استکان چای تویِ نعلبکی نشست و صدایِ جیرینگِ خودش را تویِ قهوهخانه پخش کرد. پیرمرد چوبش را روی زمین فشار داد و بلند شد و گفت: «دستت درد نکنه سید احمد.» احمد به خودش آمد. بلند شد و گفت: «من کوچِکِ شما اَستم حاجیی.» دستهاش را همینطور تویِ هم چرخاند به هوایِ گرم شدن و تا زمانی که پیچ بالای قهوهخانه، پیرمرد و کوه را گِلِ هم کند، دمِ درِ قهوهخانه ماند. مشتریهایِ محلی چایِ نیم روزشان را تویِ قهوهخانهی احمد نوش میکردند و میرفتند پی کسب و کارشان. آخر نمایِ قهوهخانهی احمد چیزِ دیگری بود؛ صفایِ دیگری داشت. احمد هم کَسی نبود که یک بند چانه بجنباند. حتی اگر صد سالِ دیگر هم میشد، آبشارِ آبپری که کنارِ قهوهخانه بود و جنگلِ روبرویِ آبشار که از همین سَر، انگار که موهایِ پُرجان و در هم پیچ خوردهی زنی باشد، باز برایش تازه بودند و هر روز بیوزن میشد با تماشایِ چندبارهشان. مشتری هم میآمد، مثلِ سایهی سرِ ظهر مینشست روی یکی از صندلیها، چایی نوش میکرد و با طبیعتِ خوش آب و رنگِ ورِ قهوهخانه همنشینی میکرد و میرفت.
حتم، همین آب و رنگ بود که عصرِ روزِ دوشنبه، سیزده آبان، آن هفت جوانک را به قهوهخانهی احمد کِشاند. هفت جوانکی که یک دفعه زدند رویِ ترمز و خودشان را همراه با سر و صدا پخش کردند تویِ قهوهخانه. قهقههشان تمامِ آبپری را برداشته بود. بینِ آنها، پسری که نارنجی پوشیده بود، انگار که قبلا چند باری آمده باشد آنجا، قیافهاش برای احمد آشنا میزد. همان هم آمد در یک قدمی سید احمد و بالا تنهی صاف و پت و پهنش را مماس با تنهی فربه و افتادهی احمد قرار داد و گفت: «مخلصِ احمد آقام هستیما.» احمد یادش نمیآمد که آن پسر نارنجی پوش را کِی دیده اما رویِ حسابِ همان صورتِ آشنا، به جایِ گوشت تلخی، خندهای نشاند تویِ کاسهی چشمها و گفت: «مخلصِ آآقااا.» یک طرفِ صورتِ پسرِ نارنجی چال میافتاد وقتی که میخندید. وَری که چال افتاده بود را بالا داد و آرام گفت: «سید احمد من کلی از این قهوه خونهات پیش بچهها تعریف کردما. چند تا تخم مرغِ مَشتی بزن واسه ما، یه خورده رُب هم توش. از اون اُملتهای ردیفت بیار با اون فلفل کوهی. همون تنده. دمت گرم. آبروداری کن دیگه.»
احمد فکر کرد که آن پسرِ جوانِ نارنجی پوش آنقدری آمده است قهوهخانه که مخلوط فلفلیِ او را خوب بشناسد. گفت: «رو چشمام عزیییز.» پسر دمت گرمی پراند و همینطور که دستهاش را قیچیوار جلوی خودش تکان میداد، رفت کنار دختر جوانی با روسری و کفشِ کتانیِ نارنجی نشست و دستِ چپش را گذاشت رویِ شانههایِ دختر که مشغول بود به حرف زدن با یکی دیگر از پسرانِ جمع و بعد سرش را خم کرد و بوسهای زد رویِ دستِ چپِ دختر که زاویه شده بود رویِ شانهی راست و ساعتی خوش آب و رنگ زینت بخشِ آن بود. به صدایِ رعد و نور برق اما، یک دفعه قهقههی بچهها قطع شد. تویِ آبپری گاه فقط رعد و برق بود. بی باران و مهِ پشتش. باران و مه اما میآمدند. یکی دو ساعت بعد از این رعدها و برقها. سید احمد دوست نداشت که شلوغی کافه از هم بپاشد. این شد که بلند شد و رفت کنار سماور تا هفت تا چای بریزد و همانجا به صدایِ بلند رو به بچهها گفت: «اِی بابا. کو پس. بچهی تهران اینقدر ترسو باشه که. رعد و برقِ دادااااش. ترافیکِ تهران که نیست که.» سید احمد که اینطور گفت انگار که خیالِ منجمد آن بچهها باز ول شده باشد، دوباره خنده برگشت روی لبهاشان. دخترِ روسری و کفش نارنجی اما بلند شد از کنار پسر نارنجی و دستهای مشت کردهاش را روی سینه به هم چسباند و زیر چانه بند کرد و نشست روی یک صندلی که از جمع فاصله داشت. دخترِ موفرفریِ پوست سبزهای که شالِ صورتی روی سر داشت و دندانهایِ جلویِ فکِ بالاش کمی دُرُشت بودند به خنده گفت: «اِوا بچهها. میترا از جمع دوری میگُزیند آیا؟ میتی؟» احمد با خودش فکر کرد که میترا اسمِ قشنگی است. شهری است. خیلی شیک است. نارنجی است. دخترِ نارنجی به چند ثانیه نکشیده بلند شد و آمد طرفِ احمد. احمد کلاهش را رویِ سر منظم کرد و دستی به سبیلِ پرپشت و خالِ کنارِ لباش کشید و گفت: «الان آماده میشه خواهرررم.» دختر گفت: «نه نه. عجلهای نیست.» و خیره شد به ماهیتابه که روی آتش تخم مرغ و گوجه را به هم پیوند میزد؛ و بعد انگار سرخی و زردی تخممرغ ریخته شده باشد رویِ صورتِ میترا، صورتش شد ترکیبی از آن رنگهای گرم. میترایِ نارنجی انگار که همزادِ پسرِ نارنجی باشد، یکی از گونههایِ او هم چال میاُفتاد و موهایِ روشنش به آن پوست سفید و چشمهایِ ریز و روشن و کمی کشیده و بینیِ باریک عجیب میآمد.
صدایِ یک رعدِ دیگر و برقی که چند ثانیه بعد قهوهخانه را روشن کرد، باز همه را از جا پراند. پسرِ جوانی که پیراهنِ سفید پوشیده بود و ژاکتی آبی روی آن، بلند شد و از رویِ میزِ سید احمد و از میانِ آب معدنیهایِ ردیف شده روی میز، یک بطری برداشت. دو قُلُپی سر کشید. لبهاش خیسیِ آب را به خود گرفته بودند و تویِ نورِ آتش، درخشان شده بودند. پسر آمد و کنارِ میترا ایستاد. آب معدنی را گرفت طرفش. میترا گرفت و بیجهت بطری را بالا برد و شاید حتی قلپی از آب را هم سر نکشید. سید احمد گفت: «آماده است. دارم میبرم داداااش. تشریف بیارید آبجی.» آن دو نیامدند اما. اُملت را با نانِ سنگک و فلفلِ تندِ خانگیِ خودش بُرد و جلوی بچهها گذاشت. لیوانهایِ چای را جمع کرد. پسرِ نارنجی حواسش پیشِ میترا و پسرِ ژاکت آبی بود و دخترِ شالصورتی حواسش پیشِ پسرِ نارنجی. دخترِ شالصورتی به خنده دستش را به دستِ دخترِ روسری سبز که موهایش را محکم بالای سرش بسته بود زد و گفت: «یکی امیر رو در بیاره بچهها.» دختر روسری سبز که دندانهایِ ریزی داشت و ریزیشان تویِ رنگِ نارنجیِ نورِ آتش میزد تویِ ذوق، گفت: «فروغ جون بعضیها نباید تویِ باتلاق فرو میرفتن از اول که حالا یکی بخواد درشون بیاره. مگه نه بهرنگ جون؟»
بهرنگ، پسرِ جوانی در جمع بود که کمی کم سن و سالتر از بقیه به نظر میرسید و یک تیشرت و دو پیراهن رویِ هم پوشیده بود. دکمههای پیراهن، همه باز. گفت: «من نمیدونم آیدا. این چیزها راستِ کارِ خودته. ما رو بیخیال.» و بعد لقمهاش را فرو داد و گفت: «ما که مجردی داریم حال میکنیم.» آیدا لقمهاش را گذاشت کنارِ ظرف و با یک جور لجِ کودکانه، دستِ راستش را با ادای نیشگون، گرفت طرفِ بهرنگ و گفت: «کاش اون اِس اِم اِسهات رو پاک نکرده بودم اصلا، دم بریدهی پررو.» بهرنگ با دهانی پُر خندید و گفت: «خیلی خب. جوش نزن حالا. یه درد و دلی ما با تو کردیما. خوب شد پاک کردی اصلا.» و بعد دستهاش را گرفت طرفِ آسمان و گفت: «پروردگارا شکرت. مخلصتم که اینقدر خاطرِ من رو میخوای. خوب هوام رو داری. دمت گرم.» و زود از زیرِ دستِ آیدا که از روی میز داشت سعی میکرد دستش را به او برساند در رفت و جایِ خودش را با پسرِ سبزهای که کلاهِ کاموایی به سر داشت و کاپشنی یشمی به تن، عوض کرد. پسرِ یشمی انگار تنها آدمِ تویِ آن جمع بود که قبول داشت پاییزِ آبپری، آن هم دمِ غروب، میتواند سرد باشد. شاید فقط پسرِ یشمی پاییز را باور داشت. بهرنگ که انگشتهای دستِ راستش را لیس میزد به پسرِ یشمی گفت: «قربونت پیمان جان، لطف میکنی اگه جایِ من کتک بخوری.» پیمان خندید و بهرنگ بعد از این که کمی نفس گرفت، گفت: «همش من خوردم که. ترکیدم. بابا بزنید. باحاله. آیدا این فلفله رو بخور آتیش بگیری. اوی امیر. امییییر. بابا بیا بیرون از اون دو تا.»
امیر انگار چیزی را که باید میشنید، شنیده باشد. به یک نفس یقهی بهرنگ را گرفت و خواباندش رویِ زمین. دخترها جیغ زدند. میترا و پسرِ ژاکت آبی مبهوت ماندند. پیمان نشست روی زمین تا اگر کار بیخ پیدا کرد، آن دو را از هم جدا کند. سید احمد دوید و بالایِ سرِ آن دو ایستاد و گفت: «اِی بابا داداااش. طبیعته خداس. حیفه. دعوا نکنید. صلوات بفرست داداااش. بلند شووو.» امیر چیزی نگفت امّا. فقط صدایِ نفسهایش را میشد شنید و شمرد حتی. و باز رعد و برق. برق زودتر آمد این بار. دهانهی ورودیِ جنگل را روشن کرد. شبیه بود به دهانی باز که آمادهی بلعیدن باشد و پشتش رعد غرید تویِ آب پری و بعدش باران زد. به پنج دقیقه نکشیده بود که سید احمد، دید پسرِ رحمان، رحیم، کیسهای را گرفته بود روی سرش و میدوید به طرفِ خانه. رحیم رو به احمد گفت: «جمع کن سید احمد. تا آب تِرِ نبرده داداشش. بارانش بارانههان. معلومه.» و به پلک زدنی رفت.
پیمان همینطور چسبیدنایِ زمین و نگران، جانِ خودش را قسم داد که امیر بیخیالِ بهرنگ شود و چشماش که به پسرِ ژاکت آبی افتاد، گفت: «بهنام تو مترسکِ سرِ جالیز نیستیا. بیا وردار دخترا رو، برید تو ماشین.» و بعد با چشمانی گِرد که چرا او حتی یک قدم هم برای جداکردنِ آن دو تا برنداشته، سوییچ را پرت کرد طرفِ بهنام. دخترها رفتند کنارِ بهنام. ابروهای میترا به هم دوخته شده بودند. تویِ آن لحظه برایش فرقی نمیکرد حتی اگر آن رعد و برقِ بی همه چیز، همهشان را بدل میکرد به خاکسترهایی که گِردگِرد دور خود میچرخیدند و آبپری را برمیداشتند.
امیر، بهرنگ را کمی بالا کشید و بعد هلش داد روی زمین و یقهاش را ول کرد. صدای خوردنِ سرِ بهرنگ به زمین، بهنام و میترا و دخترها را تکان داد. سید احمد انگار که از ازل زبان در دهان نداشته باشد، ماند که چرا یک دفعه اینطور شد. یک آب معدنی باز کرد و برد برای امیر. امیر زل زده بود تویِ صورتِ بهنام و چشم میگرداند رویِ دخترها. سید احمد فکر کرد که این قیافه هر چه هست، شبیه به یک آدمِ پشیمان نیست و حتی شاید در این لحظه بتواند آن ژاکت آبی را خفه کند. امیر آمد جلو و دستِ میترا را گرفت و بُرد کنارِ خودش. بهنام تتمهی بطریِ اب معدنی را ریخت روی زمین و بعد با یک جور نگاهِ خالی روی امیر، بطری را کوبید روی میز و با دخترها کیف و کاپشن را کشیدند رویِ سر و دویدند طرفِ ماشین. منظرِ فیروزهای آسمان دیگر تیره و تاریک شده بود. پیمان با دست میکشید پشتِ سرِ بهرنگ که روی صندلی نشسته بود. امیر همینطور زل زده بود به جایِ خالیِ بهنام. میترا دستش را از تویِ دستِ امیر بیرون کشید و بی درنگ و تا آنجا که میتوانست پرزور، خواباند زیرِ گوشِ امیر و بیآنکه منتظر بماند، کیفش را گرفت بالایِ سرش و دوید به طرفِ ماشین. امیر باز هم تکان نخورد. خطی را که انگار از دویدنِ میترا جا مانده بود تویِ هوا دنبال کرد و نفسِ بلندی کشید. سید احمد بلند شد و دستِ امیر را گرفت: «بشیننن داداااش. بشیینن امیر خان.» و بعد رفت به طرفِ بهرنگ و پیمان: «خوبی دادااااش؟ آب قند بیارممم؟» پیمان گفت: «دستت درد نکنه حاجی. نمیخواد. اذیتت کردیم.» بهرنگ از روی صندلی بلند شد و همینطور لنگان و دسترویسر، بیآنکه ترسی از خیس شدن داشته باشد، رفت به طرفِ ماشین.
پیمان دستِ امیر را گرفت. امیر سرش را گذاشت رویِ شانه پیمان و گریه کرد. بلند. صدایِ گریه تویِ صدایِ باران گم میشد. همین خوب بود. همین که امیر نمیتوانست صدایِ گریهی خودش را بشنود. سید احمد مانده بود مبهوتِ گریهی امیر. رفت جلو و دو سه باری با دست زد رویِ شانهی امیر و همینطور پراند: «داداااش، مرد باید قویییتر از این حرفا باشه که.» امیر دست گرداند و دستِ سید احمد را پیدا کرد و در جوابِ او یکی دو تا زد روی دستش و آرام و دست در دستِ پیمان رفتند به طرفِ ماشینها. فرقی نداشت که زیرِ آن باران که شبیه بود به رودخانهای سرازیر از آسمان، خیس بشوند یا نه. آن طرفِ جاده هر دو برگشتند و سید احمد را نگاه کردند. امیر دستی تکان داد و پیمان داد زد: «اسباب زحمت شدیم داداش. پولت رو گذاشتم روی میز.» و رفتند. و چهار پنج شش دقیقهی دیگر گذشت شاید که دو ماشین راه گرفتند به بالایِ جاده. و به نشانهی تشکر بوق زدند برای سید احمد.
سید احمد اما همینطور غرق در آنچه که تویِ این یکی دو ساعت گذشته بود، به جایِ خالیِ آنها در آن طرفِ جاده خیره ماند. خیرهیِ آن طرفِ جاده بود که مجتبی پسرِ عباس سنگکی آمد تویِ قهوهخانه. خیسِ خیس. سید احمد حیران از آن همه عجلهی مجتبی گفت: «خیر باشه مجتبییی. چی شده داداششش؟ تو رو آب کشیده کرد این باراااان که داداشششش. بشین چایییی بریزممم تِرِ.» مجتبی که نفس نفس میزد گفت: «نمیخواد برار. تلفنت کار میکنه؟» سید احمد گوشی تلفن را برداشت. بوق میزد. گفت: «آرره. خیر باشه که. چی شده؟» مجتبی گوشی تلفن را برداشت و تا گوشی را بگذارد بیخِ گوشش دو سه باری گوشی از دستش افتاد: «باز باران زده موبایلها قطع شده سییید. دو تا پیچ پایینتر چند تا جوان با دو تا ماشین تصادف کردن برار. بدجوری. بعید میدانم زنده مانده باشن.» مجتبی به آمبولانس و پلیس زنگ زد، گوشی را گذاشت و گفت: «خدا به پِئِر ماآرهای اینها رحم کنه. داغِ جوان سخته.» و قبل از اینکه از درِ قهوهخانه بزند بیرون رو به سید احمد که مانده بود حیران گفت: «راستی عصر مراسمِ ختمِ پسرِ رحمانِ سید. بَتانستی بیا. جوان بود طَفلَک رحیم.» و دستها را حائل کرد روی سرش و رفت به پایین جاده. سرما تویِ تنِ سید احمد نشست. لرزید. آنقدر لرزید که نتوانست رویِ پا بند شود. برگشت تویِ قهوهخانه را نگاه کرد. استکانهایِ نیم خوردهی چای و اُملتِ ماسیده را ورانداز کرد. و پولی را که پیمان کنارِ دَخل گذاشته بود و نشست رویِ صندلی. درست همانجا که تا دو ساعتِ پیش امیر نشسته بود.
.
[پایان]