بعد از یک استراحت کوچک، کولههایشان را روی کمرشان انداختند و مسیر باقی مانده را در پیش گرفتند. قرار بود تا قبل غروب بهجاى مناسبى که رسیدند، چادر بزنند و بقیهى مسیر قله را در طول روز و روشنایی طی کنند. خورشید درجاى همیشگىاش در وسط روز قرار داشت و بیشتر از هرجاى دیگر از زمین، آنها را زیر نظر و تحت پوشش گرماىِ خود قرار داده بود و تنها وزشِ گهگاه نسیمِ ملایم، کمى از سوزشِ گرمایش کم مىکرد. این خاصیت هواىِ این منطقه در فصلِ پاییز بود که روزهایی گرم و غروب و شبهایی سرد داشته باشد. جاهاىِ خطرناک دامنهىِ کوه که بخاطر داشتن سنگریزهها میتوانست سبب لغزش و سرخوردن شود را پشت سر گذاشته بودند، حال نوبت رد کردن سنگهاى بزرگى بود که در قالب صخره برایشان سدِ معبر ایجاد کرده بود. درواقع این اولینباری بود که سه نفری این مسیر را میآمدند. حمید و صالح دوستان قدیمی بودند که بهدلیل داشتن شباهتهای بسیار مانند پوستیهایی گندمی که با ریشهای کمی بلند وِز پوشیده شده بود و چشمان ریزی که زیر ابروهایِ کلفت و پرپشتشان جا خوش کرده بود و همینطور قدهایِ هماندازه و البته کوتاه، باعث میشدند که در نگاه اول همه فکر کنند که آنها دوقلو هستند. آنها چندین سال بود که بعد از گذراندن آموزشِ حرفهای، کار هرهفتهشان رفتن به قلهیِ توچال و چندماه یکبار قلهیِ دماوند بود ولی برخلاف آنها محمد دوست صالح، اصلاً سابقهای در کوهنوردی نداشت و تنها از روی علاقه همراهشان شده بود. حمید و صالح، بخاطر همسفر تازهکارشان، مجبور به مراقبتهایی بیشتر بودند، همین کار را برای همه مخصوصاً حمید که به نوعی سرگروه محسوب میشد، سختتر میکرد. سختگیریهای حمید هرکسی را سر لج میآورد؛ مخصوصاً محمد را که کلاً پسر لجبازی بود. او درواقع درحال سپری کردن مراحلِ آموزشى بود و بیشتر از لذت بردن، پیوسته باید به حرفهاىِ آموزندهى حمید گوش مىسپارد؛ ولى محمد بىحوصلهتر از این حرفها بود و حتى اگر حوصلهاش یارى مىکرد، لجبازىاش با حمید، مصممترش مىکرد که از سمت چپ مسیرى که او قدم برمىدارد، رفته و برخلاف آنچه او راهنمایى مىکند، عمل کند. اینهمه لجبازی از پسری در سن او که تنها یک سال به پشت سر گذاشتن دههی سوم از طول عمرش باقی مانده بود، بعید بود. همین ناراحتى حمید را بیشتر کرده بود و منتظر فرصتى مناسب بود تا تمام دقِدلىهایش را بر سر کسی که اولین جرقه را بزند، خالى کند. نزدیک غروب بود که جاىِ مناسبى براى برپاکردن چادر پیدا کردند. در تمام مسیر، این تنها جایی بود که امکان برداشتن چند قدم صافِ افقی را در اختیارشان قرار میداد. دو چادر کوچک خود به رنگهایِ جیغِ قرمز و نارنجی را برپا کردند، نیمِ بیشتر فضا پر شد و تنها قسمتی که با برف پوشیده شده بود و خطر سرخوردن و سقوط داشت، باقی ماند. همین موضوع آنها را متقاعد میکرد که در چادرهایِ کوچکشان بمانند و از لایِ درِ پلاستیکی که با دقت هرچه تمام حمید تا و به بالا با یک بند نازک گره خورده بود، به دیدن منظرهی باشکوه از گردهمایی کوههایِ قد و نیمقد و آسمانی که با نقاشیِ ابرهایِ خاکستری بر پسزمینهای نیلگونی قشنگترین تصویرِ خود را برای چشمانِ آنها به نمایش گذاشته بود، بپردازند. محمد و صالح درحال خالی کردن کولهها و درآوردن وسایل مورد نیاز بودند. محمد نزدیکترین جا به لبهی پرتگاه نشسته بود و مثل همیشه بیخیال از خطر سقوط، کارش را انجام میداد. نوبت درآوردن کیسههایِ خواب بود. تنها چیزی که میتوانست آنها را در برابر سرمایی که بدون توجه به هر پوشش و مانعی تمام تلاش خود را برای رساندن به مغز استخوانها میکرد، حفظ کند. محمد، کیسهخواب را از کوله جدا کرد و کنار صخره قرار داد. تنها یک ضربهی کوچک کافی بود تا یکی از آنها را مجبور به سر کردن شب، بدون کیسهخواب بکند. همین هم شد و با برخورد پایش با گوشهی کیسهخواب، کیسه شروع به قِل خوردن کرد و از کوه پایین افتاد. این تلنگر، آتشِ زیرِ خاکسترِ ناراحتی حمید و محمد را که از همان آغازِ سفر به نوعی توشهی راهشان شده بود را برافروخت و به آتشى گداخته که شعلههایش اوج گرفته بود، تبدیل ساخت.
– ببین با این کارای احمقانت چه بلایی سرمون آوردی؟ یه ذره عقل تو اون کلهی پوکت نبود که بفهمی کیسه رو اون لبه نزاری؟! صالح این دیونه کی بود که با خودت آوردی؟ این دست و پا چلفتی که دست راست و چپشم بلد نیست رو چه به کوهنوردی آخه…
– حمید بستهههه چیزی نَشده کهه….
– دیونه تویی، حرف دهنتو بفهم… هرچی بهت هیچی نمیگم پرروتر میشی، فکر کردی کی هستی؟
– محمد من ازت خواهش میکنم تو هیچی نگو…
– تو دیگه کار خودتو کردی، میخواستی گند بزنی به سفرمون که با این کار احماقنت خوب تونستی…
– آره اگه نمیدونی بدون، مخصوصاً انداختم تا حرص تورو درارم، مشکلیه؟
– بابا شماها یه لحظه ساکت باشید، آخه یه کیسهخواب که ارزش این همه داد و بیداد رو نداره! اصلاً خودم شده میرم پایینو پیداش میکنم.
– صالح بچه شدی؟ دیگه دستتم بهش نمیرسه، اون دیونهای که انداخته، خودش هم میره دنبالش! شده حتی شب تو سرما یخ بزنه، میزنه ولی تو دیگه حق دلسوزی برای این نفهم رو نداری!
– نفهم تویی که از اول راه فکر کردی رییسی و همه زیر دستت هستن، هی به این و اون امر و نهی میکنه! فکر کرده کیه؟ صالح از روی بزرگیش که تو رو با این اخلاقت تحمل میکنه، ولی من صالح نیستم و مجبور به تحمل نیستم. دیگه یه دقیقه هم اینجا نمیمونم.
– محممممد بستتتته چرا کولتو برمیداری؟ حمید عصبانی بود یه چیزی گفت… بچه نشو، الان که وقت قهر نیست…
محمد کولهاش را برداشت و با عجله مسیر آمده را در پیش گرفت. مسیر دشواری که در روشنایی با کمک یکدیگر به سختی آمده بودند؛ در تاریکی و به تنهایی برگشتن، غیرممکن بود. هرچند زمان خوبی برای برگشت نبود ولی غیرتش اجازهی لحظهای ماندن در آنجا را نمیداد. صالح چند دقیقه بعد از رفتنِ محمد، بعد از کلى دعوا و ناراحتى با حمید به راه افتاد. در صورتِ افتادنِ اتفاقِ خطرناک برای دوست تازهکارش، هرگز نمىتوانست خود را ببخشد؛ چرا که او دلیل آمدن محمد شده بود. هرچه قدمهایش را براى سرعت بخشیدن بلندتر برمىداشت، نتیجهای جز خستهتر شدن نداشت. نفسهایش به شمارش افتاده بود و در میان صدایِ زوزهیِ باد گم میشد. محمد قطرهی آبى بود که گویی در داخل یکى از شکافهاى کوه سُر خورده و ناپدید شده بود. روىِ نوک یکى از صخرهها که مکانِ خوبى براى دید داشت، رفت و دستِ راستش را مثل نقاب بالاى چشمانى که همچون چشمانِ عقاب درحال یافتن اثرى از هدف بود، قرار داد ولى هیچ رد و نشانی از او در سیاهی کوه که در برخى از مناطق، با برف سپید شده بود، نیافت. طوفانى در دلش برپا شده بود و استرس تمامِ وجودش را فراگرفته بود. باید برمىگشت و با حمید به جستجو مىپرداخت. هوا کاملاً تاریک شده بود که خودش را به حمید رساند. حمید سرخوش از اینکه محمد و صالح با هم هستند و الان یکجایى در مسیر براى گذراندنِ شب، اتراق کردهاند، در حال درست کردنِ شامی ساده روى گازِ کوچکش بود که با شنیدنِ صداىِ پایى از پشت، نهیبى از آمدنِ حیوانِ وحشى در دلش افتاد. دانههای ریز عرقِ سرد تمام پیشانیِ بلندش را پوشانده بود. سرش را که چرخاند تنها با صورتِ غمزده و پریشانِ صالح روبهرو شد. کمى بعد هر دو درحال پایین رفتن از کوه بودند. سعى مىکردند تکتک مسیرها را با چراغقوه بگردند و چیزى از نظرشان پنهان نماند. کاپشنِ قرمزِ صالح که همسان چراغِ خطر با افتادن کمترین نور، خودنمایى مىکرد؛ تنها شانسى بود که در این اوضاع داشتند. حمید چقدر سرِ پوشیدن این کاپشن با محمد دعوا کرده بود…
– این چه لباسیه که پوشیدی؟ میخوای تو سرمایِ قله یخ بزنی؟ مگه نمیدونستی باید لباس مناسب بپوشی! صالح تو بهش نگفتی؟
– چرا بخدا چقد بهش تأکید کردم… نمیدونم چرا اینو پوشیده…
ولى اکنون تنها نورِ امیدى که گهگاهی در دلشان سوسو مىکرد، همین رنگِ قرمز کاپشن بود و بس. هوا به تاریکترین قسمتِ خود در شب رسیده بود و دیگر باترى براى روشن نگهداشتن چراغقوهها وجود نداشت و نورِ ماه و چشمک ستارگان هم کمکى نمىکرد. مجبور به ماندن در قسمتى مناسب از کوه براى سپرى کردن این چند ساعتِ باقى مانده به طلوعِ آفتاب شدند. با تلألو اولین تابش از نورِ آفتاب، عزمشان جزم شد براى ادامه دادن به جستجو. شبى که مىتوانست با خلقِ خاطرههاى شیرین به شبی بهیادماندنى تبدیل شود با یک ناراحتى کوچک، بدترین شبِ عمرشان را رقم زده بود و از نگرانى، هیچکدام لحظهای پلک برهم نگذاشته بودند. صورتِ پیرِ مادرِ محمد، لحظهای از جلویِ چشمانِ صالح کنار نمیرفت. هنوز چند قدمى ادامه نداده بودند که چیزِ عجیبى پاهایشان را به زمین میخکوب کرد.
– نکنه محمد باشه؟!
– نه امکان نداره.
– شبیه رنگ قرمزِ کاپشنیه که پوشیده بودا!
– نه بابا، اونجا اصلاً راهى براى رفتن نداره!
– خودشه! بخدا مىتونم قسم بخورم خودشه.
– صالح بس کن! این یه نایلون قرمزى چیزیه، بد به دلت راه نده.
– حالا جواب مامانشو چى بدم؟ چه جورى براش تعریف کنم چه بلایی سر بچش اومده؟! واااى خدا، بدبخت شدم. با چه دلِ دلایى اومد… آخرش چى شد؟ همش تقصیر تو حمید!
– صالح مىتونى ساکتشى؟ تازه اگه محمد هم باشه، حتماً رفته اونجا شب رو بخوابه، با اون شجاعتى که من ازش دیدم اونجارو انتخاب کرده که حیوون وحشى چیزى سراغش نیاد. باید خودمون رو به اونجا برسونیم و مطمئن بشیم که محمد نیست.
– خودِ خودش… نگاه، اون دستشه… دیدم دیشب هرچى میرم بهش نمىرسما، واااااى خدا، حمید تو چیکار کردى…
طنابها را به سرعت از کوله درآوردند و با مهارتِ خاص، بعد از چند دقیقه خود را به آن طرفِ صخره رساندند. حمید اولین نفری بود که با محمد روبهرو میشد و پس از آن نوبت صالح بود. شکِ صالح تبدیل به یقین شده بود. خودش بود، محمد! محمدی که روز قبل با تمام ناراحتیهایی که از حمید داشت، هرازگاهی از درِ شوخی وارد میشد و با تعریف کردن یک خاطره و یا لطیفه، خنده را مهمانِ لبهایشان میکرد، اکنون بدنِ بیجانش روی سنگ به خوابِ ابدی فرو رفته بود و چشمانِ خرمایی رنگش برای همیشه به رویِ این جهان و زیباییهایش بسته شده بود. بارشِ برفِ نیمهشب، لایهای نازک بر ردِ خونِ ناشی از سقوطِ او بسته بود. صورتِ کشیده و لاغرش از شدت سرما یخ زده بود و استخوانیتر شده بود و ریشهایْ قهوهای رنگش با بارش برف به رنگِ سپید درآمده بود. گویی روزها و یا حتی ماهها در آنجا به خوابِ زمستانی فرو رفته بود و هرگز خونی در رگهایش وجود نداشته برای کمی گرما بخشیدن. دست و پاهایش مثل چوب، خشک و سفت شده بودند و قدِ بلندش، کشیدهتر از قبل شده بود. پایین بردنش با این حال کار سختی بود؛ اما این آخرین چیزی بود که حمید و صالح به آن فکر میکردند. صدایِ ضجههای صالح تمام کوه را دربرگرفته بود. برعکس او دهانِ حمید از دیدنِ محمد، قفل شده بود و اجازهی ادا کردن هر صدایی را از او سلب میکرد و تنها با تکانهایِ مکرر، قصد بیدار کردن و گویی جان بخشیدن به جسمِ بیجان محمد را داشت. نمیتوانست باور کند… . خورشید درحالی غروب میکرد که حمید و صالح درحال برگشتن به خانه و بدنِ بىجانِ محمد در آمبولانس در راه سردخانه بود. تقصیر هرکسی و به هردلیلی که بود؛ دیگر محمد زنده نبود. تعریف تمام این وقایع بر دوشِ صالح سنگینى مىکرد و کمرش را خم و قدرت را از پاهایش گرفته بود.