ادبیات، فلسفه، سیاست

violet

بنفشه آفریقایی

زن و شوهر به آشپزخانه می‌روند، با هم آشپزی می‌کنند، می‌خندند، یکدیگر را در آغوش می‌گیرند، از آشپزی هم ایراد می‌گیرند، یکدیگر را برانداز می‌کنند و برای مدتی، جوان‌های بیست و چند ساله‌ای می‌شوند، سبک‌بال و شاد.
دانش آموختۀ رشتۀ زبان و ادبیات انگلیسی در دو مقطع کارشناسی و کارشناسی ارشد از دانشگاه‌های علامه طباطبایی و دانشگاه تهران. به ادبیات، نوشتن، زبان‌ها و فرهنگ‌های ملل علاقه دارد، و به‌طور تخصصی به ترجمهٔ متون داستانی و کتاب و تدریس مشغول است. تا به حال دو کتاب از ترجمه‌های او به چاپ رسیده و در حال حاضر بر نوشتن داستان‌ تمرکز دارد.

– سلام. ببخشید من شما رو می‌شناسم؟

– بیدار شدی عزیزم؟ صبح بخیر. خوب خوابیدی؟

– شما کی هستید؟

این اولین گفتگویی است که هر صبح در منزل آذر و بهروز، میان این زن و شوهر رد و بدل می‌شود. آذر در حالی که دستش را پشت بهروز گذاشته و به آرامی پشت میز صبحانه‌خوری می‌نشاندش، با لحنی آرام که سعی دارد تظاهر کند همه چیز امن و امان است، می‌گوید:

– بهروز، عزیزم… اسم من آذره. من همسرت هستم. ما حدود بیست و پنج سال پیش با هم ازدواج کردیم. دو تا بچه هم داریم. پونه، بیست و سه سالشه. چهار سال پیش بورسیه گرفت و رفت استرالیا. پارسا… خب، اونم الان باید هفده سالش باشه. البته الان خونه نیست.

بعد که مطمئن شد جملاتش را به قدر کافی شمرده‌شمرده و آرام ادا کرده، نفسی می‌گیرد و ادامه می‌دهد:

– اینجا خونه ماست. پونزده سال پیش بعد از اینکه بالاخره تونستیم پولامونو جمع کنیم، این جا رو خریدیم. دیواراشو با هم رنگ زدیم؛ من و تو. از اینجا خوشت می‌آد؟

بهروز با نگاهی شبیه به نگاه کودکی در باغ وحش که پشت قفس شیرها ایستاده، با ترسی توام با احتیاط می‌گوید:

– من چیزی یادم نمی‌آد.

آذر، با زبردستیِ هنرپیشۀ تئاتری که ماه‌ها دیالوگ خود را تمرین کرده و همه جزئیات را از بر شده پاسخ می‌دهد:

– می‌دونم عزیزم. سعی کن آروم باشی. تو چند وقتیه که دچار یه نوع بیماری نادر شدی. البته جایی برای نگرانی نیست. دکترت گفته که خیلی زود حالت بهتر می‌شه. فقط باید سعی کنی آروم باشی و چیزایی رو که بهت می‌گم، تا می‌تونی با خودت مرور کنی. باشه؟ الان برات چای می‌ریزم. بعدش مفصل با هم حرف می‌زنیم.

– بیماری؟

آذر پشتش را به بهروز کرده و لیوان مخصوص او را که خودش برایش خریده بود، برمی‌دارد. به سمت اجاق گاز می‌رود و قوری را با احتیاط برمی‌دارد و چای را در لیوان می‌ریزد. روی لیوان نقاشیِ رنگ‌ و رو رفته‌ای از برج ایفل نقش بسته است. بهروز که چشمش به لیوان می‌افتد، می‌گوید:

– من اون جا رو می‌شناسم.

– کجا رو عزیزم؟

– اونی که توی دستتونه.

– لیوانو می‌گی؟ معلومه عزیزم. با هم رفته بودیم فرانسه. فکر کنم پونزده شونزده سالی ازش بگذره. اینم همون جا برات خریدم.

