ادبیات، فلسفه، سیاست

479

هفت روز هفته

بهمن زبردست

به هوش که آمد برایمان تعریف کرد صبح زود بیدار شده و بعد از چند ساعت کوهنوردی بالای دهانه‌ی غار مانندِ ورودِ آب به دریاچه رسیده و از آنجا به داخل آب شیرجه زده. بعد از این هم دیگر چیزی یادش نمی‌آمد. جای شکرش باقیست که اسلحه و تجهیزاتش را همراه نبرده بود، والا آنها را هم مثل لباسها و شمشیر کوتاهی که مدام با آن ور می‌رفت ، گم می‌کرد.

دوشنبه:

بالاخره سازمان تصمیم گرفت بررسی مناطق مناسب برای جنگ‌های چریکی توده‌ای را شروع کند. فعلاً که همه از پیروزی انقلاب خوشحالند، اما کسی از آینده خبر ندارد. چندین گروه شناسایی به مناطق کوهستانی جنگلی مناسب اعزام شده‌اند و گروه ما هم یکی از همین گروه‌هاست.

ظهر بعد از رسیدن به منطقه، ویلای متروکه‌ای را تصرف کردیم و آنجا را مقر خودمان قرار دادیم. ساختمان مجللی است، اما اهالی روستایی که در نزدیکی ویلاست، هرچه را که توانسته‌اند برده‌اند و هر چه را که نتوانسته‌اند یا به دردشان نخورده، خراب کرده و شکسته‌اند. باز جای شکرش باقی است که ساختمان را آتش نزده‌اند. هرچند نمی شود سرزنششان کرد. وقتی زندگی پر از رنج و محنت این دهقانها رابا زندگی انگل‌هایی مثل صاحب این ویلا مقایسه می‌کنی، به آنها حق می‌دهی. در اعماق وجود این توده‌ها، به قدری کینه و نفرت طبقاتی انباشته شده که اگر جهل و ترس باستانی‌شان نبود، یک روزه تمام بهره‌کشان دنیا را تکه تکه می‌کردند.

عصر که برای شناسایی منطقه و آشنایی با اهالی روستا به دیدنشان رفتیم، با سوءظن با ما برخورد کردند. دهقانها معمولاً در ابتدا نسبت به غریبه‌ها بدگمان هستند. غریبه‌ها هم که تا به حال یا ژاندارم‌ها و مامورین زورگوی دولتی بوده‌اند، یا سلف خرها ودیگر کلاه‌بردارهای شهری. باید کاملاً مراقب باشیم بدون این که تحریکشان کنیم، کار تبلیغی را میانشان انجام دهیم. جوانها کنجکاوترند و توانستیم سر صحبت را با چندتایشان باز کنیم. دهاتی جماعت یا اصلاً حرف نمی‌زند یا اگر شروع به حرف زدن کرد، دیگر نمی‌توانی ساکتش کنی!

بعضی‌ها می گفتند، ویلا مالِ یک آدم پولدار شهری بوده که گاه گاه به  آنجا سری  می‌زده و با اهالی روستا  کاری نداشته. بعضی ها هم می‌گفتند آنجا مرکز امنیتی‌ها بوده. در هر حال چیزی آن جا باقی نگذاشته بودند که بشود ته‌وتوی قضیه را درآورد. در باره‌ی دریاچه‌ای هم که درآن نزدیکی بود حرفهای بامزه ای می‌زدند. می‌گفتند از محدوده‌ی معینی در آب، نمی‌شود جلوتر رفت. یعنی آب با وجود جریان داشتن، مثل یک دیوار نامرئی جلوی آدم را می‌گیرد، و طبق معمول این که: امنیتی‌ها در آنجا هم پایگاهی دارند!

شاید هم می‌خواستند ما را دست بیاندازند و به خیال خودشان به این شهری‌های پخمه بخندند. به قیافه‌هایشان که نگاه می‌کنی نمی‌فهمی با یک آدم ساده طرف هستی یا کسی که خودش را به سادگی زده و دارد به ریشت می‌خندد.

 خلاصه روز به سرعت  گذشت و نفهمیدیم چطور شب شد. برای نگهبانی در شب به قدری داوطلب زیاد بود که ناچار شدیم قرعه کشی کنیم، و اولین قرعه برای نگهبانی پاس یک هم به اسم من درآمد.

به هر حال من که امشب خواب از سرم پریده. دلم می‌خواهد با صدای بلند سرود چریکها را بخوانم یا فریاد زنان یک رگبار هوایی شلیک کنم تا همه بیدار شوند و بنشینیم با هم تا صبح دور آتش حرف بزنیم و سرود بخوانیم، اما لابد خیال می‌کنند به سرم زده.

رفقا هر کدام پتو یا روزنامه‌ای در گوشه‌ای پهن کرده و خوابیده‌اند.آدم یاد انستیتو اسمولنی در شب انقلاب می‌افتد. واقعاً لذت یکی شدن با جمع و به دورانداختن فردگرایی را با ذره ذره وجودم احساس می‌کنم. دلم  می‌خواست اسم تک تکشان را اینجا می‌نوشتم، ولی فکر نمی‌کنم از نظر مسائل امنیتی کار درستی باشد. در واقع بیشتر رفقا از قبل همدیگر را می‌شناختند، بقیه هم در این مدت به قدری با هم آشنا شده‌اند که صدا زدن با اسم مستعار تقریباً کار خنده داری شده، اما نوشته خطرناک است و ممکن است هر کسی آن را بخواند.

هنوز هم نمی‌توانم باور کنم همه‌ی این ها واقعیت داشته باشد! یعنی واقعیت دارد؟

سه شنبه:

صبح زود برای آبتنی به دریاچه رفتیم. دریاچه‌ی نسبتاً بزرگی است و گویا آب آن از دهانه‌ی غارمانندی بیرون می‌آید. در کمال تعجب حرف اهالی درست بود و نمی‌شد به آن دهانه ی غارمانند نزدیک شد. هر چه هم که سعی می کردی، نمی‌توانستی از حد معینی جلوتر بروی. انگار آب آدم را پس می‌زد. علت علمی‌اش را نمی دانم، ولی به هر حال باید یک دلیل منطقی داشته باشد.

یکی از رفقا نارنجکی به آن قسمت انداخت که فواره‌ی بزرگی از آب به هوا بلند کرد. مردم به شدت تشویقش کردند، اما پیرمردی که گویا ریش‌سفید و بزرگترشان به حساب می‌آید ساکتشان کرد. فرمانده آن رفیق را به خاطر هدر دادن مهمات به شدت توبیخ کرد و ما به مقر برگشتیم.

بنا به خبری که با بیسیم دریافت کردیم، وضعیت سیاسی کشور به شدت متشنج شده، به نظر می‌رسد که توطئه‌هایی برای هجوم وسیع به نیروهای چپ شکل می‌گیرد. باید روزهای آینده مراقب و گوش به زنگ باشیم. قرار است فردا پیکی با دستورها و نشریات تازه به اینجا بیاید.

شام از نهار هم بدتر بود. جای شکرش باقی‌ست که امشب نگهبان نیستم، چون اصلاً حوصله‌اش را ندارم و می‌خواهم زودتر بخوابم.

چهارشنبه:

صبح، وقتی بیدار شدیم دیدیم رفیقی که دیروز فرمانده به خاطر انداختن نارنجک در آب توبیخش کرده بود، نیست. تا ظهر همه جا را دنبالش گشتیم ولی پیدایش نکردیم. نگهبانهای شب هم هیچکدام خبری نداشتند. فکر کردیم لابد به خاطر ماجرای دیروز گذاشته رفته .

 ظهر  دیده بانِ روی بام مقر خبر داد که با دوربین دیده عده‌ای از اهالی کنار دریاچه جمع شده‌اند و رفیق گمشده‌مان هم برهنه میان آنها افتاده. به سرعت به آنجا رفتیم و هر جور بود رفیق را با خودمان به مقر آوردیم. برهنه و بیهوش، دست از مچ قطع شده‌ی زنانه‌ای را محکم گرفته بود.

به هوش که آمد برایمان تعریف کرد صبح زود بیدار شده و بعد از چند ساعت کوهنوردی بالای دهانه‌ی غار مانندِ ورودِ آب به دریاچه رسیده و از آنجا به داخل آب شیرجه زده. بعد از این هم دیگر چیزی یادش نمی‌آمد. جای شکرش باقیست که اسلحه و تجهیزاتش را همراه نبرده بود، والا آنها را هم مثل لباسها و شمشیر کوتاهی که مدام با آن ور می‌رفت ، گم می‌کرد.

می‌گفت لباسها و شمشیر را به پشتش بسته ، ولی وقتی پیدایش کردیم، به جز آن دستِ بریده شده چیزی همراهش نداشت. دست بریده شده واقعاً زیباست و آدم از دیدنش ناراحت می‌شود. معلوم نیست مال امنیتی‌های کذایی است یا پریان دریایی! شاید هم کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌ی این رفیقمان باشد. فرمانده بعد از توبیخ شدید او گفت که موضوع را به رفقای بالا اطلاع می‌دهد و تا روشن شدن موضوع در اتاقی زندانی اش کرد. این هم از اولین زندانی ما !

نگهبانِ پاس آخر دیشب، که رفیق جوانی است، به خاطر بی توجهی و خوابیدن سر پست، از طرف همه به شدت سرزنش شد و یک دفعه زد زیر گریه و اعصاب همه را خراب کرد. شاید اگر وقت دیگری بود، کلی هم می‌خندیدیم، اما با این اوضاع و احوال، کم مانده بود بقیه هم گریه‌شان بگیرد. شانس آورده‌ایم که از رفقای دختر کسی در گروهمان نیست!

پیکی که امروز آمده بود  خبر آورد دیشب به چاپخانه‌ها ریخته‌اند و نشریات سازمان و دیگر گروههای چپ را توقیف کرده‌اند، در چند شهر تجمع‌هایی بر ضد گروههای چپ صورت گرفته و تعدادی از نماینده‌های مجلس درخواست کرده‌اند فعالیت سازمان و چند حزب و گروه چپ ممنوع شود. باز هم همان بهانه‌های همیشگی !

بعضی از رفقا می‌گویند بهتر است موضوع گوش دادن به رادیو بی.بی.سی را به بحث عمومی بگذاریم. من که فکر نمی‌کنم گوش دادن به رادیوهای امپریالیستی بتواند تاثیر مهمی روی ما بگذارد، ولی چندان هم مطمئن نیستم. به هر حال امروز که کسی حال و حوصله‌ی بحث کردن را نداشت.

از صبح نه کسی به فکر درست کردن غذا بود، نه به فکر خوردن آن. شب هر کس تکه نانی سق زد و حالا دارد سر جایش وول می‌خورد. انگار خواب از سر همه پریده. فرمانده، دست بریده را توی شیشه الکل انداخته و می‌خواهد بفرستد آزمایشش کنند. گویا یک وقتی دانشجوی زیست‌شناسی بوده. دیدنش منظره‌ی جالبی ندارد، آدم را یاد حیوانات و جنین‌های توی شیشه الکل می‌اندازد. مقر شده قصر وحشت !

پنج شنبه:

صبح زود با صدای داد و فریاد و شلیک گلوله از خواب بیدار شدیم. اهالی محل، مقر را محاصره کرده بودند. معلوم نبود چه کسی میانشان شایع کرده که چریکها به زنها تجاوز و آنها را تکه تکه می‌کنند. اگر نگهبان  به دادمان نمی‌رسید، همه‌مان را قتل عام می‌کردند. طبعاً نمی‌توانستیم بکشیمشان، تیراندازی هوایی هم جز هدر دادن مهمات اثری نداشت.

مجبور به ترک مقر شدیم و بیسیم، یک قبضه  تیربار و یک بازوکا ، مقداری مهمات، بیشتر آذوقه و داروهایی که داشتیم و تقریباً همه‌ی کتابها و نشریات را جا گذاشتیم. یکی از رفقا را برای تماس با سازمان و آوردن آذوقه به شهر فرستادیم و بقیه به کوه زدیم .

بعد از شش ساعت راهپیمایی سخت، روی قله‌ی کوه مشرف به دریاچه موضع گرفتیم و تازه مجبور شدیم با پنج تا کنسرو لوبیا سر و ته قضیه را هم بیاوریم. معلوم نیست اگر نتوانیم غذا پیدا کنیم چکار باید بکنیم. آدم یاد خاطرات چه در بولیوی می افتد.

شب وقتی یکی از رفقا رادیویی از داخل کوله پشتی‌اش درآورد و اول رادیوی خودمان، یعنی رادیوی آنها، و بعد بی.بی.سی را گرفت، کسی حال بحث در باره ی غلط و درست بودن کارش را نداشت. گویا دفاتر و مراکز سازمان در تمام کشور اشغال شده‌اند.

جمعه:

دیشب با همان رفیق ماجراجو، نگهبانِ زوجیِ پاس آخر بودم. حرفهای عجیبی در باره ی دریاچه می‌زد که من چیزی از آنها نفهمیدم. راستش خیلی خسته بودم و صدای بم او مثل لالایی به خوابم برد.

خواب شهرهای زیبای زیر آب و پری‌های دریایی را دیدم و بیدار که شدم، دیدم خبری از او نیست. به پایین که نگاه کردم دیدم با دست قلم شده کنار دریاچه افتاده. همه را بیدار کردم. کسی نمی‌دانست چکار باید بکنیم. می‌خواستیم دو نفر از بچه ها را بفرستیم پایین، که سر و کله‌ی اهالی محل پیدا شد و کمی بعد یک مرتبه به رفیقمان حمله کردند. تیراندازی هوایی اثری نداشت. یکی از رفقا خواست به طرفشان شلیک کند، اما فرمانده نگذاشت. راستش من هم می‌خواستم همین کار را بکنم. نامردها مثل لاشخورهایی که به آدمهای نیمه‌جان و بی‌دفاع حمله می‌کنند ، جلوی چشمهای ما رفیق خوبمان را کشتند و تکه تکه اش کردند. بچه‌ها  همه گریه می‌کردند و با مشت  توی  سر  خودشان  می‌زدند. یک نفر آن قدر با سنگ به سرش زد که خون تمام صورتش را پوشاند. بعضی‌ها فریاد می‌کشیدند و فحش می‌دادند، بعضی‌ها هم آرام و بی صدا گریه می‌کردند. خدا می‌داند چه حالی داشتیم. الآن هم که این چیزها را یادم می‌افتد و می‌نویسم، باز گریه‌ام می‌گیرد.

رفیقی که به شهر فرستاده بودیم، بدون این که موفق به تماس با سازمان شده باشد، برگشت. کمی غذا آورده بود، اما کسی به آنها دست نزد. می گفت اراذل و اوباش، روز روشن در شهرمی‌کشند و سلاخی می‌کنند.

شنبه:

دیشب یک نفر موقع نگهبانی‌اش، با اسلحه فرار کرده. به این هم فکر نکرده بود که اگر موقع خواب ما را غافلگیر می‌کردند چه بلایی سرمان می‌آمد. تازه آقا از آنهایی تشریف داشت که آتششان از همه تندتر بود!

صبح هم یک نفر دیگر موقع تقسیم جیره‌ی صبحانه، سهمش را نگرفت و گفت که می‌ترسد و می‌خواهد برود، و این که اگر شهامتش را داشت با ما می‌ماند. بعد اسلحه و تجهیزاتش را به رفقا داد و رفت. موقع رفتن یک لحظه برگشت و گفت، اگر بخواهیم می‌توانیم از پشت با تیر بزنیمش. بعد هم انگار که بخواهد تعارف کند یا ما را تشویق به این کار کند گفت، هیچ اشکالی ندارد، و آرام اضافه کرد، این جوری راحت‌تر است.

هیچ کس حرفی نزد. تا جایی که معلوم بود نگاهش می‌کردم که خمیده و با سرِ فرو افتاده، در حالی که گامهای کج و کندی بر می‌داشت و گاه به گاه با پا زیر سنگ یا چوبی می‌زد، دور می‌شد. با خودم فکر می‌کردم لابد هر لحظه به خودش می‌گوید، ” الآن،الآن،الآن،… الآن است که همه چیز تمام شود…”

به کجا می‌خواست برود؟

دستگیری‌های سازمان‌یافته شروع شده. چند نفر از اعضای مرکزیت در مصاحبه‌های رادیو- تلویزیونی با اعتراف به خیانت و جاسوسی از اعضا و هواداران سازمان  می‌خواستند که ظرف یک هفته خودشان را معرفی کنند. قابل تحمل نبود! موج رادیو چرخید و یک لحظه  روی ایستگاه کذایی رویزیونیستها رفت که از آنجا بانو لودمیلا، شاد و بیخیال ترانه‌های درخواستی را پخش می‌کرد، بعد کمی خش خش و دست آخر بی.بی.سی که خبر را تایید کرد و از حمام خونی که در راه بود خبر داد.

حمام خون، کلمه‌ای است که بارها و بارها خوانده و شنیده‌ام، اما حالا که برای اولین بار به معنایش فکر می‌کنم، آدمهایی مثل اهالی اینجا جلوی چشمم می‌آیند که در یک حمام عمومی لخت شده‌اند و از شیرهای حمام به جای آب، خون گرم رفقای ما می‌ریزد، خون رفقای شهید، خون آن رفیق خوبمان که دیروز تکه تکه‌اش کردند، و شاید هم خون خود ما. همه با لذت خودشان را می‌شویند و شادی کنان، خونها را به سر و صورت یکدیگر می‌پاشند.

یکشنبه:

همه چیز تمام شد.

بعد از تمام شدن مهمات، اسلحه‌ام را به دریاچه انداختم و حالا بیکار و با پای تیرخورده و شکسته درون سنگرم دراز کشیده‌ام، آسمانِ آبی، صاف و بدون ابر را نگاه می‌کنم و به سکوتی که از چند لحظه  پیش برقرار شده گوش می‌دهم. بقیه رفقا هم لابد یا مثل من مهماتشان تمام شده یا دیگر نمی‌توانند شلیک کنند.

نبرد خوبی بود و اگر هلی‌کوپترها پشتیبانی‌شان نمی‌کردند، می‌توانستیم دخلشان را بیاوریم. چقدر این لحظه‌های انتظار، سخت و در عین حال سرشار از نوعی آسودگی و لذت است. اگر آدم رمانتیکی بودم، خون کافی برای نوشتن این صفحه‌ی آخر را داشتم، اما راستش اصلاً نمی دانم این چند سطر را هم برای چه می‌نویسم. یعنی امیدوارم کسی آنها را بخواند؟ شاید هم تنها حوصله‌ام سر رفته.

خوب انگار وقتش شد. صدای خش خش برگ‌ها و گام‌های محتاطانه‌ی کسانی را که آرام آرام نزدیک می‌شوند می‌شنوم، و حالا صدای خشک آخرین تک تیرها. یکی از رفقا خواست با فریاد چیزی بگوید، اما گلوله‌ای فریادش را قطع کرد. نفهمیدم کی بود و چه چیزی می‌خواست بگوید.

فکر بی‌ربطی به ذهنم رسید. این که سرعت صوت بیشتر است یا سرعت گلوله. فکر کنم سرعت صوت خیلی بیشتر است و البته این هیچ ربطی به چیزی که اتفاق افتاد ندارد. یادم هست بچه که بودم معلم علوممان می‌گفت سرعت نور از صوت بیشتر است و نظامی‌ها از این راه می‌توانند هنگام شلیک توپها در شب، فاصله‌ی توپخانه را تخمین بزنند.

نمی‌دانم به چه چیز فکر کنم. لابد باید چیز باارزشی باشد، چون دیگر فرصتی برای فکر کردن پیدا نمی‌کنم، اما هرچه می‌کنم چیزی به ذهنم نمی‌رسد.

صدای پا خیلی نزدیک شده. آرام با زبانم زیر دندان لمسش می‌کنم و به خودم می‌گویم، سیانور شیرین‌ترین پایان یک چریک است!      

ـــــــــــــــــ

*این داستان قبلا به زبان انگلیسی در وبسایت ادبی Twist and Twain نشر شده. نسخه فارسی ترجمه بهمن زبردست، نویسنده داستان است که برای نبشت ارسال شده است.

   

 

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش