آیفون که زنگ زد توی دستشویی بودم. احتمالاً پُست بوده. باز باید تا فردا صبر کنم. این قضیه دستشویی هم کمکم دارد کلافهام میکند. هر روز دو ساعت زور بزن. هوف. حس میکنم توی رودهام سیمان ریختهاند. دستهایم را خشک میکنم و در یخچال را باز میکنم. دو تا هلو برمیدارم. بیشتر از این میلم نمیکشد. دکمه تلویزیون را میزنم و روی کاناپه ولو میشوم. تلویزیون یک صدای «جیز»ی میدهد و روشن میشود. حالم از همه این کانالهای آشغال بههم میخورد. تحملشان را ندارم، ولی خب… به تلویزیون عادت کردهام. اگر نباشد حوصلهام سر میرود. همین بودنش برایم آرامشبخش است. اما صفحه سیاه خالی هم که نمیشود. برای همین رفتم آنتن را دستکاری کردم تا برفک شود. آنوقت آنقدر به برفک زل میزنم تا چشمهایم خسته شود.
بعضی وقتها هم تمرکز میکنم تا شاید بتوانم خودم را هیپنوتیزم کنم. یک بار بهنظرم موفق شدم. احساس کردم توی باغم. هیچ خبری نبود. فقط یک باغی بود که خیلی روشن بود. یک رود هم داشت. همین. گازی به هلو میزنم و به این فکر میکنم که آدم روز تولدش چهکار میکند. حوصله خانه را ندارم. میخواهم بروم بیرون ولی خیلی زود است. شاید یک چیزی نوشتم. یک داستان کوچولو. داستان روز تولد. داستان شب تولد. داستان تنهایی تولد. داستان تولد تنهایی. نه. از این مسخرهبازیها نه. یک چیزی… یک چیزی که… یک چیزی که دوستش داشته باشم. یک چیزی که خوب باشد. اَه. گور پدرش. تلویزیون را خاموش میکنم و میروم پشت میز. یک برگه کاهی برمیدارم و شروع میکنم به نوشتن.
*
آقای م. یک بیکار بدبخت بود که توی طبقه چهارم آپارتمانی کوچک زندگی میکرد. او از بیکاریش شکایتی نمیکرد و با این قضیه مشکلی نداشت که اگر تا یک هفته دیگر پول اجاره را جور نکند با اردنگی پرتش میکنند بیرون و برایش هم مهم نبود که امروز تولد سیوپنج سالگیش است. آقای م. گرسنه بود و وقتی که گرسنه میشد دیگر به هیچ چیز اهمیت نمیداد و بدتر اینکه هیچی هم توی یخچال نبود که بخورد. آقای م. روی تخت نشست و فکر کرد. پیش خودش گفت: «اگر چیزی نخورم نمیتوانم درست نفس بکشم و اگر نفس نکشم میمیرم.» پس فکر کرد و فکر کرد. آنقدر فکر کرد که عصر شد. آنگاه در یک لحظه بهخصوص، گویی بهش الهام شده باشد، مثل پلنگ خیز برداشت و چارچنگولی به پایه تخت حملهور شد. اولش سخت بود اما کمی که گذشت عادت کرد و توانست در عرض نیم ساعت کل تخت را بجود. آقای م. از این ابتکارش خیلی خوشش آمد و به خودش آفرین گفت. او آن شب را روی زمین خوابید و فردا برای صبحانه یخچالش را خورد. برای نهار در و پنجرهها را قورت داد و شام کمی از گچ برآمده دیوار را سق زد. یکی دو روز که گذشت، آقای م. که دیگر تمام اتاقش را خورده بود، به اتاق همسایه رفت و تمام اتاق را، همراه با ساکنینش، یک لقمه چپ کرد. همینطور اتاق به اتاق و طبقه به طبقه پیش رفت تا این که روز هفتم، همان روزی که قرار بود از آپارتمان بیرونش کنند، آخرین اتاق را، همراه با مدیر ساختمان و مامور تخلیه و صاحب ملک، یکجا خورد.
*
داستانم را یک دور دیگر میخوانم و بعد همانجا روی میز رهایش میکنم. عصر شده. لباسهایم را عوض میکنم و کلید را برمیدارم. میخواهم بروم روی نیمکت پارکی بنشینم و بگذارم وقت بگذرد.