کافه‌ای در همان حوالی

مردکه من را درگوشه تاکسی مچاله کرده بود. از بازویش هل دادم و گفتم: آقا! درست بشینید. از رسالت تا این جا خودشو انداخته رو من! مردکه گفت: - هوی ی ی چته! انگار تاکسیه خریده. تو که سختته دربست سوار شو.

فریبرز مسعودی

.

مردکه من را درگوشه تاکسی مچاله کرده بود. از بازویش هل دادم و گفتم:

– آقا! درست بشینید. از رسالت تا این جا خودشو انداخته رو من!

مردکه گفت:

– هوی ی ی چته! انگار تاکسیه خریده. تو که سختته دربست سوار شو.

گفتم:

– تو که می‌خوای خودته ول کنی روی صندلی دربست بگیر.

مردکه گفت:

– حالا تو کی هستی با اون قیافه‌ی عنترت!

می‌دانستم صورتم گر گرفته. همیشه عصبانیتم را سرخی رنگ گونه‌هایم لو می‌داد و این مرا بیش‌تر عصبی می‌کرد. گفتم:

– حرف دهنت را بفهم. ادب داشته باش!

مردکه گفت:

– با شماها باید به همین زبان حرف زد.

پسر جوانی که کنار مردکه نشسته بود خودش را جمع کرد و به در چسبید.

دویست، سی صد متر مانده به ایستگاه مترو ترافیک قفل شد. کرایه‌ام را به طرف راننده دراز کردم:

– بفرمایید! اگر ممکنه همین جا پیاده می‌شم!

راننده اسکناس را گرفت و انداخت روی داشبورد. تاکسی جلو ما داشت مسافرهایش را پیاده می‌کرد. پسر جوان کرایه‌اش را به راننده ‌داد و گفت:

– منم همین جا پیاده می‌‌شم! راننده کرایه پسر جوان را گرفت و گفت:

– هوای موتورها را داشته باش!

پسر جوان با احتیاط در را باز کرد و پیاده شد. مردکه به بیرون زل زده بود. راننده گفت:

– خانم شما هم اگر می‌خواید همین جا پیاده شید. حاج آقا اجازه بده خانم پیاده بشه.

***

درِ واگن داشت بسته می‌شد که خودم را پرت کردم تو. کوله‌ام لای در گیر کرد.

– خانم جا نیست کجا می‌آی بالا! بذار در بسته شه.

دختر جوانی با فشار کمی جا باز کرد و مرا کشید تو، مأمور مترو هم از بیرون کوله‌ام را فشار داد تا در بسته شود. به دختر که کوله بنفش خوش رنگی داشت لبخندی حواله دادم، او هم سرش را برایم تکان داد. در ایستگاه بعدی جمعیت جا به جا شدند و دختر خودش را کف واگن ولو کرد و مشغول پاک کردن لاک ناخن‌هایش شد.

ساعت هفت و نیم گذشته بود. این جلسه هم دیر می‌رسم. ولی چه بهتر! اول صبحی با استاد تشریح درس داشتیم که نای حرف زدن نداشت و اگر میزهای جلو نمی‌نشستی هیچی از درسش نمی‌فهمیدی. دختر دستفروشی توی شلوغی واگن راه افتاده بود و مچ‌بند و گردن بند چرمی و پیرس و خرت و پرت می‌فروخت. لاک ناخن‌هام را پاک نکرده بودم. ممکن بود حراست گیر بده؟ از درِ بالایی برم کسی گیر نمی‌ده، حراست زن ندارن. ولی این ساعت صبح با این ترافیک جلو دانشگاه تاکسی‌ها تا درِ بالایی نمی‌رن. از همون پایین دور می‌زنن می‌رن ولنجک مسافرهای تجریش را سوار می‌کنن! دستفروش دیگری پشت زن جوان آمد و بنا کرد به تبلیغ جنس‌هایش:

– خانم‌های محترم، صبح بخیر! لاک ناخن در انواع رنگ‌ها فقط پنج هزار تومن، انواع رژ در انواع رنگ از پنج هزار تومن، سایه پنج هزار تومن، مداد پنج هزار تومن… خانم‌ها هر کدام را تمایل داشتید بدم خدمت‌تون تست کنید! پرسیدم:

– خانم لاک پاک‌کن نداری؟

– نه نیاوردم.