صبحانه، خورده و نخورده، ما بین لبخندهای کم‌رنگ آذر و بهت بهروز به پایان می‌رسد. آذر بعد از جمع‌کردن ظروف، آماده می‌شود تا زندگی را از سر بگیرد. این کاری است که در تمام این سال‌ها به خوبی به آن عادت کرده است. تظاهر می‌کند بهروز را نمی‌بیند یا وجودش – با این وضع و حال – امری عادی است. ضرب‌آهنگ معمول زندگی در جریان است. بهروز با کنجکاوی حرکات او را تماشا می‌کند. آذر آب‌پاشی را از آب پر می‌کند و به بالکن می‌رود. می‌داند که همه حرکاتش تحت نظر است و آرام و خونسرد به گلدان‌هایش آب می‌دهد. کمی به شاخ و برگ گیاهانش می‌رسد و به داخل برمی‌گردد. از پیشخوان آشپزخانه گلدان کوچکی را برمی‌دارد و می‌گوید:

– این گلدون بنفشه آفریقاییم دیگه گل نمی‌ده. چند وقتی هست که دارمش. قبلش بنفشه‌ها رو دوست نداشتم؛ یه روز یه جا خوندم بنفشه آفریقایی معنیِ حقیقیِ عشق و وفاداریه. اینو کسی نمی‌دونه. جالبه نه؟ منظورم عشقِ خالی نیستا! عشقی که انقدر ریشه‌دار شده که تبدیل به سرسپردگی شده. می‌گن بنفشه آفریقایی تا ابد وفادارِ خونه و صاحبشه. خلاصه این شد که رفتم و اینو خریدم. از وقتی که دیگه گل نداد چند بار خواستم جاش یکی دیگه بیارم؛ ولی هیچ‌وقت دلم نیومد. خلاصه همه جوره نازشو می‌کشم ولی خانم باهام قهره. البته مطمئنم که هنوز وفاداره، وگرنه ریشه‌ش خشک می‌شد.

بهروز سری تکان می‌دهد و به گیاه زل می‌زند. سعی دارد چیزی به یاد بیاورد؛ بویی، نشانی، تصویر یا خاطره‌ای. اما هیچ. این وضعیت، شباهت وهم‌انگیزی به خلأ دارد؛ نیستی، مشبهٌ به و ذهنِ او، مشبه است. وجه تشابه هردویشان در تاریکی و بی‌وزنی است. هرچه بیشتر تلاش می‌کند در هزارتوی مغزش غور کند، کمتر چیزی دستگیرش می‌شود. افکاری که در ذهنش شکل می‌گیرد، مانند تار عنکبوت نحیف و نازکی است که با افزایش وسعتش از استحکامش کاسته شده، رو به محوشدن رفته و به محض اینکه دستی به سویش دراز شود تا بگیردش، به کل از دسترس خارج می‌شود. آذر که از داخل آشپزخانه هم ذهن او را مانند کتابی آشنا از حفظ می‌خواند، می‌گوید:

– می‌تونی دو سه ساعت استراحت کنی تا من کارامو انجام بدم. بعدش با هم یه فیلم می‌بینیم. فکر کنم خوشت بیاد.

– فیلم؟

– آره، حالا می‌بینی.

سپس لباس‌ها را در دل ماشین لباسشویی جا می‌دهد و روشنش می‌کند. چشم‌های بهروز حرکات دورانی اتاقک داخل ماشین لباسشویی را دنبال می‌کند. نوعی خلسه دلپذیر، هرچند گذرا. آذر پشت میز مطالعه‌ای که گوشه هال و کنار پنجره قدی قرار دارد، می‌نشیند. روی میز تلی از کاغذ و یک کامپیوتر قدیمی انتظارش را می‎کشند. در حالی که کاغذها را مرتب می‌کند، می‌گوید:

– من الان باید یه کم کار کنم ولی زود تموم می‌شه. دوست داری آلبوم عکس تماشا کنی؟

– این کامپیوترو می‌شناسم… خیلی برام آشناست. شما چه کاری انجام می‌دید؟

– واقعا؟ چه عالی. راستش این کامپیوتر خودت بود، یعنی هست. الان چند وقتیه که من ازش استفاده می‌کنم. البته با اجازه تو! کارم بیشتر ترجمه و ویراستاری و این جور چیزاست… نگفتی، می‌خوای عکس تماشا کنی؟

– بله، ممنون.

آذر عادت کرده که به جای عبارت «ده سال»، از عبارت جایگزین «چند وقت» استفاده کند. دلش نمی‌خواهد گذر زمان را – آن هم زمانی چنین طولانی – به بهروز یادآوری کند. دوست دارد بهروز باور کند که این مسئله، موضوعی گذراست که به زودی برطرف خواهد شد. در خلوت خود نیز هرگاه به موضوعی فکر می‌کند که به محور زمانِ مختصات ده سال اخیر زندگی‌اش مربوط می‌شود، از همین عبارت «چند وقت» استفاده می‌کند. مثلا نمی‌گوید: «الان ده ساله که من از کامپیوترت استفاده می‌کنم» یا «ده ساله که این بنفشه آفریقایی رو دارم» یا حتی این که «ده ساله که هرروز بدون اینکه کوچک‌ترین چیزی از خودت و زندگیت یادت بیاد، از خواب بیدار می‌شی». در عوض می‌گوید: «چند وقتیه که من از کامپیوترت استفاده می‌کنم»، «چند وقتی می‌شه که این بنفشه آفریقایی رو دارم»، «چند وقتیه که دچار این بیماری گذرا شدی».

آلبوم عکس را به بهروز می‌دهد و خود مشغول کار می‌شود. گهگاهی نگاهی زیر چشمی به او می‌اندازد. بهروز به تصویری از شب عروسی خودش و آذر زل می‌زند. مرد جوانی را می‌بیند با کت و شلوار خاکستری که گُل کوچکی روی جیبش سنجاق شده است. در کنارش، زن جوانی در لباس عروس، با موهای مجعدی که روی شانه‌اش ریخته، تاج گلی بر سر و ماتیک قرمز رنگ ایستاده است. خوب که نگاه می‌کند متوجه می‌شود که زن، آذر است. گویی عکس متعلق به چهل پنجاه سال قبل است. نه از این جهت که عکس قدیمی به نظر می‌رسد؛ بلکه از این رو که امروز، چهره آذر حداقل سی چهل سال از چهره آذر درون تصویر شکسته‌تر و پیرتر به نظر می‌رسد. هرچند آذر خودش به او گفته است که ازدواجشان به بیست و پنج سال قبل برمی‌گردد. عکس‌های دیگری هم هستند که نمی‌تواند از آن‌ها سر درآورد. زنان و مردانی غریبه، اغلب با چهره‌های خندان، گاه بچه به بغل، گاه دست دور گردن. چندین عکس از دختر بچه و پسر بچه‌ای نیز در آلبوم وجود دارد. بهروز حدس می‌زند که احتمالا عکس‌ها متعلق به پونه و پارسا باشند. در سکوت تک تک صفحات آلبوم را ورق می‌زند. این کار را چنان آهسته و کند انجام می‌دهد که وقتی به آخرین عکس می‌رسد، کار آذر نیز تقریبا به پایان رسیده است. تصویر آخر متعلق به خودش و پارساست. شاد و قبراق سوار بر دو دوچرخه. می‌گوید:

– یه چیزایی درمورد دوچرخه یادم می‌آد. البته واضح نیست ولی فکر می‌کنم دوچرخه سواریم خیلی خوب باشه.

– تو؟! دوچرخه‌سواریت حرف نداره! تقریبا هر هفته می‌رفتی دوچرخه‌سواری.

بلافاصله از حرفی که می‌زند، پشیمان می‌شود. هرگاه جمله‌ای درباره دستاوردها یا مهارت‌های از دست رفته بهروز بر زبان می‌راند، عذاب وجدان، احساس ناخوشایندی در معده‌اش ایجاد می‌کند. بهروز متوجه این حالت او می‌شود، اما ترجیح می‌دهد خود را به نفهمیدن بزند؛ از قضا آذر هم متوجه این کار بهروز می‌شود. درواقع، بخش زیادی از برنامه هرروزشان به تظاهر و تظاهر به ناآگاهی از تظاهر می‌گذرد. آذر ادامه می‌دهد:

– خب، بیا فیلم رو ببینیم.

– هرروز همین کارهارو تکرار می‌کنید؟

– کدوم کارها؟

– گفتید چند وقته که من این جوری‌ام… هرروز همین حرفارو بهم می‌گید؟ من هیچی از دیروز یا روزهای قبل یادم نمی‌آد. حتی یادم نمی‌آد کی‌ام، اسمم چیه، چند سالمه.

– طبیعیه عزیزم. این بیماری… یا بهتره بگیم وضعیت فعلی، یه جورایی روی مغزت اثر می‌ذاره. شایدم مغز روی این وضعیت اثر می‌ذاره. راستش توضیح علمیش منو گیج می‌کنه. البته این وضعیت روی مهارت‌های اولیه‌ت مثل صحبت‌کردن، خوندن و نوشتن، رانندگی و بقیه چیزای مشابه تاثیری نداره. خودت که داری می‌بینی! هم می‌تونی حرف بزنی، هم بخونی، شک ندارم همین الانم می‌تونی دوچرخه‌سواری کنی.

– هرروز همین کارها رو تکرار می‌کنید؟

– خب… یه جورایی آره، ولی برای منم جالبه دیگه… تجدید خاطره می‌کنم.

– هرروز برام فیلم می‌ذارید؟

– بعضی روزا. می‌دونی، من خودم این فیلم رو درست کردم. درواقع قسمت‌های خوب فیلم‌های خانوادگی‌مونو یه جورایی سر هم کردم و همه‌شونو روی یه دی‌وی‌دی ریختم.

آذر مهارت عجیبی در فرو نشاندن تلاطم افکار بهروز دارد. او به این نکته اشاره نمی‌کند که هرروز تمام وقایع فیلم را از نقطه آغاز برای بهروز تعریف می‌کند و بهروز نیز یادداشت برمی‌دارد. هرروز – درست مانند همان هنرپیشه تئاتر که هرشب نمایشش را چنان مقابل تماشاچیانش اجرا می‌کند که آن‌ها تصور ‌کنند این نمایش تنها همین یک بار و مخصوص خودشان اجرا می‌شود، غافل از اینکه نمایش هرشب بی کم و کاست اجرا می‌شود – سعی می‌کند روند اتفاقات روزانه را به نحوی جلوه دهد که گویی همه چیز برای بار اول رخ می‌دهد. از هیچ چیز بیشتر از این که مدام بگوید «دیروز هم همین فیلم رو تماشا کردیم و برات از ماجرای خونه عمه ناهید و چهارشنبه‌سوری سال هفتاد و نه و تابستون سال بعدش گفتم»، بیزار نیست.

بهروز با چشم‌هایی خالی تماشایش می‌کند و بی‌اختیار لبخند رنگ و رو رفته‌ای تحویلش می‌دهد. آذر تلویزیون را روشن کرده و فیلم را به نمایش درمی‌آورد. برای بهروز چنین می‌نماید که فیلمی سینمایی با بازی بازیگرانی که نمی‌شناسد، در حال پخش‌شدن است؛ حال آن که یکی از همان بازیگرانی که تصویرش بر صفحه تلویزیون نقش بسته، خودش، و دیگری همسرش است. همسری که کوچک‌ترین نشانی از او در ذهنش نمی‌یابد. قسمت اول فیلمی که به تماشایش نشسته‌اند، مربوط به شب عروسی‌شان است. همه می‌خندند و پایکوبی می‌کنند. خودش نیز دست کمی از مهمانان ندارد؛ بی‌خیال، شاد، جوان. با چشمان براقش آذر را، آذرش را تماشا می‌کند. با او می‌رقصد. در گوشش پچ‌پچ می‌کند و هردو با هم می‌خندند. دیدن این صحنه‌ها چقدر برایش غریب است. آذر به دنبال کوچک‌ترین ردی از اِپی‌فانی، جرقه یا الهام ناگهانی، زیرچشمی او را نگاه می‌کند. هیچ. او هنوز هیچ چیز را به خاطر نیاورده. چند دقیقه بعد فیلم به جای دیگری پرتاب می‌شود؛ به چند سال جلوتر. آذر و بهروز به همراه عده دیگری در حیاط خانه‌ای بزرگ جمع شده‌اند، هندوانه می‌خورند، سر به سر یکدیگر گذاشته و می‌خندند. آذر می‌گوید:

– اینجا ویلای قدیمی ماست، یعنی بود. قبلا خیلی می‌رفتیم. بقیه هم باهامون میومدن. الهام خواهرم با شوهرش امیر. بهزاد و شیوا. نادر و لیلا. سیمین و محمود.

– فکر نکنم بتونم همه این اسامی رو یاد بگیرم.

– اشکالی نداره. یه دفتر و خودکار برات گذاشتم. می‌تونی چیزایی رو که برات جالبن یادداشت کنی.

– چه خوب. ممنون.

آذر تظاهر می‌کند این اولین باری است که بهروز از این ایده استقبال کرده و در دل به اشک‌های صف کشیده پشت چشمش نهیب می‌زند. احساس آنیِ نیاز به گریه را به فراموشی می‌سپارد و ادامه فیلم را پخش می‌کند و می‌گوید:

– این جا هنوز بچه‌دار نشده بودیم. یه سال بعدش پونه به دنیا اومد.

فیلم پرشی می‌کند و به زمان و مکان دیگری می‌رود. نوزاد کوچکی در گهواره خوابیده و کسی که درحال فیلمبرداری است با صدایی شبیه به نجوا می‌گوید: «امروز بیست و پنجم آذرماهه. پونه خانم امروز چهار ماهه شد.» بهروز می‌گوید:

– این صدای کیه؟

– صدای خودته عزیزم. داشتی ازش فیلم می‌گرفتی ولی می‌ترسیدی صدات بیدارش کنه.

– آهان.

«آهان» تنها واکنش اوست. هنوز با هیچ یک از اعضای خانواده‌اش احساس همبستگی یا قرابت نمی‌کند. آذر با خود فکر می‌کند: هنوز زوده. تصاویر به سرعت در حرکتند؛ جشن تولد یک سالگی پونه، عید نوروز، تولد آذر، تولد دو سالگی پونه، شب یلدا، اولین روز مدرسه و به همین ترتیب سال‌ها سپری می‌شوند و در نهایت روزی که پارسا به دنیا آمد. قلب آذر به تپش می‌افتد. هربار درست در همین لحظه، طغیان خون در رگ‌هایش و ضربات افسارگسیخته قلبش به دیواره سینه، احساس دل‌آشوبه به وجودش چنگ می‌زند؛ با این حال به خود مسلط می‌شود و می‌گوید:

– این پارساست. اینجا تازه به دنیا اومده بود.

– الان کجاست؟

– حالا می‌بینیش.

فیلم چند سال جلو می‌رود. دوباره همان افراد در همان ویلای تفریحی جمع شده‌اند. پارسا سه‌چرخه‌سواری می‌کند. حدودا سه یا چهار ساله به نظر می‌رسد. پونه هشت نه ساله است و با دوستان هم‌سن و سال خود بازی می‌کند. خانم‌های جمع مشغول چیدن میز و تدارکات ناهارند و مردها در حال آماده‌سازی کباب. بهروز زیر لب می‌گوید:

– کباب کوبیده.

– تو عاشق کباب کوبیده بودی. همیشه می‌گفتی کباب کوبیده با من. از کجا فهمیدی؟ توی فیلم که معلوم نیست. چیزی یادت اومده؟!

– نه، فقط این که… نمی‌دونم.

آذر با خود می‌گوید همینم خوبه. همین که هرروز سر همین نقطه، همین کلمه رو تکرار می‌کنه: کباب کوبیده.

پارسا پسری خوش‌رو و خندان است با موهای خرمایی و چشمانی عسلی. مدام در حال شیرین‌کاری است؛ گاه مقابل دوربین شعبده‌بازی می‌کند، گاه شعر می‌خواند، گاه با غرور و افتخار ملخی را که در حیاط شکار کرده، همچون غنیمتی که از جنگ به دست آورده، به دوربین نشان می‌دهد و گاه ادای هنرپیشه‌های تلویزیون یا آگهی‌های بازرگانی را درمی‌آورد. بهروز از او خوشش آمده. لبخند عریضی بر لبش نقش بسته است.

– پسر قشنگیه. یه جورایی آشناست.

– خب معلومه! بالاخره پسرته. هیچی نمی‌تونه اینو عوض کنه.

فیلم هنوز در حال پخش است و حالا تصویر تار و نامشخصی را نشان می‌دهد؛ انگار کسی فراموش کرده دوربین را خاموش کند و آن را روی میز رها کرده باشد. تصویر وارونه است. بهروز سرش را کج می‌کند تا تصویر را صاف ببیند. حالا متوجه می‌شود: آذر مقابل دوربین نشسته است و میوه پوست می‌کند. چهره‌اش حالتی متفکر به خود گرفته، گویی در خیالات خود غرق شده و جسمش به صورت خودکار و ماشین‌وار پوست میوه‌ها را جدا می‌کند. لنز دوربین روی صورت او ثابت مانده است و تصویر به صورت ممتد تار، شفاف و دوباره تار می‌شود. آذر متوجه می‌شود که بهروز به او زل زده است. فیلم را متوقف می‌کند و نگاه بهروز را پاسخ می‌دهد. با لبخندی حاکی از تعجب می‌گوید:

– چی شده؟

– چشماتون… چشماتون عوض نشده. خیلی قشنگه.

– چشمات.

– چی؟

– گفتی چشماتون…. من زنتم، چه یادت بیاد، چه نیاد. توقع زیادیه ولی دوست ندارم از ضمیر دوم شخص استفاده کنی.

– چشمات خیلی قشنگه…آذر.

این اولین باره! جمله‌ جدید استفاده کرد. واقعا گفت چشمات قشنگه. ضربان قلب آذر تندتر می‌شود. برای چند لحظه گویی بهروزِ فراموشکار رفته و بهروزِ گذشته، بهروزِ آرام و مهربان، بهروزِ خودش، جای او نشسته است. همین چند لحظه گذرا نیز برای آذر کافیست. نمی‌تواند هیجان خود را پنهان کند و در حالی که گونه‌هایش داغ شده، مجدداً فیلم را پخش می‌کند. زمان می‌گذرد و آثار خود را بر چهره هنروران فیلم به جا می‌گذارد. پدرِ بهروز و مادر آذر پیرتر، پونه و پارسا بزرگ‌تر و آذر و بهروز و همه دوستانشان جا افتاده‌تر شده‌اند. روز اول مهر؛ پارسا کلاس اولی شده است. لباس فرم مدرسه را پوشیده و به سوالات بی‌ربط و با ربط پدرش که پشت دوربین ایستاده، پاسخ می‌دهد. مادرش کفش‌های جدیدش را پایش می‌کند، قرآن را بالای سرش می‌گرداند و در نهایت در ورودی خانه را باز کرده و راهی مدرسه‌اش می‌کند. پارسا که یکی از دندان‌های شیری‌اش افتاده، لبخندزنان رو به دوربین دست تکان می‌دهد و قبل از خارج شدن می‌گوید: «امروز بعد از مدرسه قراره با بابا برم گردش!» ناگهان تصویر تلویزیون برفکی می‌شود؛ فیلم به پایان رسیده است. بهروز گیج شده و می‌گوید:

– چرا تموم شد؟

– خب… ما از اون موقع دیگه فیلم جدیدی نگرفتیم.

– چرا؟

سکوت می‌شود. بهروز زیر لب می‌گوید: «گردش…». آذر سر تکان می‌دهد. بهروز بلندتر می‌گوید:

– قرار بود بریم گردش.

– بهش قول داده بودی با تلسکوپ ستاره‌ها رو نشونش بدی.

– خارج شهر… نزدیک ویلا.

– آره، نزدیک ویلا… یادته؟

– نه، فقط… ماشین… .

– با ماشین خودت رفتید. دم‌دمای غروب بود. چیزی یادت می‌آد؟

بهروز مانند کسی که سعی دارد مسئله‌‌ ریاضی غامض و پیچیده‌ای را حل کند، به ذهن خود فشار می‌آورد. آذر به سمت میز تحریرش می‌رود و از کشوی آن ماشین اسباب‌بازی کوچکی را درمی‌آورد. ماشین را رو به بهروز می‌گیرد.

– اینو ببین. اون روز این ماشین دست پارسا بود. خودت براش خریده بودی.

بهروز ماشین را از دست آذر می‌گیرد و همچون کارآگاهی که آثار باقی‌مانده در صحنه وقوع جرم را بررسی می‌کند و مُصِر است تا مو را از ماست بیرون بکشد، ماشین اسباب‌بازی را برانداز می‌کند. متوجه می‌شود که ماشین آسیب دیده است. بخشی از بدنه پلاستیکی آن ترک خورده و چرخ‌هایش نیز شکسته‌اند.

– این ماشینو قبلا دیدم. یه جایی…

آذر به سمت اتاق خواب می‌رود و چند لحظه بعد برمی‌گردد. بلوز بچه‌گانه‌ قرمز رنگی در دست دارد با طرح شخصیتی کارتونی که بهروز نامش را به یاد نمی‌آورد. اما ناگهان متوجه لکه‌های جگری رنگی روی بلوز می‌شود. بیشتر که دقت می‌کند، متوجه امتداد لکه‌ها از یقه تا پایین آن می‌شود. آذر می‌گوید:

– اون روز همین بلوز تن پارسا بود.

دستش را پشت بهروز می‌گذارد؛ گویی قصد دارد مقابل هجوم زلزله‌ای قریب‌الوقوع، از او محافظت کند. بهروز می‌گوید:

– پارسا… بلوزش خونی شده.

آذر تلفن همراهش را روشن کرده و صدای ضبط‌شده‌ای از پارسا پخش می‌کند. صدای پارسا، سرخوشانه آهنگ محبوبش را می‌خواند. آهنگی که همیشه به محض نشستن در ماشین از پدر و مادرش می‌خواست تا برایش پخش کنند. بهروز همچون رباتی از پیش برنامه‌ریزی شده ناگهان می‌خواند:

بالای بومی

کفتر پرونی

شستت بنازم لیلی جان خوب می‌پرونی…

صورتش برافروخته شده. می‌داند که چیزی که به فراموشی سپرده و اکنون مانند قطعات نامنظم پازل در ذهنش می‌چرخد، اصلا خوشایندش نیست. عرق سرد بر پیشانی‌اش می‌نشیند و اشک‌هایش ناخواسته دیدش را تار می‌کنند. آذر ادامه می‌دهد:

روی چو ماهت

تیر نگاهت

برده دل از من عزیزم چشم سیاهت…

بهروز می‌گوید:

– پارسا… پارسا داشت می‌خوند. داشت این شعرو می‌خوند. بعد… بعدش یادم نمی‌آد. لعنتی!

– بهروز… عزیزم… اون روز، شما تصادف کردید. ماشین تو چند دور چرخیده و افتاده توی دره. تو خیلی آسیب دیده بودی اما سعی کردی خودتو تکون بدی تا پارسا رو از ماشین بیرون بکشی. اون کسی که شاهد تصادف بود و اومد کمکت بارها و بارها گفت. گفت که تو با همه وجودت سعی کردی که پارسا رو نجات بدی. بهروز، عزیزم… تقصیر تو نبود. تقصیر تو نبود!

این جا، درست همان نقطه‌ای از نمایش است که هنرپیشه هر شب در هر اجرا باید پس از ادای کلمات به گریه بیفتد. تفاوت اما در این جاست که آذر، هرروز پس از تعریف کردن ماجرا، درست در همین لحظه واقعا به گریه می‌افتد. گریه‌ای از سر درد، از سر عشق، از سر دلتنگی؛ گریه‌ای حقیقی. بهروز می‌گوید:

– ماشین… جاده لیز شده بود، چرخ‌ها لیز می‌خوردن. می‌خواستم سرعتو کم کنم، نمی‌شد. یه ماشین از جلو اومد. می‌خواستم بهش نزنم. می‌خواستم بهش نزنم… می‌خواستم… آذر… پارسا همون لحظه رفت. وقتی ماشین سر و ته از حرکت وایستاد، چشمم درست نمی‌دید. خون از پیشونیم راه افتاده بود توی چشمم. خودمو کشیدم سمت پارسا. در گیر کرده بود. به زور از پنجره رفتیم بیرون. پارسا… چشماش بسته بود، انگار خوابیده بود. خیلی سعی کردم… نمی‌شد. کشیدمش بیرون، ولی رفته بود. یه نفر… یه نفر حرف می‌زد. صداشو نمی‌شنیدم. انگار می‌خواست کمک کنه. انگار… دیگه چیزی یادم نیست.

بهروز، بهت‌زده از اعترافاتی که از زبان خودش می‌شنید، ساکت شد. هنوز اشک می‌ریخت و دست‌هایش می‌لرزید. ادامه داد:

– آذر، من… من پسرمو کشتم.

– نه بهروز. اون اتفاق زندگی‌مونو عوض کرد ولی تقصیر هیچکس نبود. پارسا، آتیش‌پاره خونمون بود، یه گوله نمک بود. هر سه‌تامون عاشقش بودیم… من هنوز می‌بینمش، هرروز، توی خواب، توی بیداری. باهاش حرف می‌زنم، بوشو می‌شنوم. پارسا همیشه توی قلبمونه. توئم می‌بینیش. خیلی وقتا، نصف شبا توی خواب صداش می‌کنی. خودم صداتو شنیدم.

– آذر… چطوری تونستم فراموش کنم؟ چند وقته که این حافظه لامصب از کار افتاده؟

– بعد از تصادف چند روز بیهوش بودی. وقتی به هوش اومدی هیچی یادت نبود. شبیه مرده متحرک شده بودی. چشمات باز بود ولی نگاه نمی‌کردی، می‌شنیدی ولی از این جا رفته بودی. دکترت می‌گفت واکنش دفاعیه. ذهن تو برای جلوگیری از فروپاشی، همه چیزو سرکوب می‌کنه، همه خاطرات و تصاویر رو می‌فرسته ته یه انباری تاریک. امروز شد ده سال.

– یک مهر… ده سال؟ من ده سال فراموشی داشتم؟

– نه عزیزم… تو… خب، تو هرروز حوالی همین ساعت همه چیزو یادت می‌آد. ما هرروز همین گفت‌و‌گو رو با هم داریم. درست همین جا، روی همین مبل.

بهروز، خسته‌تر از آن است که چیزی بگوید. دستش را دراز می‌کند و دست آذر را به آرامی لمس می‌کند. گونه‌های آذر داغ می‌شود.

– آذر… چرا ترکم نکردی؟

– منظورت چیه؟

– این همه سال… زندگی با من جز درد چیزی برات نداشته.

آذر، می‌خندد و می‌گوید:

– مشکل اینجاست که تو، هم دردمی هم درمونم. پونه که بود، خیلی کمکمون می‌کرد، هردومونو. الان من موندم و خودت، عین روزای اول، مادام موسیویی.

بهروز می‌خندد.

– پونه رو یادمه. از بچگی مثل خودت محکم و تودار بود.

سکوتی بینشان حکم‌فرما می‌شود، بعد بهروز می‌گوید:

– دوسِت دارم آذر. منو ببخش.

– بهروز… هیچ‌وقت عذرخواهی نکن… تو کاری نکردی. من و تو جز همدیگه کسی رو نداریم. فراموشی خیلیم بد نیست. یه وقتایی بهت حسودیم می‌شه.

– تو یه جورایی شبیه بنفشه آفریقایی هستی. شایدم اون شبیه توئه. اونم با این که گل نمی‌ده ولی سبز مونده.

اولین بار! این جمله جدیده، تا حالا همچین چیزی نگفته بود. آذر با ذوقی کودکانه از جا می‌پرد و می‌گوید:

– منم دوسِت دارم.

– کجا می‌ری؟

– امشب قراره خوش بگذرونیم. می‌خوام غذای مورد علاقتو بپزم. کمکم می‌کنی؟

– لوبیا پلو؟!

– لوبیا پلو!

– با سالاد شیرازی؟

– ای آدم زرنگ! نکنه وقتایی که چیزی یادت نمی‌آد داری فیلم بازی می‌کنی؟! دنبالم بیا.

زن و شوهر به آشپزخانه می‌روند، با هم آشپزی می‌کنند، می‌خندند، یکدیگر را در آغوش می‌گیرند، از آشپزی هم ایراد می‌گیرند، یکدیگر را برانداز می‌کنند و برای مدتی، جوان‌های بیست و چند ساله‌ای می‌شوند، سبک‌بال و شاد. بعد از خوردن شام، هردو با تنها دخترشان تلفنی صحبت می‌کنند. همه چیز مثل سابق است. چای می‌نوشند، شیرینی خانگی می‌خورند و به شانه یکدیگر تکیه می‌دهند. آذر تمامی این لحظات را در ذهنش ثبت می‌کند. با هر نفس، لحظه را وارد ریه‌هایش می‌کند. حتی اگر قرار نیست فردا شوهرش وقایع امروز را به یاد بیاورد، حتی اگر همه چیز، مانند یک نمایش تئاتر، گذرا باشد. در دل وانمود می‌کند که نقش اصلی نمایشی است که سعی دارد تا آخرین پرده، صحنه را زندگی کند. این لحظه ارزشش را دارد. بهروز افکار آذر را می‌خواند. می‌گوید:

– آذر… فردا همه این چیزارو یادم می‌ره؟

– بیا درمورد فردا فکر نکنیم. امروز که هنوز تموم نشده. تازه می‌خوام ببرمت بستنی‌فروشی. همونجایی که دوست داشتی.

– آب‌هویج بستنی؟

– آب‌هویج بستنی!

شب، با بازگشت آذر و بهروز از گردش شبانه و بگو بخندهای طولانی، به پایان خود نزدیک می‌شود. خاطرات پارسا را با دلگرمی و لبخند مرور کرده‌اند و زخم‌های کهنه را تسکین داده‌اند. قبل از خواب، آذر به گلدان بنفشه آفریقایی‌اش آب می‌دهد. لیوانی آب بالای سر بهروز قرار می‌دهد، معشوقش را می‌بوسد و هردو، دست در دست به خواب می‌روند.

چند ساعت بعد، اولین نور صبحگاهی دزدکی از لای پرده به داخل اتاق راه می‌یابد. آذر زودتر از بهروز از خواب بیدار شده و به آشپزخانه می‌رود. چای دم می‌کند و در حالی که آهنگی قدیمی را زیر لب می‌خواند، وسایل صبحانه را یک به یک و با حوصله آماده می‌کند. میز را که چید، سراغ گلدانش می‌رود. باور کردنی نیست: بنفشه آفریقایی غنچه داده. غنچه‌ای نحیف و نازک و در عین حال واقعی.

درِ اتاق خواب صدایی می‌کند و بهروز با چهره‌ای خواب‌آلوده و مبهوت و با چشمانی گِرد بیرون می‌آید و می‌گوید:

– سلام، ببخشید من شما رو می‌شناسم؟

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش