تنها آن نگاههای احمقانه مرا عذاب میداد. به تنها بودن عادت کرده بودم که سر و کلهاش پیدا شد. پیرمرد انگار قصد رفتن نداشت. شاید مرده بود. میترسیدم که نزدیک بروم. وانمود میکردم که برایم اهمیتی ندارد و مثلا سرم به کار خودم است. تمام مدت با آن عصای مسخره، درست آن گوشه میایستاد. انگار که کسی میخواست از او عکس بگیرد.فقط بهتر میشد اگر روی آن کلهی صاف و صیقلی، یک کلاه مشکی میگذاشت. یک کلاه مشکی با ابهت یا شاید به جای آن کت و شلوار کهنهی رنگ و رو رفته، یک دست کت و شلوار مشکی میپوشید.
چندبار به او گفتم که نباید روی فرش، کفش بپوشد. اما اهمیتی نداد. من هم دیگر چیزی نگفتم. نمیخواهم وقتی با کسی حرف میزنم و چند بار حرفم را تکرار میکنم، فقط به من زل بزند. انگار که من یک احمقام! البته خوب نمیدانستم در نظر او من واقعا چجور آدمی هستم و از این بابت اصلا حس خوبی نداشتم. بخاطر آنطور نگاه کردنش میترسیدم بپرسم که واقعا راجع به من چه فکری میکند. میترسیدم دهانش را باز کند و با حرفهای متفکرانه و فلسفی و اینها من را سر جایم بخشکاند! همیشه فکر میکردم جلوی همچین آدمهایی ،حرفی برای گفتن داشته باشم! اما، با اینکه او حتی دهانش را باز نکرده بود، من احساس احمق بودن میکردم.
او از آنجا تکان نمیخورد. حرف هم نمیزد. خسته هم نمیشد. فقط گاهی عصایش را در دستش عوض میکرد.هراز چند گاهی هم نفس عمیقی میکشید. انگار در دلش خودش را به صبر کردن دعوت میکرد. طوری که انگار با یک احمق طرف است.
دیروز فکر کردم بهتر باشد چند خطی از حال و هوایم بنویسم. اما تا صفحه جدید دفترم را باز کردم، نوشتهای را دیدم که اصلا برایم آشنا نبود. مطمئن بودم و هستم که این را من ننوشتهام. اما از این هم مطمئن بودم که خط خودم است. شک ندارم. اما این را من ننوشتهام!
نوشته این بود: «جای جدیدی هست؟»
همان لحظه گوشهی حال را نگاه کردم. پی مرد باز هم به من زل زده بود. آنقدر گیج بودم که چیزی نپرسیدم. اما احساس میکردم میتواند از صورتم همه چیز را بفهمد. و فهمیده بود. مطمئنم که کار خودش است. او میداند که چرا این را نوشته، اما من منظورش را نفهمیدم. باز هم او میدانست و من نمیدانستم. مدام ذهنم را زیر و رو میکردم. از آن نگاهش متنفرم. طوری که انگار میخواست بگوید: «احمق! واقعا نفهمیدی؟»
در صورتش به دنبال جواب میگشتم. تا به خودم آمدم، چشمهایم را از صورتش برداشتم. آن لحظات دیگر توانایی فکر کردن را هم نداشتم. خیلی آشفته بودم. دلم میخواست بروم در خانه را باز کنم و بگویم:«بفرمایید بیرون! برو بیرون آقا!»
اما میدانستم که اهمیتی نمیدهد. و فقط به من زل میزند. دوست نداشتم حرفم را چند بار تکرار کنم و دقیقا یک احمق باشم! چیزی که او میخواست ببیند. وقتی که دوباره نگاهش کردم، احساس کردم از ته دلش میخواهد بخندد. شاید با خودش فکر میکند، نگاه کردن به یک احمق، که تلاش میکند تا بفهمد اما واقعا نمیفهمد، خندهدار باشد. چشمهایش میخندیدند. یعنی قهقهه میزد. اما دهانش ساکن بود. و کوچکترین احساسی در بقیه صورتش نبود. خدایا! فقط میخواست من را عذاب بدهد.
بعد از پنج روز انتظار و اضطراب، که بالاخره آخرش چه میشود. در حالی که باز هم تنها بودم و کسی به من سر نمیزد. پیرمرد سکوتش را به عجیبترین شکل ممکن شکاند. بعد از پنج روز، دیگر کاری جز گوش ماندن نداشتم. تمام زندگی ام را از یاد برده بودم. پنج روز تمام، منتظر یک کلمه بودم. همه چیز عوض شد. انگار بدون آنکه بدانم، برای شنیدن آماده میشدم.
آن روز، وقتی که باز سوالهایم غلغله کرده بودند، لحظهای که احساس میکردم در دیوار رو به رویم گم شدهام، لحظهای که دلم میخواست فریاد بزنم، لحظهای که انگار همه دانم هایم کمر به قتل من بسته بود، صدایی پخته و گرم، صدایی مملو از آرامش، پر از گرما، صدایی که انگار برای گفتن بهترین کلمات خلق شده، مرا در جایم خشکاند. خیلی آرام و صمیمی ، مثل یک دوست اسمم را صدا زد: «سهراب!»
باورش سخت بود. گوش هایم را تیز کردم تا شاید دوباره بگوید. نه! نمیتوانستم بشینم و اعتنا نکنم. همان یک صدا کافی بود. بلند شدم و از اتاق بیرون زدم.
روبه رویش ایستادم و بی اختیار گفتم: «بله!»
دستهایش را روی عصایش به هم گره زد و گفت:«سهراب! میخوای با من بیای؟»
گفتم :«کجا؟ کجا؟» نمیدانم این همه احساس و هیجان از کجا بود.اصلا این چه احساسی بود!؟ برای من که یک عمر رویاهایم گوشه ذهنم خاک گرفته بود، این زنده شدن همه رویاهایم بود. چنین کسی نمیتوانست اهل این شهر باشد. او هرگز عمرش را در کوتاه و بلندهای این دنیا تلف نکرده. این پیرمرد خرفت، با همهی پیرمردهای خرفت فرق دارد.
با این جمله به خودم برگشتم: «بریم خونهی من.» با اشتیاق و بی اختیار گفتم: « باشه بریم» دنبالش راه افتادم. هیجان درونم را سرکوب میکردم و نفسهای عمیق میکشیدم. پیرمرد با عصایش، جلوتر راه میرفت. به طرز راه رفتنش نگاه میکردم. گاهی چپ و راست میرفتم و از گوشه، صورتش را نگاه میکردم. مثل یک بچه بودم که دنبال بزرگترش، فقط میخواست جا نماند. نفهمیدم چه شد که به خانهاش رسیدیم. در را باز کرد، بفرما گفت و وارد شدیم. در حالی که دیوارهای رنگ و رو رفته و اثاثیه قدیمیاش را برانداز میکردم، کتش را در آورد و خیلی مرتب روی میز کنار دیوار آشپزخانه گذاشت. به اتاق اشاره کرد و گفت: «بیا… بیا اینجا رو بهت نشون بدم.»
خیلی مشتاقانه جلو رفتم. دستش را پشتم گذاشت و در اتاق را باز کرد. چراغ را روشن کرد. خدای من! یک اتاق بزرگ، خیلی بزرگ. از پذیرایی خیلی بزرگتر بود. چیزی مثل یک سالن یا راهروی خیلی پهن. پر از قفسه، قفسههای بزرگ و بلند، قهوهای و قدیمی. خدایا! نمیدانم چقدر ولی پر از کتاب. آخرِ قفسه ها را نمیدیدم. تا سقف کتاب بود. در جایم خشکم زده بود. و هیچ توجهی به پیرمرد نداشتم. تا هر جا که چشم کار میکرد، قفسه و کتاب بود. فضای کتابخانه آنقدر سنگین بود که سخت نفس میکشیدم. دهانم باز مانده بود و اشک در چشمهایم جمع شده بود. مگر چقدر کتاب در دنیا هست؟! دلم میخواست گریه کنم. میخواستم از اتاق بیرون بروم. احساس میکردم کتاب ها کمر به قتل من بسته اند. صدای کتاب ها را میشنیدم. احساس میکردم در کتابهای روبه رویم گم شدهام. لحظهای که دلم میخواست فریاد بزنم، صدایی پخته و گرم، صدایی مملو از آرامش، پر از گرما، صدایی که انگار برای گفتن بهترین کلمات خلق شده، مرا به خودم باز گرداند: «سهراب!»
به طرف پیرمرد برگشتم و گفتم: «اینجا!؟»
دستش را روی شانهام گذاشت، مثل یک دوست!
گفت: «پسرجان! تو که فکر نمیکنی من واقعا با یک احمق طرفم؟!»
سرجایم خشکم زد. انگار مردم و دوباره زنده شدم. نفس کشیدم… نفس کشیدم…
نفسهای عمیقِ حاصل از اعتماد. سرش را به نشانه تأکید تکان داد. قدم برداشت. در را باز کرد و رفت.