برخی مسافرها خواب آلوده از گوشه چشم لوازم زن را دید می‌زدند. دختر با کوله بنفش همان جور که نشسته بود سرش را بالا گرفت و گفت:

– من دارم، و کمی خودش را کنار کشید، بیا این جا بشین باهم استفاده می‌کنیم.

کوله‌ام را انداختم زمین و کنار دختر روی کوله نشستم. بوی استون توی واگن پیچید. یک زن جوان با کفش‌های تابستانی بندی و مانتو شلوار نیمدار بالای سر ما ایستاده بود و ما را نگاه می‌کرد. ناخن‌های پایش را که اندازه لپه بودند لاک زده بود.

دختر که هنوز ته آرایش دیشب تو چهره‌اش باقی مانده بود پرسید:

– دانشجویی!

سرم را تکان دادم.

– بهشتی؟

– آره. ملی!

– کدوم دانشکده‌ای؟

– پزشکی!

– بابا ایول! حتما حسابی خر زدی. ترم چندی!

– هشت!

– بابا دمت.

– تو چی؟

– من‌ام بهشتی‌ام. یا به قول تو ملی. جامعه‌شناسی می‌خونم. ترم چهار.

– رشته‌ات خوبه که! رتبه‌ات چند شده بود؟

– سی صد و نه. توچی؟

– سی.

-بابا خیلی خفنی! چرا نرفتی تهران؟

-نشد. قبول نکردند.

-این چه حرفیه. تا رتبه شصت می‌تونن برن تهران.

– پسره بغل دستی من تو دانشکده خودمون رتبه‌اش سیصده!

– راست می‌گی!

– اول سهمیه پسرها، بعد پارتی‌دارها، بعد پول‌دارها، اگر جای خالی موند دخترها!

دختر خنده نخودی بامزه‌ای کرد، موقع خندیدن روی گونه‌هایش چال افتاد و چشم‌هایش ریزتر شدند. سایه دیشب‌اش ریخته بود.گفت:

-عیب نداره. تهران‌م هم‌چین مالی نیست.

-خوبی‌ش اینه که نزدیکه. مرکزشهره! این جا خیلی دوره.

-خوب دیگه به سلامتی یکی دوسال دیگه انترن شدی، بابات یه ۲۰۶ خوشگل واست می‌خره!

-مرده شوره این رشته رو ببرن این قدر گنده. فکر نکنم هیچ وقت تموم کنم.

-هااا! مثلاً چه رشته‌ای می‌خواستی بری؟

– دوست داشتم فلسفه می‌خوندم.

-فلسفه!؟ طوری نگاهم کرد که انگار دیوانه‌ام. فلسفه هم شد رشته! تازه اون مال علوم انسانیه.

– حالا مگه جامعه شناسی بده!

– لابد بابات نذاشت علوم انسانی بخونی! من خودم علوم انسانی خوندم. با کلی بدبختی بابامه راضی کردم. می‌گفت هرکس نمره نمی‌آره می‌ره علوم انسانی. و ادای پدرش را درآورد:

– انسانی تنبل خونه شاه عباسه!

– اتفاقا از اول بابام بود که مرا عشق فلسفه بار آورد. فلسفه ورد زبون‌شه . می‌گه: هر که فلسفه و تاریخ بلد نباشه پس دیگه چی بلده؟

– خوب پس چی شد سر از پزشکی درآوردی؟

– رفیق ناباب.

دختر خندید ولی با نگاهش هنوز دنبال پاسخش بود.

– یک ترم فلسفه هم خوندم. خوشم نیومد.

– چه طور؟

– اون جا همه چی درس می‌دادن الا فلسفه.

– منظورم اینه که چطور هم پزشکی خوندی هم انسانی؟

– دو رشته‌ای خوندم.

– ایوووول! پس المپیادی بودی!

