای خودش بود برگشتم. جایی که دیگر نه صداها اشکال خاصی داشتند نه اشکال صدایی. ثبات و استواری را میشد به خطوط عمودی و افقی نسبت داد.
وقتی از آن جهان به بیرون رانده شدم من بودم، جنازه پدرم و چندتا خطوط که به سمتم حملهور شده بودند. بیست دقیقهای طول کشید تا فهمیدم چه کسی پدر را کشته. همیشه اینطور بود که بعد از نخوردن آن قرصهای سبز کپسولی در زمانش به این مشکل دچار می شدم. اما بد هم نبود انگار به تنهایی دو نفر شده بودم و از مادیت فیزیکی این جهان نهایت استفاده خود را می بردم و با دو کاراکتر در آن زندگی می کردم.
دیگر فهمیده بودم که حالا قاتل هستم و چه چیزهایی در انتظارم هست. تصمیم گرفتم به یک شهر دور افتاده کوچک سفر کنم. شهری در مرز فرانسه به نام زاربروکن.کوچک بود و خلوت، احساس امنیت هم داشت.
در مسافرخانه ای میان حاشیه شهر مستقر شدم که تقریباً از بوی نم دیوارهایش میشد تاریخ تقریبی ویرانشدنش را تشخیص داد. البته میشد کسی که همچین مسافرخانهای را دارد با پول خرید و اتاقی بدون مدارک شناسایی اجاره کرد. بالاخره خدمتکاران از تعطیلات آخر هفته بر می گشتند و جنازه را میدیدند و از آنجایی که پدرم شخص معروفی در کارش بود و تقریباً کل فرانکفورت می شناختنش حتماً در رادیو و روزنامهها خبر پخش می شد و اولین مظنون تحت تعقیب که حالا گم و گور شده است،من بودم. مسافرخانه انگار تبعیدگاه همه کسانی بود که سرنوشت مشابهی داشتند.
بعد از چند ماه بیهویت زندگیکردن تنهایی فشار زیادی را به من وارد کرده بود. حتی بیشتر از وقتی که به اجبار پدر از همه جا محدود میشدم به همان خانه و گربه ها که در اتاقم با من زندگی میکردند. من یک قاتل بودم تنها هم بودم، اما انگار وقتش رسیده بود که دوباره لبخند پیروزی بر روی لبهایم نقش ببندد. حالا میتوانستم به تمام گربههای شهر غذا بدهم و به هر جا که می خواهم بروم و حتی عاشق شوم ولی صرفاً به دنبال این نبودم که عاشق شوم و به دنبال معشوق بگردم اما انگار همه زنجیرها از پایم باز شده بودند و با اولین برخوردم با برنارد دلباخته او شدم.
برنارد فکرهای بزرگی در سر داشت. اهل سفر هم بود من هم دیوانهوار دوست داشتم که حس کنم زنجیری به پایم وصل نیست. شبها به بارها میرفتیم و تا جایی که میتوانستیم راه مسافرخانه را پیدا کنیم الکل میخوردیم. چند بار هم به مسافرت رفتیم. به پاریس رفتیم و حتی یک بار هم به سمت سوئیس رفتیم. همه جا جنگل بود و زیبایی دریاچه ژنو اجازه داد چند شبی را کنار آن کمپ بزنیم و تا صبح ماهی کبابی بخوریم و وقتی بیدار می شویم از لابهلای همدیگر بیرون بیاییم، قایق سواری کنیم و وسط آن ابرهای زمینی در دریاچه ببوسمش و صدای نامنظم مرغهای دریایی هم موسیقی زیر متن بوسههایمان شود.
کلاً به یاد برده بودم که قاتل هستم. خودم را مدام در بغلش تصور میکردم که گاهی هم اتفاق میافتاد و سر به روی شانههای مردانهاش میگذاشتم. حتی وقتی گردنم را خون مرده میکرد بیشتر فراموش میکردم که قاتل هستم. چند باری هم از این خون مردگیها خجالت زده شد ولی سعی میکردم با نگاهم بفهمانم که خوشحالم، فقط خوشحالم و نگران چیزی نباشد.
به زاربروکن که برگشتیم چند بار فرصت کردیم که به بارهای شهر برویم. چند باری هم همراهم مست کرد و سلامتی آن شبهای کنار دریاچه گیلاسهایمان را به هم زدیم. شب آخر بود که من تا خرخره مست کرده بودم قرارمان هم همین بود دلم میخواست تجربه کنم. برنارد طوری از مستی زیاد تعریف میکرد که وسوسه کننده بود. او قول داد که نخورد تا بتواند راه مسافرخانه را پیدا کند.
بعد از جدی شدن رابطهمان برنارد کمی دلخوری از من داشت آن هم این بود که چیزی را از گذشته به او نگفته بودم. چند بار هم سعی کرد که خودش بفهمد اما فقط در حد فهمیدن اسم واقعی سر در آورده بود آنهم دزدکی و با سرککشیدن در وسایلم و پیدا کردن کارت شناساییام.
فردای آن روز نزدیکهای ظهر از خواب بیدار شدم برنارد نبود اما جای نگرانی هم نبود. احتمال این را دادم که برای هواخوری به بیرون رفته باشد. از جایم که بلند شدم بر روی میز کنار تخت یک روزنامه و یک برگه ساده را دیدم. سادگی بیش از حد برایم آزاردهنده است. تصمیم گرفتم از شر آن برگه خلاص شوم. برنارد فهمیده بود دیگر احتیاج هم نبود تا آن روزنامه را بخوانم از آن یادداشت معلوم بود که عکسم را به عنوان قاتل چاپ کردند تنها لطفی که به من کرده بود من را به پلیس لو نداده بود. ولی تمام پولها و طلاهایی که زمان فرار از خانه برداشته بودم را دزدیده بود.
بعد از آن اتفاق حتی نتوانستم اجاره اتاق را هم پرداخت کنم و مدتی در خیابانها می خوابیدم آن هم در جای دورافتاده و پرتشده که پلیسهایی که برای جمعآوری بیخانمانها میآیند، من را شناسایی نکنند. ترس از زندان به جرم قتل و تصور اینکه از این به بعد برنارد قرار است لبخند پیروزی بزند باعث شد دوباره صداها شکل بگیرند.
انگار وسط دایره گیر کرده بودم که تمام قطرهایش در حال حمله به مرکزیترین نقطه مغزم هستند. گیچ بودم و از مدار خارج شده بودم.
وقتی خودم را زیر قطار انداختم و تکههای بدن هر کدام گوشهای پخش شد تازه فهمیدم که چرخهای قطار هم میتوانند تیزتر از تکه های گلدانی باشند که در سر یک نفر خُرد شده است و صداهایی وجود دارد که می توانند دیوار صوت را هم بشکنند.