خندید و چشم‌های بادامی‌اش توی پف پلک‌هایش گم شدند.

پرسیدم:

– دی‌شب مهمونی بودی!

– آره. معلومه؟

***

ارشیا روی وایبر آمد.

ارشیا: بچه‌ها فردا شب خونه مانی. گودبای پارتیه!

من: مگه فردا شب نمی پره! گودبای پارتی دیگه چیه!

روژینا: مگه هفته گذشته تو “کافه moon” هم‌دیگر را ندیدیم؟

ارشیا: فردا شب تو خونه‌شون گودبای پارتی گرفتن. مامان و باباش هم هستن. بچه‌های خوبی باشین، لباس مرتب بپوشید و لات بازی هم در . . . !

روژینا: نمی‌آریم!

من: کی‌ها هستن؟

ارشیا: من، تو، روژینا، سمیه، رضا، آرش.

روژینا: خوبه دوستان همه جمعن. ساعت چند؟ کی با کی هماهنگه؟

ارشیا: من با آرش می‎ریم سراغ سمیه. رضا هم که خودش می‌آد، تو و آنا هم با هم بیاید.

من: من نیستم!

ارشیا: چیه؟ برنامه‌ای داری؟

من: آره.

روژینا با آرنج به دستم زد و گفت:

– چه برنامه‌ای داری؟

– نمی‌آم. همین جوری.

ارشیا: داستان چیه؟ بگید ماهم بفهمیم.

روژینا ناباورانه تو چشم‌هایم زل زد و گفت: راس راسی نمی‌آی!

– نه دیگه! مگه خداحافظی نکردیم. دیگه چند دفه!

– چیه هنوز موضوع خواستگاری مانی از دلت در نیامده؟

– اون جریان که دیگه کهنه شده.

– آها پس جریان جدیدیه! خوب بگو ماهم بدونیم!

– من نیستم. خوشم نمی‌آد.

ارشیا: چی شد بچه‌ها!

رضا: بلاخره فردا شب یه پارتی افتادیم یا نه؟

– بچه‌ها منتظرن. موضوع چیه؟ اگه تو نیای که مهمونی به هم می‌خوره.

–  هیچی بابا. موضوع این پسره‌اس.

روژینا با چشم و ابرو پرسید: کی؟

با ابرو به مهسا که میز بغلی ما نشسته بود اشاره کردم و گفتم:

– بعداً بهت می‌گم. صداشو درنیار.

ارشیا: کسی اون جا نیست؟

روژینا: بذارش به عهده من. خودم حلش می‌کنم.

ارشیا: ok

رضا: حالا کجا راه افتادین. آدرس کجاس؟

ارشیا: کوهپایه

رضا: کوهپایه؟ کوهپایه کجاس؟

لیوان‌های چایی را برداشتیم و بدون این که مهسا متوجه بشود از سلف بیرون رفتیم. روژینا پرسید:

– باز چه گندی زدی؟ زود باش بگو!

– بابا این پسره خیلی سریشه! شانس آوردم هم‌دانشکده‌مون نیست وگرنه بدبخت می‌شدم.

روژینا نگاهم کرد.

-رضا را می‌گم.

– داستان چیه. بگو دیگه جونَ‌مو بالا آوردی!

– هیچی بابا. دو سه هفته پیش رفته بودیم ته بلوار یه کافه سنتی باز شده؟

– خوب!

– چند بار گفته بود بریم کافه من باهاش نرفته بودم. جای با حالیه. اون روز هوا بارونی بود، رفتیم همون کافه. جات خالی خیلی هم خوش گذشت. از اون وقتایی که همین جوری حال و هوای آدم خوب می‌شه. از اون جا رفتیم بام، بارون بند اومده بود و هوا هم خیلی باحال شده بود. از اون بالا نصف تهران زیر پامون بود. جوون‌ها کپه کپه ایستاده یا تو ماشین‌ها داشتند سیگاری و علف می‌زدن. پرسید علف می‌زنی. تو اون هوا خیلی طلبه بودم. خیلی حال داد. بعد گفت: می‌خوای بریم خونه! یه خونه مجردی شیک و قشنگ داره.

– وضع باباش توپه!

– هیچی دیگه رفتیم خونه. دیر وقت بود. هم من داغ کرده بودم و اونم که همیشه داغه. خلاصه اوضاع توپ توپ بود. خوش گذشت، از اون موقع خیال می‌کنه من زنشَ‌م. هر چی بش می‌گم برو بابا! یه شب بود تموم شد. مگه به خرجش می‌ره!

روژینا گفت:

– بی خیال! واسه خاطر این می‌خوای مارو از مهمونی دور همی محروم کنی؟

***

من و روژینا جلو در منتظر بچه‌ها ایستاده بودیم.

مانی تلفن کرد:

– بچه‌ها کجایید؟

– جلوی در ایستادیم.

– چرا نمی‌آیید تو!

– من و روژینا هستیم. بچه‌ها رفتن گل سفارش بدن.

– بیایید تو! بچه‌ها هم می‌رسن.

در بزرگ عظیم به آرامی باز شد و باغ بزرگی از پشت در کم کم هویدا شد. کف خیابان با سنگریزه فرش شده بود و در دو طرف شمشادهای بلند چمن‌ها را از دید پنهان می‌کردند. درخت‌های بید و سروهای بلندقد خیابان را سایه انداخته بودند. کمی جلوتر یک آب‌نمای بزرگ با فواره‌های کوتاه قد در دو طرف آن تا نزدیک پله‌های جلو عمارت آجری که در سایه روشن غروب هیبت خودش را به رخ می‌کشید من را به یاد باغ شازده انداخت.

مانی و مادرش به استقبال ما روی ایوان ایستاده بودند. خیلی به هم شبیه بودند. قد بلند و زیبارو، با چشم و ابروی مشکی و خنده‌رو. مادر مانی آرنج من و روژینا را گرفت و جلوتر از مانی که از پشت می‌آمد به درون هال بزرگی برد که مثل تالار خانه‌های اشرافی فیلم‌های قدیمی بود. از دو طرف پله‌های چوبی به طبقه بالا که دوبلکس بود می‌رفت. پنجره‌های بزرگ را پرده‌های مخمل و تور پوشانده بود. یک دست مبل راحتی نزدیک بخاری دیواری که با چوب ماهاگونی کار شده بود و یک دست مبل استیل کنار میز نهارخوری با هیجده صندلی که با چوب های مبل استیل هارمونی چشم نوازی داشتند قرار داشت. یک ساعت دیواری پاندول‌دار با جعبه چوبی در انتهای سالن و یک پیانو با چوب ماهاگونی در نزدیکی آن قرار داشت. تابلو بدل سه نوازنده پیکاسو روی دیوار جایی که پیانو قرار داشت به دیوار بود. بالای شومینه تابلو بشقاب هلو از سزان قرار داشت و دو سه تابلو آبرنگ آماتور کنار پنجره‌ها روی دیوار بود که حدس زدم کار مادر مانی باشند. یک پیشخدمت مانتوهای من و روژینا را گرفت. چند دقیقه‌ای به سلام و احوال‌پرسی و خوش‌آمدگویی گذشت. بعد از آن مادر مانی چند دقیقه ما را با مانی تنها گذاشت. به مانی گفتم:

– ببینم مامانت تو را چند سالگی زاییده اگر بیرون کسی شما را با هم ببینه فکر می‌کنه خواهرته.

مانی خندید. روژینا پرسید:

– راستی اسم مامانت چیه. چی صداش کنیم؟

مانی گفت:

– می‌تونید فری صداش کنید.

من گفتم:

– به این زودی که نمی‌شه دخترخاله بشیم.

مانی گفت:

– اسمش فریاله. ولی همه فری صداش می‌کنن.

من گفتم:

– من صداش می‌کنم خاله. این جوری راحت‌ترم.

بابای مانی پیش از بچه‌ها رسید. مردی بلند بالا و جذاب با موهایی که تازه از از روی شقیقه‌ها جوگندمی شده بود. تا سلام علیک بکند و برای عوض کردن لباس به اتاقش برود به مانی گفتم:

– چرا باباته رو نکرده بودی بی معرفت!

روژینا گفت:

– محض احتیاط می‌دونسته تو جنبه نداری رقیب عشقی فری جون می‌شی.

مانی با لبخند پرسید:

– نوشیدنی چی می‌خورید؟

گفتم:

– حرف را عوض نکن. دفتر وکالت بابات کجاست. منشی نمی‌خواد؟

مانی با لبخندی که به صورتش دوخته شده بود گفت:

– بابام تاجره. منشی می‌خواد چه کار؟

روژینا گفت:

– خوبه دیگه. اون تا می‌کنه آنا هم جِر می‌ده.

مانی گفت:

– خودش کارشو خوب بلده. احتیاج به شما نیست.

گفتم:

– بالاخره هر تاجری یک منشی می‌خواد که. اگر نگی خودم ازش می‌پرسم!

مانی گفت:

– شما نگرانش نباشید! خودش از پس کارهاش برمی‌آد.

گفتم:

– اصلاً من موندم که فری جون چطور دلش می‌آد پسر یکی یک دونه‌شه تنهایی بفرسته دیار غربت. اونم کجا! ینگه دنیا. من توصیه می‌کنم مامانت تو را تنها نذاره. هیچ معنی داره؟

روژینا هم سر و دستش را تکان داد و گفت:

– وا! چه مادرهایی پیدا می‌شن. خدا را خوش می‌آد آدم پسر جوون‌شو تو دیار غربت تک و تنها ول کنه به امان خدا! تو و فری جون برید آمریکا ما خودمون هوای بابات را داریم. چارچشمی مواظبیم که سرو گوشش نجنبه.

من و روژینا قاه قاه خندیدیم. مانی بگی نگی تولب رفت.

خوردن شام کنار آب نما روی ایوان با نسیم دل انگیز اردی‌بهشت مرا از عذاب نشستن پشت آن میز عظیم داخل سالن رهانید. در تمام مدت مانی آشکارا به من خیلی توجه می‌کرد. روژینا زیر گوش من پچ پچ می‌کرد:

– بیچاره! رضا چی داشت که مانی را به خاطر اون از دست دادی؟

از زیر میز لگدی به پایش زدم و گفتم:

– خفه!

سمیه آشکارا حسودیش شده بود. سر شراب نوشیدن به مانی که داشت گیلاس مرا پر می‌کرد به صدای بلند گفت:

– اگر چیزی تهش موند برای ماهم بریز! و گیلاس نصفه‌اش را روی میز سراند.

بچه‌ها آماده می‌شدند که برای بدرقه مانی با او به فرودگاه بروند. اگر چه در خودم هیچ حسی متفاوت از یک حس دلتنگی که از دور شدن یک دوست به انسان دست می‌دهد نسبت به رفتن مانی نداشتم، ولی یک حس تشویش، یک حس ناشناخته که با دیدن آثار غم که لحظه به لحظه در ته چهره مانی بیش‌تر خودش را به رخ می‌کشد مرا آزار می‌داد.

من و روژینا با پدر و مادر مانی که به دلیل کسالت به فرودگاه نرفته بود در خانه‌ای که ناگهان از شور و هیاهوی بچه‌ها تهی شده بود تنها ماندیم. رژینا گفت:

– ما هم بریم دیگه!

گفتم:

– یه کم صبر کن.

پدر مانی گفت:

– چه عجله‌ای داری روژینا جون. می‌تونید شب را این جا بخوابید.

روژینا گفت:

– ممنون. مانی رفت دلم گرفت.

فریال که لبخند کم‌رنگش دوباره به صورتش برگشته بود با خوش‌رویی گفت:

– خوب حالا که این‌جور شد بیایید تو یک چایی دور هم بخوریم. بعدش اگر خواستید برید.

روژینا مردد به من نگاه کرد. من قبول کردم. نمی‌توانستم مادر مانی را ترک کنم. سکوت و خلوتی در خانه موج می‌زد. فریال به پیشخدمت که خستگی از سر و رویش می‌ریخت دستور داد:

– چهار تا چای بیار!

بابای مانی گفت:

– نه. برای من نیار. شب خوابم نمی بره.

در حضور پدر مانی راحت نبودم. دقایقی در سکوت نشستیم. برای شکست سکوت به فریال گفتم:

– جای مانی خالی نباشه.

فریال تشکر کرد. گفتم:

– به زودی تشریف می‌برید آمریکا و می‌بینیدش.

لبخند صورت فریال را پر کرد ولی چشم‌هایش چیز دیگری می‌گفتند. چای را در سکوت نوشیدیم. پدر مانی ماند تا ما چای‌مان را بنوشیم و پس از آن عذر خواهی کرد و گفت می‌رود که بخوابد، فردا یک قرار مهم داشت. روژینا مرا نگاه می‌کرد و با چشم‌هایش می‌خواست بپرسد چرا من اصرار دارم که هنوز در آن دارالاحزان بمانیم. تا نیمه‌های شب کنار فریال ماندیم، حرف زیادی برای گفتن نداشتیم و بیش‌تر وقت را در سکوت گذراندیم.

***

با شروع امتحان‌ها همگی مشغول درس شدیم. تابستان را به بطالت محض گذراندیم و هیچ یک از برنامه‌هایی را که برای تابستان گذاشته بودیم اجرا نکردیم. اواخر تابستان بود و رضا پافشاری می‌کرد که تا وقت هست همگی به شهرستان برویم. او دیگر از صرافت من افتاده و جفتی برای خودش پیدا کرده بود. یکی از شب‌های پایانی تابستان من و روژینا و ارشیا برای دیدن اجرای نمایشی از چخوف که شیرک دوست قدیمی مانی کارگردانی می‌کرد به تئاتر شهر رفتیم. آخرین شب اجرا بود و پس از اجرا برای دیدنش ماندیم. شیرک خسته به نظر می‌رسید با این حال ما را به کافه‌ای در همان حوالی دعوت کرد. چهار نفری دور یک میز نشستیم. هوا به خنکی می‌زد و تک گرما شکسته بود. پس از تعارف‌های معمول و بحث خودمانی درباره اجرای نمایش و مشکلات آن صحبت به مانی، دوستی که ما را با هم آشنا کرده بود و اینک خودش غایب جمع بود رسید. گلایه کنان از شیرک پرسیدم:

– راستی از مانی هیچ خبر داری!

شیرک گفت:

– مشغول درس و زندگیه!

گفتم:

– اونو که می‌دونم. ولی گویا خبرایی شده! با پدرش قهر کرده؟

شیرک انگار می‌خواست خاک روی موهایش را بتکاند دستی به موهای پرپشت و بلندش کشید. گفت:

– راستش منم بعد از فوت فری جون دیگه خبر چندانی ازش ندارم.

روژینا با جیغی فرو خورده گفت:

– چی؟ مامانش فوت شد!

تنم یخ زد.

شیرک دستپاچه شد:

– خوب! مگر نمی‌دونستید، سرطان پستان داشت!

سکوتی تلخ روی میز کوچک ما چنبره زد.

روژینا پرسید:

– کی؟

– تقریبا دو ماه پیش‌!

– وای!

شیرک گفت:

– عذر می‌خوام… فکر می‌کردم می‌دونستید… این طور بی مقدمه… ببخشید!

رفت و آمد ماشین‌ها در خیابان کم شده بود و سکوت شب جای هیاهوی روز را می‌گرفت. پرسیدم:

– باباش؟

– با یه زنه ازدواج کرد.

– فری جون می‌دونست!

– داشتند جدا می‌شدند که فهمیدند فری جون سرطان گرفته.

– چه قدر فداکار! مجبور شده این همه انتظار بکشه تا کار فری جون تمام بشه!

انگار دیگر کسی حرفی برای گفتن نداشت. پس از سکوتی دراز روژینا زیر لب با صدای گرفته نالید:

–  مردکه!

شیرک سرش را پایین انداخته و آتش سیگارش را کف زیر سیگاری می‌مالید. زیر لب گفت:

– قرارشون این بود!

.

[پایان]

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر